گفته بودند یک زن و شوهر و
کودک سه ماههشان... پرسانپرسان به حاشیه ابتدای اتوبان اهواز - ماهشهر
میرسیم، مجاور کوی سلطانمنش، از دور چادر مسافرتی محقری پیداست،
نزدیکتر... کنار چادر داریم پی ِ مرد و زن جوانی میگردیم که گوشه چادر
کنار میرود و پیرمردی فرتوت سر بیرون میآورد، توی چادر زن میانسال خواب
است و اینطرفتر چشمهای تازه و گرد نوزاد توی هوای خاکستری چادر برق
میزند... من و عکاس برمیگردیم و مبهوت همدیگر را نگاه میکنیم.
به گزارش ایسنا، پیرمرد، دستهایش را دور تن لاغر نوزاد گره میزند، دخترک مثل وصله ناجوری به لباسهای مندرس و کثیف پیرمرد چسبیده است.
پیرمرد میگوید:"عزیز است، همیشه توی بغلم نگهش میدارم، دلم نمیآید از خودم دورش کنم، بهزیستی گفته بچه را به ما بده، ولی من گفتم چرا بچه را بدهم به شما؟" و با تعجب ابروهای در هم و خاکستریاش را بالا میبرد و بچه را محکمتر بغل میکند.
میگوید: "جرأت ندارم تنهایش بگذارم، همیشه این چوب کنارم است..." و چوب بلندی را کنار چادر نشان میدهد که تنها وسیله دفاعی پیرمرد نحیف برای دست و پنجه نرم کردن با مزاحمان نیمه شب است.
باز میگوید: "تا حالا خیلی کمک خواستهایم ولی کسی به ما کمک نکرده است، قبل از اینکه بیاییم خیابان، روی کوههای حصیرآباد توی یک خانه بودیم که بعد صاحبش پیدا شد و آن را پس گرفت و ما را بیرون کرد، الان یک سالی هست که توی خیابان زندگی میکنیم".
مدارک صیغه من و زنم و کارت ملی خودم را یک شب دزدیدهاند، ولی گواهی تولد بچه که توی بیمارستان امام اهواز به دنیا آمده است را دارم."
زن توی چادر با دهان نیمهباز خواب است و گاهی به خود میپیچد، پیرمرد نگاهی به داخل میاندازد و بعد میگوید:"12 سال است که با این زن ازدواج کردهام، قبلش زن داشتم، بچه هم داشتم. زنم طلاق گرفت و بعدش هم دیگر نگذاشتند بروم خانه. زنم رفت شورای محل و طلاق گرفت، بچههایم هم جلسه محلی گرفتند و حکم خارج گرفتند، یعنی گفتند من دیگر پدرشان نیستم، اسمشان توی شناسنامهام هست، ولی مثل این است که دیگر بچههای من نیستند".
"زنم میگفت چرا نمیروی کار کنی، از من خوششان نمیآمد، حالا 12 سال است که تنها توی شهر هستم."
پیرمرد توی بساط فلاکتبار دور و بر چادر میپلکد و دخترک را مثل آویزی استخوانی با خودش اینور و آنور میبرد. میگوید: "مأمور شهرداری چند روز پیش گفت اگر از اینجا نروید بچه را میدهیم به بهزیستی و شما را هم میفرستیم اردوگاه"، دم به ساعت میآیند سراغمان، بچه را تا حالا سه چهار بار از دست مأمورها درآوردهام. من کسی را ندارم. خیلی دوستش دارم، تمام روز توی بغلم باهاش بازی میکنم، تا صبح هم نمیخوابم، بچه توی بغلم است و شیشه شیرش هم توی دستم."
نگاهی به اسباب و اثاثیه خاک گرفته میاندازد و میگوید:"هر جا میرویم شهرداری میآید بالای سرمان. من چه کار میتوانم بکنم؟ بچههایم که هیچی... اگر بمیرم حتی نمیآیند مرا خاک کنند، اصلاً اگر مرا ببینند دیگر نمیشناسند، وقتی از خانه آمدم بیرون این شکلی نبودم، حالا 12 سال گذشته، پیر شدهام". توی این مدت میرفتم کارگری و بنایی، سر میدانها میایستادم برای کارگری و حمالی، همین حالا هم کار میکنم، بعضی روزها پول درمیآورم و بعضی روزها هم نه. یک مقدار پول از قبل داشتم که خرجشان کردم، حالا تمام شده است".
