arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۱۳۱۶
تعداد نظرات: ۲ نظر
تاریخ انتشار: ۲۸ : ۱۴ - ۰۴ آبان ۱۳۹۱

همه ما همکلاسی هستیم، ایرانی و افغانی نداریم

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
یک لحظه شور و شوق همکلاسی‏ هایم در پایان سفر یادم آمد که با چه ذوقی می‏ خواستند که خاطرات سفر شان را در برگشت به خانواده ‏های‏شان بگویند. حالا هیچ کسی نیست که خاطرات آن 26 فرشته را به خانواده‏ های شان بگویند.

مشرق نوشت: در متن نامه یک دختر افغانی آمده است:

سلام، من عاطفه رجایی از  مهاجران افغانستان هستم،  دانش ‏آموز کلاس دوم دبیرستان شهید شهیدی باقر شهر، وقتی خبر شهادت 26 تن از دانش‏ آموزان را شنیدم، باور نکردم. چون یک هفته پیش من و همکلاسی‏ های خوبم از طرف مدرسه به شلمچه رفته بودیم و حتما از آنجا هم گذشته بودیم. خبر بسیار تلخی بود. یک لحظه  شور و شوق همکلاسی‏ هایم در پایان سفر یادم آمد که با چه ذوقی می‏ خواستند  که خاطرات سفر شان را در برگشت به خانواده ‏های‏شان بگویند. حالا هیچ کسی نیست که خاطرات آن 26  فرشته را به خانواده‏ های شان بگویند. حالا من خاطرات سفر خود را  به شلمچه برای شما  و به خصوص به خانواده‏های داغدار  این دانش ‏آموزان عزیز می‏نویسم. شاید به جاهایی که ما رفتیم و دیدیم آنها هم رفته باشند و دیده باشند. شاید با خواندن این سفر نامه اندکی از غصه‏های خانواده همکلاسی‏های ما  کم شود. چون ما همه در ایران اسلامی درس می‏خوانیم  و کلاس دوم دبیرستان هستیم، افغانی و ایرانی نداریم و همه همکلاسی هستیم. امیدوارم چنین غم بزرگی در هیچ جای جهان پیش نیاید.



روز دو شنبه 17 مهرماه بود که خانم ناظم، وارد کلاس شد و گفت: ما می‏خواهیم بچه‏ ها را به شلمچه ببریم. همه خوشحال شدیم. اما چند لحظه بعد خانم ناظم گفت: اما بچه ‏های اتباع (مهاجرین) نمی‏توانند بروند. آن لحظه بسیار غمگین شدیم، اما دو روز مانده بود به سفر که باز هم خانم ناظم آمد و گفت: بچه‏ ها یه خبر خوش، اتباع هم می‏توانند در این سفر معنوی شرکت کنند. همه خوشحال شدیم.  من و همکلاسی‏های افغانی‏ام که 10- 12 نفر می‏شویم همه به جز دو نفر تصمیم گرفتیم که برویم.

صبح روز جمعه 21 مهرماه ساعت 6 بلند شدم و برای رفتن خود را آماده کردم. ساعت 7 به کانون فاطمیه رفتم، قرار بود که همه بچه‏ ها آنجا جمع شوند. جلو کانون حدودا 10 تا اتوبوس پشت سر هم  بودند که بعد از یک ساعت معطلی همه بچه ‏ها سوار شدند و به راه افتادیم. ساعت 1  ظهر  به اراک رسیدیم، برای نماز و ناهار پیاده شدیم.  بعد از انجام دادن کارهای مان دوباره با اتوبوس به طرف مناطق جنگی حرکت کردیم.



ساعت 8 یا 9 شب بود که به اندیمشک، به پادگان شهید کلهر رسیدیم. در آنجا از پشت شیشه‏های اتوبوس، دختران دانش‏آموزانی را دیدم که روی خاک‏ها نشسته بودند و گریه می‏کردند. من که معنی گریه‏ی آنها را نمی‏فهمیدم، خندیدم و با خود گفتم من هم شب آخر مثل آنها می‏شوم. 

از اتوبوس پیاده شدیم و وسایل مان را در خوابگاه گذاشتیم و برای نماز خواندن و شام خوردن رفتیم. راستی قبل از شام، برای ما مراسم افتتاحیه اجرا کردند. در خوابگاه باید سر ساعت 11 می‏خوابیدیم،  تا ساعت 4 . 30 دقیقه صبح بیدار می‏شدیم. اما آن شب من و همکلاسی‏هایم تا ساعت 2 . 30 دقیقه بیدار ماندیم و حرف زدیم و تخمه شکستیم. تا این که مسئول خوابگاه آمد و ما را مجبور به خواب نمود. صبح شنبه 22 مهر ماه همه در حیاط پادگان به صف شدیم و آقایی به اسم محمد احمدی نژاد، از مناطق جنگی برای مان حرف زد. ما، اول از همه جا به منطقه مقدس شرهانی قدم گذاشتیم. می‏گفتند که عملیات محرم در آن جا با رمز (یاعلی ابن ابیطالب) صورت گرفته  و رزمندگان اسلام پیروز شدند. این منطقه حدودا 1000 هزار شهید داشته و پیکر 7 شهید گمنامی که خانواده‏های شان همیشه در انتظار بودند و هستند، وجود داشت. از دشت عباس هم گذر کردیم و به منطقه عملیاتی فتح‏المبین رسیدبم. در فتح‏المبین هم شهیدان گمنام زیادی بود. بعد از نماز و ناهار و زیارت شهدای گمنام به طرف پادگان به راه افتادیم. اما این بار به اردوگاه شهید مسعودیان در اهواز رفتیم.



