arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۱۱۲۲۸
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۲۰ - ۱۶ آبان ۱۳۹۸
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛

ماجرای زندگی سه دیپلمات آمریکایی در وزارت خارجه ایران پس از تسخیر سفارت چه بود؟ / روایت رئیس تشریفات وقت وزارت خارجه را بخوانید

ظهر اولین روزی که به عنوان سرپرست اداره تشریفات، انجام وظیفه را آغاز کردم، خانم منشی از من سوال کرد که آیا به دیدن آمریکاییان رفته‌ام یا نه؟ به خاطر محرمانه بودن موضوع من به کلی از سابقه امر بی‌اطلاع بودم، لذا توضیح خواستم، معلوم شد، رسیدگی به وضع سه تن آمریکایی که هنگام اشغال سفارت آمریکا و گروگان‌گیری به وزارت امور خارجه آمده بودند و در داخل کاخ وزارت امور خارجه اقامت داشتند، در قلمروی وظایف رئیس تشریفات است. بنابراین انجام امور آنان غیر از مسائل امنیتی از آن پس می‌بایست زیر نظر من باشد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

ماجرای زندگی سه دیپلمات آمریکایی در وزارت خارجه ایران چه بود؟ / روایت رئیس تشریفات وقت وزارت خارجه را بخوانید

سرویس تاریخ «انتخاب»: درست در همان ساعاتی که دانشجویان پیرو خط امام سفارت آمریکا را به تسخیر خود درآوردند، بروس لینگن، کاردار سفارت که بعد از سولیوان کارهای سفیر بر عهده او قرار گرفته بود به همراه ویکتور تام‌ست، عضو ارشد سیاسی سفارت و مایک هاولند، افسر امنیتی که آن دو را همراهی می‌کرد، برای دیدار با ابراهیم یزدی، وزیر امور خارجه دولت موقت، در ساختمان وزارت خارجه به سر می‌بردند. این سه نفر با شنیدن خبر تسخیر سفارت در همان ساختمان وزارت خارجه ماندگار شدند و در واقع در امان دولت ایران بودند. دکتر پرویز ذوالعین، مسئول وقت تشریفات وزارت خارجه، در خاطرات خود درباره این سه نفر و ایامی که در وزارت خارجه به سر می‌بردند چنین نوشته است:

در فروردین ماه سال ۱۳۵۹ به سرپرستی اداره کل تشریفات وزارت امور خارجه منصوب شدم. علت این انتصاب به نظر من این بود که در آن ایام می‌دیدم و می‌شنیدم که در داخل و خارج از وزارتخانه علیه تشریفات دیپلماتیک و تشریفات به طور کلی مطالبی گفته می‌شد. من به دلیل آن‌که قبلا و پیش از انقلاب چند سال معاونت تشریفات و مدتی هم اداره پذیرایی‌های دولت را بر عهده داشتم به اهمیت مسائل تشریفاتی آگاه بودم، به همین مناسبت پس از پیروزی انقلاب مقاله‌ای در نشریه وزارت امور خارجه تحت عنوان «آیا جمهوری اسلامی ایران از تشریفات بی‌نیاز است؟» نوشتم و طی آن به لزوم تشریفات به معنی واقعی کلمه تاکید کردم و نتیجه گرفتم که: «هیچ دولتی، حتی انقلابی‌ترین آن‌ها از وجود قواعد تشریفاتی بی‌نیاز نیست.» هنگامی که این مقاله را نوشتم، سرپرستی اداره روابط فرهنگی وزارتخانه را داشتم، ولی فکر می‌کنم به دلیل نوشتن این مقاله و با توجه به سوابقی که در آن اداره داشتم، پس از بازنشسته شدن یکی از دوستان نزدیک و همکاران قدیم که ریاست تشریفات را داشت، مرا به سرپرستی تشریفات منصوب کردند.

