arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۵۳۰۰۹
تاریخ انتشار: ۵۳ : ۲۳ - ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛

یادداشت‌های ناصرالدین شاه یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۲۶۸ / اسب‌دوانی خُنکی است، هیچ مزه قال مقال و این‌ها ندارد!

اسب‌دوانی هم نزدیک بود. قدری که از این پارک رفتیم یک زمینی بود چمنی، آن‌جا اسب‌دوانی بود... اسب‌دوانی خنکی است، هیچ مزه قال مقال و این‌ها ندارد. راست اسبی می‌دود خرخر می‌آید. اما زن‌های خوب خوشگلی خیلی بود که راه می‌رفتند و صحبت می‌کردند بسیار خوشگل بودند. پنج دور اسب باید می‌دوید، چهار دور آن را ما نشسته تماشا کردیم. اشخاصی که در این اسب‌دوانی حاضر می‌شوند باید یک بلیط قرمزی بگیرند و به سینه‌شان آویزان کنند که آن‌ها را راه بدهند و الا داخل نمی‌شوند. هر بلیط را هم به منات می‌خرند. اقلا سه هزار نفر جمعیت بود که سه هزار تومان پول گرفته بودند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

اسب‌دوانی خُنکی است، هیچ مزه قال مقال و این‌ها ندارد!

سرویس تاریخ «انتخاب»: صبح از خواب برخاسته رخت پوشیدم. توی باغ گردش کردیم. فرستادم پیش امین‌السلطان به او کار داشتیم گفتند خوابیده است. یک ساعت بعدتر فرستادم گفتند خوابیده است. تا ظهر که ناهار خوردیم هی گفتند خوابیده است از ظهر به آن طرف خواب از حد طبیعی گذشت و معلوم شد که خواب نیست و یک ناخوشی است. فرستادیم طولوزان، فخرالاطبا آمدند. پیشخدمت‌ها همه تمام دور امین‌السلطان جمع شدند. هرچه او را بلند می‌کردند و تکان می‌دادند و صدا می‌زدند بیدار نمی‌شد. خودم هم رفتم دیدم خواب و حالت غش است. فرستادیم یک نفر از طبیب‌های این‌جا را که اسمش دکتر لامبل بود آوردند. این مردکه طبیب هم صورت و ترکیب مضحک خنده‌داری داشت؛ یک چشمش کور بود، ریش بزی ناپلئون سیم داشت، آن هم از وسط چانه‌اش در نیامده بود یک وری بیرون آمده بود، جو و گندم رنگ بسیار کثیف و بد بود. این حکیم هم قدری فکر کرد، گفت: «باید لباس امین‌السلطان را عوض کرد، یخ به سر و چشمش مالید.» فخرالاطبا هم هی داد می‌زد که این ناخوشی ثبات سحری است باید چه کرد و چه کرد، کسی نمی‌فهمید چه می‌گوید جز داد. بالاخره بعد از مالیدن یخ به سر و چشم یواش یواش امین‌السلطان حال آمد و برخاست نشست. دیروز یک چند دقیقه حالت ما طور غریبی بود؛ امین‌السلطان که آن‌طور آن‌جا افتاده بود، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]هم دو خیار بزرگ آوردند که بخورم، خیار کوچک‌تر را پوست کندم که بدهم عزیزالسلطان قهر کرد که چرا خیار کوچک‌تر را به من دادید، رفت آن اطاق خوابید. گاهی من سرِ عزیزالسلطان می‌رفتم او را حال می‌آوردیم، گاهی می‌رفتم منزل امین‌السلطان، خیلی حالت ما خنده‌دار بود، این‌جا و آن‌جا می‌رفتیم. پنج ساعت از ظهر گذشته هم باید برویم به اسب‌دوانی. سر ساعت کورکو آمد. با هم سوار کالسکه شده رفتیم.
اسب‌دوانی هم نزدیک بود. قدری که از این پارک رفتیم یک زمینی بود چمنی، آن‌جا اسب‌دوانی بود. طرز اسب‌دوانی مثل اسب‌دوانی‌های فرنگستان است؛ یک اطاق چوبی وسط است. اطاق‌های چوبی دیگر این‌طرف و آن‌طرف ساخته‌اند که مردم می‌نشینند. یک دیوار چوبی هم کشیده‌اند که اسب دور آن می‌دود. هرچند اسب هم که دور این اسب‌دوانی بدود نمره دارد که نمره بگذارند. دو اسب می‌دود پنج نمره می‌گذراند. پنج اسب می‌دود. از روی نمره معلوم است چند اسب می‌دود، پیداست. منتهای دو اسب هم دو ورس که دو میدان ایرانی است می‌دوند. وقت اسب آمدن و دویدن هم زنگ می‌زنند و اسب می‌آید. اسب‌دوانی خنکی است، هیچ مزه قال مقال و این‌ها ندارد. راست اسبی می‌دود خرخر می‌آید. اما زن‌های خوب خوشگلی خیلی بود که راه می‌رفتند و صحبت می‌کردند بسیار خوشگل بودند. پنج دور اسب باید می‌دوید، چهار دور آن را ما نشسته تماشا کردیم. اشخاصی که در این اسب‌دوانی حاضر می‌شوند باید یک بلیط قرمزی بگیرند و به سینه‌شان آویزان کنند که آن‌ها را راه بدهند و الا داخل نمی‌شوند. هر بلیط را هم به منات می‌خرند. اقلا سه هزار نفر جمعیت بود که سه هزار تومان پول گرفته بودند. بیرق این اسب‌ها را هم از همین پول می‌گذارند. بیرق هزار مناتی و چهارصد مناتی، سیصد مناتی هم داشت. هر دفعه هم که اسب‌دوانی تمام می‌شد برمی‌خاستیم راهی می‌رفتیم و بستنی می‌خوردیم و دوباره می‌نشستیم. خلاصه دوره چهارم که تمام شد من برخاستم و کورکو هم برخاست با ما آمد تا منزل. در راه هم عرض کرد: «فردا که به شکار می‌روید، چون یک عزای مخصوص امپراطور دارد من باید در آن عزا حاضر باشم. خوب است مرا مرخص کنید.» او را مرخص کردیم و خودمان وارد منزل شدیم. امین‌السلطان الحمدلله احوالش خوب بود. عزیزالسلطان دماغی داشت. ساعت نه امشب هم باید برویم سیرک.
در ساعت ۹ پاپف آمد رفتیم سیرک. عزیزالسلطان هم آمد. سایر آدم‌ها هم بودند. از همان باغ و ترتیب و از وسط قزاق‌ها گذشتیم و موزیکان زدند. جمعیت زیاد هم از زن و مرد بود. زن‌های خوشگل بسیار مقبول داشت. بازی‌های امشب هم مثل آن شب بود. بعضی بازی‌های تازه بود که دیده شد. از آن جمله یک توری میان هوا و زمین بستند. یک زن خیلی چاق گنده مقبولی رفت بالای یک چوبی آن‌جا مدتی تیربازی کرد و رقصید و از آن بالاتر پی افتاد توی آن تور و از آن تور آمد پایین. یکی هم قورباغه شده بود، به عینه قورباغه. مردکه لوطی آمد با دام ماهی‌گیری قورباغه را گرفت. خلاصه بازی‌های خوب پاکیزه درآوردند. سیرک که تمام شد آمدیم منزل شام هم نخورده بودم. شام خوردم، اما هیچ اشتها نداشتم و بسیار شام کمی خوردم و خوابیدم.

 

منبع: خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۸۱-۱۸۳.

نظرات بینندگان