arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۱۸۸۸۴۸
تاریخ انتشار: ۳۰ : ۱۰ - ۱۷ بهمن ۱۳۹۳

افسانه‌زدایی از چرچیل؛ مردی که اشتباهات بزرگی کرد

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
نیوریپابلیک نوشت: خبر درگذشت وینستون چرچیل، بریتانیا را متاثر کرد و همگان به مردی که از کشورش در برابر هیتلر و نازی‌ها دفاع کرده بود، ادای دین کردند. این ادای دین تا به امروز نیز ادامه دارد و البته که دلایل کافی نیز برای آن وجود دارد. در ۱۹۴۰ بریتانیا با تهدیدات مرگباری مواجه بود. چرچیل در آن هنگام ۶۵ سال داشت و کارنامهٔ فعالیت‌های سیاسی‌اش سرشار از خطا‌ها و اشتباهات فاجعه‌بار بود، ولی او رهبری اقلیتی را بر عهده داشت که خطر هیتلر و عقب‌نشینی در مقابل نازی‌ها را فهمیده بودند. در پایان دههٔ ۱۹۳۰ دو نخست‌وزیر بریتانیا - استنلی بالدوین و نویل چمبرلین- به چرچیل اعتنایی نمی‌گذاشتند: دلیل نخست آن بود که سیاست انزواگرایی در حزب محافظه‌کار انگلیس مرسوم بود و آن‌ها را از مواجه با هیتلر باز می‌داشت. دلیل دیگر این بود که فکر می‌کردند این مساله سرگرمی جدید چرچیل است و بار دیگر به تحقیر او منجر خواهد شد.

 

اما این بار آن‌ها تحقیر شدند. چرچیل خطر هیتلر و نازی‌ها را درست تشخیص داده بود و بقای کشور بیش از استراتژیست‌ها به استعدادهای او - از جمله سخنوری و نمایشگری - نیاز داشت. پس از آنکه رقیبش، لرد هالیفاکس را شکست داد از استعدادش در سخنوری استفاده کرد تا روحیهٔ مبارزه را در مردم بریتانیا زنده کند.

 

او به خوبی آگاه بود که افرادی در دولت وجود دارند که یا طرفدار هیتلر هستند یا تا حدی مغرور هستند که نیازی به مبارزه نمی‌بینند. چرچیل پیش‌بینی کرد که اگر در مقابل هیتلر نایستند و بریتانیا اشغال شود چه فجایعی در پیش‌رو خواهند داشت. او قهرمان‌پروری کرد و از این راه توانست در تودهٔ مردم انگیزه کافی ایجاد کند. در سخنرانی‌های متعددش در تابستان ۱۹۴۰، دورانی که او از آن به عنوان بهترین دوره یاد می‌کرد ولی در حقیقت تاریکترین دوران کشور بود، استعداد ادبی و سخنوری‌اش موجی از امید و ایمان را در غلبهٔ آزادی و تمدن در مبارزه با بربریت پدید آورد. سردمداری او در زمانی که بریتانیا و کل مفهوم آزادی در خطر بود، به نجات آمد. او مایهٔ بقای یک کشور شد و توانست پیروزی را برای ملتش به ارمغان بیاورد.

 

در سال ۱۹۶۵ مردم کشورش و همهٔ دنیا به او ادای دین کردند، مراسم درگذشت باشکوهی برای او برگزار کردند. در مسابقات فوتبال دو دقیقه سکوت اعلام شد؛ ۳۲۱۳۶۰ نفر در صف ایستادند تا از تابوت او در وست‌مینستر دیدن کنند، سپس جنازهٔ او با کشتی از رودخانهٔ تیمز به محل تدفین او تشییع شد؛ ملکه و سران دیگر کشورهای جهان در این تشییع جنازه حضور یافتند. با شلیک ۱۹ گلوله سلام نظامی انجام شد و هواپیماهای نیروی هوایی سلطنتی بریتانیا نیز به احترام او به پرواز درآمدند. او نخستین شخصیت غیراشرافی در زمان معاصر است که چهره‌اش بر تمبر پستی بریتانیا نقش بسته است و اسکناس پنج پوندی با تصویر او چاپ شده است. مراسم خاکسپاری هیچ سیاستمداری پیش و پس از او با چنین تکریم و احترامی برگزار نشده است.

