arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۷۴۶۴
تاریخ انتشار: ۵۰ : ۱۲ - ۱۶ شهريور ۱۳۹۰

صدرعاملی: مجیدی به محجوب گفت چرا مي خواهي اين قصه چرك و كثيف را بازي كني

رسول صدرعاملي از فيلمسازان نسل بعد از انقلاب است، روزنامه نگاري كه خبرها و گزارش هايش در روزهاي آغازين انقلاب از نوفل لوشاتو در روزنامه اطلاعات چاپ مي شد و بعد از آن براي بيان دغدغه هايش سينما و تصوير را انتخاب كرد و از ابتدا به سراغ سينماي حرفه‏اي با خط و ربط و ضابطه هاي حرفه‏اي رفت.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
رسول صدرعاملي از فيلمسازان نسل بعد از انقلاب است، روزنامه نگاري كه خبرها و گزارش هايش در روزهاي آغازين انقلاب از نوفل لوشاتو در روزنامه اطلاعات چاپ مي شد و بعد از آن براي بيان دغدغه هايش سينما و تصوير را انتخاب كرد و از ابتدا به سراغ سينماي حرفه‏اي با خط و ربط و ضابطه هاي حرفه‏اي رفت.

به گزارش انتخاب به نقل از شرق، سينمايي كه قرار نبود خنثي و وابسته به دولت باشد و بايد با حمايت بخش خصوصي روي پاي خودش بايستد. نتيجه اين تلاش ها، تشكيل تعاوني‏هاي فيلمسازي و دفاتر توليد و توزيع خصوصي فيلم هاي سينمايي بود.

صدرعاملي در كارنامه‏اش فيلم هاي متنوعي دارد؛ از گل‏هاي داوودي كه ملودرام را در سينماي بعد از انقلاب زنده كرد تا پاييزان و سمفوني تهران و... بعد هم سه‏گانه‏اي كه نشان از دغدغه هاي اجتماعي او داشت و مي خواست بگويد اگر با آسيب هاي اجتماعي و فرهنگي كه بخشي از نسل جوان را در اين جامعه در حال گذار تهديد مي كند، مقابله نكنيم، مي تواند به وضعيت هولناكي منجر شود.

 هشدارهاي صدرعاملي به عنوان فيلمساز اجتماعي كه التهاب‏هاي جامعه را نشانه رفته، لحن و تصويري مشفقانه داشت و صادق بود و دروغ نمي‏گفت. او حالاهفت سال بعد از ساخت آخرين فيلم سه‏گانه‏اش، ديشب باباتو ديدم آيدا، به دغدغه هايش بازگشته، البته اين بار نوجوان هاي او ديگر بزرگ شده‏اند، قد كشيده‏اند و بخشي از آنها با روح و جسم‏شان آينده تلخي را لمس كرده‏اند.

نسلي كه از دل واقعيت جامعه ما بيرون آمد و حالاكارگرداني كه آنها را ديده، مجبور است به قول خودش به دليل فضاي غالب فرهنگي و نگراني از بازگشت سرمايه و اضطراب‏هاي اينچنيني، احساس عدم امنيت كند و هم از التهاب‏هاي اين نسل بگويد و هم ناخواسته از صريح گفتن پرهيز كند و اين احساس، همه ما را نگران مي كند.

    اين گفت وگو را دونفره انجام داديم. شاهين امين برخلاف من كه با فيلم همراه شدم و جهان فيلم و آدم ها و انگيزه ها و سرنوشت شان برايم باورپذير بود، به نحوه روايت فيلم و انگيزه و ارتباط آدم ها با يكديگر نقد داشت، پس سوال‏ها از اين دو منظر مطرح شد.
    
    در گفت وگو‏‏يي كه اواخر سال 1387 با هم داشتيم، گفتيد از خواندن نامه ها‏‏ي تعدادي از دختران و درددل‏ها‏‏ي آنها به فيلم زندگي با چشمان بسته رسيديد، درباره روند شكل‏گيري ايده و فيلمنامه‏ اين فيلم و ماجراي اين نامه ها توضيح مي دهيد.
    حدود دو، سه سال پيش، از محمود اربابي كه آن زمان مديركل اداره نظارت و ارزشيابي وزارت ارشاد بود، پرسيدم چرا ديگر كار نمي كند. همان طور كه مي دانيد، اربابي پيش از حضورش در ارشاد، مسووليت كارگاه فيلمنامه‏‏نويسي حوزه هنري را داشت و فكر مي كنم او به عنوان مسوول اين كارگاه باعث شد، فيلمنامه‏ نويسان خوبي وارد سينماي ايران شوند و اي كاش آن كارگاه مي‏ماند. در واقع آن احترامي كه براي اربابي قايل هستم، به واسطه آن كارگاه بود نه مديركلي ارشاد. به‏هرحال مدتي بعد از آن پرسش، اربابي دو فيلمنامه‏ و يك طرح به من داد. آنها را خواندم اما هيچ كدام را واقعا دوست نداشتم اما كم كم يكي از آنها كه درباره يك خواهر و برادر بود، برايم جذاب شد. هميشه براي ساخت يك فيلم ابتدا تماتيك فكر مي كنم، مثلاوقتي دختري با كفش‏هاي كتاني را مي‏ساختم، تم آن برايم آسيب‏پذيري اين نوجوان ها بود يا در من ترانه 15 سال دارم، برعكس اين تم يعني مقاومت يا در ديشب باباتو ديدم آيدا، سرك كشيدن. در مورد اين فيلم هم يك عاشقانه درباره خواهر و برادر تم اصلي‏ام شد. كمي‏ جست‏وجو كردم و ديدم چنين موضوعي هيچ وقت ساخته نشده، در مورد علاقه بين دو برادر فيلم ساخته شده يا در مورد دو خواهر و حتي پدر و دختر ولي خواهر و برادري كه محور باشند و فيلم براساس ارتباط آنها پيش برود، نداشته‏ايم. همين نكته دليل كافي براي ساخت اين تم بود. بنابراين با اربابي تماس گرفتم و خواستم فيلمنامه‏ را به من بدهد و اجازه دهد فيلمنامه‏ را به‏هم بريزيم كه او خواست خودش متن را بنويسد. فيلمنامه‏ بعد از آن 11، 12 بار بازنويسي شد و چيزي از آن فيلمنامه‏ اوليه باقي نماند.
    
     ماجراي آن نامه ها چه بود؟ از كجا به دست تان رسيد و چرا جمع شان كرده ‏بوديد؟
    همين الان هم يك عالمه نامه از آدم هاي مختلف دارم. جمع‏آوري اين نامه ها و اين حرف‏ها علاقه من است و فكر مي كنم اگر يك روزي اين نامه ها با تاريخش چاپ شود، بسيار ارزشمند باشد و نشانگر يك سير تاريخي. يك موقع يك نفر برايت از يك بحران جدي و مصيبت مي گويد كه استثناست و خيلي هم موضوع فيلمت نيست اما گاهي اوقات آدم ها درباره خودشان مي‏نويسند، ظاهرا مشكل جدي هم ندارند اما تحقيرشدگي‏هاي كاملاپيش پاافتاده، آنها را از درون تخريب كرده؛ اتفاقي كه به طور جدي براي بخشي از جامعه ما رخ داده است. اين تحقيرشدگي و آن رابطه عاشقانه خواهر و برادر تبديل شد به تم اصلي فيلم زندگي با چشمان بسته. البته از بخشي از آن نامه ها در شروع فيلم استفاده كردم كه يك جورهايي قصه فيلم را هم براي ما تعريف مي كند و مي گويد چرا اين دختر كه اتفاقا در يك خانواده گرم و دوست داشتني بزرگ شده، آرام آرام زندگي اش شكل ديگري مي شود. البته‏ اين نسخه‏اي‏‏ كه شما ديديد، نسخه تقريبا مميزي شده بود. به هرحال من مجبورم حرفه‏اي‏‏ عمل كنم و مثل تعدادي از كارگردان ها نمي توانم فيلمم اكران نشود، من از اول حرفه‏اي‏‏ كار كرده‏ام و مسوول فيلم هستم.
    
