پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : دبيرستان البرز با مديريت محمدعلي مجتهدي به عنوان يك نهاد پيشرو مدرنيته
شكل گرفت و مروج عقلانيت علميـ فني (يا ابزاري) بود كه شكل غالب عقلانيت
در ايران در قرن بيستم و بيست و يكم بوده است. مقاله پيشرو اين نوع از
عقلانيت و ترويج و گسترش آن توسط دبيرستان البرز را در دوران مديريت
محمدعلي مجتهدي بررسي ميكند. برخي معتقدند هرچند عقلانيت ابزاري براي يك
كشور در حالِ توسعه ضروري است ولي بر سر راه گسترش خصايل دموكراتيك مشكلاتي
ايجاد ميكند. از سوي ديگر، مفهوم «عقلانيت ارتباطي» يورگن هابرماس مطرح و
به عنوان راهي براي تكميل و دموكراتيزه كردن رويكرد ايران به عقلانيت و
مدرنيته بررسي ميشود. بيماري عقل اين است كه عقل زاده اشتياق انسان براي
غلبه بر طبيعت بود و «بهبودي» بستگي به بينش ما نسبت به بيماري نخستين
دارد.
ماكس هوركهايمر1
در قرن بيستم، موسسههاي انگشتشماري همچون دبيرستان البرز به مديريت دكتر
مجتهدي در شكلگيري بنيانهاي عقلانيت مدرن در ايران نقش داشتند.2 اين
مقاله، نوعي از عقلانيت را بررسي ميكند كه دبيرستان البرز به مديريت دكتر
محمدعلي مجتهدي در ذهن پسران ايراني بنيان نهاد؛ كساني كه بعدها به
مقامهاي كليدي در ايران و فرهنگ ايراني رسيدند. دكتر مجتهدي كه در فرانسه
تحصيل كرده بود رويكردي «پوزيتيويستي» به عقلانيت را با خود از فرانسه به
ايران آورد كه بر عقل ابزاري تاكيد ميكرد؛ عقلانيتي كه براي يك كشور در
مراحل اوليه توسعه و روند مدرن شدن حياتي است.3 طي 34 سالي كه دكتر مجتهدي
مديريت دبيرستان البرز را برعهده داشت، تقريبا 20 هزار نفر از اين دبيرستان
فارغالتحصيل شدند كه بسياري از آنان جزو پيشروان يا افراد مهم و
تاثيرگذار در عرصههاي علم، فناوري و پزشكي در ايران و جهان بودند. برخي از
فارغالتحصيلان نيز وارد حوزههاي ديگري همچون علوم اجتماعي و انساني،
حقوق و سياست شدند. هرچند اين گروه از افراد به نسبت [ساير حوزهها] در
اقليت قرار داشته و دارند. به عقيده من، اين عدم توازن بين دو حوزه علوم
طبيعي و فناوري از يكسو و علوم انساني/ اجتماعي از سوي ديگر، بازتابي از
تاكيدي است كه دبيرستان البرز در دوران مديريت دكتر مجتهدي بر علوم طبيعي و
فناوري داشته است؛ تاكيدي كه نتيجه آن توسعه عقلانيت علمي- فني در ميان
تاثيرگذارترين نخبگان ايراني در قرن بيستم و توسعهنيافتگي ديگر انواع
عقلانيت است كه در ذيل به آنها خواهم پرداخت. ابتدا بايد مفهوم «عقلانيت
علمي- فني» را درك كنيم. عقلانيت علمي- فني به كنترل و تغييرِ طبيعت
ميپردازد. فرد دانشمند يا متخصص فناوري، حتي يك پزشك، با چيزهايي در طبيعت
سر و كار دارد كه بايد، آنطور كه اغلب ادعا ميشود، براي رفاه و آسايش
انسانها تحت كنترل و اداره قرار بگيرند. وقتي يك مهندس دست به ساخت يك سد
يا ماشين ميزند، عناصري در طبيعت را براي رفاه انسان تحت كنترل انسان