سرپرستی تشریفات در آن هنگام کاری سهل و ممتنع بود، زیرا تشریفات سیستم سلطنتی از بین رفته و تشریفات جمهوری هم برقرار نشده بود، خصوصا که جو زمان مخالف هرگونه تشریفات بود و اصولا هرگونه تشریفات مختص به دوران طاغوت تصور می‌شد و زائد تلقی می‌گردید. از این دوران خدمت اداری خود، خاطرات تلخ و شیرین فراوان دارم، قسمتی از این خاطرات درباره روابطی است که طی این مدت با سه تن دیپلمات آمریکایی که به طور گروگان در وزارتخانه بودند، داشتم.

آن‌چه در این‌جا گفته خواهد شد، منحصرا مربوط به این قسمت از یادمانده‌ها است که از این سه گروگان آمریکایی دارم.

ظهر اولین روزی که به عنوان سرپرست اداره تشریفات، انجام وظیفه را آغاز کردم، خانم منشی از من سوال کرد که آیا به دیدن آمریکاییان رفته‌ام یا نه؟ به خاطر محرمانه بودن موضوع من به کلی از سابقه امر بی‌اطلاع بودم، لذا توضیح خواستم، معلوم شد، رسیدگی به وضع سه تن آمریکایی که هنگام اشغال سفارت آمریکا و گروگان‌گیری به وزارت امور خارجه آمده بودند و در داخل کاخ وزارت امور خارجه اقامت داشتند، در قلمروی وظایف رئیس تشریفات است. بنابراین انجام امور آنان غیر از مسائل امنیتی از آن پس می‌بایست زیر نظر من باشد.

همان روز پس از پایان وقت اداری به دیدن آنان رفتم. این ملاقات نخستین، بدون حضور شخص یا اشخاص ثالث صورت گرفت. محل ملاقات در راهروی جنوبی موازی سالن غربی در طبقه سوم (طبقه فوقانی) کاخ وزارت امور خارجه بود، جایی که از بدو ورود عملا در آن‌جا زندگی می‌کردند.

من خود را نخست معرفی کردم و کاردار نیز خود و دو نفر هم‌اطاقیان خود را معرفی نمود. این سه نفر عبارت بودند از: بروس لینگن، کاردار سفارت آمریکا که پس از عزیمت سولیوان سفیر به جای او سفارت را اداره می‌کرد. ویکتور تام‌سِت، عضو ارشد سیاسی سفارت و مایک هاولند، افسر امنیتی که لینگن و تام‌ست را هنگام آمدن به وزارت امور خارجه همراهی کرده بود.

بروس لینگن

بروس لینگن، کاردار سفارت آمریکا، پنجاه و پنج ساله می‌نمود. او مردی بود موقر، مودب، ملایم، فهمیده، مطلع و مطیع سرنوشت خود. از نظر ظاهر هم لاغراندام و ضعیف می‌نمود. گرچه خنده او را به یاد ندارم، ولی معمولا تبسمی ملایم حاکی از قبول وضع خود بر لب داشت. همیشه آرام و خوش‌خلق بود و جز یک بار – که بعدا به آن اشاره خواهد شد – هیچ‌گاه او را خشمگین ندیدم. لینگن نروژی‌الاصل بود و بارها شاید به عمد بر این اصالت خود تکیه می‌کرد و همچنین به نروژی‌الاصل بودن تام‌سِت مشاور خود نیز اشاره می‌نمود. طی چند ماهی که با لینگن در تماس بودم، هیچ‌گونه ناراحتی برای من ایجاد نکرد، زیرا خود را با شرایطی که بر او تحمیل شده بود منطبق ساخته و ایجاد مزاحمت و یا طرح شکایت و اعتراضی نمی‌کرد و به ندرت تقاضایی داشت. او همیشه لباس ساده، پیراهن یا بلوز می‌پوشید و سر و وضع مرتب و تمیزی داشت و همه روزه ریش خود را می‌تراشید. وی بیش‌تر وقت خود را با نوشتن و خواندن کتاب و روزنامه و گوش دادن به اخبار رادیوهای خارجی می‌گذرانید و در محیط بسته سالن ورزش می‌کرد. من هیچ‌گاه در کارهای او و چیزهایی که می‌نوشت و کتاب‌هایی که می‌خواند کنجکاوی نکردم [...].