 

فعالیت سیاسی چرچیل ورای آنچه که در جنگ جهانی دوم اتفاق افتاد، از چنان وسعت و گستردگی برخوردار است که درک آن را مشکل ساخته است. سیاست در رگ‌های چرچیل جاری بود. او نوهٔ دوک مارلبرو بود. پدرش، لرد رندولف، نمایندهٔ جنجال‌برانگیز حزب محافظه‌کار بود که دوران کوتاه ریاست خزانه‌داری‌اش در دههٔ ۱۸۸۰ بحث‌برانگیز بود. عدم موفقیت چرچیل در مدرسهٔ هارو به او آموخت که از شکست‌هایش درس بگیرد و به آسانی کنار نکشد. پس از خدمت در ارتش، در سال ۱۹۰۰ و در دورهٔ سلطنت ملکه ویکتوریا، نمایندهٔ مجلس عوام شد و در سال ۱۹۰۸ در کابینهٔ ادوارد هفتم، به وزارت اقتصاد و بازرگانی رسید. او اولین نخست‌وزیر ملکه الیزابت بود. چرچیل تا سه ماه پیش از مرگش در سن ۹۰ سالگی نمایندهٔ مجلس باقی ماند.

 

ترتیب تاریخی وقایع، مقام‌هایی که او در طول زندگی‌اش به آن نائل شد و موفقیت او در ۱۹۴۰ در نجات کشورش، همگی باعث شده‌اند که حقایق تاریخی در هاله‌ای از افسانه فرو روند. آنچه که چرچیل پیش و پس از جنگ جهانی دوم انجام داد مورد توجه قرار نمی‌گیرد و هرگونه تحلیلی در این مورد را منتفی می‌سازد. از همه بد‌تر آنکه امکان تامل و بازاندیشی در عملکرد او در طول جنگ وجود ندارد. اگر مطالب همکاران نزدیک او - سر آلن بروک و آنتونی ایدن - را مطالعه کنیم متوجه می‌شویم که بیشتر عملکرد او به صورت تصادفی بوده و با آنچه که در تاریخ ثبت شده است تفاوت دارد. این قهرمان‌پروری بی‌چون و چرا مانع از آن شده که چرچیل و دورانی که او در آن زندگی کرده و تلاش داشته تا به آن شکل دهد، به درستی ارزیابی شود.

 

برخلاف آنچه که زندگینامه‌نویسانی همچون بوریس جانسون نوشته‌اند و در آن چرچیل را همچون قدیسی ستایش کرده‌اند، اگر کسی مایل باشد به دقت و با نگاهی منتقدانه به چرچیل بنگرد به جزئیات جدال‌برانگیزی برمی‌خورد: نقش محوری چرچیل در انگیزه بخشیدن به کشور و مبارزه با نازیسم تمام جزئیات را محو کرده است.

 

او همیشه در طرف اشتباه بحث قرار می‌گرفت، حتی در مسائلی که به ادراک چندانی نیاز نداشت. در دههٔ ۱۹۳۰ او با ایدهٔ استقلال هند مخالف بود و این مخالفت به نظر بسیاری از هم‌عصرانش واکنشی ارتجاعی و غیرانسانی می‌آمد. حمایت او از ادوارد هشتم که فردی خودشیفته، ضعیف و مستبد بود اگرچه به حساب وفاداری گذاشته شد ولی بسیاری گمان می‌بردند که این حمایت به قیمت زندگی سیاسی چرچیل ختم می‌شود. این قضاوت‌های نابجا باعث شدند که بالدوین و چمبرلین او را نادیده بگیرند.

