arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۷۲۷۷
تاریخ انتشار: ۲۲ : ۱۳ - ۱۱ خرداد ۱۳۹۰

شهید شماره تابوتش را خودش گفت!

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن كه بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. كم كم داشتیم از پیدا كردن جنازه علی اكبر ناامید می‌شدیم كه...

به گزارش خبرآنلاین، سیمین وهاب‌زاده مرتضوی، ۸۰۰ خاطره از شهدا را در مجموعه‌ای ۸ جلدی با عنوان «شهرگان شهر» تدوین و انتشارات مركز اسناد انقلاب اسلامی آن را منتشر كرده است. این مجموعه می خواهد نسل جوان را با رزمندگان دوران هشت ساله دفاع مقدس آشنا كند.

«شهرگان شهر» حاصل ۱۰ سال تحقیق در پرونده‌های شهدای استان‌های خراسان است و برای تولید آن مصاحبه‌هایی با خانواده، دوستان و همرزمان شهدا صورت گرفته‌است.

 

بنابر گزارش خبرنگار ما، در بخشی از جلد هشتم این كتاب با عنوان «جدال با شیطان» می‌خوانیم:

«شب جمعه است و دعای كمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز كرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم.
-آخه تو كه آموزش غواصی ندیدی!
«پناه می‌برم به خداوند از شر شیطان رانده شده».
-مگه راهكار شهید صبوری رو كشف نكردن؟! مگه امكانات مهندسی دشمن رو ندیدی كه پركوب مشغول احداث موانعن؟!
«لاالله الا الله! خدایا شیطان وسوسه گر هنوز در قلبم پایگاه دارد».
-مگه نمی‌دونی كه دشمن به احتمال قوی كمین گذاشته؟! مگه نمی‌دونی احتمال اسارت و شهادت زیاده؟!... اسارت! بله! شكنجه شدن برای كسب اطلاعات! مگه جرات داری چیزی نگی؟ و یا انحرافی و غلط جواب بدی؟ فكر كردی اونا كودن و نفهمن؟!
«لاالله الا الله»! چراغ‌ها خاموش است و اتاق نسبتا سرد. یك فانوس كم نور آن جلو روشن است و حدود ۲۰ نفر در حال ضجه زدن و گریه كردن. آن‌ها دارند از خدا كمك و استعانت می‌خواهند.

-فردا روز جمعه می‌خوای بری شناسایی؟ آخه كدوم قانون گفته جمعه هم باید كار كرد و جنگید.
هرچه از شروع دعا می‌گذرد ضجه‌ها بیشتر اوج می‌گیرد. خدایا! نمی‌گویم ما را آزمایش نكن! چرا آزمایشمان كن؛ ولی توفیق پایداری و استقامت هم بده. ایمانی محكم عطا كن تا ناخالصی‌ها و ضعف‌هایمان را بشناسیم.
صدای نوجوان 16-15 ساله‌ای كه دعای كمیل می‌خواند با گریه درآمیخته است. احساس می‌كنم ناخالصی‌هایم مثل روغن كه روی آتش ذوب می‌شود از سر تا پایم چكیدن گرفته و مثل بغضی در گلویم گره خورده است... (برداشتی از یادداشت شهید سید مهدی بیات)»

در بخش دیگری از این كتاب با عنوان «آدرس» كه از زبان خواهر شهید علی اكبر بازدار روایت شده آمده است:

«خیلی وقت بود منتظر نامه‌اش ودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینكه یكی از بستگان از منطقه تلفن زد.
-علی اكبر شهید شده. ۹ روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمی‌رین تحویل بگیرن؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام می‌شد و ما هم مثل همه كسانی كه عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را كه گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. اول یكه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم.
-بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممكن نیس اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند.
مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آن‌ها بود. او تعریف كرد.
-انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوت‌ها اسم شهدا رو نوشته بودن كه بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. كم كم داشتیم از پیدا كردن جنازه علی اكبر ناامید می‌شدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن می‌شدیم كه علی اكبر اونجا نیس كه یه هو صداشو شنیدم.

«حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف كه جلوش وایسادین».

چنان یكه خوردم كه نتونستم تعادلمو حفظ كنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع كرد به مالیدن شونه هام. آخه فكر می‌كرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شكسته بسته حالی‌اش كردم كه تابوت یازدهم رو بیارن پایین.

وقتی در تابوت رو واكردیم علی اكبر رو دیدیم. باور می‌كنین؟! دونه‌های عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود.»

نظرات بینندگان