در نخستین روز ملاقات سه گروگان آمریکایی، پس از معرفی خودم، بروس لینگن کاردار سفارت، از تحصیلات من سوال کرد. گفتم دارای دکترای حقوق بین‌الملل از دانشگاه پاریس هستم. با شنیدن این مطلب، لینگن مثل این‌که منتظر شنیدن آن بود، بلافاصله از من پرسید که آیا ممکن است از نظر حقوق بین‌الملل وضع آنان را توجیه کنم. من هم بدون آن‌که خود را ببازم، گفتم: «وضع شما از نظر حقوق بین‌الملل وضع sui generis (اصطلاح لاتین به معنی خاص و منحصر به فرد) است. البته این سفسطه‌ای بود علمی برای آن‌که از دادن پاسخ سرباز زده باشم. حقیقت امر این بود که آنان بدون آن‌که شخصا تقصیری داشته باشند، قربانی سیاست‌های غلط دولت‌های خود شده بودند و رفتاری هم که با آن‌ها می‌شد، بر خلاف کنوانسیون‌های وین و عرف و رسوم بین‌المللی بود.

ریشه وضع غیرعادی آنان را می‌بایست در سیاست حکومت‌های آمریکا نسبت به ایران در سنوات گذشته جستجو کرد و این موضوعی بود که من به آن اعتقاد داشتم و قبلا، در اوایل گروگان‌گیری، و قبل از آن‌که با سه تن گروگان سر و کار داشته باشم، آن را طی مقاله‌ای تحت عنوان «ایران، آمریکا و حقوق بین‌الملل» نوشتم.

و اما از دیدگاه انسانی و حتی اداری، سعی من این بود که با رفتاری دوستانه و در حدی که شرایط آن روز اجازه می‌داد، به آنان کمک روحی بنمایم و حقیقت این است که با گروگان‌ها که بودم بیش‌تر خود را کنار آنان احساس می‌کردم تا در موضعی که قرار داشتم.

من هر روز که گروگان‌ها را می‌دیدم، هنگام خداحافظی از نظر ادب و به طور دوستانه جملات مشابه و فرمول‌واری را تکرار می‌کردم که معنی تحت‌اللفظی آن‌ها معمولا چنین است:

- آیا احتیاج به چیزی دارید؟ - ممکن است کمکی به شما بکنم؟ - آیا چیزی می‌خواهید و یا چه کاری می‌توانم برای شما انجام دهم؟

بدیهی است که ادای این جملات بیش‌تر جنبه تعارف داشت و اما نکته جالب این‌که بروس لینگن، کاردار سفارت، معمولا در پاسخ این سوالات با تبسم می‌گفت: «بله، یک بلیط یکسره هواپیما از تهران به واشینگتن!»

ویکتور تام‌سِت

ویکتور تام‌سِت، مشاور ارشد سیاسی سفارت، بود. وی جوانی بود متوسط‌القامه، سرخ‌موری، کم‌حرف، گوشه‌گیر، بی‌تفاوت و مرموز. او با این‌که فارسی را می‌دانست و رابط کاردار با محافظین و مستخدمین بود، ولی حتی‌الامکان از نزدیک شدن به من و یا مکالمه با من احتراز می‌کرد.

هر بار که به دیدن گروگان‌ها می‌رفتم، کاردار و مایک هاولند جلو می‌آمدند و مودبانه دست می‌دادند و احوال‌پرسی می‌کردیم، ولی ویکتور تام‌سِت معمولا جلو نمی‌آمد و خود را در انتهای سالن با رادیوها و تلویزیون سرگرم می‌کرد و سلام و خداحافظی از دور صورت می‌گرفت.

مشغولیت وی، تمام وقت، کسب اخبار از رادیوهای خارجی و تلویزیون درباره وضع خودشان و اوضاع و تحولات ایران بود و به همین جهت، آنان همیشه از آخرین اخبار و رویدادهای ایران و جهان آگاهی داشتند.