 

در دههٔ ۱۹۳۰ چرچیل دیگر یک شخصیت جنجالی و بحث‌‌برانگیز محسوب می‌شد که تکبر محافظه‌کاران پیش از اصلاحات در رفتارش به چشم می‌خورد و در عین حال اصول و عقاید را فدای منفعت شخصی‌اش می‌کرد. این مشخصه تا جایی بارز بود که افرادی همچون شهردار لندن از آن بهره‌برداری شخصی کرده‌اند. او سال‌ها در ارتش خدمت کرد و در آخرین نبرد سواره نظام بریتانیا در سودان شرکت داشت. پس از آن حرفهٔ روزنامه‌نگاری را آغاز کرد و در آن درخشید. او در سال ۱۸۹۹ توسط بوئر‌ها اسیر شد ولی موفق شد تا از دست آن‌ها بگریزد. چرچیل در انتخابات سال ۱۹۰۰ شرکت کرد و به این ترتیب زندگی سیاسی او به عنوان محافظه‌کار آغاز شد. زمانی که محافظه‌کاران تحت تاثیر جوزف چمبرلین حمایت‌گرایی (محافظت صنایع داخلی از رقابت خارجی از طریق اعمال مالیات بر واردات- protectionism) را پیش گرفتند او به حزب لیبرال پیوست. تا اینجا مشکلی نیست و این حرکت قابل درک است ولی بازگشت دوبارهٔ او به سمت محافظه‌کاران پس از شکست متفقین در جنگ جهانی اول، زمانی که حزب لیبرال در شرف از هم پاشیدگی بود، حرکتی کلبی‌مسلکانه بود و حتی صدای اعتراض گروهی که دوباره به آن‌ها می‌پیوست را برانگیخت. چرچیل از بذله‌گویی مشهورش استفاده کرد تا این مساله را لاپوشانی کند: «همه می‌توانند خیانت کنند ولی خیانت مجدد ابتکار و مهارت می‌طلبد.» بوی بد این خیانت تا مدت‌ها در مشام محافظه‌کاران باقی ماند. پدر او، لرد رندولف، نیز در بیشتر دوران فعالیت سیاسی‌اش بی‌ثبات بود. در بسیاری از مقاطع زندگی پسرش به نظر می‌آمد که این مساله را به ارث برده است.

 

رابطهٔ دوستی او با لوید جورج آن چیزی بود که طبقهٔ اشراف همنشین بد می‌نامیدند و رادیکالیسم در او تقویت شد. این مساله نیز به تنهایی بد نبود: چرچیل را می‌توان بانی تاسیس خدمات بیمهٔ عمومی در دولت اسکوییت دانست. ولی این خصوصیت در باقی زندگی حرفه‌ای او به نوعی وسیله برای جلب توجه بدل شد. دوستی او با لوید جورج نخستین نمونهٔ بروز این رفتار در فعالیت‌های سیاسی‌اش نبود. او که در ردهٔ پایین نمایندگان محافظه‌کار قرار داشت به گروه لرد هیو سسیل پیوست تا به طور علنی به وزرا پرخاش کنند.

 

اینگونه رفتار‌ها که از ابتدای جوانی آغاز شده بودند ادامه یافتند تا جایی که به نظر می‌رسید او هرگز بالغ نشده است. مارگو اسکویت در زمانی که چرچیل ۴۰ سال داشت در نوشته‌هایش به این مشخصهٔ رفتاری او اشاره می‌کند. او در مدرسه شاگرد آخر بود و این باعث شده بود که همواره به دنبال جلب نظر باشد و گفته می‌شود دلیل آن بی‌توجهی والدینش بوده است. پس از آنکه دو بار در آزمون ورودی سندهرست شرکت کرد و نتیجه نگرفت، پدرش به شدت با او برخورد کرد. چرچیل در تمام زندگی‌اش - حتی پس از مرگ لرد رندولف - تلاش کرد تا به پدرش ثابت کند که لایق توجه اوست و برای این منظور توانایی‌هایش را در عرصه‌های مختلفی همچون سربازی، نویسندگی، تاریخ‌نگاری، سیاست و نقاشی آزمود.