     و مسوول سرمايه بخش خصوصي؟
    بله، من در برابر سرمايه گذارهاي فيلم مسوول هستم، هرچند آنها با وجود شرايط دشوار اقتصادي، دو سال صبر كردند فشاري به من نياوردند و خودم پافشاري كردم تا مشكل فيلم حل شود كه حل شد.
    
     فيلمنامه‏ نهايي را شما نوشتيد؟
    به اتفاق آقاي اربابي كه اسم او هم در تيتراژ به عنوان فيلمنامه‏ نويس فيلم آمده است. هرچند طبيعي است كه در تمام فيلم هايم سكانس به سكانس ايده هايم را مي‏گويم و برخي نكات جابه‏جا مي شود، ممكن است تعدادي هم در اين گفت وگوي دونفره پذيرفته نشود، اما اغلب 70درصد ايده ها را در همين نشست‏هاي مشترك پيدا و به فيلمنامه‏ اضافه مي كنيم.
    
     همان طور كه اشاره كرديد آقاي اربابي پيشينه فيلمنامه‏‏نويسي داشتند، اما به‏هرحال در مقطع نگارش اين فيلمنامه‏ مديركل اداره نظارت و ارزشيابي بودند با يك نگاه خواه ناخواه نظارتي، در حالي كه شما به عنوان كارگردان فيلم هاي اجتماعي با رويكرد انتقادي شناخته شده‏ا‏‏يد، اين دو نگاه چگونه در اين فيلمنامه‏ به تفاهم رسيدند؟
    البته براي فيلمنامه‏ نهايي از دلارام كارخيران هم كه فيلم هايش را دوست داشتم، كمك گرفتم. راستش او خيلي تلخ است و من خيلي خوش بين و سعي كردم اين دو نگاه با هم تركيب شوند. اما در مورد فيلمنامه‏ قرارمان با آقاي اربابي اين بود كه هرچه مي خواهم را بنويسد، با هم صحبت مي كرديم اما در نهايت حرف آخر را من مي‏زدم و البته برايم ادامه سينماي اجتماعي و دغدغه هايم مهم بود. در آن سه فيلمي كه درباره نسل جوان بود، مي خواستم بگويم حواس تان باشد، اين بچه ها دارند آسيب جدي مي‏بينند، يك بار سعي كرديم خوش بينانه بگوييم، يك بار گفتيم مي شود از اين بچه ها قهرمان هم درآورد، يك بار آرام آرام سرك كشيدن‏هايشان را به زندگي بزرگ ترها نشان داديم. در واقع به عنوان كسي كه 30سال است در سينما كار مي كند، فكر مي كنم اينها واقعي ترين حوادثي است كه هر روز در جامعه ما رخ مي دهد اما به دليل حجم بالاي بحران هاي سياسي، اجتماعي و اقتصادي و گرفتاري‏ها به آن توجهي نمي شود.
    
     يعني اطراف مان يك عالمه تراژدي كوچولو داريم؟
    بله و فيلم هم حرف پيچيده‏اي‏‏ را مطرح نمي كند. فيلم در واقع نقد تعصب است؛ اينكه بايد حواس مان به همه نيازها و مشكلات جوانان باشد. همه ما با تناقض‏ها بزرگ شده‏ايم‏‏ برخي با رياكاري هايي روبه روييم كه رفته رفته پيش آمد و حالاكمرنگ تر شده يا شكل عوض كرده‏ است. حالادر كنار همه‏ اينها، نسل دهه 60 بزرگ شده و به سرانجام رسيده، نسلي كه به عقيده من نسل يواشكي بود و همه كارهايش را يواشكي انجام داد، يواشكي دوست داشت، يواشكي نماز خواند، يواشكي با خدا حرف زد و هنوز هم دارد يواشكي زندگي مي كند و الان با نسل دهه 70 مواجه هستيم كه هيچ سنخيتي با دهه شصتي‏ها ندارد و به شدت معترض و پرخاشگر و حق طلب است و بدون رياكاري، شفاف و روشن عمل مي كند. حالاچگونه در يك جامعه ‏اينقدر تغيير و تحول را شاهد هستيم، بايد تحليل شود. ما جامعه شناس نيستيم، من فيلمساز هستم و شما روزنامه نگار، كار شما برجسته كردن بخش هايي است كه به نظرتان مهم مي رسد و من هم با يك فيلم همين كار را مي كنم و با يك فيلم اتفاق عجيب و غريب هم نمي‏افتد. اساسا وظيفه فيلمساز اجتماعي در آرماني‏ترين جامعه هم نشان دادن سياهي است تا شايد براي حل آن فكري شود. زندگي با چشمان بسته، آموزشي‏ترين فيلم من است و وقتي فيلم تمام مي شود فارغ از قصه و سرانجام آدم ها، تماشاگر چه بخواهد و چه نخواهد شرايط فيلم و قرباني شدن‏ها را نمي تواند فراموش كند. به نظرم يادشان مي‏اندازد كه هر وقت يكي را از دست مي دهند به هم نزديك مي شوند، حالاچه يك خانواده باشد يا مردم يك محله.
    
     در واقع فاجعه و قرباني دادن، ما را با هم همدل و مهربان و هم درد مي كند.
    نمي دانم اين مساله ريشه در كجا دارد اما واقعا انگار بعضي آدم ها براي انجام ماموريتي مي‏آيند و وقتي اين ماموريت تمام شد، از بين مي روند. الان ‏براي فيلم بعدي‏ام روي زندگي پروين اعتصامي كار مي كنم، او در 32سالگي بعد از تكميل ديوانش رسما اعلام مي كند ذهنش ديگر ياري‏اش نمي دهد و سه سال بعدش هم مي‏ميرد. به هرحال اينها تفكرات آدم هاست، فكر مي كنم تو اينجايي تا اثري در اين جهان بگذاري و وقتي اين اثر را گذاشتي ماموريت ات تمام مي شود.
    
     چند دقيقه از فيلم دچار مميزي شده است؟
    فكر مي كنم حدود شش، هفت دقيقه.
    
