arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۴۵۱۵
تعداد نظرات: ۱۵ نظر
تاریخ انتشار: ۳۹ : ۲۲ - ۱۹ مرداد ۱۳۹۰

فراموشی رزمنده‌ای در کنج خرابه‌ها/ کاش شهید می‌شدم!+تصویر

روایت تلخ هوشنگ سواری روایتی از جاده اهواز - خرمشهر است و شیمیایی و گاز اعصاب تا خرابه‌های شهر محرومی به نام نورآباد؛ روایتی از مردی كه روزی معاون سردار شهید رسول نادری بود و حالا در كنج خرابه‌ای روزگارش شده قرص‌های اعصاب و حسرت شهادت.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
روایت تلخ هوشنگ سواری روایتی از جاده اهواز - خرمشهر است و شیمیایی و گاز اعصاب تا خرابه‌های شهر محرومی به نام نورآباد؛ روایتی از مردی كه روزی معاون سردار شهید رسول نادری بود و حالا در كنج خرابه‌ای روزگارش شده قرص‌های اعصاب و حسرت شهادت.

به گزارش مهر از خرم آباد، برای دیدن «هوشنگ سواری» كه این روزها همرزم‌هایش هم او را به سختی می‌شناسند. باید مرد راه بود و جاده‌ای كه ما را به نورآباد می‌برد، جایی است كه همه از جنگ یادگاری دارند تا بلوار وسط شهرشان پر باشد از عطر لاله‌های پرپر شده‌ای كه این روزها كسی سراغشان را نمی‌گیرد.

قرار نبود كه برویم؛ ولی نمی‌دانم چطور شد كه راهی جاده شدیم. با خودم فكر می‌كردم كه گفتن از این همه درد و رنج رزمنده‌ای كه مدال افتخار دهها ماه جبهه را دارد جز تلخكامی و ناباوری چه می‌تواند در خود داشته باشد ولی دیدیم كه آنچه گفتنی است را باید گفت هرچند گوشی برای شنیدن نباشد.

خانه‌ای كه خانه‌ای نیست ما را فرا می خواند...
كوچه‌های پیچ در پیچ نورآباد را پشت سر می‌گذاریم؛ جایی شبیه ته خط یا ته كوچه به جایی می‌رسیم كه قرار بود برسیم. خانه‌ای كه خانه‌ای نیست ما را فرا می‌خواند؛ برای وارد شدن به خرابه‌ای كه آن را خانه رزمنده و جانباز نورآبادی می‌خوانند اجازه می‌گیریم و وارد می‌شویم.
حیاط خانه را خاك و علف‌های هرز گرفته است؛ آخر اینجا خانه نیست كه بخواهیم از آن سراغ موزائیك و سنگ و باغچه بگیریم! اینجا دیوارهای آجری و كاهگلی زمینی را احاطه كرده‌اند تا شاید خرابه‌ای شوند برای زندگی رزمنده و مادر نابینایش.

دروغ چرا؟! اولش كمی از وارد شدن در این خرابه و هم صحبتی با ساكنان آن حالمان گرفته شد. گفته بودند كه چه چیزی ما را انتظار می‌كشد ولی فكر نمی‌كردیم آنچه گفته بودند اینقدر تلخ و سیاه باشد.

و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می‌گیرد...
وارد خانه می‌شویم؛ دیوارهای خانه فروریخته‌اند و باد خنك این روزهای تابستان نورآباد فضای كوچك و محقر خانه را پر كرده است. پیرزن نابینا متوجه حضورمان می‌شود و از نام و نشانمان می‌پرسد.

بسیجی كه از دوستان هوشنگ سواری است و واسطه تهیه این گزارش شده ما را به پیرزن معرفی می‌كند و شاید اولین نصیب ما از نگاه پیرزن نابینا دعاهای خیری است كه برای مهمان ناخوانده و ناشناسش می‌كند و چقدر دلم برای این دعاهای خالصانه می‌گیرد.

پیرزن كه می‌داند برای شنیدن چه آمده ایم شروع می‌كند به گفتن و گفتن...از اینكه در این خرابه هراس تابستان و زمستان دارد؛ از اینكه شبها كه تنش نسیم خنك شهر سردسیر نورآباد را دوام نمی‌آورد و هنوز پهلوهایش درد می‌كند...از اینكه پیش آمده كه چند هفته‌ای گرسنه باشد و چشم به راه همسایه‌ای كه برایشان نان بیاورد و كمی غذا...

