پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : شوپنهاور (1860 ــ 1788) به اعتبار تاثيرگذارياش بر نيچه از نقش تاريخي بسزايي در تاريخ تفكر غرب برخوردار بوده است. به اعتبار اينكه جهان كنوني، يا به تعبيري جهان پسامدرن را ميتوان جهان نيچهاي دانست، لذا شوپنهاور نيز به اعتبار تاثيرش بر نيچه از نقش و اهميت خاصي در تاريخ فلسفه برخوردار ميشود. اساسا شوپنهاور را ميتوان واسطه ميان كانت و نيچه دانست و ميتوان گفت كه اين با رهيافتهاي فلسفي شوپنهاور، به منزله نوعي بسط بصيرتها و سوبژكتيويسم كانتي است كه منجر به ظهور انديشههاي نيچه میشود. حال سوال اين است: اين كدامين رهيافتها يا بصيرتهاي شوپنهاوري است كه زمينه را براي ظهور انديشههاي نيچهاي و پسانيچهاي فراهم ميكند؟ همچنين، ميتوان پرسيد: اين كدام رهيافتها و بصيرتهاي كانتي است كه شوپنهاور بسطدهنده و نيز انتقالدهنده آن به نيچه بوده است؟
معناي انقلاب كپرنيكي كانت اين بود كه مقولات متافيزيكي به لحاظ وجودشناختي، يعني توصيف نحوه هستي موجودات، فاقد عينيت و بياعتبار بوده، صرفا كاركردي منطقي دارند، يعني صرفا حكايتگر نحوه فعاليتهاي منطقي فاهمه انساني (و نه حكايتگر نحوه هستي اشيا و موجودات) هستند. همچنين، كانت مهمترين مفاهيم متافيزيكي، يعني خدا، جهان و نفس، را نه مفاهيم معرفتبخش، بلكه ايدههاي عقل محض تلقي كرد كه صرفا داراي ارزش تنظيمي و فاقد ارزش معرفتي هستند. همچنين، كانت در نقد دوم خود، نقد عقل عملي، سه گزاره بزرگ متافيزيكي، يعني وجود خدا، اعتقاد به آزادي انسان و قول به وجود جهان ابدي را نه سه گزاره وجودشناختي و معرفتبخش بلكه تنها به منزله سه مفروض بزرگ حيات اخلاقي تلقي كرد. اين راي كانت بدين معنا بود كه اعتقاد به وجود خدا، آزادي و جهاني ديگر نه ارزش معرفتي، بلكه صرفا داراي ارزش عملي (پراتيك) هستند. همه اين ايدههاي كانتي مقدمهاي شد تا شوپنهاور گام بعدي را بردارد. اگر براي كانت مفاهيم تجربي ارزش نظري داشته و صرفا پارهاي از ايدهها و مفاهيم متافيزيكي ارزش تنظيمي، سامانبخش و عملي داشتند، براي شوپنهاور همه مفاهيم و مقولات (اعم از تجربي و غيرتجربي، متافيزيكي و غيرمتافيزيكي) «كاركرد زيستي و عملي» (در برابر ارزش نظري و معرفتي مفاهيم) يافتند. يعني معرفت بشري و مفاهيم آن، ديگر ابزاري نظري براي شناخت جهان و حكايتگري از جهان و امور آن نيستند، بلكه صرفا ابزاري مفهومي براي رفع نيازها، پيشبرد زندگي و نيل به غايات عملي هستند. شوپنهاور معتقد است انسان علاوه بر تصورات شهودي، مفاهيم انتزاعي و تجريدي نيز دارد كه ساخته عقل است. اما سرشت خود عقل چيست؟ عقل سرشت زيستي و كاركردي دارد و نه سرشت ادراكي، معرفتي و حكايتگري. چرا عقل ما مفاهيم انتزاعي را ميسازد؟ كاركرد آنها چيست؟ پاسخ شوپنهاور اين است كه كاركرد نخستين و اولا و بالذات مفاهيم، كاركردي عملي و زيستي است. فايده بزرگ مفاهيم در اين واقعيت نهفته است كه به وسيله آنها با ماده اصلي معرفت، يعني با دادههاي حسي، بهتر ميتوان سروكار داشت و آنها را وارسي كرد و سروسامان داد. مفاهيم انتزاعي براي عمل و زندگي (و نه براي شناخت و كشف واقع) بياندازه اهميت دارند.
شوپنهاور صرفا نميخواهد نشان دهد كه پارهاي از مفاهيم ما ارزش عملي و زيستي دارد، بلكه وي كل شناخت را خدمتگزار خواست و اراده ميداند. معرفت و دانش پيش از هر چيزي ابزاري است در خدمت برآوردن نيازهاي جسماني و خدمتگزار تن. اين تلقي پراگماتيستي از معرفت در نيچه و سپس پراگماتيستها و متفكران پستمدرن و نئوپراگماتيستي چون ريچارد رورتي بسط كامل خود را مييابند.
