arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۴۴۲۷
تاریخ انتشار: ۲۲ : ۱۱ - ۱۵ اسفند ۱۳۹۰

دوست نداریم مشکلاتمان را در روزنامه ها بنویسند

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
خانه جانباز 70 درصد عبدا... رمضانی، خانه ای ساده و دور از هیاهوی تجملات است، درست مانند آن روزها که ساده زیستی برای همه کسانی که دلشان برای انقلاب می تپید، یک هدف بود.

 

روی زمین می نشینم. جانباز رمضانی با مشکلاتی که دارد، کنار ما روی زمین می نشیند.
می پرسم: سختتان نیست روی زمین بنشینید! لبخند تلخی بر لبانش نقش می بندد و می گوید: سخت است. مانند حفظ ارزشها اما من این سختی را به جان خریده ام.
از پرت بودن ذهنم شرمنده می شوم اما جمله آقای رمضانی لحظه ای گرد و غبار را از ذهنم می زداید: ارزشهای اصیل مانند ساده زیستی!
دستهای سوخته آقای رمضانی توجه عکاس را به خود جلب کرده است. آقای کامشاد، عکاس روزنامه، چلیک چلیک عکس می گیرد.
وقتی از او می خواهم خودش را معرفی کند، مختصر می گوید: من عبدا... رمضانی هستم. فرزند غلامحسین، سال 59 وقتی امام فرمودند هر که می تواند اسلحه به دست گیرد وارد عمل شود، من هم به جبهه رفتم و جانباز شدم.
وقتی می گویم بیشتر توضیح دهید؛ او از روزهای نوجوانی اش که مانند همه 13 ساله ها برای دفاع از انقلاب قد بر افراشتند و به کردستان رفتند، می گوید؛ از زمستانهای سخت کردستان، از فرمانده اش آقای زارعی واز دوستانش که شهید شدند.
جانباز 70 درصد رمضانی، یک جای سالم در بدنش ندارد. بدنش پر از ترکش های ریز و درشت است و هم جانباز اعصاب و روان و شیمیایی است. او از خاطرات جانبازی اش چنین می گوید: اولین باردر کردستان زخمی شدم. ساعت از نیمه شب گذشته بود. داشتیم از ماموریت به پایگاه بر می گشتیم که تیر اندازی شد. وقتی به مقر رسیدیم دیدم پاشنه کفشم خونی است. کفشم را که در آوردم دیدم پام تیر خورده است. دو سال در کردستان بودم و... .
آقای رمضانی یک باره لبهایش خشک و مثل گچ سفید می شود به طوری که لبهایش از حرکت می افتد. بی اختیار صدا می زنم: حاج خانم! لطفاً کمی آب بیاورید.
یک جرعه آب می نوشد، کمی تأمل می کند. می گویم: اگر یاد آوری خاطرات شما را اذیت می کند مرور نکنیم. می گوید: نه، این دردها همیشه با من است!

زود است شهید شوم

وی باز هم از کردستان می گوید. از درگیری با ضد انقلاب در مهاباد، سقز، سردشت، مریوان و ... تا قصر شیرین.
می گویم: فکر می کنم بدنتان هم سوخته است. درسته؟
می گوید: بله! در منطقه «تپه سر» برای دومین بار با آرپی جی بشدت مجروح شدم و تمامی بدنم آتش گرفت. دو تا پایم شکست، یکی از ران و دیگری از زانو . دستهایم سوختند و جدا شدند، به طوری که دیگر نمی توانستم بلند شوم. خودم را به سختی به گوشه ای کشاندم و پناه گرفتم تا دوباره ترکش نخورم. مدت چند روز آنجا افتادیم و کسی نبود ما را نجات دهد، همه اش زیر لب زمزمه می کردم که خدایا نجاتم بده.من هنوز می خواهم با دشمن بجنگم. زود است شهید بشوم. تا این که پس از سه روز بچه های خودی آمدند. صدایی شنیدم که می گفت، معطل نشوید همه شان شهید شدند، بعد از عملیات جمعشان می کنیم؛ در همین لحظه حس کردم او بالای سر من ایستاده است با دست سوخته ام، پایش را محکم چسبیدم. او فریاد زد: حسینی این مجروح زنده است بیایید او را به عقب ببرید. حسینی تا مرا بلند کرد، دید پای راستم جدا شد. گفت: بابا این خیلی داغون است، برای بردنش برانکارد می خواهد که الان برانکارد هم نیست.
اما انگار چاره ای نبود، حسینی جفت پاهام را بست و مرا پشت موتور 250 گذاشت. تا این جا من هنوز بیهوش کامل نبودم و هیچ دردی احساس نمی کردم. تا این که به اورژانس رسیدیم. حسینی موتور را که خاموش کرد من از پشت موتور روی زمین افتادم؛ همه جای بدنم از هم پاشیده بود، شکمم پاره شده بود و ...، حسینی مرا از روی زمین جمع کرد و گفت جوش نزنی ها، نگران نباش زنده می مانی... و من بیهوش شدم.

