arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۰۲۲۹۰
تاریخ انتشار: ۰۵ : ۱۶ - ۳۰ شهريور ۱۳۹۸
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛

روایت شمس پهلوی از تبعید رضاشاه / از اصفهان تا بندرعباس چه بر سر کاروان شاه مستعفی آمد؟ / رضاشاه در جواب کنسول انگلیس گفت: «کجا بروم؟ پنج ریال پول توی جیب من نیست»

[در کرمان] نماینده کنسول انگلیس که به ملاقات اعلیحضرت آمده بود خبر ورود کشتی را به بندرعباس داد و به عنوان این‌که کشتی بیش از سه روز در بندرعباس توقف نخواهد کرد اصرار داشت که اعلیحضرت فورا به طرف بندرعباس عزیمت نمایند. و این اصرار و تاکید چه به وسیله کنسول و چه مامورین کنسول تکرار شد به طوری که یکبار موجب برآشفتگی خاطر شاه شد و به شدت فرمودند: «کجا بروم پنج ریال پول توی جیب من نیست. اقلا باید فرصت داشته باشم که وسایل سفر من فراهم شود از تهران از اعلیحضرت همایونی پول خواسته‌ام و منتظرم که حواله یا پولی برسد که هزینه سفر نمایم.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

از اصفهان تا بندرعباس چه بر سر کاروان شاه مستعفی آمد؟/ رضاشاه در جواب کنسول انگلیس گفت: «کجا بروم پنج ریال پول توی جیب من نیست»

سرویس تاریخ «انتخاب»: به دنبال خبر حرکت قشون روس از قزوین به سمت تهران رضاشاه پهلوی، صبح ۲۵ شهریور استعفای خود را نوشت و به سمت اصفهان عزیمت کرد و از آن‌جا به قصد خروج از کشور روانه بندرعباس شد. شمس پهلوی که در این سفر پدرش را همراهی می‌کرد، جزئیات این سفر را از اصفهان تا هنگام سوار شدن به کشتی در بندرعباس این‌طور توصیف کرده است:

... روز ۳۰ شهریور از اصفهان به طرف یزد حرکت کردیم. از ماجرای غم‌انگیز لحظات وداع سخن نمی‌گویم ولی از تذکر یک لحظه غم‌انگیزی که خاطره آن هیچ‌گاه از ذهن من محو نخواهد شد نمی‌توانم گذشت و آن لحظه‌ای بود که شاه برای آخرین بار وارد اتاق والاحضرت شهناز شد و او را در آغوش گرفت.

در این‌جا بود که همه برای نخستین بار دیدیم شاه گریه می‌کند. هنگامی که از اتاق والاحضرت شهناز بیرون آمدند چنان آثار غم و غصه در چشمان شاه نمایان بود که من از مشاهده آن بی‌اختیار لرزیدم.

مقارن ظهر بود که به شهر نایین وارد شدیم و در بالاخانه محقری که محل پاسگاه ژاندارمری بود برای صرف غذا جمع شدیم. در آن‌جا اعلیحضرت نگاهی به والاحضرت‌های شاهپور نموده فرمودند: «این بچه‌‌ها شیر یا ببرند که باید از وطن خود خارج شوند؟» آقای جم گفت: «قربان شیر و ببر نیستند ولی بچه شیرند.»

پس از صرف ناهار به طرف یزد به راه افتادیم.

آغاز شب بود که وارد یزد شدیم و در منزل آقای هراتی که بنای نوسازی  مشتمل بر بیرونی و اندرونی بود و همچنین خانه فرماندار آن روز یزد آقای سرهنگ پاشاخان فرود آمدیم.

اعلیحضرت اشتیاق فراوانی به کسب خبرهای تهران داشتند متاسفانه از رادیو تهران خبری شنیده نمی‌شد و صدای تهران به یزد نمی‌رسید و این بی‌خبری از اوضاع مرکز بر ملالت خاطر شاه افزوده بود.

در یزد نیز مانند اصفهان جمعی از محترمین شهر به دیدن اعلیحضرت آمدند خیلی اظهار نگرانی می‌کردند و در ملاقاتی که با آقای جم نمودند به ایشان گفته بودند: «می‌ترسیم با رفتن شاه از ایران نظم و امنیت هم از این کشور برود.»