حرف‌های پیرزن مرا مبهوت و مات خود كرده؛ چیزی نمی‌نویسم؛ دوست ندارم چیزی هم به خاطر بسپارم؛ او می‌گوید و حرفهایش كه با زبان نورآبادی است از ذهنم عبور می‌كند و قلبم كمی درد می‌گیرد.

همكارم با تلنگری مرا به خود می‌آورد كه ما برای گفت‌وگو با «هوشنگ سواری» آمده‌ایم و من با خود فكر می‌كنم رنج امروز این مادر و پسر درد مشتركی است از بی مهری روزگار و زمانه.

از سال 64 می‌گوید و جاده اهواز به خرمشهر
هوشنگ سواری كه خوب می‌داند برای چه آمده ایم پرونده جانبازی و عكس‌های دوران جنگش را روی زمین می‌ریزد و شروع می‌كند به گفتن از روزهای جنگ و جنگ و جنگ.

از سال 64 می‌گوید و جاده اهواز به خرمشهر؛ می‌گوید كه همانجا شیمیایی شده است. از مسمومیت با كنسروهای غنیمتی از جنگ می‌گوید و روزهایی كه در بیمارستان بستری بوده است. یكی یكی نامه هایش را نشانمان می‌دهد. نامه‌هایی كه در آنها از هوشنگ سواری و سوابق روزهای جنگش سخن گفته شده است. از تركشی كه هنوز ردش را می‌توان روی پیشانی و سرش گرفت.

«هوشنگ سواری» پرونده‌ای دارد پر از شیمیایی و موج و تركش ولی درصدی ندارد كه بگوید از تن بیمارش چقدر برای دفاع از میهن خرج كرده است.
بسیجی میانسالی كه ما را به خانه «سواری» آورده می‌گوید كه «هوشنگ» را اینگونه نبینید. روزی برای خودش یلی بوده و یكی یكی عكس‌هایش را به نشانه اثبات حرف‌هایش نشانمان می‌دهد. و واقعا نگاه پرغرور نوجوانی كه تیربار را به خود آویزان كرده، چقدر حرف دارد.

كاش من هم شهید می‌شدم....

«هوشنگ سواری» می‌گوید كه برای تعیین درصد جانبازی 3 بار به كمیسیون رفته است و بارها پزشكان مسمومیت، شیمیایی شدن و تركش خوردنش را تایید كرده‌اند. ولی چرا درصد نمی‌زنند خودش هم نمی‌داند.

یك بار با رئیس بنیاد شهید شهرستان سر موضوع درصد جانبازی بحثش شده و نتیجه این دعوا 45 روز زندان آن هم در ایام عید نوروز بوده است تا مادر پیرش روزها چشم انتظار پسرش روزگار را به سختی بگذراند.

از «هوشنگ سواری» راجع به روزهای جنگ می‌پرسیم و اینكه كدام عملیاتها بوده است. از عملیات‌های والفجر مقدماتی و رمضان می‌گوید و دوستانی كه دیگر نیستند. اشك در چشم هایش حلقه می‌زند. عكس هایش را از سومار و طلائیه نشانمان می‌دهد. عكسی كه در آن همرزمانش هم حضور دارند. می‌گوید همه شهید شده‌اند الا من! كاهش من هم شهید می‌شدم و اینقدر زجر نمی‌كشیدم.

با انگشت در میان عكس‌ها یكی از همرزمان شهیدش را نشان می‌دهد. می‌گوید كه داشتیم با دوربین عراق را دید می‌زدیم كه صدای خمپاره آمد و دیگر هیچ چیز نبود جز پیكر رفیقی كه این روزها هنوز خوابش را می‌بینم.

با افتخار می‌گوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام
خودش می‌گوید كه در شبهای تنهایی اش فقط گریه می‌كند و به یاد آن روزهایی كه صمیمیت بود حسرت می‌كشد. معاون گروهان بوده است. با افتخار می‌گوید معاون سردار شهید رسول نادری بوده ام و با انگشت در میان عكس‌ها چهره شهید را نشانمان می‌دهد. خودش می‌گوید كه در گروهان 12 نفر بوده‌اند و چندی قبل یكی از همرزمانش را دیده كه او را با این چهره تكیده به یاد نیاورده است.