شوپنهاور و امكان مابعدالطبيعه
اگر عقل نميتواند به فراسوي جهان پديداري و شيفينفسه دست يابد، پس آيا نبايد نتيجه گرفت كه از نظر شوپنهاور نيز، همچون كانت، علم مابعدالطبيعه غيرممكن است؟ شوپنهاور پاسخ ميدهد كه اگرچه عقل بالطبع خدمتگزار خواست و اراده است، اما عقل در انسان ميتواند تا حدودي پرورش يابد كه بتواند به عينيت (شي فينفسه) دست يابد؛ يعني درست است كه ذهن انسان، اولا و بالذات ابزاري است براي برآوردن نيازهاي جسماني او، اما ميتواند انرژي افزون و مضاعفي را در خويش پرورش دهد كه دستكم در لحظات و آناتي، عقل را از خدمت به شهوات (خواستنها و اراده كردنها) آزاد كند و بدينسان انسان به تماشاگري فارغ از تعلق بدل شود و نگاهي عميق و ژرفانديشانه در پيش گيرد، چنانكه در ژرفانديشيهاي هنري و فلسفي ميبينيم. يعني براي عقل آدمي نوعي شهود و بصيرت مستقيم به نومن و اعيان، يك نوع مواجهه مستقيم و غيرمفهومي با جهان امكانپذير است. شوپنهاور اعتقاد داشت كه فلسفه كنش و فعاليتي است ميان شهود و دريافت مستقيم؛ ميان تفكر غيرمفهومي و تفكر مفهومي. البته اين نيز مسيري بود كه با نقد سوم كانت، يعني مواجهه با امر والا، به واسطه قوه خيال استعلايي، گشوده شده بود. دستاوردهاي نظري كانت در نقد اول و دوم با يكديگر تناقض داشت. نقد اول به ما ميگفت كه آگاهي به حقايق مابعدالطبيعي غيرممكن است، اما نقد دوم از ما ميخواست كه پارهاي از آگاهيهاي متافيزيكي را به منزله مفروضات سترگ اخلاق و حيلات اخلاقي بپذيريم.
نقد سوم كانتي كوششي به منظور حل تناقض دو نقد پيشين وي بود. شوپنهاور نيز، تحت تاثير كانت ليكن با تاكيد بيشتري، بر ژرفانديشي هنري و فارغ از تعلقات عملي دست گذاشت. شوپنهاور براي برونشد از تزلزل تفكر متافيزيكي كه با انقلاب كپرنيكي كانت شدت و حدت بيشتري يافته بود، ژرفانديشي هنري/استتيك را موعظه ميكرد. همانگونه كه گفته شد، نيچه كاركرد زيستي و عملي عقل، معرفت و مفاهيم و نيز خدمتگزاري عقل به تن و زندگي و خواست، را از شوپنهاور ميپذيرد اما نگاه فارغ از تعلق و تاكيد شوپنهاور برشهود مستقيم از نومن را نميپذيرد. بصيرت بنيادين ديگري كه هم نيچه و هم هايدگر بر آن دست ميگذارند، تكيه بر هنر به منزله راه برونشدي براي خروج از بحران فكري و متافيزيكي جهان كنوني است و اين تكيه بر هنر و ژرفانديشي هنري بصيرتي بود كه پيشاپيش در شوپنهاور ديده ميشود.
رابطه استدلال و شيوه زيست: تاثير شوپنهاور بر ماركس، نيچه و هايدگر
پيرو نگرش شوپنهاور به معرفت و قايل شدن به كاركرد زيستي و عملي براي شناخت بشري، شوپنهاور اظهار ميدارد كه ما نه بر اساس استدلالهايمان زندگي ميكنيم بلكه برعكس،
بر اساس نحوه و شيوه زندگيمان استدلال ميكنيم. به اعتقاد من، با ورود عنصر اراده و خواست، به عنوان يك عنصر قوامبخش در معرفت، توسط شوپنهاور، بر پيكر معرفتشناسي كلاسيك، بار ديگر پس از انقلاب كپرنيكي كانت، ضربه سهمگين ديگري وارد ميشود.
شوپنهاور در واقع نگاه ما را به وصف ديگر معرفت بشري، يعني تاثيرپذيري ادراك از نحوه زيست آدمي پرده برميدارد. همين بصيرت است كه جوهره جامعهشناسي معرفت ماركسي را تشكيل ميدهد، يعني كشف رابطه ميان مناسبات اجتماعي و شيوه زيست اجتماعي با نحوه ادراك و دريافتهاي ما از واقعيت. در نيچه نيز سرشت اصلي معرفت خواست يا اراده معطوف به قدرت است و نه حكايتگري از امر واقع و اراده معطوف به حقيقت. در هايدگر نيز ما، البته به معناي ديگري، پيوندي ميان ادراك و نحوه بودن آدمي (دازاين) ميبينيم، به اين معنا كه فهم و نحوه در عالم بودن دازاين يكي و همان است و طرحافكني دازاين از عناصر قوامبخش ادراك و معرفت او از جهان و پديدارهاي آن است.