arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۳۳۷۳
تعداد نظرات: ۱۵ نظر
تاریخ انتشار: ۰۳ : ۱۷ - ۰۹ مرداد ۱۳۹۰

صادق خلخالی: هویدا را من کشتم

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
وی. اِس. نایپل، رمان‌نویسِ انگلیسیِ هندی‌تبار، در مردادِ ۱۳۵۸ سفری به ایران کرد، بی‌هیچ دلیل و قصدِ کاری و صرفاً به‌جهتِ علائقِ شخصی خودش. طیِ این سفرش به تهران و قم و مشهد رفت و یادداشت‌هایی برداشت و نهایتاً سفرنامهٔ مفصلی هم نوشت. این شرحِ دیدارِ کوتاهی است که در قم با آیت‌الله خلخالی، حاکمِ شرعِ وقت داشت؛ روایتی مسحورکننده از برخوردِ یک نخبهٔ غربی با چهره‌ا‌ی که آن‌زمان دنیا را به حیرت واداشته بود.

***

خانهٔ خلخالی خانهٔ آخریِ بن‌بستی بود که آسفالتِ نو داشت و پیاده‌رویی با درختان نوسال. نزدیکِ غروب بود؛ آسمان و بیابان سرشار از رنگ. دوروبر آدم‌هایی اسلحه‌به‌دست ایستاده بودند؛ ما یکی دو خانه جلو‌تر نگه داشتیم. بهزاد رفت و با کسی صحبت کرد و بعد مرا صدا زد. خانه نو بود، بتونی، بزرگ نبود و توی پیاده‌رو عقب‌نشینی داشت؛ جلویش هم یک محوطهٔ کوچک را سنگفرش کرده بودند.

توی ایوان یا سرسرا جوانِ کوتاه‌قدِ خوش‌بنیه‌ای که کِشبافِ آبی‌رنگ تنش بود، بازرسی بدنی‌مان کرد و بعد رفتیم توی اتاقی کوچک و فرش‌شده. شش هفت نفری آن‌جا بودند و شق‌و‌رق و ساکت روی زمین نشسته بودند؛ بینشان یک زوج آفریقایی هم بود. مَرده کت و شلوارِ خاکستریِ سیر پوشیده بود و سخت بود تشخیص بدهی مال کجا است؛ اما از لباسِ زنه حدس زدم باید سومالیایی باشد، از شاخ افریقا در شمالِ شرقی قاره.

انتظارِ این جمعیت را نداشتم ــ راستش کمی شبیه دادگاه‌ بود. امیدم به گفت‌و‌گویی صمیمی‌تر بود، با مردی که ــ من فکر می‌کردم ــ از تختِ قدرت به زیر آمده و احتمالاً احساس می‌کند کنارش گذاشته‌اند و فراموشش کرده‌اند.

قاضیِ اعدام؛ آدم ریشوی ریزه‌میزه‌ای که تقریباً پنج پا قدش بود و حالا پشت سر متقاضی‌ای محترم از توی اتاق اندرونی آمد تو، تپل و شنگول بود ــ خودش بود، با چشم‌هایی که پشت عینک ازشان شادی می‌بارید.

با قدم‌های کوچکِ خشک و شق‌ورقی راه می‌رفت. پوستش روشن بود، با عرقچینی سفیدرنگ؛ عمامه و روپوش و عبا نداشت؛ کمی هم به‌هم‌ریخته می‌زد، قبا یا پیراهنِ درازِ چروکی تَنَش بود با راه‌راه‌های قهوه‌ای، که آمده بود روی لباس‌های نخی بالا‌تنه‌اش و بالای شلوارِ سفیدِ شل‌وولش آویزان بود.

