arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۹۰۵۳
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۶ : ۰۰ - ۳۰ خرداد ۱۳۹۰

نوشته اي بر مبناي اثري از آلن مک دونالد ( Macdonald Alan )لبخندي به موناليزا

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
* کميل سهيلي
يکي از دردناک ترين موقعيت هايي که پيشرفت هاي اخير در علم به وجود آورده اين است که هر يک از اين علوم به ما مي فهماند که کمتر از آن چه فکر مي کرديم، مي دانيم...امروزه ديگر آن ساده انگاري هاي قديمي رنگ باخته اند. فيزيکدان ها به ما اطمينان مي دهند که چيزي به عنوان ماده وجود ندارد و روانشناسان به ما اطمينان مي دهند که چيزي به عنوان ذهن وجود ندارد. اين رويداد بي سابقه اي است؛ تاکنون چه کسي شنيده که پينه دوز بگويد چيزي به عنوان چکمه وجود ندارد؟/برتراند راسل

ساليان سال بشر در هر گوشه اي از اين کره خاکي با تفکر و باورهاي خود مي زيست و آنچنان بر اين باورها پايبند بود که جز آن چيزي نمي ديد و چه بسيار بودند آدمهايي که جان خود و خانواده شان را با افتخار تقديم به تصورات ذهني خويش مي کردند.

اما جهان وارد دور جديدي شده است و بشر امروز ضمن رد کردن زندگي پيشينيان خود، زيستي دگرگونه را براي خويش آفريده است که البته وراي هرگونه قواعد و قوانيني است. در واقع گرچه باورهاي پيشين زير سؤال رفته است، منتها چيزي جايگزين آنها نشده است و اين خود امري پيچيده و درهم را منجر شده است. داريوش شايگان، در اين رابطه مي گويد: «دنيا راه خود را گم کرده و ديگر نمي داند به کدام سو مي رود، ديگر قاعده و هنجاري وجود ندارد، ديگر اصل و معياري نيست که براي اين هياهوي هيجان برانگيز افکار و تصاوير در حکم ملاط و مايه انسجام باشد. پس اين افکار و تصاوير به هرسو جاري مي شوند و آش شله قلمکار غليظي مي پزند که هيچکس طعم واقعي آن را تشخيص نمي دهد».

نقاشي بالا بسيار شبيه به نقاشيهاي کلاسيک است و چهره مردي را نشان مي دهد که يادآور مردان رسمي دوران قرون وسطي است. چهره او کاملا جدي و تا حدي عصبي است و موهاي سپيدش از زير کلاه رسمي اش خودنمايي مي کند. با اينحال در دست مرد شکلاتي مدرن ديده مي شود که جديت مرد را به چيزي تمسخرآميز و شوخي مبدل مي سازد. اصلا اين جهان چه چيزي در اين جهان خالي شده از معنا وجود دارد که بتوان آن را جدي گرفت؟ مگر نه اينکه به قول مارکس هر آن چيز که سخت و استوار است دود مي شود و به هوا مي رود؟ پس به کدامين تکيه گاه مي توان اطمينان کرد؟ به کجاي اين شب تيره مي توان آويخت قباي ژند ? خود را؟...

ميشل فوکو در کتاب تاريخ جنون اشاره مي کند که تا نيمه دوم قرن پانزدهم و حتي کمي پس از آن، تنها مضمون مرگ حاکم بود و پايان زندگي بشر و فرارسيدن آخرالزمان در قالب طاعون و جنگ متصور مي شد و آن حضوري که انسان را تهديد مي کرد حضوري از گوشت و تن تهي بود. اما در سال هاي آخر قرن، اين اضطراب بزرگ بر پاشنه خود چرخيد و مسخرگيِ جنون، جاي مرگ و جديت و وقار آن را گرفت. بشر از کشف آن ضرورت که به نحوي مقدر، انسان مدرن را به هيچ تنزل مي داد به مشاهده تحقير آميز اين هيچ، يعني خود وجود، رسيد. پس از آن بود که نابودي حاصل از مرگ ديگر هيچ شمرده مي شد؛ چراکه همين حيات نيز تجلي نابودي بود. زندگي چيزي نبود جز کبر بي دليل، بيهوده گويي و هياهوي زنگوله هاي آدمک هايي که ديوانه را مجسم مي کردند. سر انسان پيش از آنکه در نتيجه مرگ به جمجمه بدل شود، تو خالي و بي محتوا تلقي مي شد و جنون، مرگِ حي و حاضر.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
من
|
UNITED STATES
|
۰۲:۲۰ - ۱۳۹۰/۰۳/۳۰
0
0
نقاشی اش کجاست؟
نظرات بینندگان