صبح از خواب برخاستم، رخت پوشیدم. قبل از ناهار منچیکف قرار است پیش ما بیاید. دیروز در گار [ایستگاه راهآهن]، با قراندوک [گراندوک] منچیکف روسی که در سفر اول و دویم در روسیه مهمان دار ما بود و بسیار آدم خوبی است، استقبال ما آمده بود. او را که دیدم خیلی پیر و خرف و گیج و منگ بود. مثل آدمهای بادآورده بود، راه نمیتوانست برود. لباس رسمی پوشیده، خیلی بیچاره منحنی [خمیده]شده است. ما را که دید گریه کرد، گفت: «دو سال است زنم مرده است و همیشه در زمستان و تابستان در بادن - باد هستم» و خیلی علیل شده است. تفصیل خانه و عمارت او را در بادن - بادن سابق در روزنامهام نوشتهام. خلاصه قبل از ظهر آمد پیش ما نشست، صحبت کرد و حرف زد. همان منچیکف است، اما علیل و پیر و خرف و گیج و منگ. او که رفت ناهار خوردیم.
بعد از ناهار رفتیم توی باغ جلوی عمارت، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]باغ را گردش کرده بلد بود، جلو افتاد، ما هم از عقب او خیلی گردش کردیم. باغ بسیار باصفای بزرگ خوبی است؛ خیابانهای خوب، گلکاریهای خوب دارد. یک ماهتابی دارد که تمامش گلکاری و چشمانداز بسیار خوبی دارد. بعضی جاها مرتبه به مرتبه است، پله میخورد میرود پایین میآید بالا، چفتههای مو خوب دارد که به تمام آنها غورههای خوب بود. قدری غوره چیده خوردیم. حوضها فوارههای خوب داشت. یک حوضی داشت که به دیوار چسبیده بود و از دهن کله شیری آب ریزهای میآمد خیلی خوب بود. یک حوض دیگر داشت که فواره بزرگ داشت و به قدر شانزده هفده ذرع آب او میپرید و بسیار خوب بود. یک حوض دیگر بود که فوارهای مثل کلاه درویشی داشت و آب کمی از او بیرون میآمد. یک جایی را هم با سنگهای ریز قلوه قلوهای درست کرده بودند که برای وقت آمدن باران آدم میرفت توی آن، خیلی قشنگ بود.
خلاصه گردش زیادی کردیم و دو ساعت بعدازظهر سوار کالسکه شدیم، مجدالدوله، میرزا محمدخان و پیشخدمتباشی قراندوک که اسمش این است: بارون دو گیلینگ (Baron De Gayling)، پیش ما نشسته بودند و راندیم برای جای ماهیسازی که از آنجا برویم به شکار.
در بین راه که میرفتیم، در کنار رودخانه از مهمانخانههای خوب متعدد، پلهای کوچک آهنی که روی رودخانه بود گذشتیم. از همان هتل انگلیس که در آن دو مرتبه آنجا منزل کرده بودیم گذشتیم. جلوی هتلها گلکاریهای خوب کرده بودند. رودخانه هم همانطور آب کم خوبی جاری بود. از دمِ عمارت منچیکف گذشتیم، دستِ راست بود. عمارت خوبی هم از دور پیدا بود، گفتند مال پرنس گاگارین بود. گاگارین هم از اهل روس است، شاهزادهایست صاحبدولت، آنجا ییلاق دارد.
خلاصه راندیم از جلو ده لیخطنتال گذشتیم (Lichten Thal) رسیدیم به ماهیخانه. اینجا جایی است که چند اطاق چوبی و حوضهای کوچککوچک درست کردهاند که از تخم ماهی در این حوضها ماهی عمل میآوردند و میفروشند. در بیرون هم دریاچههای بزرگ بود که ماهیهای بزرگ در آنجا بود. پیاده شدیم آنجا را دیدیم، زن بدگلی این ماهیفروش داشت، اما دو دختر داشت که خوشگل بودند بهخصوص یک دخترش که خیلی چاق و سفید و مقبول و خوب بود. آن دفعه که اینجا آمدیم رئیس این ماهیسازخانه یک انگلیسی بود، حالا یک آلمانی است. آنجا را تماشا کردیم سوار شده رفتیم برای شکار.