درميآورد يا حداقل ميتوان گفت چنين قصدي دارد. همين موضوع در مورد يك
زيستشناس يا يك پزشك هم صدق ميكند. وقتي آنها در مورد ويروسي تحقيق
ميكنند كه ميتواند به افراد آسيب بزند، هدفشان رام كردن اين بخشِ مضر از
طبيعت و تحت كنترل درآوردن آن براي نجات يا آسايش زندگي انسانهاست. به
عبارت ديگر، در علوم طبيعي ما در يك طرف دانشمندي را داريم كه يك موجود
هوشمندِ داراي دانش يا در حال به دست آوردن آن است و در طرف ديگر ابژهاي
طبيعي كه فاقد هوشمندي بوده يا بهره اندكي از آن دارد؛ ابژهاي كه دانشمند
آن را تحت كنترل خويش درميآورد. به بيان فنيتر در يكطرف اين رابطه
انسان- طبيعت، فاعل [سوژه] دانش قرار دارد كه صاحب اراده و قدرت است و در
طرف ديگر مفعول [ابژه]، طبيعت «ناآگاه» كه گيرنده و دريافتكننده اراده و
قدرت انسان است. اين بنمايه چيزي است كه برخي متفكران آن را عقلانيت فني-
علمي يا عقلانيت ابزاري مينامند.4 يورگن هابرماس اين وضعيت را «فلسفه
سوژه» ناميده و معتقد است پارادايم حاكمِ بر رابطه انسان با ديگر انسانها و
با طبيعت، رابطه سوژه- ابژه بوده است؛ رابطهاي كه در آن يك طرف داراي
قدرت و توانايي اِعمال آن و طرف ديگر فاقد چنين قدرتي است.5
هدف اصلي دبيرستان البرز، مهيا كردن بستر مناسب براي تربيت و آموزش
دانشمندان ايران در حوزههاي مختلف علوم طبيعي بود؛ حوزههايي كه انباشته
از عقلانيت علمي- فني هستند. در واقع دبيرستان البرز و دكتر مجتهدي در اين
بسترسازي بسيار موفق بودند و بسياري از مردانِ پيشرو در زمينههاي علم،
فناوري و پزشكي از اين دبيرستان برخاستند. مطمئنا در يك كشور در حال توسعه
همچون ايران و در نيمه دوم قرن بيستم، اين نوع از عقلانيتِ علمي- فني براي
شكلگيري بنيانهاي يك جامعه مدرن كاملا ضروري و لازم بود. دكتر مجتهدي و
فارغالتحصيلان البرز سهم بسياري در هموار كردن راه به سوي يك ايران مدرن
(البته در اين معناي تقريبا محدود و بسته از مدرنيته) دارند. بدون ترديد هر
جامعهاي كه سوداي وارد شدن به دنياي مدرن را، با تمامي ويژگيهاي مثبت و
منفي آن داشته باشد، نيازمند كارخانههاي پيشرفته، راهها و جادههاي
مناسب، ماشينآلات و تجهيزات پيچيده، سدهاي مقاوم، مدارس تخصصي، پزشكان
ماهر و بيمارستانهاي مجهز و ساير ملزومات يك جامعه مدرن است. همه اينها
محصول عقلانيت فني- علمي هستند؛ عقلانيتي كه دبيرستان البرز در پيدايشِ آن،
نهادي كليدي و پيشرو بود.
هرچند، وقتي عقلانيت علمي- فني، نوع غالب و چيره عقلانيت باشد، پيامدهاي
منفي غيرقابل اجتنابي نيز وجود خواهند داشت زيرا زماني كه بحث از دنياي
انساني باشد عقلانيت علمي- فني گزينه بسيار نامناسبي محسوب ميشود.
همانطور كه قبلا گفتيم، ابژههاي اين نوع از عقلانيت تنها يك ابژه صِرف،
بدون هوشمندي يا دستكم داراي هوش بسيار ناچيز هستند. دانشمندان علوم طبيعي
با ماده، با زمين، با طبيعت بيجان يا با قلمرو حيوانات سروكار دارند.
