arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۷۶۸۲۵
تاریخ انتشار: ۴۱ : ۲۲ - ۰۶ مهر ۱۳۹۹
ناصرالدین‌شاه از زبان خانم «بالا» یکی از همسرانش؛

شوهر مرحومم، ناصرالدین‌شاه، آروز‌های زیادی داشت

شوهر مرحومم ناصرالدین‌شاه آروز‌های زیادی داشت، دلش می‌خواست یک قرن زندگی کند و می‌گفت: «روزی که جشن صدسالگی خودم را گرفتم به هر کدام از شما از سکه‌های بزرگ ذوالقرنین خواهم داد.» تا سه ماه بعد از مرگ شاه ما در اندرون بودیم. مظفرالدین‌شاه روی خوش به ما نشان نمی‌داد حتی عقیده داشت که بعضی از زن‌ها در توطئه [قتل]شاه دست داشته‌اند. وی کم‌کم عذر همه خانم‌ها را خواست و گفت: «اسباب و اثاث خود را برداشته پیش خانواده‌های‌تان بروید.» من سه ماه و سه روز پس از مرگ شاه اثاثیه خود را جمع کردم و به خانه‌ای که در گلوبندک داشتم و شاه آن را به من بخشیده بود نقل‌مکان نمودم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ«انتخاب»؛ ۶۱ سال پس از درگذشت ناصرالدین‌شاه، خبرنگار نشریه اطلاعات هفتگی به سراغ یکی از همسران او به نام خانم «بالا» که در قید حیات بود، رفت و با او درباره شوهرش به گفتگو نشست. روایت خانم بالا را از همسرش ناصرالدین‌شاه که در اطلاعات هفتگی مورخ پنجم مهر ۱۳۳۶ منتشر شد در پی می‌خوانید:

 

در بالکن قدم می‌زد و شعر می‌سرود
ناصرالدین‌شاه مردی هنرمند بود نقاشی‌های او روح داشت، ولی از همه مهم‌تر اشعار زیبا و دلنشین او بود. او در شب‌های ماهتابی که نور ماه منظره بسیار دلکشی به نارنجستان کاخ می‌داد در بالکن قدم می‌زد شعر می‌سرود.
اشعار شاه را عده زیادی از خانم‌ها حفظ کرده بودند. چند تن از زن‌ها که باسواد بودند و به شعر علاقه زیادی داشتند گاهی با شاه به مشاعره می‌پرداختند و اشعار شیرین و جالبی رد و بدل می‌شد. هر موقع شاه در خواندن شعر مناسب گیر می‌کرد و مثلا نمی‌توانست «دال» بدهد آن وقت فی‌البداهه خودش شعر می‌گفت. مثلا یک شب سر همین دال قریب صد تا شعر بین او و انیس‌الدوله رد و بدل شده است، آخر خودش یک شعر ساخت و تحویل داد.
زن‌ها با وجودی که دیوان خواجه حافظ و گلستان سعدی و چند شاعر بزرگ را حفظ کرده بودند با این وصف نمی‌توانستند در مشاعره بر شاه فائق آیند و هرکس که فائق می‌آمد پنج اشرفی انعام می‌گرفت.

مشروب می‌خورد، اما مثل آدم!
[ناصرالدین‌شاه]مشروب می‌خورد، ولی مثل آدم! شاه اصلا عرق نمی‌خورد از بو و مزه تلخ عرق خیلی بدش می‌آمد و می‌گفت: «این مشروب به چه درد می‌خورد برای سلامت آدم مضر است»، اما گاه‌گاهی یک گیلاس شراب کهنه آن هم برای تقویت می‌نوشید و دکتر طولوزان فرانسوی این مطلب را به او تجویز کرده بود. البته شاه در نوشیدن افراط نمی‌کرد و پس از این‌که قدری سر حال می‌آمد اکثرا پشت پیانو می‌نشست و آهنگ‌های روح‌بخش می‌نواخت و گاهی هم نقاشی می‌کرد و اگر حوصله بیش‌تری داشت شعر می‌سرود، اما هیچ‌کس از بانوان حرمسرا حق نوشیدن شراب را نداشت و همه می‌دانستند که مجازات این کار بسیار شدید است.

