arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۸۲۵۹۲
تاریخ انتشار: ۵۱ : ۲۰ - ۲۵ ارديبهشت ۱۴۰۳
خاطرات «سایه» قسمت هفت؛

اگر آزاد نشده بودم بی شک امروز زنده نبودم / در زندان بازجویی و شکنجه نشدم / نامه شهریار به آیت الله خامنه‌ای در آزادی ام نقش داشت

- درسته که نامۀ شهریار به آیت الله خامنه ای در آزادی شما نقش داشت؟ گمان میکنم بله. اون وقتی که من زندان بودم شهریار به نامه ای به آقای خامنه ای نوشت. کسی که اون نامه رو به آقای خامنه ای رسوند برام تعریف کرد که شهریار نوشت که وقتی شما سایه رو زندانی کردید فرشته ها بر عرش الهی گریه میکنند. من با سایه زندگی کردم این اله است بله است عارفه از ته دل میخندد. این قضیه رو سال ۶۶ این آقا تو خونه شهریار به من گفت باید درست باشه این حرف چون یه روز منو صدا کردن و گفتن بساطتو جمع کن و بدون محاکمه آزاد شدم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب» کتاب پیر پرنیان اندیش، جمعآوری خاطرات هوشنگ ابتهاج توسط میلاد عظیمی و عاطفه طیه است که در سال ۱۳۹۱ توسط انتشارات سخن منتشر شد. هوشنگ ابتهاج در این کتاب به خاطرات خود در مواجهه با سؤالات گردآورندگان میپردازد. این کتاب در دو جلد و بیش از هزار صفحه منتشر شده است. «انتخاب» روزانه بخشهایی کوتاه از این کتاب را در سی قسمت برای علاقهمندان به تاریخ منتشر خواهد کرد.

- عاطفه این بار اول بود که زندانی می‌شدین؟ بله بله... خلاصه تو کمیته مشترک اول مارو بردن به یه اتاق تاریکی بعد منو صدا کردن بردن یک جایی عکس گرفتن از من و لباسمو از من گرفتن و لباس زندان به من دادن. بعد چشممو بستن و از پله‌ها سه طبقه بردن بالا بردن تو یه هشتی که اصلاً جا نبود و همه تنگ هم نشسته بودیم یک صدای پیری هم می‌اومد که آی قلبم، آی قلبم. یک لیوان و کاسه پلاستیکی و ابر و اسکاچ به من دادن. گفتم اینهارو چرا به من می‌دی؟ گفت: لازمت میشه؛ بعد یک نفر یک ملاقه از یه جایی زد و یه چیزی ریخت تو کاسه ما گفت: شامتو بخور یه سوپی بود خیلی ترش و به شدت بوی کافور می‌داد. من یه مقدار از اون سوپ بد خوردم ناهار هم نخورده بودم. بعد یه پتوی خاک آلود به ما دادن گفتن بگیر بخواب من داشتم فکر می‌کردم چطور بخوابم دستمو دراز کنم به یکی می‌خوره پامو دراز کنم به یکی می‌خوره. خلاصه در همین فکر بودم که کدوم طرف بغلطم که به کسی تنه نزنم یه نفر اومد گفت: پاشین، پا شدیم. ما رو قسمت‌بندی کردن و منو با یک عده‌ای بردن نزدیک اون هشتیه تو یه اتاق به نظرم بزرگی؛ مثلاً ۵ در ۸ متر سه ضلع این اتاق زندانی‌ها رو نشونده بودن. منو یه جایی نشوندن و گفتن شماره‌ات پنجه، گفتم چی؟ گفت: شماره ت پنجه... من هم گفتم خیلی خب دو سه دقیقه بعد منو بلند کردن بردن اون طرف نشوندن و گفتن شماره‌ات دهه گفتم به این زودی ترقی کردم؟ ! (می‌خندد. )

- عاطفه: پس استاد این شعر مال اونجاست

افتاده ز بام، خاک درگه شده‌ام

چون سایه نیمروز کوته شده‌ام

روزی شوهر پدر، برادر بودم

امروز همین شماره ده شده‌ام

لبخند تلخی می‌زند و سرش را به نشانه تأیید تکان می‌دهد.