پیرمرد ادامه میدهد:"از دست مأمورهای شهرداری آسایش نداریم، میآیند لگد میزنند توی چادر، میگویند اگر از اینجا نروید چادرت را آتش میزنیم. ماشین 123 هم به زور میخواهد بچه را ببرد، من با چماق میایستم جلویشان، میگویند بچه را به زور میبریم، میگویم از شما شکایت میکنم، میگویم مگر میشود بچه را ببرید"؟!
توی ماشین 123، دو تا زن و دو تا مرد هستند که میخواهند بچه را ببرند، اول 123 میآید بعد هم زنگ میزنند به شهرداری، هر بار ما را پیدا میکنند. یک بار گفتند بهت دستبند میزنیم و میبریمت، گفتم به جای این که کمکمان کنید میخواهید دستبند بهمان بزنید؟"
میگوید زینب را یک بار دزیدهاند و پرونده دزدیده شدنش توی پاسگاه شماره 11 است.
به اندازه وحشتناکترین فیلم تمام دنیا از کسی به اسم "ع.رضایی" میترسد، انگار که خونآشام باشد یا چیزی توی همین مایهها... هر چند دقیقه اسمش را میآورد و میگوید که از دستش آسایش ندارد، میگوید: "یک بار دزیدنش، آخه مادرش معتاد است، یک نفر به اسم ع.رضایی که توی منطقه 400 دستگاه زندگی میکند بچه را دزدید. خودم رفتم پیدایش کردم، آن قدر گشتم تا پیدایش کردم، رفتم خانه به خانه پرسیدم. اگر نبینمش میمیرم. همان وقت 3 ـ 2 بار به 110 زنگ زدم. حالا هم همیشه میآید ما را اذیت میکند، اگر اطلاع بدهید که دیگر اذیتمان نکند خیلی خوب میشود. او هر بار با سه نفر دیگر به ما حمله میکند، میآید برای بچه میخواهد ببرد بفروشدش."
دخترک بیخبر از همهجا با انگشتهای لاغرش بازی میکند و توی دوربین میخندد، پیرمرد میگوید: "دلم نمیآید بدهمش به بهزیستی، خودم خوب نگهش میدارم، اگر نبینمش میمیرم، بچههایم که... آنها که دیگر رفتهاند، فقط همین دختر را دارم که مادرش معتاد است، کراک تزریق میکند، شیشه هم میکشد، ع.رضایی برایش میآورد. از قبل از اینکه بگیرمش معتاد بود ولی من مجبور بودم، کسی را نداشتم که کارهایم را بکند."
دنبال مدارک تولد بچه میگردد، سرگردان میایستد جلوی چادر بعد یهو یادش میآید، همین جور که جست وجو میکند برمیگردد و دست میگذارد گوشه پیشانی چروکیدهاش و میگوید:"خوب فکر کردم تا به خیالم رسید مدارک را توی رختخوابها قایم کنم که دزد نبرد."
زن با خمیازههای کشدار و سر و روی کدر بلند میشود و مینشینید گوشه چادر، توی خواب و بیداری نگاه میکند و حرف نمیزند. بعد یکی یکی جواب میدهد: "قبلش که باهاش ازدواج کنم پیش برادرم اینا بودم، قبلش هم طلاق گرفته بودم، سه تا بچه دارم که الان پیش برادرم هستند."
بعد زل میزند به هوا و از آدمهایی که انگار نمیشناسد حرف میزند:"پسرم مهندس است، دخترم هم تکنسین اتاق عمل است، یک دخترم هم سال آخر دبیرستان درس میخواند."
جواب " چرا این جور شد؟" را میگوید: "چه میدانم، روزگار است. حالا دیگر با بچههایم ارتباط ندارم، شوهرم آن وقتها عاشق یک نفر توی شمال شد، رفت شمال باهاش ازدواج کرد، حالا هم آنجاست."
حرف اردوگاه که میشود میگوید:"اردوگاه نه، دوست ندارم."
بیقرار است و بیتابی کمکم جای خمیازههایش را میگیرد، بچه را بغل کرده است و توی صورتش سرفه میکند، خمیازه میکشد و زیر لب با بچه حرف میزند و سر بیموی دخترک را میبوسد.
پیرمرد باز میگوید:"از سال 86 تا حالا به جاهای زیادی برای کمک گرفتن میروم، ولی بیرونم میکنند و محلم نمیگذارند، میگویند برو! برو!"
بچههای خودم هم که راهم نمیدهند، کاغذ خارج گرفتهاند و توی محل صورت جلسه کردهاند، حالا دیگر هیچ... فقط همین دختر را دارم."