 

سخنان چرچیل در زمینهٔ جنگ طبقاتی به شدت سخنان لوید جورج تحریک‌آمیز نبودند ولی بسیاری از افرادی که به طبقه اجتماعی او تعلق داشتند را نیز متعجب می‌کرد. رفتار او به عنوان یک وزیر هم تعریف چندانی نداشت: مشهور است در زمستان ۱۹۱۱ زمانی که پلیس یک گروه آنارشیست را در خیابان سیدنی لندن محاصره کرد، چرچیل - که در آن زمان وزیر کشور بریتانیا بود - شخصا در صحنه حاضر شد و در میان خطوط پلیس ایستاد تا با کلاه ابریشمی و یقهٔ پوستی پالتویش جلب توجه کند. این ماجرا تمایل چرچیل به جلب توجه را نشان می‌دهد، همچنین نمایانگر علاقهٔ او به دعوا و درگیری است. کسانی که پیش از آغاز جنگ جهانی و در ابتدای جنگ به چرچیل نزدیک بودند این موضوع را ترویج دادند که او فردی جنگ‌طلب است. این ایده به آسانی باورپذیر بود زیرا دلایل کافی برای اثبات آن وجود داشت.

 

این واقعه تنها مورد جنجال‌برانگیز دوران وزارت چرچیل نبود. حتی پس از آنکه در ۱۹۴۰ به یک قهرمان بدل شد، جنبش کارگری همچنان از او نفرت به دل داشت؛ او در سال ۱۹۱۰ به عنوان وزیر کشور دستور داد تا ارتش برای سرکوب اعتصاب کارگران معدن به تونی پندی فرستاده شود زیرا به او گزارش رسیده بود که پلیس محلی توانایی کنترل شورش معدنچیان را ندارد. اگر بخواهیم عادلانه قضاوت کنیم باید بگوییم که چرچیل نمی‌خواست که ارتش را وارد عمل کند و تا جایی که می‌توانست اعزام را به تعویق انداخت. اما تصمیم‌گیری نهایی او برای اعزام نیروهای ارتش سبب شد که تا پایان عمرش در جنوب ولز مقصر شناخته شود و بسیاری از چپ‌گرایان این عمل را غیرضروری و خشونت‌آمیز تلقی می‌کردند. او در اعتصاب کارگران بندر در تابستان ۱۹۱۱ باز هم ارتش را وارد عمل کرد، تاثیر این حرکت بر افکار عمومی نیز مشابه بود. در نوامبر سال ۱۹۱۰ طی درگیری‌های جمعهٔ سیاه که میان پلیس با طرفداران حق رای برای زنان اتفاق افتاد، چرچیل نیروهای پلیس را بازخواست نکرد. در این دوره از زندگی‌اش به «به نژادی» گرایش پیدا کرد زیرا نگران انحطاط فیزیکی «نژاد» بود.

 

شهرت چرچیل به عنوان سیاستمدار به خاطر کاریزما و سخن‌پردازی او بود تا به خاطر توانایی‌های اجرایی‌اش. علیرغم پیشینهٔ جنجال‌برانگیزش، در سال ۱۹۱۱ به سمت وزارت دریاداری رسید و نیروهای دریایی تحت فرمانش درآمدند. او همچنان تمایلش به دوستی با افراد تندرو را حفظ کرد و تحت تاثیر دریادار لرد جکی فیشر قرار گرفت. فیشر مدت‌ها بود که بازنشسته شده بود. سر جان جلیکو دریادار دوم آن زمان، در یادداشت‌هایش می‌نویسد که چرچیل قادر نیست تا محدودیت‌های خودش را به عنوان یک سیاستمدار و یک شهروند تشخیص بدهد. چرچیل باعث توسعهٔ نیروی دریایی پیش از آغاز جنگ جهانی شد اما خود او یکی از بانیان شرکت در آن جنگ بود…

 