پیشخدمت‌ها و مستخدمین که شنیده بودند سفر دور و درازی در پیش داریم در یزد عدم تمایل خود را برای خروج از ایران آشکار کرده بودند اعلیحضرت همین که اطلاع یافتند، فرمودند هرکس مایل به بازگشت است به تهران برگردد و چندین بار هم به من فرمودند «من اطمینان ندارم در این سفر به تو خوش بگذرد عقیده دارم به تهران مراجعت کنی.» ولی هر دفعه که این فرمایشات را می‌کردند اشتیاق من به سفر و بودن در خدمت پدر بزرگوارم بیش‌تر می‌شد و با نگاه ملتمسی از ایشان درخواست می‌کردم مرا از حضور خود محروم نکنند و مکرر به ایشان عرض کردم که خود را برای تحمل هرگونه رنج و زحمتی در این فر آماده کرده‌ام.

واقعه‌ای که در یزد سربار تمام غم‌خها و آلام ما بود بیماری شاه بود. گوش‌درد شدیدی با تب به ایشان عارض شده بود. معهذا اعلیحضرت به روی خود نمی‌آوردند و مخصوصا هنگامی که با ما بودند کوشش داشتند خود را مسرور و خندان جلوه دهند و ما را سرگرم نمایند.

هنگامی که می‌خواستیم شهر یزد را ترک نموده و به سوی کرمان عزیمت نماییم به یاد دارم به آقای جم فرمودند: «از قول من به اعلیحضرت شاه بگو شهر یزد دچار کم‌آبی است فکری و اقدامی کنید که آب این شهر زیاد شود حیف است این همه دشت‌های حاصلخیز به واسطه بی‌آبی بایر بماند.»

ظهر در رفسنجان در بنای محقری ناهار خوردیم و اعلیحضرت که دچار کسالت بودند طبق معمول پس از صرف غذا اندکی استراحت کردند و سپس به طرف کرمان حرکت کردیم.

غروب آفتاب روز دوشنبه ۳۱ شهریور بود که وارد کرمان شدیم. برای محل سکونت ما در کرمان باغ آقای ابوالقاسم هرندی را تخصیص داده بودند که بناهای آن دارای اتاق‌های متعدد بود.

در کرمان بیماری و گوش‌درد اعلیحضرت رو به شدت نهاد و دکتر سرهنگ جلوه، رئیس بهداری لشکر، که از ایشان عیادت نمودند چند روز استراحت را تجویز کرده بودند؛ ولی نماینده کنسول انگلیس که به ملاقات اعلیحضرت آمده بود خبر ورود کشتی را به بندرعباس داد و به عنوان این‌که کشتی بیش از سه روز در بندرعباس توقف نخواهد کرد اصرار داشت که اعلیحضرت فورا به طرف بندرعباس عزیمت نمایند. و این اصرار و تاکید چه به وسیله کنسول و چه مامورین کنسول تکرار شد به طوری که یکبار موجب برآشفتگی خاطر شاه شد و به شدت فرمودند: «کجا بروم پنج ریال پول توی جیب من نیست. اقلا باید فرصت داشته باشم که وسایل سفر من فراهم شود از تهران از اعلیحضرت همایونی پول خواسته‌ام و منتظرم که حواله یا پولی برسد که هزینه سفر نمایم.» در جواب این سخن شاه گفته بودند برای پول نگران نباشید، دولت انگلستان مخارج سفر را خواهد پرداخت و بعدا وصول خواهند کرد. ولی قبول این امر برای شاه خیلی نامطبوع و دشوار بود و از این کار امتناع داشتند و چون هنوز نمی‌دانستند که در انتخاب مقصد و محل اقامت خود در خارج از ایران آزادی ندارند فکر می‌کردند که به هزینه خود و به طور آزاد و عادی به یکی از کشورهای بی‌طرف آمریکای جنوبی از قبیل شیلی یا آرژانتین عزیمت نموده و بقیه عمر را دور از غوقای سیاست و ماجراها بگذرانند. و یکی از نکاتی که فکر ایشان را در کرمان به خود مشغول داشته بود انتخاب محل اقامت بود که ابتدا شیلی را در نظر گرفته بودند زیرا می‌گفتند آب و هوای آن مثل ایران است. و بعد آرژانتین را انتخاب کردند. در هر حال نظر ایشان این بود که پس از ورود به بمبئی ده پانزده روزی در هندوستان به سر برده و سپس به یکی از این دو کشور که نام برده شد، مسافرت نمایند.

