arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۷۰۷۰
تعداد نظرات: ۶ نظر
تاریخ انتشار: ۱۴ : ۰۰ - ۱۳ شهريور ۱۳۹۰

ماجراي ديدار 23 اسير ايراني با صدام

صدام به ما گفت كه مي‌خواهد با ما عكس يادگاري بگيرد. زندانبان‌ها هم ما را مجبور كردند كه در كنار صدام بايستيم، عكاس‌ها كارشان را آغاز كردند اما آنچه كه بيش از هر چيز فضاي اين لحظه را تحت تأثير قرار داده بود، اخم نوجوانان اسير و قيافه‌هاي عبوس آنها بود.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
 فارس نوشت :

بعد از باز پس گیری خرمشهر توسط نیروهای ایرانی، صدام در مقابل دوربین های خبرنگاران عراقی و خارجی درقصر خود در بغداد به اتفاق دختر کوچکش «حلا» با 23 بسیجی نوجوان را كه در بند اسارت بودند ديدار می کند و با آنها سر یک میز می نشیند و از حلا می خواهد که به نوجوانان ایرانی شکلات و گل تعارف کند، ظاهرا نوجوانان اسیر قدرت انتخابی چندانی در پذیرفتن گل و شکلات دختر صدام نداشتند.

صدام برای نوجوانان توضیح می دهد که وی خواهان ادامه جنگ نیست و دلش می خواهد صلح شود، او نوجوانان را به درس خواندن و نه جنگ توصیه می کند و می گوید جای شما در جنگ نیست، شما باید بروید و درس بخوانید و بعد که بزرگ شده و استاد دانشگاه شوید و برای عمو صدام نامه بنویسید، صدام در ضمن سخنانش نگفت که زمانی که به ایران حمله کرد آیا فکر کرده بود که جای این نوجوانان کجا باید باشد و توضیح نداد که چرا الان به فکر نوجوانان ایرانی افتاده است؟صدام خداحافظی می کند و قرار بود که این نوجوانان با هواپیما و درمقابل دید خبرنگاران خارجی به ایران باز گردانده شوند. اما هیچ گاه این اتفاق نیفتاد و صدام هم که گفته بود جای این نوجوانان اینجا نیست توضیح نداد که چرا آنها به ایران برنگشتند.

يكي از آن نوجوانان شخصي است به نام «احمد یوسف زاده» كه قرار است توضیح بدهد چرا این اتفاق نیافتاده است.

احمد يوسف‌زاده متولد سال 1344 در شهرستان كهنوج در استان كرمان است. وي در سال 61 كه فقط 16 سال داشت، به همراه چند تن از هم رزمانش از تيپ ثارالله كرمان در عمليات بيت‌المقدس به اسارت درآمد. 



هنوز بيشتر از 20 روز از اسارت و انتقالمان به بغداد نگذشته بود كه همراه با تعداد ديگري از اسيران كه همگي نوجوان بودند، مجبورمان كردند لباس‌هاي جنگي‌مان را عوض كنيم. نمي‌دانستيم اين كارها به چه منظوري انجام مي‌شود و هنگامي هم كه با ماشين به نقطه نامعلومي انتقالمان دادند، باز هم نمي‌دانستيم كه به كجا مي‌رويم. در آستانه يك ساختمان مجلل از ماشين‌ها پياده شديم و تعدادي از افسران عراقي با دستگاه‌هاي الكترونيكي ما را بازرسي كردند، سپس وارد تالار بزرگي در همان ساختمان شديم كه فرش‌هاي گران‌قيمتي كف آن پهن شده بود و چلچراغ‌هاي بزرگي هم از سقف‌هايش آويزان بود.

در ادامه ما را وارد يك سالن كردند كه يك ميز بزرگ وسط آن قرار داشت و يك صندلي بسيار فاخر هم در صدر ميز بود. 
هنوز نمي‌دانستيم كجا هستيم اما دل نگراني همراه با ابهامي عجيب وجودمان را پر كرده بود. 