چرچیل اکنون دیگر جنگی را که می‌خواست به دست آورده بود و ناوگان دریایی‌اش را اعزام کرد. یک ماه پیش از آن در نامه‌ای به همسرش نوشته بود: «همه چیز به سمت یک فاجعهٔ عظیم پیش می‌رود. من اما خوشحال، پرانگیزه و پرانرژی هستم.» آرایش نظامی ناوگان او بی‌سابقه بود: نتیجه آنکه در سپتامبر آلمان‌ها سه ناو انگلیسی را در دریای شمال غرق کردند و ۱۴۵۹ نفر جان خود را از دست دادند و چرچیل بابت آن واقعه سرزنش شد. روز پیش از آن با تکبر گفته بود که اگر آلمان‌ها ناوگانشان را نفرستند «مانند موش در سوراخ فرو رفته‌اند». او ناوگان دریایی سلطنتی را تاسیس کرد، منتقدینش می‌گویند که این کار را انجام داد تا ارتشی را تحت فرمان خود داشته باشد و آن‌ها را به آنتورپ بفرستد. زمانی که آنتورپ سقوط کرد سرزنش‌ها بیشتر شد. او می‌خواست که همزمان یک ژنرال و یک سیاستمدار باقی بماند، خوشبختانه قانون اساسی بریتانیا اجازهٔ چنین کاری را نداد. چرچیل نقشه‌ای ملهم از کیچنر را در سر داشت و آن را اجرا کرد: او می‌خواست ناوگانی را از تنگه داردانل به سمت قسطنطنیه براند تا وحشت در ترکیه ایجاد کند و این کشور را مجبور کند تا از جنگ کنار بکشد. اما حملهٔ ناوگان دریایی با شکست مواجه شد.

 

عملیات نظامی در پشتیبانی از آن حمله نیز فاجعه‌آمیز بود؛ فیشر که به دستور چرچیل - علیرغم اینکه ۷۳ سال سن داشت و آمادگی ذهنی‌اش کاهش یافته بود - به سمت دریادار نخست بازگشته بود، استعفا کرد و چرچیل مسبب این فاجعه شناخته شد. ۴۶ هزار نفر جان خود را در این عملیات از دست دادند، یک چهارم این جمعیت استرالیایی و نیوزلندی بودند. پل ادیسن یکی از زندگینامه‌نویسان چرچیل شرایط را اینگونه توصیف می‌کند: «این صلیبی بود که چرچیل خود را در آن به میخ کشید.» او از دریاداری استعفا داد و به سرهنگ دوم ارتش ارتقا یافت، صد روز را در جبهه‌های غربی سپری کرد تا اینکه از عملیاتش اعلام انصراف کرد تا بار دیگر به دنیای سیاست بازگردد. بازگشت او به خانه به دلیل بزدلی نبود، بلکه مانند همیشه بلندپروازی او بود و ایدهٔ مبارزه در ارتشی که ساختارش تحت فرمان او نباشد باب میلش نبود. او در سال ۱۹۱۷ وزیر مهمات شد و سپس در سال ۱۹۱۹ وزارت جنگ را به عهده گرفت و سعی کرد تا با بلشویک‌های روسیه وارد جنگ شود. تخمین او از میزان بربریت نیروهای انقلابی صحیح بود ولی همکارانش ایدهٔ دخالت نظامی مستقیم و گسترده را وتو کردند تا از به خاک و خون کشیده شدن نسل دیگری از سربازان ممانعت کنند.

 

در سال ۱۹۲۴ که از قدرت حزب لیبرال کاسته شد او توانست محافظه‌کاران را قانع کند تا بار دیگر او را بپذیرند. او مسئول خزانه‌داری شد و نادانی او در زمینهٔ اقتصاد نتایج فاجعه‌آمیزی به همراه آورد. در سال ۱۹۲۵ اقتصاد بریتانیا که در دوران جنگ و پس از آن بیمار بود، را به استاندارد طلا پیش از جنگ یعنی ۴.۸۶ دلار برای هر پوند بازگرداند. استرلینگ پول گرانی شد، صادرات فروکش کرد، رکود اقتصادی به وجود آمد، صنعت ذغال سنگ فلج شد و اعتصاب عمومی شکل گرفت. چرچیل پیش از اجرای این سیاست با گروهی اقتصاددان مشورت کرد. یکی از این اقتصاددانان جان مینارد کینز بود. او هشدار داد که این سیاست به رکود خواهد انجامید ولی چرچیل این هشدار را نادیده گرفت.