این لباس‌های به‌هم‌ریخته به احتمالِ زیاد جزو چیزهایی بود که خلخالی رواج داده بود یا به‌خاطرش مشهور بود ــ تنِ کسی که احتمالاً در رده‌بندیِ روحانیان مقامی بالا‌تر از شیرازی داشت که خودش همهٔ کار‌هایش را می‌کرد؛ به‌محض این‌که سر و کله‌اش پیدا شد، ایرانی‌های توی اتاق لبخندی زدند. مردِ افریقایی نگاهِ پُر برقِ احترام‌آمیزش را دوخت به او؛ برخوردِ خلخالی با مرد خیلی گرم بود و سلام و احوالپرسیِ جدا باهاش کرد. بعدِ سلام و احوالپرسی با افریقایی، رفتارِ خلخالی با بهزاد و من تند و خشن شد. تغییر رفتارش ناگهانی بود. عمدی و حساب‌شده، یک چشمه بازیگری، دلش می‌خواست آن روی دیگرش را نشان بدهد. بهم برنخورد؛ این رفتارش می‌گفت حضور من در اتاق، حضورِ یک بیگانهٔ دیگر که از دوردست‌ها آمده، برایش مطبوع و خوشایند است.

گفت: «گرفتارم. وقتِ مصاحبه ندارم. چرا تلفن نکردین؟»
بهزاد گفت: «ما دو بار تلفن کردیم.»
خلخالی جواب نداد. همراهش یک متقاضیِ دیگر را بُرد به اتاق اندرونی.
بهزاد گفت: «داره فکرهاشو جمع‌وجور می‌کنه که تصمیم بگیره.»
اما من می‌دانستم همین الان هم تصمیمش را گرفته. تصورِ مصاحبه با یک خارجی فرا‌تر از آنی بود که او بتواند جلویش مقاومت کند. بیرون که آمد ــ قبلِ اینکه کسِ دیگری را ببرد به اتاق ــ با‌‌‌ همان تندی و خشونتِ غیرواقعی و سراسر ادا گفت: «سؤال‌هاتونو بنویسین.»

این هم چشمهٔ دیگری از روشِ برخوردی بود که در پیش گرفته بود، اما برای من سخت بود. امیدوار بودم بکِشانمش سمتِ این‌که دربارهٔ زندگی‌اش حرف بزند؛ دلم می‌خواست به ذهنش نفوذ کنم و بتوانم دنیا را‌‌‌ همان جوری ببینم که او می‌بیند. من امیدوار به گفت‌و‌گو بودم؛ تا وقتی شروع نمی‌کرد به حرف زدن، نمی‌توانستم بگویم چه سؤال‌هایی می‌خواهم ازش بپرسم. با این‌ حال ناگزیر بودم کاری را بکنم که خواسته بود: ایرانی‌ها و افریقایی‌ها منتظر بودند ببینند من دستورش را اجرا می‌کنم. چه‌طور می‌توانستم این قاضیِ اعدام را به جایی بکِشانم که کمی فرا‌تر از این چهره رسمی‌اش را نشان بدهد؟ چه‌طور می‌توانستم این صاحبِ آموخته‌هایی قرون وسطایی را به جایی بکِشانم که از خشم و اشتیاقش برایم بگوید؟

هیچ‌چیزِ خاصی به ذهنم نمی‌رسید؛ تصمیم گرفتم روراست باشم. روی یک برگ کاغذِ سربرگِ هتل که همراهم آورده بودم، نوشتم: «کجا متولد شده‌اید؟ چه‌ چیزی باعث شد تصمیم بگیرید سراغِ تحصیلاتِ مذهبی بروید؟ پدرتان چه‌کاره بود؟ کجا تحصیل کرده‌اید؟ اولین بار کجا منبر رفتید؟ چگونه آیت‌الله شدید؟ بهترین روز زندگی‌تان چه روزی بوده؟»

وقتی آمد بیرون و بهزاد را با فهرست سؤالات دید بالاخره رضایت داد و آمد چهارزانو درست جلویمان نشست؛ زانو‌هایمان تقریباً مماسِ هم بودند. اوایلش را خیلی ساده و خلاصه جواب داد. متولد آذربایجان بود. پدرش آدمی بود خیلی مذهبی. پدرش کشاورز بود.
پرسیدم: «شما به پدرتون کمک می‌کردین؟»
- «بچه که بودم چوپانی می‌کردم.» و بعد شروع کردم به خوشمزگی. دیگر صدایش را بالا می‌بُرد و ادا و اصول درمی‌آورد؛ گفت: «همین الان هم هنوز بلدم چطوری سرِ یه گوسفندو ببُرم.» و ایرانی‌های توی اتاق ــ از جمله بعضی محافظ‌هایش ــ از خنده ریسه رفتند.
- «من همه کاری کرده‌ام. حتی فروشندگی. همه‌چی بلدم.»
اما پسر چوپان چه‌طور روحانی شد؟
- «من سی و پنج سال درس خوندم.»