***
چشمهایم را که باز کردم در بیمارستان اهواز بودم. پس از دو هفته مرا به تهران منتقل کردند و بعد از چند عمل جراحی، مدتی در تهران بودم تا مرا به مشهد منتقل کردند و کمی که خوب شدم دوباره به جبهه رفتم.
می پرسم: نترسیدید دوباره این سختی ها تکرار شود؟
می گوید: من از خدا خواسته بودم زنده بمانم تا باز هم با دشمنان بجنگم. بدن من پر از ترکش های ریز و درشت بود. سوختگی ها و زخم ها به قدری زیاد بود که یک جای سالم در بدنم دیده نمی شد. اما با عشق و اطاعت از رهبری می جنگیدم و با همه دردی که باید می داشتم اما من دردی را حس نمی کردم! البته پس از آن هم بارها و بارها ترکش خوردم و ... .
جانباز رمضانی، هنگام خاطره گویی، پیوسته لبهایش خشک می شود و نفسش حبس می شود. این بار همسرش آب را با پارچ می آورد. رمضانی اجازه می گیرد و پاهای رنجور و آسیب دیده اش را دراز می کند و در ادامه می گوید: سومین باردر عملیات کربلای 5 مجروح شدم. من در گروهان 106 از گردان رعد در لشگر 5 نصر بودم. مسؤولمان آقای کسرایی با5 نفر مرا به خط مقدم در شهرک دوییجی عراق فرستاد تا با توپ 106 نیروها را پشتیبانی کنیم. از صبح تا ظهرتوپ زدیم. از ظهر گذشته بود که یک موشک به ماشین خورد و من از ماشین به بیرون پرت شدم و دوباره همان دست و پای ناقص از هم پاشید. همه لباسهایم سوخته بود. دستم جدا شده و آویزان بود.
در همین حال گفتم: خدایا من که به قولم وفا کردم و دوباره آمدم، باز هم کمکم کن! عراق باران گلوله می ریخت که یک باره صدای بچه های خودمان را شنیدم. دیدم یکی می پرسد: آقای رمضانی کجاست؟ آن نفر جلو آمد. از بچه های سبزوار بود. زد به پایم و گفت: شهید شده، بیایید رمضانی را بردارید که زیر دست و پا له نشود.در همین حال، من همه توانم را خم کردم و روی پایش انداختم. زود دولا شد و نبضم را گرفت و گفت: رمضانی زنده است، بیایید به عقب بفرستیدش. شکمم باز شده بود، کمک کردند و مرا منتقل کردند به عقب که تا سه ماه در کما بودم و خانواده ام هم از من خبری نداشتند؛ در همین زمان بود که برادر خانمم هم شهید شد.

چمران و رزمنده های کوچک

می گویم، کمی هم از خاطرات شیرینتان بگویید. می گوید: البته هر ترکشی نشان شیرینی است برای جانمان و این نشانه ها تحمل درد را بر ما آسان کرده است، اما ازبهترین خاطرات من، حضور درجنگهای نامنظم در سوسنگرد است.
یعنی شما از نیروهای شهید چمران بودید؟ این را من می پرسم.او در پاسخ می گوید: بله !
می گویم: از شهید چمران خاطره ای هم دارید؟
می گوید: به یاد دارم در تمامی عملیات شهید چمران جلوتر از همه حرکت می کرد. در عملیات ا...اکبر، و تصرف تپه های ا... اکبر، ایشان با همان لباسهایی که در عکسهایش می بینید کنار ما آمد. بیشتر بچه ها 15- 14 ساله بودند. ایشان اول کمی با بچه ها شوخی کرد، دستش را رو سر بچه ها چرخاند و گفت: کوچولوهای عزیزم! شما می خواهید بروید و با دشمن بجنگید ! گفتیم: بله حاج آقا ! ایشان خندید و گفت: یقین دارم، پدرشان را در می آورید.
ما با فرماندهی شهید چمران تپه ها را آزاد کردیم.عراقی ها چهار برابر ما جثه داشتند، اما این قدرت خدا بود که بی پروا به جنگ آنها رفتیم. چندی پس از آن، وقتی شنیدیم دکتر چمران شهید شده است، مانند فرزندی که در سوگ پدر می گرید، گریستیم . چمران شخصیتی داشت که همه را به خدا وصل می کرد.

 

ضبط صوت را خاموش کن!

از آقا و خانم رمضانی در باره مشکلات دارو و درمان می پرسم.آقای رمضانی اشاره به ضبط می کند و می گوید: خاموش کن.
ضبط را که خاموش می کنم، آقای رمضانی و همسرش نزدیک به یک ساعت از مشکلات می گویند. از بی وفایی ها و ... از توصیه برخی پزشکان به مصرف مواد مخدر برای تسکین دردهای شدید، از نبود امکانات برای جانبازان مشهد در تهران و سرگردانی و بی جایی جانبازانی که برای درمان به تهران می روند و روی صندلی های فرودگاه می خوابند، از مسؤولی که در بنیاد حرف خنده دار می زند ومی گوید: من با 30 تومان می توانم به تهران بروم، شما چطور با 50 تومان نمی توانید !از سختی تهیه داروهای خاص جانبازان اعصاب و روان و از مشکلات همسران جانبازان در درمان و تهیه دارو ...!و در پایان می گویند: البته دنیا برای دنیا می ماند، ما دوست نداریم از مشکلات ما در روزنامه ها بنویسند.خانم رمضانی به ناگاه می گوید: تشکر و قدردانی را هم منعکس می کنید؟ می گویم، البته!
می گوید: پس از سوی ما از مسؤولان بیمارستان خاتم در تهران تشکر کنید. کلینیک درد این بیمارستان در مداوای همسرم بسیار مفید بوده است.
به مدت سه ساعت پای حرف دل جانباز رمضانی و همسرش می نشینم. داستان عشق وفاداری بسیاری از این جانبازان نسبت به امام وانقلابشان، کتاب نانوشته ای است که هیچ قلمی، توانایی توصیف آن را ندارد.
نظرات بینندگان