من وقتی تو اون اتاق شمارهٔ ۱۰ شده بودم بالای اتاق یه پنجره بود که البته چیزی از بیرونو نشون نمی‌داد. من حس کردم که یه صدایی از اون دور می‌آد؛ یه مرغی می‌خوند که صداش برای من خیلی غریب بود خب من صدای، بلبل، قمری، کفتر قناری رو می‌شناسم، صدای هیچ کدوم از این‌ها نبود اون موقع این طور به نظرم می‌اومد. «غروب و گوشه زندان و بانگ مرغ غریب» عین این واقعه است.

- استاد شب اول دستگیری یادتونه؟

به فکر فرو می‌رود و با صدایی آرام و مغموم می‌گوید: بله... کنار مستراح جام داده بودن یک پتوی سربازی خاک آلود دادن به ما با یه جفت کفش لاستیکی کهنه روی کف سیمانی راهرو خوابیدم و اون کفش لاستیکی رو هم گذاشتم زیر سرم به جای بالش (پوزخند می‌زند. )

این بیت حافظ را خواندم

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نیست بسازیم به خشتی

سایه خنده تلخی کرد.

ای خنده نیلوفری در گریه‌ام می‌آوری برگریه می‌خندی و من در گریه می‌خندانمت

بعد منو به راهرو منتقل کردن، روزی چهار بار ساعت چهار صبح ده، صبح چهار بعد از ظهر، و ده شب نوبت دستشویی بود. جای من هم کنار دستشویی بود و در نتیجه دیگرانو که می‌بردن دستشویی از جلوی من رد می‌شدن... یه عده چهل پنجاه نفری بودند که بیرون از جایی که ما بودیم، یعنی بند ۹ زندانی بودن اونجایی که بودن حمام و دستشویی نداشت در نتیجه روزی چهار بار این‌ها می‌اومدن تو بند ما... از جلوی من که رد می‌شدن، یکی می‌گفت: سلام علیکم (صدای زنگ دار با حالتِ گوینده را تقلید می‌کند) می‌دیدم این صدا آشناست ولی یادم نمی‌اومد که صدای کیه روزی هشت بار چهار بار وقت اومدن و چهار بار وقت رفتن می‌گفت سلام علیکم هی با خودم می‌گفتم خدایا این صدای کیه؟ ! خیلی برام آشناست این صدا، هر وقت هم سر وکله این‌ها پیدا می‌شد من پا می‌شدم می‌ایستادم سر جای خودم چون امکان دیدن بیشتر بود... بالاخره یه روز آدمی که می‌گفت سلام علیکم رو دیدم ولی نشناختم؛ یه آدمی که مو و ریش سیاه و سفید داره. من هم پیله کردم که بشناسم این آدمو مدت‌ها شاید چند هفته کارم این شد ببینم کیه بالأخره یه روز کشف کردم که این دوست ما آقای پرویز شهریاری...

- استاد فرمایشتون راجع به شعر چشم بسته یادتون نره...

 بله... همون روز اول همین طور که چشم بسته تو اتاق نشسته بودیم با صدای بلند گفتم: برادر نگهبان اومد و گفت چیه؟ آرومتر، خُب نباید اونجا با صدای بلند حرف بزنی. گفتم میشه یه قلم و کاغذ به من بدین می‌خوام شعر بنویسم گفت: نه! گفتم خیلی خب اگه غدغنه نمی‌خواد ولی بلافاصله رفت از دفتری دو ورق کاغذ کند و با یک خودکار بیک آورد من این مثنوی چشم بسته و چند بیت غزل «دل شکسته ما همچو آینه پاک است» رو اونجا نوشتم.

- عاطفه با چشم بسته نوشتین؟ !