از ماهیسازخانه که قدری رفتیم تردید پیدا کردیم که برویم به شکار یا برویم به قصر کهنه که این بالا است. بالاخره قرار دادیم برویم شکار. از راه شکار راندیم، قدری که رفتیم دیدیم، یک کالسکه دیدیم که توی آن میرشکار که اسمش این است نشسته بود: موسیو لوئی اُبرفُرسطر (Louis Oberforster). این همان میرشکاری است که سفر اول هم با ما به شکار آمده بود. شکار را هم که زدیم با ما بود. بسیار مرد بادماغی هم بود. میرشکارها همه یکجوراند.
قدری که راندیم از عقب سر گفتند شوکا است. آقا مردک دیده بود. پیاده شدیم. خیلی گردش کردیم و چیزی نبود، سوار شدیم راندیم. میرشکار گفت: «دیگر کالسکه نمیرود باید پیاده برویم.» پیاده شدیم. با مجدالدوله، میرزا محمدخان، عزیزالسلطان، میرزا عبداللهخان، آقا مردک پیاده این سربالا را گرفته رفتیم بالا. خیلی پیاده رفتیم خسته شدیم عرق کردیم متصل هم میرشکار میگفت: «جمعیت زیاد است، همراه نیاورید.» ما هم زیادیها را پایین گذاردیم خودمان، مجدالدوله، عزیزالسلطان، میرزا محمدخان رفتیم پشت یک درختی نشستیم، چند پیاده هم مثل پیداههای خودمان که میرشکار برای سر زدن شکار دارد حاضر کرده بود، آنها رفتند برای سر زدن، ما هم مدتی پشت درخت نشستیم، خیلی طول کشید و پیادهها آمدند و هیچ چیز دیده نشد. هوا هم منقلب شد و شروع کرد به یواشیواش باران آمدن، سوار کالسکه شده از همان راهی که آمده بودیم برگشته آمدیم منزل.
هوای اینجا به عینه هوای کویر است. وضع تپه و جنگل همه چیزش مثل کویر است. درختهای اینجا هم تمام کاج است. درخت خیلی کم است. از روزی که آمدیم، یک ساعت ابر است و میبارد یک ساعت آفتاب است. گاهی هم باد میآید. بادش هم گاهی تند است گاهی یواش، یک هوایی دارد مثل بهشت که وقت تنفس آدم حظ میکند و لذت میبرد. بسیار بسیار هوای خوش خوبی دارد.
شام را امشب پیش قراندوک در عمارت پایین که در تالار بسیار بزرگ عالی خوبی است خوردیم. سر میز قراندوک دست راست ما نشسته بود، طرف دست چپ ما امیراخور قراندوک که مرد محترم و اول شخص دربخانه گراندوک است نشسته بود. مرد پیر بسیار نجیب معقولی بود. باقیِ میز هم ایرانیها و فرنگی مثل امینالسلطان، امینالدوله، امینخلوت، نظر آقا، ناصرالملک، عزیزالسلطان، وزیر صنایع، میرزا رضاخان، دندانساز، فوریه حکیم تازه ما نشسته بودند. شام خوبی خورده آمدیم بالا، بلافاصله قلیانی کشیده رفتیم پایین با دوک در کالسکه نشسته راندیم برای تماشاخانه.
رسیدیم به تماشاخانه، همان تماشاخانهایست که در آن دو دفعه هم رفته بودیم. چند پله کمی خورد، رفتیم بالا توی لژ نشستیم. من و قراندوک تنها بودیم. این لژ ما نزدیک به سن بود. لژ روبهروی ما امینالسلطان، عزیزالسلطان، جهانگیرخان نشسته بودند. دو لژِ بزرگِ روبهروی سن هم مجدالدوله و سایر ایرانیها نشسته بودند. تماشاخانه کوچکی است، اما خیلی مقبول ساختهاند و مطلاکاری و مقبول است. جمعیت زن و مرد هم پر بودند.
یکی دو پرده بالا رفت، بازیهای خنک درآوردند، زن و دختر خوشگل هم نداشت؛ زود برخاسته با دوک آمدیم منزل، عزیزالسلطان تا آخر نشسته بود. وقتی که من توی رختخواب بودم عزیزالسلطان از تماشاخانه مراجعت کرده بود، او را دیدم و خوابیدیم.
دیشب گراندوک عرض کرد: «صاحبمنصبهای توپخانه که اینجا آمدهاند مرخص کنید بروند هاگنو (Haghenau) که در آلزس واقع است آنجا مشق توپی دارند بکنند. گفتم: «البته بروند.» صبح که از خواب برخاستم صدای توپ آنها که در هاگنو به نشانه میانداختند به اینجا در کمال خوبی میآمد.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۲۴۴-۲۴۷.