در این‌جا این نکته را لازم به یادآوری می‌دانم که از خواندن مصاحباتی که تام‌ست، بعدا در زمان آزادی با تیم ولز، مولف کتاب (۴۴۴ روز) – که اشاره‌ای به تعداد روزهای گروگان‌گیری است – به عمل آورده معلوم می‌شود که از مهره‌های اصلی سفارت و از نظر مشورتی کمک مهمی برای کاردار بوده است. در ایامی هم که در وضع گروگان به سر می‌برده وجودش بی‌ثمر نبوده است.

مایک‌ هاولند

مایک هاولند، به طوری که کاردار سفارت معرفی کرد، جزو افراد گارد سفارت بود و به همین مناسبت نیز روزی که کاردار و عضو ارشد سیاسی سفارت به وزارت خارجه ایران آمده بودند ایشان را همراهی می‌کرده است.

هاولند جوانی بود قوی‌هیکل، ورزیده و خوش‌صورت. بر خلاف رئیس خود، بروس لینگن، او همیشه عصبی، ناراحت و ناراضی می‌نمود و روحیه سرکش و طغیان‌کننده داشت. با مستحفظین و مستخدمین ایرانی دائما بر سر موضوعات مختلف مانند تخت خواب، حمام، توالت و غیره مشاجره می‌کرد. به همین دلیل هم محافظین و مستخدمین از او دل خوشی نداشتند و به طرق مختلف از انجام تقاضاهای او سرباز می‌زدند.

من اغلب میانجی‌گری کرده و سعی می‌کردم با توصیه به محافظین برای رعایت خوی میهمان‌نوازی نظر مساعد آنان را جلب کرده و ضمنا به شخص هاولند موقعیت او را تفهیم کنم و در مقابل اعتراضات او، وی را به آرامش و بردباری دعوت می‌کردم.

برای نمونه هنگامی که برای نخستین بار به دیدن آنان رفتم، دیدم برای وی رختخواب به روی زمین انداخته‌اند، در حالی که دو نفر دیگر تخت خواب داشتند. در این مورد چندین بار به معاون وزارتخانه و اداره تدارکات تذکر دادم، ولی تا هنگامی که سرپرست تشریفات بودم، این تقاضا برآورده نشد و بهانه این بود که وی جثه بزرگ دارد و تخت خواب مناسب او ندارند، ولی معلوم بود که مخالفت محافظین و مستخدمین مانع انجام تقاضای وی بوده است.

مایک هاولند به ورزش و نقاشی علاقه‌مند بود و روزها، مدتی عملیات ورزشی را در سالن انجام می‌داد و برای نقاشی هم وسایل لازم را در اختیار داشت. موضوعات نقاشی‌های او، به طوری که به من نشان داده بود، بیش‌تر مربوط به وضع خودشان بود.

یک روز مایک هاولند از این‌که محافظین و مستخدمین برای حمام رفتن او مشکلی ایجاد کرده بودند، سخت عصبانی شده و با آنان دعوای مفصلی کرده بود. ظهر هنگامی که به دیدن آنان می‌رفتم،‌ مستخدمین از خشونت وی به من شکایت کردند و هنگامی هم که او را دیدم، وی زبان به اعتراض گشود. من مطابق معمول او را نصیحت و به آرامش و مدارا دعوت کردم. او پس از این‌که آرام شد، در حالی که معلوم بود، آتش خشمش فرو ننشسته رو به من کرد و گفت: «شما دو هزار و پانصد سال شاهنشاهی داشته‌اید، امیدوارم که دو هزار و پانصد سال هم جمهوری  اسلامی داشته باشید.» گرچه جمله وی دعایی در حق مردم ایران بود ولی از لحن گفتارش معلوم بود که منظورش چیز دیگری است!

برگرفته از دکتر پرویز ذوالعین، دیپلماسی؛ خاطرات و آموزه‌ها، ناشر مولف، ۱۳۷۷،‌ صص ۳۳۸-۳۴۳

نظرات بینندگان