 بله، ولی از زیر چشم بند تا حدودی کاغذ و می‌دیدم... به نگهبان گفتم اگه بخوای می‌تونی این شعرو بخونی گفت: اجازه می‌دی؟ گفتم بله. بعد او این کاغذو از من گرفت و رفت برای رفیقش با صدای بلند خوند... شعر رو درست هم می‌خوند خلاصه یادم نیست همون روز یا فردا به نگهبانِ ترک اومد جلوی من وایستاد اون دو تا نگهبان قاعدتاً باید ورق شعر منو گزارش داده باشن - خلاصه اون نگهبان ترک اومد جلوی من وایستاد... من هم نشسته بودم عین جملهاش اینه: «نه ـ حرفشو با نه شروع کرد! - بگو ببینم این کریم کیه که تو ازش حرف می‌زنی؟ لنینه؟ ! (لحـن زندانبان را تقلید می‌کند با خودم گفتم گاوم، زاییده اینو دیگه فکر نکردم که «مال دنیا مال دنیا ای کریم» هم [سؤال برانگیز بشه من هیچی نگفتم. دوباره گفت: نه این کریم که تو ازش حرف می‌زنی لنینه یه بار دوبار ده بار؛ مثل صفحه تکرار می‌کرد. گفتم برو بابا خدا پدرتو بیامرزه تو چه می‌دونی من چی می‌گم! رفت یه ربع بیست دقیقه بعد اومد و باز گفت نه! بگو ببینم... ول نمی‌کرد. چند روز کارش این بود. یه چند روزی ی گذشت، و یه روز همین بابا اومد و به من گفت پاشو پاشو بیا بریم بیرون. گفتم من همینجا نشسته‌ام. دیگه گفت بیا بیرون به هوایی بخور. یه دفعه خیلی مهربان شده بود ظاهراً بهش گفته بودن این فلانیه شاعره... عجیبه در ایران شعر دو تا جنبه متضاد داره؛ یعنی اگه بری خواستگاری و به پدر دختر بگی من شاعرم می‌گه برو خدا پدرتو بیامرزه من دختر مو بدبخت نمی‌کنم. از یه طرف شاعرانی مثل مولانا و حافظ تا حد اولیای خدا مقام پیدا می‌کنن... خلاصه با این بابا رفتیم تو اون هشتی که توش یه میز بود و یه صندلی من نشستم رو صندلی و اون هم وایستاد. (غش غش می‌خندد) بعد گفت حالا به شعر بخون برای ما گفتم: برو خدا پدر تو بیامرزه حالا چه وقت شعر خوندنه؟ با لحن طلبکار و عتاب آلود! ... البته من کلاً اهل شعر خوندن تو مجالس و اینا نیستم. گفت حالا یه شعر برای من بخون دیگه. من هم یه رباعی به ذهنم اومد براش خوندم

- تو مدتی که زندانی بودید هیچ وقت شکنجه شدید؟

نه، اصلاً.

- توهینی به شما شد تو بازجویی‌ها؟

اصلاً بازجویی نشدم... یکی دو جلسۀ خیلی آبکی.... در مجموع با من خوب برخورد شد...

- تو زندان امکاناتِ خاصی برای شما قائل شدن؟

اصلاً؛ ملاقات که نداشتم و فقط دو سه بار تلفن بود همون سلول و همون غذا و همون امکانات که متعارف بود من هم داشتم... من فکر می‌کنم تو تحقیقاتشون به این نتیجه رسیدن که من از لحاظ سیاسی کار‌های. نیستم چون من هیچ دخالتی نداشتم در مسائل سیاسی... هیچ وقت هم به من نگفتن که چرا زندانی شدم

پرسیدن که چرا آزاد شدی؟ گفتم باید از اونا بپرسید که چرا منو گرفتن؟

- کی از زندان آزاد شدین؟

چهارم اردیبهشت ۱۳۶۳.

  • درسته که نامۀ شهریار به آیت الله خامنه‌ای در آزادی شما نقش داشت؟
  • گمان می‌کنم بله. اون وقتی که من زندان بودم شهریار به نامه‌ای به آقای خامنه‌ای نوشت. کسی که اون نامه رو به آقای خامنه‌ای رسوند برام تعریف کرد که شهریار نوشت که وقتی شما سایه رو زندانی کردید فرشته‌ها بر عرش الهی گریه می‌کنند. من با سایه زندگی کردم این اله است بله است عارفه از ته دل می‌خندد). این قضیه رو سال ۶۶ این آقا تو خونه شهریار به من گفت باید درست باشه این حرف چون یه روز منو صدا کردن و گفتن بساطتو جمع کن و بدون محاکمه آزاد شدم.

- حالا به نظر شما وقتی شما زندانی بودید فرشته‌ها بر عرش گریه می‌کردن یا نمی‌کردن؟

نمی‌دونم ولی می‌دونم که اگه اون روز‌ها آزاد نشده بودم، الآن بی شک زنده نبودم که مبتلای شما بشم اگر هم فرشته‌ها گریه می‌کردن به حال‌زار این روز‌های من گریه می‌کردن

 

نظرات بینندگان