می گوئیم یكی از عكس هایش را در دستش بگیرد تا با گذشته اش مقایسه كنیم. عكس جوانی هایش را می‌گیرد و نشانمان می‌دهد و هر چقدر به خودمان فشار می‌آوریم نمی‌توانیم باور كنیم كه این «هوشنگ سواری» همان «هوشنگ سواری» دوران جبهه و جنگ است. جنگ او را پیر نكرده ولی بدعهدی زمانه موهایش را رنگ سفید زده تا باور دیروز و امروزش برایمان مشكل شود.
تمام اوقاتش را در خانه با عكس‌ها و خاطرات دوران جنگش به سر می‌كند. می‌گوید روزی دهها قرص اعصاب را بالا می‌اندازد تا كمی اعصابش آرام بگیرد و بتواند ادامه بدهد. این هم یادگار جنگ و گلوله و خمپاره است. به خاطر بیماری اعصابش همسرش نتوانسته تحمل كند و رفته است. هنوز با نام شهید محمد مهدی یوسفی، شهید ولی عطایی و ... روزگار می‌گذراند.

وسط حرفهایش تا یادش نرفته از سرهنگ خزایی فرمانده قبلی سپاه شهرستان دلفان تشكر می‌كند. از اینكه برخی اوقات داروهایش را برایش می‌خریده و برای شنیدن حرف هایش می‌آمده است. می‌گوید الان دیگر كسی نیست كه از او خبری بگیرد و همین هر روز بیشتر برای ادامه دادن ناامیدش می‌كند.

دعا كردم كه خدا تنها پسرم را از جنگ سالم برگرداند...
مادرش كه «هوشنگ» تنها فرزندش است وسط حرفهایش می‌پرد و با لهجه لری محلی می‌گوید: دعا كردم كه خدا تنها پسرم را از جنگ سالم به من برساند ولی الان آنقدر قرص اعصاب خورده كه دیوانه شده است.

از مادر پیری كه آرزوی حج رفتن دارد و همه او را حج نرفته «حاج خانوم» صدا می‌كنند، در مورد پسرش می‌پرسم. از اعصاب خردی‌ها و بیماری پسرش دلخور و ناراحت است. می‌گوید كه اموراتش با مستمری كمیته امداد می‌گذرد و فطریه و كمك همسایه‌ها و آشنایان!

با آب و تاب از جبهه رفتن هوشنگ می‌گوید. از اینكه چگونه فرار كرده و با دستكاری شناسنامه اش راهی جبهه شده است. از همسر مرحومش كه معتمد محل و آبادی بوده، حرف می‌زند و اینكه وقتی امام به رحمت خدا رفت، مراسم سوگواری در خانه آنها برپا شده و سالها پرچم عزا بر سر در خانه‌شان افراشته بوده است.
چشمهایش نمی‌بیند ولی سجاده‌اش را دم دستش گذاشته تا موقع نماز دنبالش نگردد. می‌گوید كه نزدیك‌های سحر بیدار می‌شود تا نمازش را بخواند. حاج خانوم سالهاست كه با چشمهای نابینایش صبح را خوب می‌شناسد.

زبانمان برای حرف زدن كلامی نمی‌یابد
از هیچ كسی گلایه نمی‌كند و همین متعجم می‌سازد. موقع رفتن از پسر و مادر می‌خواهیم عكس یادگاری بگیرند و آنها در ورودی خرابه شان رو به دوربین ما می‌ایستند و بدون لبخند عكس یادگاری می‌گیرند.