     چون در بخش هايي از فيلم با پرش‏هاي اساسي روبه رو مي شويم.
    دقيقا. براي نمونه در آن سكانسي كه پدر براي هميشه مي خواهد مغازه‏اش را تعطيل كند، براي علي تعريف مي كند كه يك شب قبل از اينكه تو بيايي، مي خواستم با چاقو پرستو را بكشم، علي برآشفته مي شود و مي‏پرسد براي حرف مردم و پدر چيزهايي مي گويد. اين پدر قاتل نيست اما اين احساس وظيفه را باور دارد ما اين صحنه را تا به آخر در فيلم نمي‏بينيم. نكته ‏اين است كه وقت آن رسيده خودمان و خانواده هايي را كه مدام فاصله‏شان با فرزندان شان بيشتر مي شود را نقد كنيم و به نمايش درآوريم.
    
     آن زمان كه فيلمنامه‏ را شروع كرديد، گمان مي‏برديد با اين مشكلات مواجه شويد، به خصوص كه آقاي اربابي هم به‏هرحال به ‏اين نگاه هاي مميزي، اشراف داشتند؟
    آقاي اربابي هنوز مديركل اداره نظارت و ارزشيابي بود كه فيلمنامه‏ براي دريافت مجوز به شوراي پروانه ساخت رفت، وقتي آقاي جعفري جلوه، معاونت سينمايي وقت ارشاد، فيلمنامه‏ را خوانده بود، به دو نكته اعتراض داشت، يكي اينكه چرا مديركل اداره آن را نوشته و ديگر اينكه حالاچرا چنين فيلمنامه اي‏ نوشته است.
    
     پارادوكس قابل توجهي است.
    آقاي اربابي وقتي فيلمنامه‏ را مي‏نوشت، مي دانست مي خواهد به سينما برگردد و نمي خواهد در ارشاد بماند، پس دوست داشت با يك كار خاص برگردد. البته همه ‏اينها استنباط من است و بهتر است ماجرا را از خود ايشان بپرسيد. به‏هرحال به فيلم پروانه ساخت ندادند و بعد از آن من و آقاي تخت كشيان پيش آقاي جعفري جلوه رفتيم و من فيلمي ‏را كه در ذهن داشتم، برايشان تعريف كردم و با شنيدن آن به ما پروانه ساخت دادند. جالب اينجاست با اينكه تهيه كننده فيلم شخص ديگري بود از من تعهد گرفتند تا چنان و چنين نكنم.
    شاهين امين: براي من عجيب بود كه در دو جشنواره اخير، فيلم هاي شما، كيانوش عياري و كمال تبريزي مجوز نمايش نگرفته اند. سابقه شما سه كارگردان نشان داده كه مي توانيد وارد دواير ملتهب اجتماعي، فرهنگي جامعه بشويد و به سلامت عبور كنيد، چون صادقانه، مستقيم، بدون عقده و گره با مضامين روبه‏رو مي شويد.
    بگذار راحتت كنم من، عياري و تبريزي، بلد نيستيم فيلم توقيفي بسازيم، اصلااين كاره نيستيم.
    
     چون نمي خواهيد فيلم افشاگرانه و جنجالي بسازيد، پس به همه جزييات دقت مي كنيد، مراقب هستيد و تا جايي كه امكان دارد هنجارها را رعايت مي كنيد. حتي سر فيلم هاي دختري با كفش‏هاي كتاني و من ترانه 15 سال دارم، تصوير اين قصه ها به نظر ناممكن مي رسيد اما بعد ديديم كه شد.
    مجيد مجيدي زمان ساخت فيلم من ترانه... . همسايه حسين محجوب بود و فيلمنامه‏ را از ايشان گرفته و خوانده بود، به نقل از خودش مي‏گويم، ساعت دو صبح رفته بود در خانه محجوب و گفته بود چرا مي خواهي اين قصه چرك و كثيف را بازي كني. سالي كه من ترانه 15سال دارم در جشنواره فجر به نمايش درآمد، آقاي مجيدي رييس هيات داوران بود و فيلم جايزه هاي اصلي را گرفت.
    
     نگاه شما با فرهنگ و روابط و هنجارهاي ما مي شود، من ترانه 15 سال دارم و در آن سوي دنيا كارگرداني جونو را مي‏سازد.
    اتفاقا عنوان هم كرده كه تحت تاثير آن فيلم به‏ اين مضمون رسيده است و فيلمش هم اسكار فيلمنامه‏ را گرفت. به‏هر حال چون ما تابع قانون كپي رايت نيستيم، نتوانستيم ادعايي داشته باشيم، به خصوص كه ديگران مدام غيرقانوني فيلم هاي آنها را در اينجا نمايش مي دهند يا كپي مي كنند، در اين شرايط اعتراض من چندان جوانمردانه نبود.
     در زندگي با چشمان بسته به‏نظر مي رسد، حرف فيلم براي تان خيلي مهم بوده و قصه و آدم ها تحت تاثير اين مساله قرار گرفته است. تم فيلم همان طور كه گفتيد رابطه عاشقانه خواهر و برادر است اما به لحاظ مضموني فيلم درباره قضاوت بي رحمانه و ناجوانمردانه است و تحقيرشدگي. اتفاقي كه خيلي اوقات در جامعه ما مي‏افتد و روزبه روز هم بدتر مي شود. آدم هاي فيلم تك تك درست هستند، پرستو مثال هزاران دختري است كه مي‏بينيم شان و كاملاقابل باور است و براي همين به‏قول خودت در سالن سينما برخي از دخترها فيلم را دوست دارند و تا پايان تيتراژ سرجاي خود مي‏نشينند، برادر، پدر و مادر كاملاملموس هستند و مشابه آنها را در جامعه مي‏بينيم و من آنها را درك مي كنم اما انگيزه‏ اين آدم ها در فيلم معلوم نيست، قابل باور هستند ولي مثلاما نمي‏بينيم چرا پرستو دچار اين تناقض مي شود، روابط آدم ها با هم الكن است، محله به نظرم انتزاعي است، انگار فيلم پشت ندارد.
    حرف فيلم خيلي گنده نبود اما مهم بود و چون ساده بود، دوستش داشتم. پرستو در نامه هايش يك جمله دارد كه مي گويد هر چقدر بزرگ‏تر مي شوم، يكي يكي صدآفرين‏هايي كه به من دادند را پس مي‏گيرند. تمام قصه فيلم همين جمله است و اصلالازم نيست قصه پيچيده‏اي‏‏ داشته باشد، فيلم دو بخش دارد، بخش اول چند سال قبل و بخش دوم چند سال بعد. در بخش اول ما يك خانواده گرم، ‏سنتي و مذهبي خوب را مي‏بينيم كه به ظاهر مناسبات درستي باهم دارند و برادري از اين خانه به سفر رفته و اين دختر براي او نامه مي‏نويسد و خوشحالي‏هايش را تعريف مي كند اما در بخش دوم نامه ها كم‏كم تلخ مي شود.
    صبحي: و ما در اين بخش آرام آرام تلخي‏هاي محله را هم مي‏بينيم، چنانكه پيش از اين با اخلاق محله و روابط آدم ها‏‏ با اشاره هاي ظريفي آشنا شده بوديم.
    دقيقا. پرستو در آخرين نامه‏اش مي‏نويسد، محله تلخ شده و مي گويد ديگه مهم نيست بياي، در حالي كه پيش از اين مدام از برادرش مي خواست كه برگردد.
     امين: اينها برايم مبهم نيست و قابل قبول است...
    مي دانم اينها را مي‏گويم تا به‏اين جا برسم كه مي خواستم با اين فيلم روايت جديدي را تجربه كنم، براي همين اصرار داشتم فيلم كم ديالوگ باشد، چون فكر مي كردم، موضوع‏هايي را مطرح مي كنم كه براي مخاطبم آشناست و ديگر لازم نيست مثلابه گذشته پرستو و دليل اينكه چرا اين گونه شده، بپردازم. مي خواستم تجربه كنم كه اگر فيلم براي مخاطب خاصي ساخته شود موفق خواهد بود، مخاطبي كه ‏اين حرف‏ها و اين موضوع را كاملامي‏شناسد. اگر جاي پرستو و پرستوها بنشيني و به فيلم نگاه كني، مطمئن هستم اين ابهام‏ها برايت تعديل مي شود و دنبال پس زمينه نمي‏گردي. پرستو مي گويد در دفتر وكالت كار مي كنم، يك قرار را جلو مي‏اندازم با لبخند و با يك پول زير ميزي مسايلم را حل مي كنم. يا او اتو استاپ مي زند، اين روزها اتو استاپ براي برخي دخترهاي جوان تبديل به يك شيطنت و بازي شده و دليلي براي فساد آنها نيست، در واقع وقتي سرگرمي‏ها را براي بچه ها محدود مي كنيم آن وقت بازي هاي خطرناك براي بچه ها جذاب مي شود. ما دوبخش از زندگي پرستو را مي‏بينيم، فصل اول خوشي است و فصل دوم خودش مي گويد كه يواش يواش تنها مي شوم و از آدم ها فاصله مي‏گيرم. آن هم در محله‏اي‏‏ كه يك مسجد هميشه در پس‏زمينه و زندگي آدم ها حضور دارد. شروع فيلم يك روز خوب است كه همه دارند با مهرباني به هم نذري مي دهند و فقط مقابل يك زن غريبه كه انگار نبايد به‏ اين محله مي‏آمده، گارد مي‏گيرند البته به جز پرستو و مادرش. حتما قصه هاي ريموند كارور را خوانده‏اي‏‏، او در قصه‏اي‏‏ يك برش از زندگي آدمي ‏را مي‏نويسد، مثلايكي وارد كافه‏اي‏‏ مي شود و پدرش را مي‏بيند و بعد در گفت وگو‏ها معلوم مي شود كه پدر و مادرش از هم جدا شده اند و باقي قضايا. پس بابت يك تجربه، اين نوع روايت را انتخاب كردم. نوشتن يك فيلمنامه‏ كلاسيك براي چنين قصه‏اي‏‏ دشوار نبود، آقاي اربابي و خانم كارخيران شاهد هستند كه چقدر اصرار داشتم ما بايد مثل خود پرستو هيچ توضيحي ندهيم، او در نامه‏اي‏‏ مي‏نويسد ديگر به هيچ كس هيچ توضيحي نمي دهم، چون يا مي‏گويند كم مي‏گويي يا مي‏گويند دروغ مي‏گويي. البته سوال تو را كاملامي‏فهمم.
    