خواب عجیب ناصرالدین‌شاه در جاجرود
[..]او در مسافرت جاجرود خواب عجیبی دید که بسیار ناراحت شد. فکر نمی‌کنم تا امروز کسی از این خواب آن‌طور که اتفاق افتاد اطلاع داشته باشد. ما همراه شاه به جاجرود رفتیم، چند روز گذشت همه خوشحال بودیم، می‌گفتیم و می‌خندیدیم، اما یک روز صبح که به اتاق شاه رفتیم دیدیم حوصله ندارد، خلقش تنگ است، بغض گلویش را فشرده چنان‌که کم مانده است مثل طفلی گریه و زاری نماید. همه دور او جمع شدیم. شاه رو به آغا محمدخان کرده گفت: «دیشب خواب دیدم، خواب بسیار عجیب و وحشتناکی.» آغا محمدخان گفت: «قربان چه خوابی؟» شاه لحظه‌ای به فکر فرو رفت، غباری از غم و اندوه چهره‌اش را فرا گرفته بود بالاخره گفت:
«خواب دیدم یک منبر بسیار بزرگی گذاشته‌اند که پله‌های آن تا چشم کار می‌کند دیده می‌شود. سیدی هم کنار منبر ایستاده بود. وقتی چشم سید به روی من افتاد گفت: بیا از این منبر بالا برو. من چند پله بالا رفتم، اما دیدم دیگر نمی‌توانم بروم. او اصرار کرد، باز هم به زحمت چند پله بالا رفتم تا این‌که بالاخره به پله شانزدهم رسیدم. احساس کردم که بند زانوانم دارد از هم جدا می‌شود و همان‌جا نشستم. سید باز هم اصرار کرد و گفت: برو بالا مگر نمی‌توانی بالا بروی؟ مأیوسانه گفتم: نه نمی‌توانم. او گفت: در این صورت لزومی ندارد بالاتر بروی. دیگر بس است بیا پایین. من پایین آمدم. او دست دراز کرده چیزی از کمرم باز کرد، مثل این‌که شمشیر و کمبربند پادشاهی بود»!
آغا محمدخان شاه را دلداری داده گفت: «قربان چیزی نیست ان‌شاءالله که خیر است.»
بعد از ده روز از جاجرود به تهران بازگشتیم. شاه یک دوربین بزرگ و قوی داشت که شب‌ها با آن به آسمان می‌نگریست و حرکت ستارگان را تحت نظر می‌گرفت. منجمین اسرار و رموز نجوم را به او یاد داده بودند و در حرمسرا می‌گفتند که شاه ستاره خودش را می‌شناسد و از طرز حرکت آن آینده‌اش را پیش‌بینی می‌کند. از جاجرود که به تهران مراجعت کردیم شاه ۱۶ شب مرتبا دوربین را به دست گرفته ساعت‌ها به ستارگان نگاه کرد، هیچ حال و حوصله نداشت. تا آن زمان ندیده بودیم که شاه این‌قدر ناراحت و عصبانی باشد. شب‌ها در ایوان قدم می‌زد و بعد یکی دو ساعت با دوربین خود ستاره درخشانی را که در سمت جنوب شرقی تهران قرار داشت خیره خیره نگاه می‌کرد. هیچ‌کس جرأت نداشت در این باره با او حرفی بزند و سوالی بکند، چون خیلی بداخلاق شده بود.
بالاخره پس از ۱۶ روز که می‌خواست به حضرت عبدالعظیم برود زن‌ها همهمه‌کنان دور او را گرفتند. البته آن‌ها از خواب شاه اطلاع داشتند هرکدام از آن‌ها خواب او را یک جور تعبیر کرده بودند؛ زن‌ها معتقد بودند هریک از آن شانزده پله علامت یک روز است و، چون حالا شانزده روز از شبی که خواب دیده بود می‌گذشت بنابراین عقیده داشتند در روز شانزدهم خطر شاه را تهدید می‌کند، ولی خود شاه روز شانزدهم ناگهان تغییر خلق داد و با شور و شعف به همه می‌گفت: «دیگر خطر گذشت؛ هم منجم‌باشی و هم اوضاع کواکب دلیل رفع خطر هستند. امروز باید به زیارت بروم و سپاس خداوندی را بجا آورم.» با وجود این توضیحات چند تن از خانم‌ها گفتند: «بهتر است یک روز دیگر به حضرت عبدالعظیم مشرف شوید.» حتی چند نفر خود را به زمین و روی پای او انداخته می‌خواستند به هر ترتیبی باشد از خروج او ممانعت به عمل آورند، اما شاه سرش را تکان داده گفت: «چرا نروم؟ آدم یک روز به دنیا می‌آید و یک روز هم از دنیا می‌رود.»
این عین جمله شاه است که هنوز هم در گوشم طنین‌انداز است به هر حال شاه به حضرت عبدالعظیم رفت. عصر معلوم شد که تیر خورده است، ولی او را طوری آورده بودند که مردم نفهمند به قتل رسیده است مثلا یک نفر در کالسکه پشت جنازه او نشسته و جسدش را طوری نگهداشته بود که همه خیال کنند زنده است. یک نفر نیز مرتبا سبیل‌هایش را تاب داده و مشغول صحبت با جسد بی‌جان شاه شده بود و لب و دهانش را تکان می‌داد که مردم تصور کنند طرف صحبت با شاه است. ما هم دو روز از مرگ شاه خبردار نشدیم تا این‌که روز سوم صدراعظم به اندرون آمده صندوقی را که پیش امین‌اقدس [یکی از همسران ناصرالدین‌شاه]بود مهر و موم کرد. می‌گفتند توی این صندوق جواهرات و سکه‌های طلاست. سوال کردیم که «مگر چه شده؟» گفتند پای شاه تیر خورده و همین دو سه روز بهتر می‌شود و باز پیش شما می‌آید.