کلاً همین. نمی‌شد هلش داد که روایتی بکند، قصه‌ای از تقلا‌ها و پیشرفت کردنش بگوید. ساده زندگی کرده بود، تجربه جزو چیزهایی نبود که او بهش فکر کرده باشد و آن‌قدر مغرور بود - «من خیلی زرنگم، خیلی باهوشم.»- که سؤال‌هایم در مورد گذشته‌ها شوقش را برنمی‌انگیخت. بیشتر دلش می‌خواست درباره قدرتِ الانش حرف بزند، یا نزدیکی‌اش به قدرت، و بی‌توجه به باقیِ سوالات شروع کرد همین کار را کردن.

گفت: «می‌دونی، آیت‌الله خمینی استادِ من بودن. من هم معلمِ پسرِ آیت‌الله خمینی بودم.» کوبید روی شانه‌ام و با شیطنتی به‌قصد خنداندن ایرانی‌ها اضافه کرد: «برای همین نمی‌تونم بگم خیلی به آیت‌الله خمینی نزدیکم.»

دهانش تا بناگوش باز شد و باز ماند، و خیلی نگذشت که دیگر انگار از فرط خنده داشت خفه می‌شد؛ برایم نمایشگاهی از لثه‌هایش گذاشته بود، زبانش، گلویش. به حالت عادی که برگشت. دستِ راستش را تکانِ مختصرِ فرزی داد و گفت: «حالا دیگه قراره روحانی‌ها حکومت کنن. قراره ده‌هزار سال جمهوری اسلامی داشته باشیم. مارکسیست‌ها راهِ همون لنین‌شونو برون؛ ما هم راهِ خمینی رو می‌ریم.»

ساکت شد. بادقت پا روی پا انداخت، چشم‌هایش را دوخت بهم. جدی شد، و انگار از پشت عینکش دارد سر تا پای من دنبالِ چیزی می‌گردد، در سکوتی که خودش وسط انداخته بود، گفت: «می‌دونی دیگه، هویدا رو من کُشتم.»

برای ایرانی‌ها جدیتِ صورتش بخشی از شوخی بود. آن‌ها ــ چمباتمه‌زده روی فرش ــ از خنده پخشِ زمین شدند. این‌‌‌ همان کاری بود که بیشتر از همه برایش عزیز بود، قاضیِ انقلابی بودن، در موردِ این‌که حکمِ مرگِ نخست‌وزیر شاه را داده، کلی مصاحبه کرده بود و حالا باز می‌خواست قصه را تعریف کند.
گفتم: «شما خودتون کُشتینش؟»
بهزاد گفت: «نه، اون فقط دستورشو داد. هویدا رو پسر یه آیت‌اللهِ مشهوری کُشت.»

خلخالی گفت ولی اسلحه دارد؛ جوری گفت انگار عزیز‌ترین چیزِ بعدی‌اش همین باشد. ایرانی‌ها دوباره از فرطِ خنده روی فرش غلت زدند. حتی افریقاییه هم که چشم‌های پُر برقش را یک آن از خلخالی نمی‌گرفت، لبخندی زد.
بهزاد گفت: «یه پاسداری اسلحه رو بهش داد.»
گفتم: «الان همراه‌تونه؟»
خلخالی گفت: «توی اتاقِ بغلیه.»

این شد که در آن اتاقِ سرشار از خنده و در پایانِ گفت‌و‌گویی که او مسیرش را به این‌جا کِشانده بود، من هم تبدیل شدم به یکی از آتش‌بیارهای معرکه‌اش برای خنداندنِ جماعت.