     در واقع شما به عمد نمي خواستيد هويت و روابط آدم هاي قصه را بيشتر از اين براي تماشاگر توضيح دهيد با فرض اينكه ‏اين شخصيت ها براي تماشاگر و مخاطب خاص شما كاملاآشنا هستند و نياز به توضيح اضافه ندارند.
    اگر اين اتفاق تا پايان اكران بيفتد و مخاطبي كه نشانه گرفته ام با فيلم ارتباط برقرار كند و آنكه مخاطب فيلم نيست اين گونه نباشد، تجربه‏ام درست از كار درآمده و حالاديگر مي دانم چطور مي شود اين مخاطب را گسترش داد. به‏هرحال قبول كن كه بعد از ساختن 14، 15 فيلم ديگر اصول فيلمنامه‏ نويسي را بلد هستم.
    
     حتما همين طور است و اصلانمي خواستم بگويم صدرعاملي قصه گفتن نمي دانست كه گفتن اين حرف‏ها درباره كارگردان هايي مثل شما شبيه شوخي است. براي همين هم به نظرم، موضوع برايتان مهم شده و بيشتر درگير گفتن اين موضوع شده‏ايد‏‏ تا چگونه گفتن.
    اما به نظر من همه سكانس هاي فيلم و روابط آدم ها و انگيزه ها كامل است. برايت از سكانسي مثال مي‏زنم كه بعد از بازگشت برادر، براي اولين بار خانواده پرستو را دور هم مي‏بينيم، تمام حرف اين سكانس اين است كه به جاي قهر كردن بيا دعوا كنيم، چرا حرف نمي‏زني. در آن فصل پرستو تمام تلاشش را مي كند تا مادرش فقط نگاهش كند، كلامي‏ رد و بدل نمي شود ولي پرستو با نگاه و حسش، تمناي نگاه مادر را دارد، خب همه فيلم در همين سكانس است كه با بازي خوب بازيگران و بدون هيچ ديالوگي اثر خودش را مي گذارد.
    
     ممكن است 10سكانس از فيلم را مثال بزنم كه همه اجزا هم سرجاي خودش باشد اما باز هم اين ابهام‏ها را با كليت فيلم دارم، هرچند با توضيح زاويه ديد فيلمساز مي توانم مكث كنم. اما اين جا يك اشكال وجود دارد، جهان فيلم خودبسنده نيست و كدهايي از بيرون آن را كامل مي كند و ممكن است يك تماشاگر با اين كدها آشنايي نداشته باشد. اگرچه بازهم مي‏گوييد مخاطب تان را انتخاب كرده‏ايد‏‏.
    مطالبي كه درباره فيلم در اينترنت مي‏نويسند حيرت انگيز است، يكي مي‏نويسد بعد از پايان فيلم نمي توانستم بلند شوم و مي خواستم خودم را بغل كنم و ديگري هزارتا فحش و بد و بيراه نوشته است. مي خواهم بگويم يك تجربه بود كه شايد يك ذره گران تمام شود ولي تعمدا دوست داشتم كه ‏اين شيوه را تجربه كنم. حتي درتدوين فيلم هم خانم صفي ياري كمك كرد كه اين فكر و تجربه بهتر نمود پيدا كند. بنابراين اگر اين ابهام‏ها از فيلمنامه‏ بود مي توانستيم در تدوين بخشي از آن را درست كنيم.
    