ما همه خود را مسافر آرژانتین یا شیلی می‌دانستیم. کسالت شاه کماکان باقی بود و یک درجه و نیم تب داشتند. پس از چهار روز اقامت در کرمان، عصر روز چهارم دستور جمع‌آوری اسباب و اثاثیه را دادند و در همان هنگام صورت ریز کلیه اسباب و اثاثیه و آن‌چه همراه ما بود نیز برداشته شد و تسلیم ماموران دولت گردید.

در چند روزی که در کرمان اقامت داشتیم، چون هیچ فرش همراه نداشتیم سه قطعه قالی خریدیم که یکی از آن سه قالی بعدها فرش منحصربه‌فرد اتاق اعلیحضرت پدر بزرگوارم شد و دو فرش دیگر هم مخصوص ما بود. در روزهایی که در کرمان بودیم گذرنامه اعلیحضرت و ما توسط آقای جم تهیه شد و تشریفات گذرنامه چند نفر از همراهان‌ ما هم در بندرعباس انجام گردید.

هنگامی که وسایل عزیمت به طرف بندرعباس فراهم آمد و آماده حرکت شدیم اعلیحضرت آقای جم را احضار نمودند و پس از ابراز ملاطفت و خداحافظی به ایشان اجازه بازگشت به تهران دادند.

ما وقتی به طرف بندرعباس حرکت کردیم آقای جم در کرمان ماندند؛ ولی همان شب از تهران تلگرافی از اعلیحضرت همایون شاهنشاهی به آقای جم رسید و در آن تلگراف اعلیحضرت همایونی به آقای جم تاکید کرده بودند که تا بندرعباس همراه اعلیحضرت فقید باشید. و به همین جهت پس از عزیمت ما از کرمان شبانه آقای جم هم به اتفاق آقای سرهنگ مولوی، رئیس ستاد لشکر کرمان، به طرف بندرعباس حرکت نمودند و در سیرجان که ما شب را در آن‌جا فرود آمده بودیم به ما ملحق شدند. حادثه‌ای که در سیرجان موجب ملالت خاطر شاه و همه ما شد برگشتن یکی از کامیون‌های حامل اثاثیه و مستخدمین بود که باعث شکستن دست یکی از آشپزها و مجروح شدن یکی دو نفر دیگر شده بود و موجب تاثر و تاسف همه ما را هم فراهم ساخت.

ساعت ۷ بامداد از سیرجان به طرف بندرعباس حرکت کردیم. با این‌که ماه مهر و فصل پاییز بود گرما در منتهای شدت بود و هرچه اتوموبیل پیش‌تر می‌رفت، شدیدتر می‌شد. هنگام ظهر در دهکده‌ای به نام حاجی‌آباد که از آبادی فقط چند درخت خرما و دو سه اتاق گلی روستایی در آن دیده می‌شد فرود آمدیم و در زیر سایه درختان و در آن گرمای نیمروز ناهار خوردیم و پس از ساعتی استراحت که در حقیقت استراحتی در کار نبود به طرف بندر حرکت کردیم.

هرچه به طرف بندر نزدیک می‌شدیم، گرما بیش‌تر شدت می‌کرد. عرق از سر و روی ما روان بود و عطش شدیدی به ما دست داده بود. ساعت ۸ بعدازظهر وارد بندرعباس شدیم، هوا بی‌نهایت خفه و ساکت بود و کوچک‌ترین وزشی در فضا دیده نمی‌شود. یکی از ساختمان‌های ارتش و چند خانه دیگر برای پذیرایی ما معین شده بود و مقدار زیادی شربت لیمو مهیا کرده بودند. شربت‌ها در همان بدو ورود تمام شد و تا حدی تشنگی ما تخفیف یافت. معهذا از شدت گرما و خفگی یارای زیستن نداشتیم و نفس‌ها در سینه تنگی می‌نمود.