دو سه لنگه کاه به اندرون آوردند!
بالاخره قضیه برملا شد، آن وقت بود که زن‌ها جیغ زدند. فریاد و فغان به راه انداختند. عده زیادی خاک روی سر خود می‌ریختند، عده‌ای زیر درخت‌ها خود را بر زمین می‌کوبیدند، دو سه لنگه کاه هم به اندرون آوردند که همه زن‌ها سر خورد ریخته گریه زاری می‌کردند و از این‌که بیوه شده‌اند قاتل شاه را لعن و نفرین می‌کردند.
شاه موقعی که به قصر برلیان می‌آمد از حوض بلور آب می‌خورد و می‌گفت: «چقدر آب گوارایی است.» اتفاقا با آب همان حوض جسد او را شستند.
شوهر مرحومم ناصرالدین‌شاه آروز‌های زیادی داشت، دلش می‌خواست یک قرن زندگی کند و می‌گفت: «روزی که جشن صدسالگی خودم را گرفتم به هر کدام از شما از سکه‌های بزرگ ذوالقرنین خواهم داد.»

مظفرالدین‌شاه روی خوش به ما نشان نمی‌داد
تا سه ماه بعد از مرگ شاه ما در اندرون بودیم. مظفرالدین‌شاه روی خوش به ما نشان نمی‌داد حتی عقیده داشت که بعضی از زن‌ها در توطئه [قتل]شاه دست داشته‌اند. وی کم‌کم عذر همه خانم‌ها را خواست و گفت: «اسباب و اثاث خود را برداشته پیش خانواده‌های‌تان بروید.» من سه ماه و سه روز پس از مرگ شاه اثاثیه خود را جمع کردم و به خانه‌ای که در گلوبندکی داشتم و شاه آن را به من بخشیده بود نقل‌مکان نمودم.
حالا که به آخر سرگذشت شاه رسیدم این را هم باید بگویم که متاسفانه در چند سال اخیر مطالب عجیب و غریبی درباره شوهره ناصرالدین‌شاه شایع کرده که جملگی دروغ و بی‌اساس و تهمت است. او مرد خوش‌قلب و مهربان و هنرمندی بود که آرزو داشت مردم مملکت به خوشی و رفاه کامل به سر ببرند.
سال‌هاست از مرگ شوهرم می‌گذرد و هنوز هم مهر و محبت او از دلم بیرون نرفته و هر وقت به یاد دوران سلطنت او که مردم روی آسایش دیدند می‌افتم بی‌اختیار اشک دور چشمانم حلقه می‌زند.

 

نظرات بینندگان