     من هم سوالم براين مبنا نبود كه رسول صدرعاملي متوجه‏ اين نكته ها نيست و حالاهم كه مي‏گويي تعمد داشتي حرفت را اين گونه بزني. اشاره كردي ابتداي فيلم كدهايي، روابط و حساسيت‏ها‏‏ي محله را تا حدي براي ما روشن مي كند كدام اشاره ها؟
    مثلادر آن سكانس كنار باجه تلفن، پسري مي خواهد به پرستو شماره تلفن دهد و او نمي‏پذيرد و از نگاه زن رهگذري كه آنها را ديده خجالت مي‏كشد. بعدها اين پسر را همراه زن باردارش مي‏بينيم، اما پرستو همچنان تلاش مي كند خودش را از آن محله بيرون بكشد يا فراتر برود. جسارت پرستو اين است كه فاصله اش را با اين مردم زيادتر مي كند... و قالب محله را نمي‏پذيرد.
    براي همين پريسا دوستش همچنان تحت تاثير مادرش است البته تا يك جايي ، يعني آن صحنه‏اي‏‏ كه به مادرش اعتراض مي كند و استشهاد محلي عليه پرستو را پاره مي كند. در آن سكانسي كه پرستو و پريسا با هم صحبت مي كنند، او به پرستو مي گويد دانشگاه نمي‏ري، شب ها‏‏ دير به خانه مي‏آيي، هر شب با يك ماشين مدل بالامي‏آيي. او اين حرف‏ها‏‏ را مي زند اما نمي دانيم حسرت موقعيت پرستو را مي‏خورد يا او را شماتت مي كند. خب باباي من، سر درآوردن اين لحن درآمده كه‏ اين تضاد را در خودش داشته باشد.
     صبحي: شما ويژگي نسل دهه 60 را پنهان‏كاري دانستيد اما پرستو اصلااين گونه نيست و آشكارا همه كارهاي سوءتفاهم برانگيز خود را انجام مي دهد، به طوري كه انگار دارد با خودش، آدم ها‏‏ي اطرافش و آن محله لجبازي مي كند.
    در آخرين نامه‏اي‏‏ كه پرستو به برادرش مي نويسد و ما مي شنويم، مي گويد ديگه براي كسي توضيح نمي دهم. آن آرام بالارفتن از پله ها‏‏، تمام جان تماشاگري كه چنين تجربه‏اي‏‏ را داشته، مي گيرد. اين كدها خيلي روشن است، فقط روي پرده نمي آيد. در ادامه ابهام‏ها‏‏يي كه شاهين گفت باز هم بايد اين نكته را بگويم كه واقعا اصرار داشتم يك سري روابط را توضيح ندهم مثلادر آن صحنه‏اي‏‏ كه علي به خانه اميد مي رود و او خانه نيست اصلانمي خواستم گذشته رابطه آنها را نشان دهم، همين كه علي مي داند كليد خانه كجاست يا وقتي لباس‏ها‏‏ي كثيف دوستش را مي شويد و در خانه منتظر او مي ماند، كاملارفاقت آنها را تعريف مي كند.
    
     واضح است كه اين تجربه براساس آشنايي تماشاگر با اين آدم ها‏‏ست و نمي خواهي توضيح اضافي دهي.
    بله به نظرم براي يك مرد معتقد، هيچ حسي دردناك تر از اين نيست كه يك عمر در مسجدي نماز خوانده و مورد احترام بوده و از يك زماني به بعد ديگر در همان مسجد تحويلش نمي‏گيرند، براي همين ما فقط تنهايي مرد را مي‏بينيم و قبل اين صحنه را نشان ندادم، چون فكر مي كردم به اندازه كافي گوياست. براي همين‏اين ‏‏ فيلم نسبت به فيلم ها‏‏ي قبلي‏ام زيادي ايراني شده‏است. شايد اگر اصول فيلمنامه كلاسيك را رعايت مي كردم، حتي از هرشب تنهايي هم در جشنواره ها‏‏ موفق‏تر مي شد.
    
     طبيعي است كه غيرايراني‏ها‏‏ اين فيلم را خيلي نخواهند فهميد.
    پس انتظار ندارم كه فيلم در فلان جشنواره خارجي مطرح شود ولي انتظار دارم كه ‏اينجا و به خصوص در شهرستان ها كاملافهميده شود.
     امين: حالادر ميان همه آدم ها‏‏، حتي با وجود اين توضيح‏ها‏‏، هنوز يك آدم جاي سوال دارد و او مقدم با بازي فرهاد قائميان است. اين شخصيت در لحظاتي آشناست اما انگيزه ها‏‏ي او با پذيرش پس زمينه ها‏‏يي هم كه مي گويي، باز مبهم است.
    
    در مقدمه فيلم ما يك سكانس طولاني داريم كه مميزي شد و فقط بخشي از آن باقي مانده است. پدر پرستو سراغ مقدم مي رود و او را امر به معروف مي كند و به او مي گويد وجودش در آن محله سم است و بچه ها‏‏ را آلوده مي كند. حتي ما در ادامه صحبت ها‏‏ي مادر را مي بينيم كه مي گويد چرا با داد و بيداد حرفت را زدي. يعني دقيقا اتفاقي كه بعدها براي خانواده خودشان مي افتد. او در آن صحنه توضيح مي دهد كه چرا آن زن را پناه داده است و در جواب حرف‏ها‏‏ي پدر پرستو مي گويد من مي شم آشغال جمع كن محله، تو هم آبروي محله باش و اصلادرگيري آنها از همين جا شروع مي شود. خب وقتي شما اين حرف‏ها‏‏ را نمي شنويد و اين صحنه را نمي بينيد، حق داريد اين ايرادها را به من بگيريد البته نمي خواهم فرافكني كنم، چون بالاخره من مسوول همين نسخه نمايش داده شده هم هستم.
     مقدم آدم مهمي در فيلم است و براي همين ملموس نبودنش مشكل ساز مي شود.
    در واقع تمام محله يك طرف هستند و مقدم هم يك طرف. حتي شغل او و پدر پرستو در تضاد باهم است، پدر پرستو حصير مي بافد و معتقد است حصير نبايد خوشگل باشد و فقط بايد پنجره خانه را بپوشاند. اما مقدم در كار مبل است و بعدها مغازه دودهانه مبل فروشي اش را مي بينيم. او رو به جلو است و به دليل اينكه مي تواند خودش را با شرايط روز تطبيق دهد، اين حق را به خودش مي دهد تا آن زن وسواسي را رها كند و دنبال زن ديگري برود و بعد هم در مورد پرستو اين تصور را دارد كه او خارج از محله همه كار انجام مي دهد و براي همين مي خواهد او را تصاحب كند. حالايك سوال دارم فيلم شماها را آزار داد يا احساس كرديد كم دارد؟ فيلم اصلاآزار نمي دهد، يك فيلم ها‏‏يي به شدت به آدم دروغ مي گويند و حال آدم را بد مي كنند، اما در اين فيلم، اتفاقا آدم ها‏‏ آشنا هستند، من با نوع پرداخت روابط اين آدم ها‏‏ مشكل داشتم اما نمي توانم بگويم نيست و واقعيت ندارد. البته تو محله‏اي‏‏ را نشان مي دهي كه هر كس قواعدش را نپذيرد دچار مشكل مي شود و فقط دو نفر اين روال را به هم مي زنند، مقدم و پرستو.
    
     قرار است ما اين محله و روابطش را نمونه كوچكي از جامعه برخي مشكلات و روابط درهم تنيده آن بدانيم؟
    من از مفهوم گرايي بدم مي آيد چون مدام به ما حقنه اش مي كنند، اما واقعيت اين است كه پرستو بين عطرگل ياس و ادكلن گير كرده، هردو اينها‏‏ خوب است اما هركدام جايگاه خودش را دارد. اميدوار بودم همين نكته ها‏‏ كافي باشد براي درك موقعيت دختري كه به شدت تحت فشار شرايط اقتصادي، سياسي، اجتماعي و فرهنگي است و هيچ كس هم مستقيم به او حرفي نمي زند اما رفته رفته نابودش مي كند. نمي خواهم شرايط اجتماعي را نقد كنم اما به‏هرحال آن روحيه روزنامه نگاري يك جايي خودش را نشان مي دهد.
    