اعلیحضرت برای این‌که پس از آن همه خستگی و رنج راه شب را آسوده به سر بریم و از وزش نسیم روح‌بخش دریا استفاده کنیم اجازه فرمودند که والاحضرت‌ها شاهپور برای خفتن به کشتی برویم و با این‌که خودشان به واسطه بیماری و نقاهت بیش از همه ما احتیاج به استراحت داشتند، چون می‌دانستند آن شب آخرین شبی است که در خاک وطن می‌گذرانند، فرمودند: «من شب را همین‌جا خواهم ماند.» من و برادرانم و چند تن از همراهان شبانه وارد کشتی شدیم. آن شب از فرط خستگی کشتی را درست تماشا نکردیم و پس از ورود بلافاصه روی تختخواب‌های سفری خود دراز کشیده و آماده خفتن شدیم. نسیم خنک دریا و خستگی راه موجب شد که زود به خواب رویم. اعلیحضرت آن شب را هم مانند شب‌های پیش نخفته بودند. صبح خیلی زود چنان‌که عادت ایشان بود قبل از همه از جا برخاسته و مشغول قدم زدن شدند. به مامورین دولت که شرفیاب شدند فرمودند «تمام تشریفات و مقررات قانونی را اجرا نمایید.» پس از انجام تشریفات گمرکی و تنظیم گذرنامه بعضی از همراهان که در کرمان گذرنامه آن‌ها صادر نشده بود و مرخص کردن مستخدمین و خدمت‌گزاران، اونیفورم نظامی را از تن خود خارج نموده و لباس شخصی پوشیدند و ساعت ۷ بامداد بود که آماده حرکت شدند. من و والاحضرت‌های شاهپور در این موقع روی عرشه کشتی ایستاده و از در نگران ساحل بودیم.

صدای موزیک سلام بلند شد و پس از چند لحظه قایق موتوری گمرک از طرف ساحل نمودار گردید و اعلیحضرت را برای نخستین بار با لباس شخصی در میان قایق مشاهده نمودیم. نمی‌دانم با چه زبان منظره این لحظه غم‌انگیز تاریخی را توصیف کنم و چگونه تاثری را که در این هنگام به من دست داده بود بیان نمایم. بغض به سختی گلویم را فشار می‌داد. سعی می‌کردم که از ریزش اشک خود جلوگیری کنم ولی قادر نبودم.

شاه وارد کشتی شد ولی همچنان دیده به ساحل دوخته و نگاه حسرت‌بار او متوجه خاک وطن بود. گوییا سعی می‌کردند هر چیز را یک بار دیگر ببینند و با همه چیز با نگاه وداع کنند. ناگهان متوجه شدند که آقای جم که برای بدرقه تا کشتی آمده‌اند منتظر اجازه بازگشت می‌باشند. اعلیحضرت پس از اجازه بازگشت و ابراز قدردانی و خداحافظی به آقای جم فرمودند: «از طرف من به اعلیحضرت شاه بگویید بندرعباس محل بسیار مهمی است توجهی به این‌جا نشده، این‌جا را مورد توجه قرار دهید، در اصلاح وضع بندری آن دقت بیش‌تری کنید.» آقای جم و سایرین با موتور گمرگ بازگشتند. و پس از لحظه‌ای صدای سوت کشتی بلند شد و امواج دریا را شکافته به راه افتاد ولی اعلیحضرت همچنان چشم از ساحل برنمی‌داشتند و در این هنگام بود که مشاهده کردم قطرات اشک در چشم‌های ایشان می‌درخشد. چون بیش از این طاقت تحمل نگریستن این منظره غم‌بار را نداشتم به گوشه اتاق کشتی پناه بردم و ساعتی چند از آن‌جا بیرون نیامدم؛ ولی اعلیحضرت در همان نقطه ایستاده بود و تا خاک ایران نمایان بود چشم برنمی‌داشت.

منبع: حسین مکی، تاریخ بیست ساله ایران، جلد هستم، تهران، علمی، ۱۳۸۰، صص ۴۴۵-۴۵۳.

نظرات بینندگان