 

کینز در جواب کتاب «پیامدهای اقتصادی وینستون چرچیل» را منتشر کرد؛ کتابی که در آن بیشترین حملات به طرز فکر و سیاست‌های چرچیل صورت گرفته است. بعدها چرچیل اذعان داشت که بازگشت به استاندارد طلا بزرگترین اشتباه زندگی‌اش بوده است. در مجلس عوام هنگامی که دربارهٔ این سیاست توضیح می‌داد گفته بود که این حرکت ما را «به واقعیت پیوند می‌دهد». شوربختانه این پیوند میان بریتانیا و واقعیت در آگوست ۱۹۱۴ از بین رفته بود. این آخرین نمونه از تصمیم‌گیری‌های چرچیل نبود که بر اساس تصورات دوران پیش از ۱۹۱۴ اتخاذ می‌شد. در عوض آنکه به تصمیم‌گیری‌های عملی‌تری فکر کند بابت تائید دکترین و عقاید خود، آرزوی بازگشت به دنیای پیش از ۱۹۱۴ را داشت. عقاید استبدادی او در قبال هند نیز ریشه در همین طرز فکر داشتند.

 

پس از آنکه محافظه‌کاران در سال ۱۹۲۹ قدرت را از دست دادند، «دوران بیکاری سیاسی» او آغاز شد. در این دوره بیشتر انرژی او صرف مبارزه با خودمختاری هند شد. در این دوره گاندی را اینگونه توصیف کرد: «وکیلی فتنه‌انگیز که اکنون نقش یک مرتاض شرقی را بازی می‌کند، نیمه برهنه از پله‌های قصر نائب‌السلطنه بالا می‌رود تا دربارهٔ تساوی حقوق با نمایندهٔ امپراطور مذاکره کند.» این لفاظی‌ها باعث شدند تا بالدوین با او مقابله کند و مطمئن شود که او در دولت ملی که توسط بالدوین و رامسی مک دونالد در سال ۱۹۳۱ تاسیس شد، هیچ نقشی نداشته باشد.

 

دههٔ ۱۹۳۰ دوران تاریکی برای چرچیل بود. او موفق شد به عنوان یک خبرنگار و نویسنده بدرخشد و توانست پولی که مورد نیازش بود را کسب کند. او برای آنکه بتواند علائق پرهزینهٔ زندگی‌اش را حفظ کند بیشتر از درآمدش خرج می‌کرد؛ علاقهٔ مفرط او به شامپاین پل راجرز، کنیاک و سیگار همچنین خرید یک ویلای بزرگ در چارتول کنت نمونه‌ای از ولخرجی‌های او هستند. علاوه بر منبع درآمدش، با خیال آسوده از حامیانش کمک مالی دریافت می‌کرد تا حدی که در دنیای امروز می‌توانست خاتمهٔ کار یک سیاستمدار محسوب شود. زندگی مشترک او نیز چندان تعریفی نداشت، همسرش گلایه می‌کرد که چرچیل به او توجه کافی نشان نمی‌دهد و در عین حال از معاشران چرچیل هم دل خوشی نداشت. کلمانتین چرچیل از برندن برکن ماجراجو منزجر بود، شایع بود که برندن برکن فرزند نامشروع چرچیل است و برکن نیز تلاشی برای تکذیب این شایعه نمی‌کرد. رابطهٔ چرچیل با پسرش رندولف نیز سخت و پیچیده بود. رندولف هرگز نتوانست از زیر سایهٔ پدرش بیرون بیاید و خیلی زود الکلی شد.

