11 آبان ماه سال 1342، طیب حاج رضایی و حاج اسماعیل رضایی به جوخه اعدام رژیم پهلوی سپرده شدند. طیب حاج رضایی که روزگاری از بزن بهادرهای تهران بود، شب هنگام در معرض تیر سربازان قرار می گیرد تا به خاطر حمایت از امام خمینی (ع) که آن سالها آرام آرام نهضت انقلابی خویش را گسترده می نمود، تیرباران شود. اما چه می شود که چنین شخصیتی به گفته خودش، ندیده، خریدار امام (ره) می شود؟! 

روایت اول از خاطرات سید ابوالفضل کاظمی

محمد آقا [محمد باقری معروف به محمد عروس] درباره آن روز [قیام خرداد 1342 در تهران] گفت:


«بعد از اینکه شهربانی و ساواک ریختن و ما رو کت بسته بردن به شهربانی، حاج اسماعیل رضایی، حاج حسین شمشاد، حسین کاردی، عباس کاردی، حاج آقا توسلی، حاج علی نوری، حاج علی حیدری و مرتضی طاری هم قاتی ما بودن و دستگیر شدن. همه آنها، بارفروشهای میدان بودن و به خاطر آقای خمینی ریختن تو خیابون و به نفع او شعار دادند؛ اما سردمدار همه اینها، طیب بود.

چند ساعت بعد از دستگیری ما، طیب حاج رضایی رو کت بسته آوردند و تو بند ما انداختن. وقتی ما رو به زندان باغشاه بردند، طیب هم همراهمون بود. من باهاش کاری نداشتم؛ چون همیشه دور و برش یک مشت چاقوکش بود. خودش هم از بزن بهادرها و لات‌های تهران بود و طرفدار شاه؛ جوری که وقتی فرح پهلوی بچه دار شد و پسر اولش ، رضا پهلوی را به دنیا آورد، طیب کوچه و محل را چراغونی کرد. رو همین حساب، تا طیب را دیدم، محلش نگذاشتم و پشتم را طرفش کردم. دستبند به دستش بود. سلام کرد و گفت: محمد آقا ! ما رفیق نامرد نیستیم.

جوابش را ندادم؛ اما می دونستم که ساواک از علاقه طیب به آقای خمینی سوء استفاده می کند. آنزمان، طیب با شعبان [ شعبان جعفری معروف به شعبان بی مخ ] سرشاخ شده بود . هر دو ، یکه بزن جنوب شهر بودند و حرفشان خریدار داشت. شعبان، ورزشکار بود و طرفدار شاه؛ طیب میدان‌دار و بارفروش و دست و دلباز و خیر و یتیم نواز. در حالی که همیشه شنیده بودیم او طرفدار و فدایی شاهه، یهو ورق برگشت و طیب شد بر ضد شاه. حالا تو دل طیب چه حال و احوال و انقلابی پیدا شده بود، خدا می‌دونه. سران مملکت جلسه گذاشتند که با طیب زد و بند کنند و وادارش کنند که بگه خمینی به من پول داده تا بارفروشها رو تیر کنم .

آن روز در دادگاه، طیب رو به سرهنگ نصیری گفت: حرفهای شما درست؛ اما ما تو قانون مشتی‌گری، با بچه های حضرت زهرا در نمی‌افتیم. من این سید رو نمی شناسم؛ اما با او در نمی افتم.

عاقبت دادگاه شاه به اسماعیل حاج رضایی، طیب حاج رضایی، من و حاج علی نوری حکم اعدام داد و به برادران کاردی و شمشاد و بقیه، ده تا پانزده سال زندان دادند.

بعد از اعلام حکم، ما را به بندهامون منتقل کردند. نصف شب، مامور شهربانی آمد و زد به در زندان و گفت: محمد باقری! حاج علی نوری! اعلاحضرت با یک درجه تخفیف، عفو ملوکانه به شما داده.

اینها را گفتند تا طیب تو بزنه و از ترس اعدام، حرفش رو پس بگیره و بگه آقای خمینی منو تحریک کرد؛ اما طیب که تو یک سلول دیگه زندانی بود، بلند گفت: این حرفها رو برای ننه‌ات بزن! یک بار گفتم، باز هم می‌گم، من با بچه حضرت زهرا در نمی افتم.

فردا شب، صدایی از سلول طیب آمد. فهمیدم دارن می برندشان برای اعدام. وقتی می‌رفتن، طیب زد به میله سلول من و گفت: محمد آقا! اگه یک روز خمینی رو دیدی، سلام منو بهش برسون و بگو خیلی‌ها شما رو دیدند و خریدند ، ما ندیده خریدار شما شد‌یم .

نیم ساعت بعد، صدای رگبار اومد و معلوم شد که تیربارونشون کردن. طیب، رسم مردانگی رو به جا آورد و عاقبت به خیر شد. هنوز هم حیرون کار طیب هستم.»

عکس امام را برنمی‌دارم!

