سرویس تاریخ «انتخاب»: مهدی حائری یزدی (فرزند آیتالله عبدالکریم یزدی، موسس حوزه علمیه قم) که از شاگران برجسته آیتالله بروجردی به شمار میرفت، در دوران نهضت ملی شدن صنعت نفت ایران با اینکه به طور رسمی وارد این نهضت نشد، اما جزو هوادارن دکتر مصدق در این مسیر بود. وی در خاطرات شفاهی خود که برای شادروان ضیاء صدقی تعریف کرده و در مجموعه تاریخ شفاهی هاروارد ضبط شده است، از صبح روز کودتا، ۲۸ مرداد ۱۳۳۲، خاطرهای را روایت کرده از آیتالله میر سید محمد بهبهانی که او را به خانهاش خوانده و برای نجات سلطنت خواسته پیغامی برای آیتالله بروجردی ببرد. مشروح این روایت را در پی میخوانید:
یک روز گرمی بود که من تازه از خواب بیدار شده بودم برای نماز صبح. تازه نمازم را تمام کرده بودم. هنوز آفتاب نزده بود. تلفن خانهام صدا کرد. خانه من آن وقت در خیابان سیروس نزدیک سهراه سیروس بود، در تکیه رضاقلی. آنجا منزلم بود. تلفنم صدا کرد. دیدم آقا جعفر بهبهانی، پسر آقای میر سید محمد بهبهانی [است]. گفت: «اینجا منزل حضرت آیتالله بهبهانی است. آقای بهبهانی خواهش میکنند که شما صبحانه را تشریف بیاورید اینجا. یک کار واجبی با شما دارند. میخواهند با شما [صحبت کنند].» گفتم: «بسیار خوب.» من فورا پا شدم و رفتم، چون منزل آقای بهبهانی هم در همان نزدیکیهای سهراه سیروس بود.
بنده همینطور پیاده رفتم. رسیدم به منزل آقای بهبهانی، رفتم آن بالا – بالاخانه توی اتاق. آقای بهبهانی تو اتاق خصوصی کتابخانهاش نشسته بود. آن وقت نشستیم و ایشان طرح صحبت کردند. درست صبح روز ۲۸ مرداد [۱۳۳۲] بود. آقای بهبهانی به من گفتند: «فلان کس، شما میدانید که شاه از مملکت رفته بیرون؟» گفتم: «بله. من شنیدم.» گفتند: «میدانید که صحبت جمهوری است؟» گفتم: «این هم گهگاهی به گوشم خورده.» گفتند: «من از شما یک خواهش دارم. آن این است که من استدعا میکنم شما همین امروز صبح بروید به قم پیش آقای بروجردی و از طرف من بگویید که آقا، مملکت در شرف اضمحلال است. در شرف از بین رفتن است، برای اینکه صحبت جمهوریت این ممکلت است. شاه رفته بیرون و همین امروز و فرداست که اصلا تمام اوضاع و احوال مملکت به هم بخورد. اصلا مملکت دیگر میافتد آن طرف پرده آهنین. دیگر اصلا نه اسمی از دین خواهد بود، نه اسمی از ایشان، نه اسمی از مرجعیت، نه اسمی اصلا از اصل دین. اصلا کمونیستی میشود. مملکت میرود پی کارش. این را باید ایشان هرچه زودتر یک فکری بکنند.» - آن وقت تابستان بود و آقای بروجردی در شهر قم نبود در ییلاق بود، در شش هفت فرسخی قم – گفتم: «چه فکری؟» گفت: «یک دستخطی، یک حکمی صادر بکنند که بالاخره مردم آگاه باشند از این حقیقت. بیایند جلوی تودهایها را بگیرند. خلاصه نگذارند که مملکت کمونیست بشود.»
گفتم: «بسیار خوب، جناب آقای بهبهانی. من میروم. حرفی ندارم. همین الان پا میشوم و میروم به قم به آقای بروجردی همین پیغام شما را، از قول شما، میدهم. ولی به شما عرض بکنم. من یک سوالی دارم و آن این است که اگر آقای بروجردی بعد از اینکه این پیغام را از بنده از سوی شما شنیدند، به من گفتند، بسیار خوب، ولی نظر خودت چیه؟ اجازه میدهید که من نظر خودم را هم به آقای بروجردی بگویم؟»
آقای بهبهانی خودش را جمع کرد و گفت: «نظر شما چیه؟» گفتم: «به نظر بنده به هیچ وجه نمیآید که مملکت ایران با رفتن شاه کمونیست بشود. ممکن است، حداکثرش ممکن است که جمهوری بشود، ولی جمهوری ملازم و یا مساوی با کمونیستی نیست. خود رضاشاه هم یک وقتی برای مقام جمهوریت تلاش میکرد. به علاوه مسائل دیگری هم هست که به این زودیها نمیگذارند مملکت ایران، نه از جهات داخلی و نه از جهات خارجی، همینطور قُلپی، یک لقمه چربی، بیفتد تو دهان کمونیزم. بله، ممکن است فرمش تغییر کند. سلطنتی بشود جمهوریت، ولی کمونیستی، بنده هیچ معتقد نیستم و حتی به خیالم هم خطور نکرده است.»
آن وقت یکی از مطالبی که [آقای بهبهانی] به من گفت، [این بود که] «دکتر فاطمی نطق کرده که بله، آخرین پایگاه استعمار، که شاه بود، از مملکت رفت.» به آقای بهبهانی گفتم: «حالا وقتی که آقای بروجردی یک چنین حکمی که جنابعالی پیشنهاد میکنید صادر بکند، شما راضی هستید که دکتر فاطمی بیاید و بگوید که بله، آخرین پایگاه استعمار انگلیس حکم صادر کرده؟ این دیگر بدتر خواهد شد. اصولا معنی ندارد در این مسائل آقای بروجردی یا خود حضرتعالی مداخله کنید.» [...] ایشان تاملی کرد. دید که بد جایی گیر کرده. خلاصه صرف نظر کرد از اینکه ما برویم به قم. [...].
منبع: متن کامل خاطرات مهدی حائری یزدی؛ فقیه و استاد فلسفه اسلامی دانشگاه هاروارد و تورنتو، ویراستار: حبیبالله لاجوردی، تهران: صفحه سفید، چاپ اول، ۱۳۸۷، ص. ۴۱-۴۴.