به محل اسکان که برای ما مشخص شده بود رفتیم. با گذاشتن وسایل مان در ساعت 7 شب دوباره همه به صف شدیم. در آنجا متوجه شدم که دانش آموزانی دیگری از شهرهای دیگر هم آمده اند. از آنجا با هدایت مسئولین همه با هم به تپه بزرگی رفتیم؛ آنجا رزمایش 8 سال دفاع مقدس را برای ما اجرا کردند. برنامه‏های رزمایش خیلی طبیعی به نظر می‏رسید و صدای گریه دانش‏آموزان رزمایش‏ها را زیباتر می‏کرد. در رزمایش یک تانک و دو هواپیمای کوچک جنگی هم رد شدند. در یک طرف هواپیما بمباران می‏کردند و در طرف دیگر ما رودخانه‏ای بود که خیلی منظره را زیبا کرده بود. آن شب با خستگی و هیجان زود خوابیدیم و صبح یک شنبه 23 مهر ماه به طرف شلمچه حرکت کردیم.

وقتی به شلمچه رسیدیم، بعضی از دانش‏آموزان به احترام خون شهدای اسلام که با رمز یا زهرا در عملیات کربلای 5 پیروز شده بودند، کفشهای خود را از پا در آوردند و با پای برهنه روی مناطق خاکی راه می‏رفتند. آنجا یک حاج آقای برای ما روضه خواند و بعد همه بر سر قبر 47 شهید گمنامی که آنجا بودند رفتیم و وسایل جنگی آنها را مثل کلاه، لباسها و تفنگهایی که از جنگ باقی مانده بود را دیدیم. در آنجا یک آقای نقشه‏ای بزرگی را جلو ما گذاشت و از مناطق جنگی برای ما توضیح داد. بعد از آن من و دوستانم به احترام شهدا و امام حسین که فقط 2 ساعت از کربلا فاصله داشتیم، زیارت عاشورا را با هم زمزمه کردیم و نثار روح آن عزیزان کردیم. وقتی به طرف هویزه حرکت کردیم، در راه از روی رود کارون و شهر شوش که قبر دانیال نبی در آنجا است، رد شدیم. وقتی وارد شهر خرمشهر شدیم، هنوز جای تیر اندازی‏ها روی بعضی از دیوارهای قدیمی ساختمانها مانده بود. در هویزه بر سر مزار بزرگوار شهید علم‏الهدا و چند شهید دیگر هم رفتیم.



در هویزه بازارچه کوچکی بود که دانش‏آموزان از آنجا، برای خانواده‏های شان سوغاتی می‏خریدند. بعد از ظهر بود که دوباره به طرف پایگاه شهید کلهر رفتیم تا مراسم اختتامیه‏ای که برای ما در نظر گرفته بودند، اجرا کنند. راستی، در مسیر شلمچه به هویزه ماموران راهنمایی و رانندگی در یک جایی به دلیل نبستن کمربندها توسط دانش‏آموزان، راننده‏ی ما را جریمه کرد. بچه‏ها نیز به خاطر اشتباهی که کرده بودند، پول جریمه را که سی هزار تومان بود جمع کردند و به راننده اهدا کردند.  در راه در سمت چپ ما دریاچه ماهی که حدود نیم متر عمق داشت را دیدیم، یا عمقش کم بود ولی خیلی بزرگ بود و وسیع دیده می‏شد. در سمت راست ما دریاچه‏ای دیگری بود که از وسط آن نیزارها روییده بود. خیلی زیبا دیده می‏شد.

وقتی در پادگان رسیدیم مراسم اختتامیه شروع شد. برای ما فیلمهای مستندی که از خانواده‏های شهدا تهیه شده بود، نشان دادند. خانواده‏هایی که برای پسر شهید و یا گمنام شان عروسی گرفته بودند. آن وقت بود که معنای گریه‏ی دانش‏آموزانی را که در شب اول دیده بودم، فهمیدم. واقعا خیلی ناراحت کننده بود. بعد از تمام شدن مراسم بچه‏ها هنوز گریه می‏کردند. در طول سفر با این که ما را کنار رود کارون، طلائیه، فکه، زیارت دانیال نبی در شوش و از همه مهمتر به سجد جامع خرمشهر نبردند، من و بقیه بچه‏ها اعنراض کردیم و ناراحت شدیم. اما با تمام اینها تانکها، سنگرها و مناطق مین گذاری شده را نیز دیدیم. تله‏های خورشیدی که رژیم بعثی عراق که در رودها پنهان می‏کردند هم دیدیم، خیلی سخت بود. اما با وجود این همه خیلی سفر خوب و معنوی بود. در برگشت یکشنبه شب به راه افتادیم و روز دوشنبه 24 مهرماه ساعت 8 صبح  به خانه رسیدم. برای شادی روح آن عزیزانی که به خانه نرسیدند و تسلی خاطر خانواده‏های شان صلوات.
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۲
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۱
مطلع
|
FRANCE
|
۱۵:۱۷ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۴
3
7
نعمت داشتن شعور به افغانی و ایرانی اروپایی محدود نمی شود. این نامه را آقایان استانداران و فرمانداران مهاجر پذیر و خلاصه به برخی مسئولین دولت کشور بفرستید تا برای اولین بار عرق شرم بر پیشانی را حس کنند.
حسن
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۰:۰۴ - ۱۳۹۱/۰۸/۰۴
1
5
باریک الله به تو هم آئین افغان من

باریک الله به انتخاب .. ماشالله مرد شدی ... باریک الله باریک الله
نظرات بینندگان