     طرح آن عطر براي نشان دادن استيصال پرستو درست است، ولي ماجرا اين است كه اين محله را نمي توانم باور كنم و يك مقداري انتزاعي است...
    فكر مي كني مابه ازاي بيروني ندارد.
    
     فكر مي كنم اين روابط با توجه به محله‏اي‏‏ كه مي بينيم خيلي اين جوري نيست و شايد اين حجم صراحت در اتهام زدن به نظرم وجود ندارد.
    چرا متاسفانه ‏اين محله ها‏‏ هنوز هستند و من چند روز پيش خبري خواندم درباره برادري كه به دليل شب دير آمدن خواهرش به خانه، او را كشته بود و هفته‏اي‏‏ نيست كه يكي از اين اتفاق‏ها‏‏ رخ ندهد. حرف من اين است كه اگر فرهنگ عمومي‏‏ جامعه يعني سينما، مطبوعات و... درست كار كند، آن امنيت ملي كه همه حرفش را مي زنيم هم برقرار مي شود، امنيت ملي يك كشور به درستي هنرمند، سينما و مطبوعات مستقلش بستگي دارد و اگر اينها‏‏ مخدوش باشند، امنيت ملي هم مخدوش مي شود و انگار برخي متوجه‏ اين نكته نيستند كه چه تبعاتي آرام آرام ما را به ‏اينجا رسانده ‏است. البته باز هم مي‏گويم كه فيلم ساخته‏ام و مقاله اجتماعي ننوشته ام، پس به‏ اين فكر كردم چگونه مي شود اين حرف‏ها‏‏ را در قالب سينما گفت تا تماشاگر آنها را ببيند، حتي عصباني بشود ولي به آنها فكر كند، امروز روز سوم اكران است و نمي دانم چقدر موفق بوده‏ام ولي مي دانم از ابتدا براي چه مخاطبي كار مي كرديم و به همدلي چه كسي نياز داشتيم. به هر حال در اين فيلم قصه‏اي‏‏ وجود ندارد و تماشاگر منتظر است قصه شروع شود در حالي كه ما تا يك سكانس مانده به آخر فقط طرح سوال مي كنيم.
    
     صبحي: بدون جواب و بدون هيچ توضيح و گفت وگو‏‏يي؟
    شايد همين نكته تماشاگر را كلافه كند اما واقعا حرف زدن در خانواده ها‏‏ي ما تعطيل شده است و همه در زير يك سقف تنها هستند. اينها‏‏ براي من يك نشانه است كه تماشاگر اين فيلم هم آن را مي‏فهمد، صادقانه بگويم اين فيلم نتيجه خواندن صد تا از آن نامه ها‏‏يي است كه ابتدا اشاره كرديم و حدود 50 گفت وگو‏‏.
    
     پرستو از يك زماني به بعد سكوت را انتخاب مي كند و به‏اين نتيجه مي رسد كه گفتن و نگفتن‏ها‏‏يش تاثيري در نگاه ها‏‏ و قضاوت‏ها‏‏ي اطرافيان ندارد، اما پرستو تلخ نمي شود، هنوز بارقه اميد را در دلش دارد، به همين دليل مي تواند دوستش را ببخشد يا به مادرش به شوق يك نگاه زيتون تعارف كند، در واقع اين فشارها او را كدر نكرده، اين اميد از كجا مي‏آيد؟
    او در مقابل فرهنگ عمومي‏محله به تقابل برخاسته شايد به نظر لجبازي برسد اما او شوق اين را دارد كه كارش درست است.
    
     و از اين مساله لذت مي‏برد؟
    اگر لذت نمي‏برد، وارد اين ماجرا نمي‏شد و حداقل سعي مي كرد لاپوشاني كند يا دروغ بگويد، اما از وقتي برادرش مي‏آيد به او توضيح مي دهد و براي همين در آن سكانس بازي آب، مي گويد بازي بدي بود چرا با خود من حرف نزد من كه همه چيز را مي‏گفتم. پرستو مقابل همه مي‏ايستد، نام اين را مي توانيم لجبازي بگذاريم يا مقاومت، رهايي او، پريدنش و پرستو شدنش در گرو اين جسارت‏ها‏‏ ست. برادرش كه مي‏آيد اميدش بيشتر مي شود و با هم حرف مي‏زنند.
    
     چون به دوست داشتن او اطمينان دارد و تكيه مي كند...
    براي همين درباره كار و زندگي اش به برادرش توضيح مي دهد.
    
     دليلش لحن بازي ترانه عليدوستي نيست؟
    شايد اگر بازيگري ناشناس اين نقش را بازي مي كرد، چنين تلقي نمي‏شد، در حقيقت خود ترانه يك منبع انرژي است كه به فيلم اضافه مي كند. چهره ترانه براي تماشاگر نوستالژي دارد و حالامي خواهيم تماشاگر دچار سوءتفاهم شود كه او دختر بدي است و اين مشكل است. البته الان كه فيلم تمام شده، فكر مي كنم اگر سوءتفاهم‏ها‏‏ را بيشتر و جدي‏تر مي كردم، تماشاگر هم درگير اين سوءتفاهم‏ها‏‏ مي شد... .
    
     و يك جاهايي مي‏گفتيم اين بچه كه كاري نمي كند، چرا اين همه آزار مي‏بيند.
    البته همين ديرآمدن‏ها‏‏ و با آدم غريبه شام خوردن‏ها‏‏ براي قضاوت و سوءتفاهم كافي است و همه نشانه تنهايي پرستو است، چرا او در بيمارستان به پرستار مي گويد: مي شود مرا ببوسي. او با وجود همه‏ ايستادگي و جسارتش نيازمند محبت است.
    
     واقعا اي كاش شيطنت‏ها‏‏ و خلاف‏ها‏‏ي پرستو را بيشتر مي كردي، اگرچه فكر مي كنم حضور بازيگري چون ترانه عليدوستي با چهره‏اي‏‏ كه همدلي تماشاگر را برمي‏انگيزد، قرباني شدن پرستو را بي رحمانه‏تر مي كند.
    ما يك زماني دختر نوجواني داشتيم كه نهايت آرزويش اين بود كه از تجريش تا راه آهن را روي جدول خيابان ولي عصر راه برود، اين دختر بعدها شد ترانه كه آرزو داشت، بچه اش را خودش بزرگ كند و حالاديگر براي همان دختر آرزويي نمانده است، براي همين مي گويد هرچه دوست داريد درباره من فكر كنيد.
    
     امين: چطور مي شود كارگرداني كه در تمام فيلم ها‏‏يش اين اميد وجود داشته تا جايي كه بعضي ها مي‏گفتند تحميلي است، حالاتلخ مي شود و آن اميد، خيلي كمرنگ در فيلمش نمود پيدا مي كند. دلايلش شرايط روزگار است؟
    بله، جنس آن نقطه سفيدي كه دنبالش مي‏گردي فرق كرده است. آنها دور حوض به آن بازي شبيه بازجويي خشن تن مي دهند و خودآزاري و ديگرآزاري مي كنند ولي علي در نامه‏اي‏‏ كه پايان فيلم مي‏شنويم، به تك تك اهل محل سلام مي‏رساند. واقعا اميدوارم ما بتوانيم با هم يك ذره مهربان باشيم. اين اميد شايد در تصوير بروز مستقيم نداشته باشد اما در روح فيلم است.
    