زن گوش میدهد به سوالها، "پشیمان نیستی که این بچه هم به دنیا آمد توی این وضع؟" سکوت میکند و بعد سرتکان میدهد: "نه، پشیمان نیستم که به دنیا آمد، نه."
پیرمرد میگوید: "الآن حالش خوب نیست، وقتی پول نداریم که مواد بخرد باید بروم بازار پتویی، لباسی بفروشم تا برود دوا بخرد، میروم اثاثیه را میفروشم، اگر کمکمان کنند که این زن بستری شود و ترک کند ثواب کردهاند، الآن دارد رنج میکشد."
زن با بچه بازی میکند و چانه ورم کردهاش را به سر و صورت بچه میکشد.
پیرمرد میگوید: "الان 2 ماه است که حمام نکردهایم، نماز میخواندم، الان دیگر نماز هم نمیخوانم چون لباسهایم کثیف شدهاند..."
و دستهایش را روبه دوربین عکاس میگیرد و آستینهای چرک و چروکش را نشان میدهد. میگوید: "پیش خدا هم شرمنده شدم، پیش خدا هم روسیاه شدم."
میگوید: "از400 دستگاه برایش مواد میگیرم، آنجا پر است، سر هر کوچهای یکی ایستاده و هر کس برود آنجا ازش میپرسند دنبال چی میگردی؟ مواد میخواهی؟ پولش هم 10 هزار تومان است، 10 هزار تومان برای یک روزش است."
عکاس سرش را از پشت دوربین میآورد بیرون و تشر میزند: "نگیر براش، چرا براش مواد میگیری؟" پیرمرد بلافاصله میگوید: "اگر براش نگیرم میمیرد! میلرزد، خودش را زمین میزند. من هم میروم در ِ مسجدها گدایی میکنم که پول موادش را در بیاورم. نمیدانم پول مواد این را در بیاورم یا پول شیر این یکی را ؟"
یک پاکت شیر خشک از توی یک پلاستیک مچاله در میآورد و میگیرد روبهرو و میگوید: "میروم گدایی میکنم و از این شیرها برایش میگیرم، دکتر برایش نوشته، بردمش دکتر، دکتر گفت باید از این شیرها بخورد... براش گرفتهام، چند تا براش گرفتهام."
و با خیال راحت تکرار میکند که بچه الان چند پاکت شیر دارد.
بعد میگوید: "وقتی مادر بچه مواد مصرف نمیکند عصبی میشود، داد میزند، الان هم مصرف نکرده، سوزن نزده، حالش خوب نیست."
پیرمرد همین جور هی میگوید: "دو جور مواد مصرف میکند، شیشه و کراک، دستها و پاهایش ورم کرده و عفونی شده است، میخواهید سُرنگهایش را ببینید؟!"
دست میبرد و کیف دستی زرد زن را بر میدارد و زیپش را میکشد و یکی یکی سرنگهای خونی را در میآورد و میگیرد جلوی دوربین، از زیر خرت و پرتهای زن یک تکه شیشه شکسته هم میآورد بالا و میگوید: "از این هم برای شیشه کشیدنش استفاده میکند با این لوله شیشهای..." و توضیح میدهد.
زن پرخاش میکند و میگوید: "بردار اینها را ..." پیرمرد آرام و بیصدا میگوید: "نه، اشکالی دارد؟ اینها میخواهند کمکت کنند، کمکت میکنند، میبرنت بیمارستان." زن باز فریاد میزند و تندی میکند: "هی بگو کمک میکنند."
پیرمرد جواب نمیدهد. بچه را از زن میگیرد. میگوید: "از من فقیرتر کسی نیست، نمیدانم چرا به ما کمک نمیکنند؟ این بچه برای من عزیز است، شیشه شیرش را هی پر میکنم که گرسنه نماند. مادرش که دست خودش نیست، اول موادش کم بود، الان مصرفش زیاد شده، شهرداری هم توی این وضع هی میگوید از این جا بارکن، از آن جا بار کن."
زن با بیحوصلگی میگوید: "بچه کثیف شده..." و بیقرار دور خودش تاب میخورد.
پیرمرد بلند میشود و میگوید: "خودم میشورمش، همیشه خودم میشورمش، این الان نمیتواند بچه را بگیرد، حال ندارد."
همین جور که میپلکد از دلهره آورترین آدم دور واطرافش باز شکایت میکند: " به مامورها بگویید که جلوی رضایی را بگیرند، رضایی بدبختش کرد، رضایی مواد فروش است..."