زنده‌یاد حاج رضا حدادعادل پدر دکترغلامعلی حدادعادل، ازجمله چهره‌هایی است که از نزدیک شاهد پاره‌ای از خلقیات و رفتارهای طیب حاج‌رضایی بوده است. او در خاطره‌ای که در پی می‌آید، داستان چالش طیب با «رسول پرویزی» معاون اسدالله علم را درباره نصب تصویر امام خمینی بر علامت هیئت عزاداری وی، باز گفته است:

«منزل ما کنار تکیه طیب بود. دسته طیب، شب عاشورا -12 خرداد- طبق معمول همه ساله از تکیه بیرون آمد. طیب در جلوی علامت تکیه در حرکت بود و سینه‌زن‌ها پشت سرش آرام آرام حرکت می‌کردند. آن شب برخلاف سال‌های قبل، عکس‌های حضرت امام به سینه علامت نصب شده بود و مردم از یکدیگر می‌پرسیدند که با توجه به جو خفقان و خوفی که دستگاه در دل مردم ایجاد کرده، بالاخره عاقبت کار به کجا می‌کشد؟ من تقریباً در سه چهار قدمی طیب ایستاده بودم که اتومبیل دربار، کنار خیابان ایستاد. رسول پرویزی، معاون علم پیاده شد و سریعاً جلوی طیب آمد و پس از سلام گفت: طیب خان! این کاری که کرده‌ای [نصب عکس‌های امام جلوی علامت] کار درستی نیست. آن عکس‌ها را بردار. طیب گفت: من عکس‌ها را برنمی‌دارم! پرویزی گفت: طیب خان! بدجوری می‌شود! طیب با متانت و با وقاری که مخصوص خودش بود، خیلی صریح گفت: بشود! حالا دیگر من نزدیک ایستاده بودم و این منظره را می‌دیدم. با طیب هم سلام و تعارفی داشتیم. پرویزی به اتومبیلی که علم داخل آن بود، برگشت.

علم مجدداً توسط پرویزی پیغام دیگری برای طیب فرستاد. همه اینها‌ درحالی اتفاق افتاد که سینه‌زن‌ها پشت سر علامت جلو می‌آمدند و جمع می‌شدند. طیب مقاومت می‌کرد و می‌گفت: من عکس‌ها را برنمی‌دارم! پرویزی گفت: طیب‌خان! دارم به تو می‌گویم، بد می‌شود ها! طیب گفت: ‌می‌خواهم بد شود. عکس‌ها را برنمی‌دارم. پرویزی با عصبانیت رفت و سوار اتومبیل شد. اتومبیل با یک چرخش سریع از راهی که آمده بود، برگشت. دسته با علامتی که عکس‌های حضرت امام به آن نصب بود، حرکت کرد. دسته طیب با تشریفاتی بیشتر از سال‌های قبل، چه از لحاظ کیفیت و چه کمیت، مسیر خود را ادامه داد. آن شب حادثه‌ای پیش نیامد و مردم عکس‌های امام را از نزدیک ‌دیدند و همگی مشتاق بودند ببینند چه خواهد شد.»

بیژن حاج‌رضایی نیم قرن پس از اعدام پدرش گفت: :

پدر من نه با چپی‌ها میانه‌ای داشت نه با راستی‌ها. فقط با مذهبی‌های بازار می‌پرید آن هم به خاطر انگیزه‌های مذهبی که داشت. خودش مذهبی دگمی بود. آن موقع جزو کسانی بود که متولی دسته‌های عزاداری امام حسین در جنوب شهر بودند. از طرف دیگر سه ماه از سال یعنی محرم و صفر و رمضان را مقید بود که به صورت سمبلیک هم شده فرایض را عیناً به جا آورد. یعنی اگر در اوقات دیگر سال نجسی می‌خورد، در این سه ماه لب نمی‌زد. به روحانیت هم ارادت زیادی داشت، آقای طباطبایی، ابطحی، بهبهانی، کاشانی. از همه مهم‌تر به کسی که بی‌‌‌نهایت ارادت داشت آیت‌الله بروجردی بود. سالی دو بار به قم می‌‎رفت تا ایشان را ببیند.

پس همین علاقه و ارادت باعث دخالتش در ماجرای ۱۵ خرداد شد...

سال ۴۲ بیشتر زمینه را حاج مهدی عراقی ایجاد کرد. می‌آمد پیش پدرم و از او کمک می‌خواست. آن‌ها از نفوذ طیب بین مردم مطلع بودند. می‌ترسیدند اگر دسته‌ای راه بیاندازند طیب جلویشان را بگیرد. اما پدرم همیشه می‌گفت اگر مجبور نشوم در حمایت شما دخالت کنم، روبه‌روی شما هم نمی‌ایستم. سال آخر هم که به علم ۳۲ تیغه دسته عزاداری‌اش عکس امام را چسباند... آقای عراقی به ایشان پیغام ‌داد که دوستداران آقای خمینی می‌خواهند در مسجد حاج ابوالفتح مراسم بگیرند و می‌‎گویند شعبان جعفری می‌خواهد مراسمشان را برهم بزند، شما کمک کنید به هم نخورد. می‌گفت من برای خانواده عصمت و طهارت هر کاری که بتوانم انجام می‌دهم و دستور ‌داد بروند و اگر شعبان خواست مراسم را به هم بریزد با کتک بیرونش کنند.

طیب حاج رضایی حر دیگری بود

حاج مهدی عراقی تعریف می‌کرد که بعد از پیروزی انقلاب زندانیان پانزده خرداد به دیدار امام راحل رفتند در آخر جلسه حسین شمشاد به امام خمینی(ره) می‌گوید من پیغامی برای شما دارم. (طیب حاج رضایی گفت من دیگر امام را نمی‌بینم ولی شماها ایشان را خواهید دید. اگر امام را دیدی به ایشان بگویید طیب ندیده شما را خرید اما همه شما را دیدند و خریدند.) در آن لحظه اشک از چشمان امام(ره) جاری شد و فرمود که حقیقتا طیب حاج رضایی حر دیگری بود برای اسلام و یک آزاد مرد بود.