پس از دقايقي صداي پا كوبيدن‌هاي مداومي به گوش رسيد و سرانجام مردي با لباس نظامي وارد اتاق شد در حالي كه دست يك دختر بچه حدود پنج يا شش ساله را نيز در دست داشت، پشت سر مرد هم تعداد زيادي عكاس و آدم‌هايي كه دوربين‌هاي تصويربرداري به دستشان بود، وارد اتاق شدند و دور ما حلقه زدند. 

مرد نظامي با سبيل‌هاي بزرگش به ما لبخند مي‌زد و ما كم‌كم داشتيم او را مي‌شناختيم، او خود صدام حسين بود. 
ما كم‌كم فهميديم كه داستان از چه قرار است، در واقع حضور عكاس‌هاي خبري گوياي اين نكته بود كه قرار است از اين ديدار كه ما از آن بي‌خبر بوديم، استفاده تبليغاتي شود، اما حقيقت اين بود كه كاري از دست ما برنمي‌آمد. 

صدام به سمت صندلي مجلل رفت و دخترش كه بعدها فهميديم اسمش «حلا» بود، كنار صدام و روي يك صندلي ديگر نشست. 

صدام صحبت كردن با ما را آغاز كرد؛ « اهلا و سهلا بكم ...» و ادامه حرف‌هايش را مترجم براي ما اينگونه گفت: 

"ما نمي‌خواستيم جنگ آغاز شود! اما شد! ما دوست نداريم شما را در اين سن و سال و در جنگ و اسارت ببينيم، ما پيشنهاد صلح داده‌ايم! اما مسئولان كشور شما نپذيرفته‌اند! آنها شما را فرستاده‌اند جبهه در حالي كه شما بايد در كلاس درس باشيد، ما شما را آزاد مي‌كنيم برويد پيش خانواده‌هايتان، برويد درس بخوانيد، دانشگاه برويد و وقتي كه دكتر يا مهندس شديد براي من نامه بنويسيد، حالا دخترم به نشانه صلح به هر كدام از شما يك شاخه گل مي‌دهد. " 

مي‌خواستم با دو تا دست‌هايم صدام را خفه كنم، حتي بعدها يكي از بچه‌هايي كه در همان جمع بود به من مي‌گفت: "احمد، موقع حرف‌هاي صدام دست كرده بودم توي جيبم ببينم خدا همان لحظه يك اسلحه به من داده است تا صدام را بكشم يا نه."
 
يكي ديگر از بچه‌ها هم گفته بود: "حتي دست بردم به سمت صدام كه ببينم مي‌شود كاري كرد يا نه اما يكي از محافظان او دستم را محكم گرفت و برگرداند." 

حلا بلند شد و به هر كدام از ما يك شاخه گل سفيد رنگ داد كه همه ما آن شاخه گل را كرديم توي جيبمان و بعد هم حلا دوباره به جاي خود برگشت و مشغول نقاشي كشيدن شد. سپس صدام يك سيگار بزرگ برگ را به دهان برد و ضمن اينكه دود آن را به هوا مي‌فرستاد از يكي از بچه‌ها به نام سلمان پرسيد: "پدرت چه كاره است؟ "، سلمان هم جواب داد لحاف دوز. اما مترجم نتوانست واژه لحاف دوز را به عربي ترجمه كند و سرانجام مجبور شدند با ايما و اشاره به صدام بفهمانند كه پدر سلمان در خانوك ( از توابع شهرستان زرند در استان كرمان ) لحاف‌دوزي دارد. 

پس از سئوال و جواب‌ها صدام به ما گفت كه مي‌خواهد با ما عكس يادگاري بگيرد و از جايش بلند شد و در ادامه زندانبان‌ها هم ما را مجبور كردند كه در كنار صدام بايستيم، عكاس‌ها كارشان را آغاز كردند اما آنچه كه بيش از هر چيز فضاي اين لحظه را تحت تأثير قرار داده بود، اخم نوجوانان اسير و قيافه‌هاي عبوس آنها بود. 