دیگر وقتِ افطار بود، وقتی برای تلف کردن نمانده بود، و جز افریقایی‌ها باقیِ بازدیدکننده‌ها باید پا می‌شدند و می‌رفتند. چند دقیقه‌ای بود که جوانانی داشتند کف زمینِ ایوان غذا می‌چیدند؛ خلخالی اعلام کرد ما مرخصیم و انگار کلاً یادش رفته باشد ما آن‌جاییم حتی قبلِ این‌که کفش‌‌هایمان را بپوشیم و به دم در برسیم، همراهِ زوجِ آفریقایی سرِ سفرهٔ شام نشسته بود. شام مفصلی بود؛ غذا خوردن را جدی می‌گرفت. 

تاریخ ایرانی/ترجمه: بهرنگ رجبی
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱۵
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۱۲
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۸:۲۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۰۹
52
4
نور به قبرت بباره.اگه گذاشته بودند ریشه اعتیاد ومفت خورها را ور می انداخت.
بيطرف
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۹:۵۸ - ۱۳۹۰/۰۵/۰۹
1
19
خوب حالااين که گفتي يعني چه..........منظور ازاين داستان چه بود/....................................
عدالت
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۰:۱۲ - ۱۳۹۰/۰۵/۰۹
46
3
با تمام این اوصاف و با قبول اینکه اشتباهاتی داشتند ولی در کل کارهایش برای انقلاب مثبت بود
ناشناس
|
United States of America
|
۲۲:۵۳ - ۱۳۹۰/۰۵/۰۹
27
2
حیف ، فقط حیف ، فقط حیف .
دکتر
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۵:۴۹ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۰
51
4
با جمیع اوصاف آقای خلخالی فرد مفیدی برای انقلاب بودند
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۲۷ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۰
9
3
خیلی جالب بود دو نفردردودنیای مختلف وافکارمتفاوت بیشترشبیه یک تاستان می ماند
عباس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۰:۳۳ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۰
13
12
"ایرانی‌ها پخش زمین شدند ... از خنده روی فرش غلت زدند..."! این عبارات سراسر اغراق (بلکه دروغ)اش باعث می‌شود به کل گزارشش بی‌اعتماد شوم.
ناشناس
|
Norway
|
۰۱:۲۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۱
1
33
همه را از دم میکشت ...
ناشناس
|
Germany
|
۰۹:۲۳ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۱
1
29
به اعتقاد ایشان هر بیگناهی که اعدام شد رفته بهشت !
پاسخ ها
عبدالحسین
| Iran (Islamic Republic of) |
۰۷:۴۶ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۵
حجاج بن یوسف نیز چنین اعتقادی داشت.
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۰۹:۵۶ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۱
0
29
خدا جائی حق نشته
ناشناس
|
Netherlands
|
۱۷:۳۵ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۱
0
23
می دونید این آقا (خلخالی) چطور مرحوم شدند .واقعا خدا بزرگه ..و روزگار پر از درس عبرت برای ما اماکو گوش شنوا و چشم بینا
ناشناس
|
United States of America
|
۱۲:۱۲ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۴
0
14
خوب حالا هم هویدا نیست و هم خلخالی هر دو مردن و حسابشون با کرام الکاتبین هست / این معنی بسیار عمیق زندگی هست هم شکار و هم شکارچی هر دو شکار مرگ هستن
بيسواد
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۱۲:۵۶ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
13
اين همه انسان را به هر گناهي اعدام كرد، چه افرادي دست در قاچاق كلان وسنگين داشتند وچه كسانيكه گاها براي مصرف خودشان و يا خرده فروشي دست در قاچاق جزيي وبسيار ناچيز داشتند، الان به كجا رسيديم،
شرايط و وضعيت مواد مخدر (از انواع واقسامش) در مملكت ريشه كن شده يا اينكه تبديل شده به يكي از بزرگترين معضلات و بديهاي جامعه؟؟؟ حتي از دوران ....... بدتر؟؟؟
ناشناس
|
Canada
|
۰۲:۰۳ - ۱۳۹۰/۰۶/۱۰
1
2
آه چند نفر دنبالشه .... خدا می دونه
نظرات بینندگان