     وقتي فيلمسازي كه اميد هميشه در فيلم ها‏‏يش آشكارا حضور داشته به گزندگي مي رسد، نشانگر اين است كه بايد تعارف‏ها‏‏ را كنار بگذاريم و عريان تر با مسايل برخورد كنيم...
    داوودنژاد، عياري، من و كارگردان جوان ديگري در فاصله‏اي‏‏ اندك روي اين تم كار كرده‏ايم، حالايك مدير فرهنگي بايد چه كار كند؟ بايد نگاه بازدارنده مي داشت يا آنها را جدي مي‏گرفت؟ چه اشكالي داشت اين چهارفيلم در جشنواره بخش ويژه به نمايش درمي‏آمد؟
     صبحي: ميانه ‏اين حرف‏ها‏‏ كمي ‏هم از انتخاب بازيگرها بگوييد، مثلابهدادي كه در فيلم ها‏‏ي شما مي‏بينيم كاملاكنترل شده است.
    بله، با بازي كنترل شده و وارونه خودش. حامد بهداد جزو بازيگرهايي است كه تكيه شان بر ديالوگ است، اين را از او گرفتيم و آن آقايي و متانت و صبوري خودش را نشان داد. پولاد در اين فيلم شايد كمرنگ باشد اما معتقدم آن چشم‏ها‏‏ و آن صورت در اين فيلم جا افتاد و جواب داد و چشم‏ها‏‏يش هيچ ربطي به آنچه در فيلم ها‏‏ي پدرش مي‏بينيم ندارد. مهرباني و نگاه نافذي دارد.
     هر چقدر لحن صحبت كردنش عوض مي شود، بهتر بازي مي كند.
    فرهاد آييش را هم از روي شيطنت انتخاب كردم، او در اين سال ها‏‏ اغلب در نقش ها‏‏ي طنز بازي كرده و فكر كردم چطور مي شود ملودرامش كرد. او روزهاي اول فيلمبرداري مي‏گفت سر من كلاه گذاشتي و اين نقش مال من نيست اما در هفته دوم كاملاجا افتاد و بقيه هم كه هماهنگي چهره ها‏‏ و نوع بازي بود.
    
     عاطفه رضوي هم در فيلم نقشي داشت اما او را نمي‏بينيم، حذف شد يا...
    خودمان حذفش كرديم. در فيلمنامه آرايشگري هم در اين محله بود كه گاهي فال مي‏گرفت و زندگي داغاني داشت و آواره بود. عاطفه رضوي براي اين نقش انتخاب شد و هركاري كرديم قرارداد نبست و گفت مي خواهم بازيگر افتخاري باشم و به همين دليل از وسط‏ها‏‏ي فيلمبرداري افتخاري سركار نيامد و من هم نقش او را حذف كردم و ياد گرفتم كه با بازيگر افتخاري همكاري نكنم.
    
     نقش همايون ارشادي هم همين قدر بود كه مي‏بينيم.
    نه متاسفانه ‏اين نقش آنقدر كوتاه شده كه حتي رويم نشد، او را براي جلسه نمايش خصوصي فيلم دعوت كنم، خيلي خجالت كشيدم از اينكه در روند نمايش فيلم، ما فقط توانستيم چند ثانيه از بازي يك بازيگر جهاني را نشان بدهيم. همين جا از او عذرخواهي مي كنم.
    
     انگار او آدمي ‏است كه دنياي ديگري را به پرستو نشان مي دهد و در مجموع آدم مثبتي است و كارفرماي هيولايي نيست.
    نه، آدم بسيار خوبي است و در يك سكانس طولاني خيلي خوب اين شخصيت را مي ديديم.
    
     الان كه صحبت محل كار پرستو شد، فكر مي كنم شايد كافي بود يك بار پدرش به‏ اين دفتر سري مي‏زد... .
    ببين همان وقتي كه‏ اين پدر مجبور شده براي رفتار دخترش به دانشگاه برود، پرونده‏ اين دختر را بسته است...
    
     همان ماجراي تعطيل بودن، حرف زدن.
    تعطيل شده و ظاهرا حرف زدن هم ديگر مساله‏اي‏‏ را حل نمي كند يا خانواده ها‏‏ بلد نيستند با هم حرف بزنند يا اگر حرف مي‏زنند، حرف‏ها‏‏ درك نمي شود و مفهمومي ‏ندارد، نااميد شده اند، بار كلمات تغيير كرده است. مفاهيمي‏كه براي بخشي از جامعه چرك و ناگفتني است، براي بخش ديگر معمول است يا برعكس. خيلي وقت است كه‏ اين اتفاق افتاده و شايد
    ساده انگارانه باشد كه فكر كنيم چرا پرستو براي خانواده اش توضيح نمي دهد يا از آنها نمي خواهد كه به محل كارش بيايند، پرستو خيلي پيش از اينها‏‏ منهدم شده است.
    
     و رابطه خانواده كاملااز بين رفته و چيزي از آن نمانده است كه بابت حفظش تلاش كند
    من و تو ممكن است با هم بحث كنيم و حتي دعوا كنيم اما مي توانيم به رابطه مان ادامه دهيم اما گاهي وقت‏ها‏‏ مسايلي پيش مي‏آيد كه ديگر نمي توان به يك رابطه ادامه داد. وقتي دختري در خانواده اش به بدي متهم مي شود، او ديگر نابود است، اشكي كه از ابتداي فيلم، مادر براي پرستو مي‏ريزد، نشان دهنده نابودي آن دختر است. حتي در سكانس چهارم فيلم مي‏بينيم، مي خواهند با چاقو او را بكشند. از رفتارهاي پرستو در دل تاريكي شب و آن يواشكي بالارفتن از پله ها‏‏ مي‏فهميم در اين سال ها‏‏ چه بر او گذشته است.
    
     امين: در طول فيلم نگران بودم كه يك نفر چاقو بخورد و بميرد ولي كشته شدن تصادفي علي در اين ميان چه دليلي داشت؟
    تقدير به همين سادگي. البته يك پلان كه شايد مكمل خوبي براي اين صحنه بود را در تدوين حذف كردم، ما پيش از تصادف علي، يك بار هم پدر را مي‏بينيم كه مي خواهد با ماشيني تصادف كند كه در لحظه آخر خطر برطرف مي شود و يك بار هم پرستو نزديك است زير ماشين برود و سومين اتفاق هم همين است. اسمش را مي توان تقدير گذاشت، مثل همه بچه ها‏‏يي كه مي روند و ديگر برنمي گردند. مهم اين است كه مرگ او جمع شدن محله را به دنبال دارد.
    
     ... ما مردمي‏ هستيم كه فقط يك فاجعه ما را به هم نزديك مي كند.
    كار ديگري هم نمي توانستم بكنم، قرار نبود براي اين مردم با اين خصوصيات ثابت كنيم، پرستو بي گناه است. اميد به نمايندگي از آنها، پرستو را مي‏پذيرد. در آن صحنه‏اي‏‏ كه علي دست ها‏‏يش را روي شانه اميد مي گذارد و انگار پرستو را به او مي‏سپارد، كار تمام است.
    