 

چرچیل در سال ۱۹۳۹ به دولت بازگشت. جالب آنجاست که او مسئول شکست مفتضحانهٔ بریتانیا پس از دخالت نظامی در نروژ بود، شکستی که چمبرلین را مجبور به کناره‌گیری کرد تا چرچیل به قدرت برسد. تشکیل یک دولت ائتلافی و همچنین پاکسازی محتاطانهٔ سیاستمداران و مقامات مدافع سیاست مماشات، تصمیم درستی بود. حزب محافظه‌کار که به روش‌های چمبرلین وفادار مانده بود، تا مدت‌ها از چرچیل حمایت نکرد و بهای این تصمیم را در پیروزی حزب کارگر در ۱۹۴۵ پرداخت. در زمینهٔ نظامی نیز چرچیل از اشتباهات ۱۹۱۸-۱۹۱۴ درس گرفته بود. او طرح‌های مختلفی را با شجاعت پیش برد که نتیجه‌بخش بودند، تعداد زیادی از این طرح‌ها هم بی‌نتیجه ماندند. مطالعهٔ یادداشت‌های آلن بروک نشان می‌دهند که بی‌منطقی و هیاهوی چرچیل تا چه حد می‌توانست آزاردهنده باشد. اما این رفتار، هوس‌ها و گرایش‌های فکری یک نظامی سختگیر نبود بلکه ناشی از فشارهای روحی بیش از حد بود.

 

مشکل بتوان فرد دیگری را تصور کرد که بریتانیا را با چنان انگیزه‌ای در آن دوران سخت هدایت کند و قابلیت آن را داشته باشد تا متحدین را هماهنگ سازد. روابطی که چرچیل با روزولت و استالین برقرار کرد در نتیجهٔ جنگ تاثیر بسزایی داشت. اگرچه آن‌ها در کنفرانس یالتا از او پیشی گرفتند.

 

اگر در ماه می ‌۱۹۴۰ هالیفاکس در عوض چرچیل به قدرت می‌رسید، بریتانیا به تصرف آلمان نازی درمی‌آمد. چرچیل از کمونیسم متنفر بود ولی در راستای منافع ملی با استالین سازش کرد. یکسال پس از پایان جنگ، سخنرانی مشهور «پردهٔ آهنین» را انجام داد و موضع بریتانیا برای چهار دههٔ پس از آن روشن شد.

 

ایده‌آل آن بود که چرچیل در سال ۱۹۴۵ با عزت و احترام بازنشسته شود. ادامهٔ فعالیت او پس از این دوران و نخست‌وزیری‌اش در سال‌های ۱۹۵۵-۱۹۵۱ به ضرر کشور بود. او مصمم بود تا جایی که می‌تواند مانع جانشینی ایدن شود، این موضوع فرا‌تر از درگیری‌های داخلی حزب محافظه‌کار بود. زمانی سرنوشت کشور به دستان ایدن سپرده شد که توان اخلاقی، روحی و جسمی‌اش را در مبارزه با چرچیل از دست داده بود. چرچیل در آن زمان ۸۱ سال داشت ولی حاضر نبود داونینگ استریت را ترک کند درحالیکه دو سال پیش از آن دچار حملهٔ قلبی شده بود، خانواده و اطرافیانش توانسته بودند این حقیقت را پنهان کنند. مهارت او در انجام اشتباهات به دوران پیش از جنگ بازگشته بود.

 

او مانند همیشه در گذشته به سر می‌برد، به امور داخلی علاقه‌ای نداشت و شیفتهٔ آن بود که عظمت گذشتهٔ بریتانیا را از نو زنده کند. او قادر نبود تا تغییراتی که در جهان پدید آمده بود را درک کند. البته این سال‌ها تلف نشدند، دولت او سعی کرد به وعده‌اش برای ساخت ۳۰۰ هزار خانه در سال عمل کند و موجودی تهی شده در زمان جنگ را جایگزین کرده و تسهیلات مسکن را برای خانواده‌های رو به رشد بریتانیایی فراهم کند، ولی اکثر این تلاش‌ها بی‌حاصل بودند.