از خرابه بیرون می‌آییم و در خانه‌ای كه خانه نیست را چفت می‌كنیم. از بالای دیوار هنوز مادر پیری كه در كنار فرزندش نگاهشان به در خیره مانده را می‌توانیم ببینیم. تنها ساعتی مهمان خانه رزمنده جانباز «هوشنگ سواری» بوده ایم ولی آنقدر خسته ایم كه نای حرف زدن نداریم؛ شاید هم زبانمان برای حرف زدن كلامی نمی‌یابد؛ شاید!
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱۵
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۱
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۳:۰۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۹
0
8
آفرین به مسولین سیاست بازوسیاست زده
20
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۳:۱۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۹
1
12
بچسبين به انگليس بحرين و ... ببينيم چي ازش در مياد بعد برين ول كنين هموطنتونو
ناشناس
|
NETHERLANDS
|
۲۳:۴۳ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۹
0
10
این گوشه ای از عدالت در ایران است .رزمنده های حقیقی خیلی ها شهید شدند یا در انزوا هستند
ناشناس
|
NETHERLANDS
|
۰۰:۱۶ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
4
واقعا نمیدانم چه بگویم ؟از چه بگویم ؟از کجا بگویم ؟از بی مهری های چه کسانی بگویم از بی وفایی چه کسانی صحبت کنم ؟درد جامع را به که بگویم ؟از این همه ظلم واجحاف به به جه کسی پناه ببرم ؟از این همه تزویر وریا ودرغ نزد چه کسی شکایت کنم ........
پاسخ ها
ناشناس
| IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF |
۱۰:۵۰ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
تزویر و ریا برای کی؟ تزویر و ریا دیگه کارائی نداره! دیگه حنای ریاکاران رنگی نداره!
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۰:۳۹ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
1
3
لَيسَ لَكَ مِنَ الْأَمْرِ شَيءٌ أَوْ يتُوبَ عَلَيهِمْ أَوْ يعَذِّبَهُمْ فَإِنَّهُمْ ظَالِمُونَ(آل عمران/128)
هيچ‌گونه اختياري (در باره عفو کافران، يا مؤمنان فراري از جنگ،) براي تو نيست؛ مگر اينکه (خدا) بخواهد آنها را ببخشد، يا مجازات کند؛ زيرا آنها ستمگرند.
حکم خداوند مشخص است و خلافش بدعت
شیخ علی تهرانی کجاست
اگر پیدا کردید تقید اقا یان معلومتان میشود
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۰:۴۹ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
2
بسیجی واقعی شهید همت بود و همرزمانش و این جانباز عزیز

...........
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۱:۵۷ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
2
بسيجي يعني همين افرادي كه رفتن واسه كشورمون از جون مايه گذاشتن .......
حقیقت گو
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۳:۰۹ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
0
من مطمئنم بسیجی ها و سربازان پاک میهن در آغاز انقلاب مگر برخی درون شهری ها !!! هزاران برابر ارزششان بیشتر از این تازه به دوران رسیده های جنگ ندیده و برخوردار هستن
چشم بسته غیب گفتم ( نیشخند )
علیرضا ب
|
UNITED STATES
|
۰۴:۵۸ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
0
کاش حرمت گذاشتن جانبازان جنگ را از خارجی ها یاد میگرفتیم
هيچ
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۹:۱۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
0
چه فرهادها مرده در كوه ها ... چه حلاج ها رفته بر دارها ...
چه ترسوها پشت آن ميزها .. چه بزدلها خفته در قصرها ....
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۹:۳۳ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
0
کجا رفت اسیر سوز دعا و کجایند مردان بی ادعا.
این هم نتایجی از ایثار و شهادت
علي
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۰:۰۰ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
0
سلام
از اين دست رزمندگاني كه با نيت خالص در زمان جنگ حضور فعال داشتند زياد ديده مي شدند كه بيشتر آنها به دليل همين خلوص نيت حضور به ديدار حق شتافتند و شهيد شدند تعداد زيادي هم كه از جنگ برگشتند مث همين جانباز سواري در پيچ وخم زندگي روزمره و سياست زدگي مسولين به فراموشي سپرده شدند
اكثر كساني كه از امتيازات بالاي بنياد جانبازان استفاده ميكنند وهر روز شيشه هاي بنياد رو واسه گرفتن امتياز خرد ميكنند خالصانه در جبهه حضور نداشتند تنها فشار زندگي امروزي باعث شده تعدادي هم از روي ناچاري به بنياد مراجعه مي كنند مابقي هم مثل سواري عزيز كه روي رفتن به بنياد يا گرفتن حق خود را ندارند به اين صورت در حال گذران زندگي هستند ياد مسوولين نرفته كه امام فرمودند نگذاريد پيش كسوتان جهاد و شهادت در پيچ و خم زندگي به فراموشي سپرده شوند.
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۲:۰۶ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۰
0
0
حالا ببین چندین هزار نفر استخدام شدن که به همچین آدمی کمک کنن و مرحمی به زخمش باشن . این ده نمکی کجاست از پولهایی که از مسخره کردن بسیجیها پیدا کرده یکم خرج خودشون کنه با اینکه میدونم بسیجی به امثال ایشون نیازی نداره
ناشناس
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۱:۲۵ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۱
0
0
نمي دونم چي بگم! دلم از اين همه بي مهري گرفته! از ميليارد ها تومن هزينه بيت المال كه به بنياد جانبازان ميره،از اون همه املاك پرمنفعتي كه به نفع بنياد مصادره شده و... يه حقوق ماهيانه ناچيز به اين رزمنده نمي رسه؟!!!!پس اين دستگاه عريض وطويل براي كي ساخته شده؟
نظرات بینندگان