دانشِ آنها يكسويه و نتيجه اين دانش كنترل و غلبه بر ابژههاي تحت مطالعه
است 6.بايد اينطور باشد. انسانها نيازمند كنترل و به سلطه درآوردن آن
بخشهايي از طبيعت هستند كه عليه سلامت و آسايش ما عمل ميكنند. كسي
نميتواند يك دانشمند را به دليل كنترل و تسلط بر ميكروبهاي خطرناك سرزنش و
شماتت كند.7 اما وقتي نوبت به جامعه و افراد آن ميرسد، اگر اين نوع از
عقلانيت را در مورد جامعه و مفاهيم سياسي به كار بنديم، نتيجه غيرقابل
اجتنابِ آن خودكامگي و اقتدارگرايي خواهد بود كه از برخي لحاظ بدتر از
ديكتاتوري يك سلطان يا حاكم مستبد يا يك سيستم سياسي استبدادي است. «ابژه»
در علوم انساني در واقع نه يك مفعول كه يك موجود هوشمند و داراي احساس،
قادر به سخن گفتن و صاحب آگاهي است. در علوم انساني، دانشمند و «ابژه» دانش
هر دو انسانهاي آگاه هستند. رابطه آنها دوطرفه، ارتباطي و دربردارنده
تبادل و برهمكنش است. به همين دليل، يورگن هابرماس، متفكر آلماني معاصر،
اين نوع از عقلانيت را «عقلانيت ارتباطي» مينامد. از نظر هابرماس، مدلِ
علوم انساني، تعامل ميان دو سوژه انساني ذيشعور است كه براي رسيدن به
ادراك متقابل وارد اين تعامل ميشوند؛ مدلي كه در تضاد با تلاش دانشمند
براي كسبِ دانش از طريق ابژهسازي طبيعت قرار ميگيرد. اگر بتوانيم براي
لحظهاي مدلِ كنشمحور براي رسيدن به ادراك را بديهي فرض كنيم... ديگر اين
نگرش ابژهسازانه كه در آن سوژه شناسا خودش را به مثابه موجوديتي در طبيعت
بيروني ميداند، امتيازي نخواهد داشت. پايه و اساسِ پارادايم درك متقابل،
نگرش اجرايي افراد متعامل است كه اقدامات خود را متناسب با يك ادراك درباره
چيزي در جهان هماهنگ ميكنند.8 در طرحواره هابرماس، بيناذهنيتي كه از
پارادايم فوق نشات ميگيرد بر خود و ديگري تاثير مشابهي ميگذارد: خود و
ديگري، نه ابژههايي براي تسلط، دخل و تصرف يا بهرهبرداري، كه سوژههايي
همپايه هستند كه به درك و شناخت متقابل و دوطرفه ميرسند. به اعتقاد
هابرماس «اين نگرشِ افراد شركتكننده در يك تعاملِ زباني، امكان رابطهاي
متفاوت با رويكرد ابژهسازانه كه يك مشاهدهگر (در مقامِ دانشمند) نسبت به
هَستارها در جهانِ خارج در پيش ميگيرد، فراهم ميكند. 9»هابرماس سپس توضيح
ميدهد تا زماني كه هيچ جايگزيني براي پارادايم ابژه- سوژه وجود نداشته
باشد، نگرش و رويكرد هژمونيك فاعل و مفعولي نسبت به دنيا گريزناپذير است.
اين تضاعفِ استعلايي- تجربي رابطه با خود تنها تا زماني اجتنابناپذير است
كه هيچ جايگزيني براي اين نگرش ابژهسازانه وجود نداشته باشد؛ تنها در اين
صورت سوژه مجبور است خودش را همچون همتاي غالبِ جهان به مثابه يك كل يا يك
موجوديت درون جهان ببيند. وجود هيچ واسطهاي بين جايگاهِ خارج دنيايي من
متعالي و جايگاه درون دنيايي من تجربي امكانپذير نيست.10 به عبارت ديگر،
تا زماني كه انسانها در پارادايم ابژه- سوژه و عقلانيت علمي- فني باشند،
نميتوانند با ديگر انسانها به صورت موجوداتي برابر و همپايه و به
شيوهاي غيرسلطهجويانه ارتباط برقرار كنند. ولي در يك بسترِ بيناذهنيتي،
كه به صورت بالقوه در ميان انسانها وجود دارد، وضعيت تغيير ميكند. «زماني
كه اين بيناذهنيت زباني اولويت يابد، اين جايگزين ديگر كاربردي نخواهد
داشت. آنگاه نفْس، درون يك رابطه بينافردي قرار ميگيرد كه آن را قادر
ميكند با خودش به مثابه يك مشاركتكننده در يك تعامل از منظر ديگري
همذاتپنداري كند. در حقيقت اين بازتابِ به دستآمده از منظرِ مشاركتكننده
از ابژهسازي اجتنابناپذير ناشي از به كارگيري ديدگاهِ مشاهدهگر
(سوژه/دانشمند) در امان ميماند.11 در مقابل، عقلانيت علمي- فني ذاتا يك
فرآيند يكسويه است كه در آن دانشمند داراي قدرت و تسلط بر ابژه در دنياي
طبيعي است و نتيجه آن غالبا به نفع جامعه و افراد.12 ولي زماني كه اين نوع
از عقلانيت در حوزه انساني، به مسايل فرهنگي، اجتماعي و سياسي اِعمال شود،
نتيجه آن اقتدارگرايي و نگرشها و كنشهاي غيردموكراتيك خواهد بود. به
عبارت ديگر، وقتي عقلانيت علمي- فني در حوزههاي سياسي و اجتماعي اِعمال
شود، جامعه بشري را همچون يك پروژه مهندسي تلقي ميكند كه در آن افراد
بهمثابه ابژههايي قابل كنترل و بهرهبرداري به منظور رسيدن به اهداف
پروژه محسوب ميشوند. بنابراين بسيار دور از وضعيت بيناذهنيتي است؛ وضعيتي
كه در آن عقلانيت مبتني بر زبان (برجستهترين ويژگي انساني)، شكلِ غالب
عقلانيت در جامعه بشري خواهد بود.