در همين لحظه صدام به دخترش كه مشغول نقاشي كشيدن بود، گفت: "حلا تو نمي‌خواهي براي اين ايراني‌ها يك جك تعريف كني و حلا بدون آنكه سرش را بالا بياورد، با لحني كودكانه جواب داد: نچ. "» 

جواب كودكانه حلا و بهت ديكتاتور عراق براي لحظاتي چهره بچه‌ها را از هم باز كرد، اما به‌ هر حال حواس بچه‌ها جاي ديگري بود. پس از لحظاتي ديدار تمام شد و صدام و دخترش به همراه عكاس‌ها سالن را ترك كردند و زندانبان‌ها هم جمع 23 نفره ما را از سالن خارج و به در ادامه به زندان محل نگهداريمان انتقال دادند.

تا اينجاي كار طبق نقشه صدام پيش رفته بود، اما جمع ما از اين به بعد داستان، وارد صحنه شد و كار را تمام كرد. 

ما بلافاصله پس از ورود به زندان دست به اعتصاب غذا زديم و اعلام كرديم تنها در صورتي اين اعتصاب را خواهيم شكست كه ما را به ايران برنگردانند. 

با وجود شكنجه‌هاي بسياري كه شديم، اما هيچ يك از اعضاي گروه ما حاضر به شكستن اعتصاب نشد تا اينكه از طرف عراقي‌ها پس از پنج روز كه تعدادي از بچه‌ها در آستانه مرگ قرار گرفته بودند، به ما گفتند: "نمي‌رويد كه نرويد، به درك، خودتان ضرر مي‌كنيد. " 

طي پنج روزي كه در اعتصاب غذا بوديم، هنگام شكنجه تمام بچه‌ها اين نكته را به زندان‌بانان مي‌گفتند كه كسي ما را به زور به جبهه نفرستاده و ما حاضر نيستيم به اين صورت به كشورمان برگرديم. و اين شد كه ما در عراق بيش از هشت سال مانديم تا اينكه به فضل الهي به كشور برگشتيم. 

تمامي اين اسيران بين 14 تا 16 سال سن داشتند و از جمع 23 نفره آنها 17 نفر كرماني بودند كه الان همگي به ‌جز سيدعباس سعادت كه به رحمت خدا رفته، زنده‌اند. 
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۶
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
اهوازی
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۳:۵۹ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۳
2
3
کسی که به راحتی زیر قول آزادی اسرا میزنه قول پیشنهاد صلح او هم محلی از اعراب ندارد
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۸:۲۸ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۳
3
7
خاطره قشنگی بود. صدام هم مثل قذافی تبهر زیادی در ایجاد جنگ روانی داشت ولی اخلاص بسیجیان همه نقشه های صدام رو نقش بر آب کرد. حالا اون بسیجی های عاشق کجایند و صدام ملعون کجا؟
تاریخ آئینه عربت است برای همه!
پاسخ ها
ناشناس
| IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF |
۱۰:۴۴ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۳
چرا منفی دادی؟ ها؟ چرا؟
علی
| IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF |
۱۲:۳۵ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۳
شما خودتو ناراحت نکن حرفات قشنگ بودهمش مثبته حالا یکی منفی داد بی خیال
علی
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۴:۵۸ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۳
1
3
شعور کودکان و نوجوانان آن زمان واقعا ستودنی بود. دقیقا مثل نوجوانان الان!!!!!!!!!!!!
پاسخ ها
سناباد
| IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF |
۰۹:۱۴ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۴
علی آقا! شعور و ایمان جوانان و نوجوانان الان قطعا بیشتره ، اینجوری با این علامتهای تعجب مکرر به شعور خودت و سایر هموطن هات توهین نکن!
نظرات بینندگان