رضایی کابوس پیرمرد است و یک جمله در میان اسمش را تکرار میکند...
زن از چادر بیرون میرود، آفتاب چشمایش را میزند، بر میگردد و پشت سرش را نگاه میکند و دور خودش تاب میخورد و بی هیچ حرفی راه خیابان روبرو را میگیرد و میرود و چند لحظه بعد انگار هیچ وقت نبوده است.
پیرمرد اشاره میکند و میگوید: "الان دیگر حالش خراب شد، رفت برای مواد. دیشب 10 هزار تومان بهش دادم، الان پول دارد، رفتم گدایی،10 هزار تومان دادم به او، 5 هزار تومان هم الان توی جیب خودم است."
عکاس باز تشر میزند: "بذارش و برو..." پیرمرد سرش را میاندازد بالا، میگوید: "نه! نمیشود! آن جور که طعنهاش بیشتر است، او ناموسم است، همه میدانند که این زن من است، همه مردم محل و پاسگاه میدانند که او زن من است.
اگر بهش برای مواد پول ندهم بچه را میکُشد، سرش را میبُرد، چادر را آتش میزند، اگر پول مواد بهش ندهم لباسهایش را در میآورد و میرود و آبرویم را میبَرد، اگر بهش پول ندهم به کار زشت دست میزند، آبرویم را صد برابر میبرد."
باز میگوید: "رضایی دنبال بچه است، شبها تا صبح با چوب ایستادهام و نگهبانی میدهم و دور تا دور چادر راه میروم و گرنه رضایی میآید به زور بچه را میبرد که بفروشد، همیشه سه چهار نفری میآیند و تیزبر در میآورند. الان هم مادر بچه رفت پیش رضایی، نمیگذرد رضایی بچه را ببرد، ولی اگر بهش فشار بیاید... شاید هم بدهد... بچه را هم به جای 2 تا کراک میدهد به رضایی."
پیرمرد کتری را از روی چراغ نفتی بر میدارد و آب را سرد وگرم میکند و بچه لاغر را کنار چادر میشوید، بعد میبردش توی چادر، برایش شیر درست میکند.
میگوید: "شستمش، لباسش را هم عوض کردم، حالا هم بهش شیر میدهم، رضایی دنبالش است، زنه را هم گول زده، زنه به حرفش شده، به حرفش گوش میدهد... برای همین هر جا که بروم بچه را هم با خودم میبرم، حتی با خودم دستشویی هم میبرمش، نمیگذارم تنها پیش مادرش بماند، اگر بچه را نبینم قلبم میگیرد و میمیرم."
بچه آرام آرام چشمایش بسته میشود و خوابش میبرد.
زیر بار نمیرود که بچه را به بهزیستی تحویل بدهد، هر چه بهش بگویی زینب توی بهزیستی شانس داشتن خانوادهای امن و خانهای گرم را خواهد داشت، شانس زندگی بهتری خواهد داشت، شاید به جای دیوارهای نازک چادر گوشه اتوبان، زینب در خانهای شاد بزرگ شود و به سر و سامان برسد مثل خیلی دیگر از بچههای بدسرپرست، باز پیرمرد حرف خودش را میزند: "نه! نه! خودم نگهش میدارم، ولش نمیکنم، دیگر همه دارایی من همین بچه است.
اگر بهزیستی بچه را ببرد دیگر به درد ما نمیخورد، من اگر به خاطر بچه نبود که زن نمیگرفتم! مگر مرض داشتم زن بگیرم؟! حالا هم هر چه سرنوشت باشد، میفرستمش کلاس که درس بخواند، شاید دکترش هم بکنم! تا پیر که شدم دستم را بگیرد.
آن موقع که با مادرش ازدواج کردم راستش گولم زد، گفت من یک ماشین دارم، اگر مرا صیغه کنی من ماشینم را میفروشم و یک خانه رهن میکنیم، من گرفتمش ولی او پول ماشین را داد جای مواد."
بچه توی بغل پیرمرد به خواب رفته است و پیرمرد تا آخرین لحظه هی می گوید: "امروز حتما باید جایم را از این جا عوض کنم، میروم آن طرف اتوبان، ولی بگویید جلوی این رضایی را بگیرند، بگویید مزاحم زن و بچه و ناموسم میشود و مواد میآورد برای زنم."
پیراهن کوچک آبی راهراه دخترک را جلوی صورتش میگیرد و صدای هق هق پیرمرد توی سر و صدای بر و بیابان حاشیه اتوبان میپیچد.