*استاد سابق دانشگاه هاروارد و مدرس كالج «وسار» (Vassar) در ايالات متحده
پينوشتها:
1 -Max Horkheimer, Eclipse of Reason (New York, 1974) , 119.
2- هرچند نقش دبيرستان البرز در اشاعه عقلانيت مدرن را در زماني كه تحت نظر
آمريكاييها اداره و كالج آمريكاييها و بعدها كالج البرز ناميده ميشد،
نميتوان ناديده گرفت ولي اين دبيرستان البرز با مديريت دكتر محمدعلي
مجتهدي بود كه با القاي عقلانيت فني- علمي در ميان مردان جواني كه بعدها
تبديل به نخبگان فرهنگي و اجرايي كشور شدند، مهر اين نوع از عقلانيت را بر
پيشاني فرهنگ مدرن ايراني زد. درخصوص موضوع روشهاي مختلف تدريس در
دبيرستان البرز در زمان مديريت آمريكاييها، به مقاله هوشنگ شهابي در همين
مجموعه رجوع كنيد.
3- مقصودم از پوزيتيويسم در اينجا رويكردي كلي است كه پيشرفتهاي فرهنگي،
سياسي و اجتماعي را اگر نه كاملا كه تا حد زيادي از طريق علوم طبيعي و
فناوري امكانپذير ميداند. اين رويكرد ريشههاي عميقي در فرانسه دارد. پس
از انقلاب سال 1789، روش كار و ساختار فكري غالب در ميان نخبگان حاكم، ريشه
در علوم طبيعي و فناوري داشته است. «عزم ژاكوبينها اين بود كه علوم طبيعي
در خدمت ملت باشد. آنها در سال ترور 1794-1793 اولين دانشگاه مهندسي در
جهان را تاسيس كردند: مدرسه پليتكنيك در پاريس... 9درصد از تمام كساني كه
در فرهنگهاي زندگينامهاي معاصر فرانسه بين سالهاي 1830 تا 1960 نام برده
شدهاند از اين مدرسه فارغالتحصيل شدهاند... تمايز مدرسه پليتكنيك
پاريس با ساير موسسات مشابهي كه بعدها در ساير كشورهاي غربي ايجاد شدند اين
بود كه اين مدرسه فارغالتحصيلان خود را براي پستهاي ارشد دولتي تربيت
ميكرد. تا همين اواخر، آلمان و كشورهاي اسكانديناوي توسط حقوقدانان اداره
ميشد در حالي كه افراد پستهاي دولتي انگليس از ميان فارغالتحصيلان
دانشگاههاي آكسفورد و كمبريج در رشتههاي علوم انساني و علوم پايه انتخاب
ميشدند. هرچند در ميان پستهاي دولتي در فرانسه، مهندسان احتمالا
بانفوذترين قشر بودند. مدرسه پليتكنيك پاريس الگويي براي آموزش مهندسي و
نيز مفهوم علم ارايه داد. اين مدرسه نشانه يك مفهوم علمي از علم مهندسي با
تاكيد روي علوم طبيعي بود؛ علومي كه اصل آموزشي در آنها بر پايه آموزش و
تدريس رياضيات قرار دارد.»
" Kjetil Jakobsen et al. ,”Engineering Cultures: European Appropriation
of Americanism,” in The Intellectual Appropriation of Technology:
Discourses on Modernity, 1900–1939, ed. by Mikael Hard and Andrew
Jamison (Cambridge, 1998) , 111.