     مي‏شد برود سفر، فكر مي‏كني سياوش‏ها بايد بميرند.
    به نظرم بايد مي‏مرد، هركس براي وظيفه‏اي‏‏ به دنيا آمده و وظيفه علي اين بود. اگر نمي‏مرد مردم محله دور هم جمع نمي‏شدند. ما بايد تاوان يا قرباني بدهيم تا يك كمي ‏شعور آدم ها‏‏ بالابرود. در جامعه ما قرباني خيلي رايج است، وقتي يكي مي‏ميرد، آدم ها‏‏ به هم نزديك مي شوند.
     صبحي: رسول صدرعاملي فيلمسازي است كه پيش از اين در فيلم ها‏‏يش به خصوص من ترانه 15 سال دارم و دختري با كفش‏هاي كتاني خيلي مستقيم، بدون لاپوشاني و رودربايستي و البته با در نظر گرفتن ملاحظه ها‏‏ي جامعه ما، به طرح مشكل‏ها‏‏ي نسل نوجوان و جوان پرداخت اما در اين فيلم به نظر مي رسد كمي‏از آن صراحت فاصله گرفته‏اي‏‏ و انگار تا لب مرز پيش مي‏روي و برمي‏گردي.
    ترس‏ها‏‏ و اضطراب‏ها‏‏ از يك سو و روياي رسيدن به سينماي اجتماعي از سوي ديگر كنار هم جمع مي شود و اين رفتار را به دنبال دارند. به تعبيري ديگر در ميانه وضعيت حاكم بر فضاي فرهنگي جامعه و فيلم ها‏‏يي چون «مردان مريخي و زنان ونوسي» كه اكران مي شوند و كار خودشان را هم مي كنند، تو تلاش مي‏كني فيلمي ‏بسازي كه هم حرفش را بزند و هم سرمايه اش را برگرداند، خب، اين ترس و اضطراب با تو همراه مي شود و بر فيلم هم تاثير مي گذارد، عدم امنيت كاملادر اين پروژه پيداست و اگر قرار باشد مقدمه‏اي‏‏ براي اين كار بنويسم، باور كن همين نكته درخشاني است كه گفتي. اينكه چطور مي شود يك فيلمساز بعد از 30سال كاركردن، هنوز احساس امنيت نمي كند. اين نگراني ها‏‏ براي كسي است كه مي خواهد سينماي اجتماعي را ادامه دهد و وقتي مي‏‏بيني كه روشنفكرها و سينماگرها هم از يك زاويه ديگر با تو بد تا مي كنند، ماجرا پيچيده تر مي شود. ما در اين سال ها‏‏ مگر چند فيلم اجتماعي داشته‏ايم. الان ديگر وقت ساختن فيلم ها‏‏ي خنثي نيست، بايد رك و راست به چالش ها‏‏يي از اين نوع پرداخت. سعي كردم در اين فيلم بسياري از سياست ها‏‏ي اشتباهي كه نتيجه خوبي نداشته ‏‏ را يادآوري كنم، مثل سكانس پارك كه مي گويد اگر مادرم الان اينجا بود و اين دختر و پسرها را مي ديد، چه حرصي مي‏خورد. براي من باقي ماندن همين يك سكانس در فيلم كافي بود، يا تنهايي او در اين شهر بي در و پيكر. حالاتو به عنوان يك فيلمساز به ‏اين مسايل فكر مي‏كني و سعي مي‏كني لحن اورژينال خودت را داشته باشي و فكر خودت را داري از رهايي و گل‏ها‏‏ي داوودي تا امروز و اين فكر مال خودت است و حالاهم يك شيوه را انتخاب مي‏كني يا جواب مي دهد يا نمي دهد.
    
     امين: نمي خواهم مچ گيري كنم...
    چرا اتفاقا مچ گيري كردن خوب است.
     اما حالاكه مي‏گويي براي من حتي ديده شدن همان يك سكانس پارك كفايت مي كند، به نتيجه سوم مي‏رسم. فيلمسازي مثل رسول صدرعاملي كه حرف فيلم برايش خيلي مهم است و نمي خواهد با قواعد رايج و كلاسيك هم اين حرف را بزند اما تعمدا براي آن يك قالبي ديگر انتخاب مي كند...
    
    كه جاي نبودن آن قواعد را پركند...
     صبحي: و حرفش اين است كه تماشاگر اين كدها را مي‏شناسد و لازم نيست به او توضيح بدهم.
    صادقانه مي‏گويم اصرار داشتم فيلم برش برش باشد. باز هم تكرار مي كنم، تصورم اين بوده و هست كه مخاطب اين حرف‏ها‏‏ را مي‏فهمد و البته دوست دارم همه تماشاگرها حرف فيلم را درك كنند اما حالادر اين شرايط، هدف تماشاگراني است كه‏ اين فشارها و نگاه ها را تجربه كرده‏ اند و با آن آشنا هستند و حسرت اينكه تنها نباشي و كسي را داشته باشي كه به او تكيه كني و حرف‏ها‏‏يت را بزني را كشيده اند. حالامن مرده و شما زنده، 20، 30سال ديگر اين فيلم حكم مرجع يك برهه اجتماعي را پيدا مي كند، نه به‏ اين دليل كه من آن را كارگرداني كردم، بلكه به خاطر نوع نگاهي كه به موضوع داشتيم. رنجي كه‏ اين نسل كشيد به دليل رياكاري ما بود و اهميتي كه حرف مردم برايمان داشت، انگار نماي عمومي‏ مهم است نه‏ اينكه در خلوت چه مي كنيم. نسل دهه 60 آويزان و بلاتكليف بودند نه جنگ را ديده بود و نه انقلاب را، پس بايد همه ‏اينها‏‏ ديده شود. نماينده جشنواره برلين مي‏گفت صحنه تصادف علي را حذف كن تا فيلم با لبخند پرستو تمام شود و آنگاه ببريمش برلين، نپذيرفتم. او هم به من مي‏گفت چرا برادر يك دفعه مي‏ميرد، اما چاره ديگري نداشتم، اين فيلم پايان مشخصي نداشت. فكر مي كنيد پرستو بايد به ميان مردم محله باز مي‏گشت و با اميد ازدواج مي كرد و سروسامان مي‏گرفت اينكه غيرممكن بود، پس بايد يك شوك اتفاق مي‏افتاد، همه فكر مي كردند در اين ميان پرستو مي‏ميرد اما هميشه آن كسي كه فكر نمي كنيم، كشته مي شود.
    
     و آن صحنه پاياني فيلم كه پرستو از اميد مي خواهد بس كند و به خانه بيايد، انگار با وجود همه تلخي‏ها‏‏ همه ما هنوز اميدوار هستيم و در انتظار معجزه.
    هر شب كه به خواب مي‏رويم، فكر مي كنيم كه فردا حتما اتفاقي مي‏افتد.
     كه اگر جز اين بود، نابود مي‏شديم. به عنوان آخرين سوال اگر قرار باشد بازهم فيلم اجتماعي بسازي، اين مدل را ادامه مي‏دهي...
    به طور قطع.
   
نظرات بینندگان