 

چرچیل به سیاست استعماری، به خصوص در کنیا و مالایا، ادامه داد. او نمی‌خواست تا جنبش‌های قدرتمند ضد امپراتوری در مستعمره‌ها را به رسمیت بشناسد و برآورد درستی از هزینه‌های مادی و انسانی این استیلای استعماری نداشت و تاثیر مخرب ادامهٔ استعمار بر شهرت و آوازه بریتانیا را درک نمی‌کرد. زمانی که حاضر به کناره‌گیری شد، حزب محافظه‌کار از هم پاشیده و متلاشی شده بود. اگر مک میلان در سال ۱۹۵۹ با حیله‌گری و به بازی گرفتن افکار عمومی و حزب محافظه‌کار به قدرت نرسیده بود، برکناری زودهنگام آنتونی ایدن به نفع بریتانیا تمام می‌شد. پس از این پیروزی، اختلافات و تناقضات داخلی حزب محافظه‌کار و رفتاری که نشان از برتری طبقاتی داشت همگی باعث شدند تا حزب چرچیل به دست هارولد ویلسون، کسی که عاری از هرگونه آینده‌نگری بود، متحمل شکست شود.

 

پیروزی چرچیل در برابر هیتلر برای او احترام بی‌قید و شرطی به همراه آورد. تبلیغات در کارزار انتخاباتی محافظه‌کاران در سال ۱۹۴۵ مضحک و توهین‌آمیز بود و حزب کارگر - تحت رهبری کلمنت اتلی - را با گشتاپو مقایسه می‌کرد. این حزب باید متوجه می‌شد که علیرغم قدردانی حزب محافظه کار و مردم بریتانیا از چرچیل، زمان آن رسیده که مدیریت جدیدی وارد عمل شود. این مسئولیتی نبود که هیچ کدامشان آمادگی پذیرش آن را داشته باشند.

 

اشتباهات و شکست‌های چرچیل کافی بودند تا هر موفقیتی را تحت‌الشعاع قرار بدهند. اما چرچیل پس از مرگ چنان عظمت یافت که هیچ کس نمی‌تواند در آن خدشه‌ای وارد کند، به جز افرادی که به جرم تکروی و جدایی‌طلبی به کناری رانده می‌شوند. افسانه‌پردازی باعث شده است تا برداشت صادقانه‌ای از تاریخ نیمهٔ اول قرن بیستم نداشته باشیم. تصویر رمانتیک و اشتباهی که از چرچیل در ذهن داریم، که به واسطهٔ پیشینهٔ فعالیتش بین سال‌های ۱۹۴۵-۱۹۴۰ پدید آمده است، مانع بزرگی برای درک و تحلیل درستی از تاریخ است.

 

او در یکی از جوانب زندگی‌اش به اندازهٔ دیگر کسانی که در تاریخ بریتانیا ماندگار شدند، عظمت داشت. در باقی جوانب او فقط یک سیاستمدار بود که نظراتش را به صورت تصادفی پرتاب می‌کرد بلکه یکی از آن‌ها به هدف برخورد کند. خوی جنگ‌طلب او در همهٔ موارد، به جز سال‌های ۱۹۴۵-۱۹۴۰، بسیار خطرناک بود و حتی در جنگ با هیتلر هم جنبه‌های منفی داشت.

 

زمانی متوجه عظمت چرچیل و دین بی‌پایانمان به او می‌شویم که بفهمیم موفقیت‌های او نه به واسطهٔ شخصیتش بلکه علیرغم مشخصات رفتاری‌اش به دست آمده‌اند. این افسانه بیش از حد بزرگ شده است. اکنون بیش از همیشه احتیاج داریم تا واقعیت زندگی و آثار او را بررسی کنیم و از زاویهٔ درستی به او بنگریم.

*تاریخ ایرانی

نظرات بینندگان