4- اين شيوه تحليلِ شكل غالب و در واقع هژمونيك عقلانيت مدرن در سنت نظريه
انتقادي و آنچه به نام مكتب فرانكفورت شناخته ميشود نيز ريشه دارد؛ مكتبي
كه متفكراني چون تئودور آدورنو، ماكس هوركهايمر و در حال حاضر يورگن
هابرماس نمايندگان آن هستند. براي نظرات تئودور آدورنو و ماكس هوركهايمر
درباره مفهوم عقلانيت ابزاري رجوع كنيد به
Max Horkheimer and Theodor W. Adorno, The Dialectic of Enlightenment
(Stanford, CA, 2002) and Max Horkheimer, Critique of Instrumental
Rationality (New York, 1996.)
5- براي مثال رجوع شود به
Jürgen Habermas, The Philosophical Discourse of Modernity: Twelve Lectures (Cambridge, MA, 1987) , especially chapters 9–11.
6- يكي از گزينگويههاي معروف آگوست كومته، يكي از بنيانگذاران
پوزيتيويستم و جهانبيني فني- علمي اين بود كه «از علم پيشبيني و از
پيشبيني، كنش پديد ميآيد» و شايد بتوان اضافه كرد كنترل هم پديد ميآيد.
رجوع شود به
Mary Pickling, Auguste Comte: An Intellectual Biography, Volume I (Cambridge, 1993) , 566.
7- همانطور كه آدورنو و هوركهايمر اشاره ميكنند، فرانسيس بيكن
(1626-1561) كه پدر روششناسي علوم طبيعي مدرن محسوب ميشود، «منش علمي
دوران بعد از خود را به خوبي درك كرده بود. «پيوند فرخنده» بين ادراك انسان
و سرشت چيزها كه او پيشبيني كرده بود پيوندي مردسالارانه است: ذهن، خرافه
فاتح، حاكم طبيعت توهمزدايي شده خواهد بود.» (Dialectic of
Enlightenment, 2. [ديالكتيك روشنگري]). در حالي كه هوركهايمر و آدورنو،
تسلط انسان بر طبيعت در اين بستر را كاملا منفي و نامطلوب ميدانستند،
ديدگاه كلي آنها نسبت به رابطه انسان با طبيعت در ديگر بسترها بسيار
پيچيدهتر بود. براي مثال رجوع شود به
Theodor Adorno,”Freudian Theory and the Pattern of Fascist Propaganda,”
in The Essential Frankfurt School Reader, ed. by Andrew Arato and Eike
Gebhard (Urizen, 1978.)
8- Habermas, The Philosophical Discourse of Modernity: Twelve Lectures, 296 (emphasis added).
9 -Habermas, The Philosophical Discourse of Modernity, 297.
10 - Habermas, The Philosophical Discourse of Modernity, 297.
11 - Habermas, The Philosophical Discourse of Modernity, 297.
همانطور كه مايكل ليمپسكامب توضيح ميدهد «هابرماس، همراه با همتايان
نيچهاي خود، اذعان داشت كه نيروي استعماري فناوري مدرن و كاپيتاليسم،
ارتباط بين عقل ابزاري و قدرت را آشكار ميكند. هابرماس از برخي جهات با
نقدهاي اين متفكران نيچهاي [مانند فوكو] موافق بود ولي از پذيرفتن اينكه
اين نوع عقلانيت، با توجه به ماهيت ذاتي آن، صرفا بيانگر قدرت است سر باز
ميزد. او معتقد بود كه بررسي دقيق پتانسيل كامل عقلانيت، احياي ظرفيتهاي
انتقادي و انديشمندانه آن است. از نظر هابرماس، اين پتانسيل كاملتر،
توانايي اجتماعي ما براي درك مشكلات اخلاقي- عملي و ناسازگاريهاي هنري-
بياني را تضمين ميكند. او اميدوار بود كه اين ظرفيت براي گفتوگو با
يكديگر در اين حوزهها بتواند به مبنايي براي يك خطمشي كنش تبديل شود؛
خطمشياي كه به صورتي دموكراتيك و عقلاني مورد بحث و گفتوگو قرار گرفته
است.»
Jürgen Habermas and the (neo) Nietzschean Challenge,” New German Critique, no. 86 (Spring–Summer 2002): 136.
12- ولي اين واقعيت را كه اين نگرش ابژهسازانه نسبت به طبيعت در نهايت
مسوول تخريب و نابودي طبيعت و مشكلاتي همچون گرمشدن كره زمين و مصرف بيش
از اندازه منابع طبيعي است را نبايد ناديده گرفت.