arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۱۲۵۹۱
تاریخ انتشار: ۱۱ : ۲۱ - ۲۴ فروردين ۱۴۰۰
«مسافرت در داخله طهران»، در ۸۸ سال پیش؛

قسمت اول/ می‌خواهیم طهران را گردش کنیم، هرکس هم‌سفر ماست بسم‌الله!

برای حرکت از میدان شمس‌آلعمار چون استخاره‌کننده مجربی در نظر نداریم خط (خیر و شر) خواهیم کشید و هرچه حکم کرد به آن عمل می‌کنیم که فوق‌العاده موثر خواهد بود. خطی که فعلا در نظر گرفته‌ایم، خط میدان، بازار مروی، کوچه حاجی‌ها، آخر محله یهودیان، بازار آهنگران، سه‌راه چهل‌تن، بازار پالان‌دوزان، دروازه کهنه حضرت عبدالعظیم، میدان امین‌السلطان، سرقبرآقا، انبار گندم و دروازه است که اگر خودمان جغرافی بلد بودیم و مطبعه اسباب داشت و شما نقشه سرتان می‌شد از آن حقه‌های فرنگی به کار می‌زدیم و بدیهی است اگر موقع حرکت صبر آمد، خط سیر خودمان را تغییر خواهیم داد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

می‌خواهیم طهران را گردش کنیم، هرکس هم‌سفر ماست بسم‌الله!سرویس تاریخی «انتخاب»؛ می‌خواهیم طهران را گردش کنیم، هرکس هم‌سفر ماست بسم‌الله!

ما صبح جمعه عزیمت خواهیم نمود و مرکز حرکت از میدان شمس‌العماره، شترگلوی سابق، خواهد بود. این مسافرت را پیاده انجام خواهیم داد و زاد و راحله ما علاوه بر آن‌چه در قرون وسطی به کار می‌آمده است، یک دوربین عکاسی و یک تلسکوپ و یک ذره‌بین و مقداری دوا و مختصری ادوات طبی است. در این سفر خیال مواقف ما مواقعی است که فکر ما در آن درنگ می‌کند و بدون این‌که کاملا محلی که به آن رسیده‌ایم بشناسیم و عجایب آن را به دیده تحقیق بنگریم از آن‌جا نخواهیم گذشت.

برای حرکت از میدان شمس‌آلعمار چون استخاره‌کننده مجربی در نظر نداریم خط (خیر و شر) خواهیم کشید و هرچه حکم کرد به آن عمل می‌کنیم که فوق‌العاده موثر خواهد بود. خطی که فعلا در نظر گرفته‌ایم، خط میدان، بازار مروی، کوچه حاجی‌ها، آخر محله یهودیان، بازار آهنگران، سه‌راه چهل‌تن، بازار پالان‌دوزان، دروازه کهنه حضرت عبدالعظیم، میدان امین‌السلطان، سرقبرآقا، انبار گندم و دروازه است که اگر خودمان جغرافی بلد بودیم و مطبعه اسباب داشت و شما نقشه سرتان می‌شد از آن حقه‌های فرنگی به کار می‌زدیم و بدیهی است اگر موقع حرکت صبر آمد، خط سیر خودمان را تغییر خواهیم داد.

اکنون بیایید گردش کنیم.

سفر طهران را شوخی نپندارید؛ ما که در این شهر ظاهرا اقامت داریم برای مسافرت داخلی خودمان محتاج چهل و چند سال عمر و صرف چندین ده هزار تومان پول و خوردن خروارها برنج و گندم و دریدن هزارها گاو و گوسفند و جویدن استخوان هزاران جوجه و مرغ و خروس پهن پازن شده‌ایم.

این طهران مکاره نواده عجوزه ری ورامین قدیم است. هزاران اسرار در سرپولک و تکیه ملاغدیر و پاچنار و سه‌راه دانگی و گذر لوطی صالح و بازارچه مهدی‌ موش و بازارچه بابا نوروزعلی آن مدفون است!

ما به خارج محوطه طهران کار نخواهیم داشت وگرنه تاریخ برج یزدی که در اراضی ری و امامزاده گل زرد که خارج دروازه دولاب و چشمه‌علی که نزدیک حضرت عبدالعظیم است یک دوره کتاب پنج‌جلدی خواهد شد.

اگر خدا عمرمان داد و سفر طهران را به خوبی و سلامتی به پایان رسانیده و بازگشتیم، ده به ده قصبه به قصبه حومه طهران و عجایب تاریخی آن را به سمع قارئین محترم خواهیم رساند.

مقصود این سفر در طهران خیلی مهم است از آن غافل نباشید و هرکس که فکر سالم و عقل سالم و دماغ سالم دارد هم‌سفر ما خواهد بود.

دو نفر از هم‌سفرهای خودمان را پیش از عزیمت و قبل از روز موعود می‌توانیم به شما معرفی کنیم و نویسنده برای هم‌سفری این دو نفر با هم که فوق‌العاده محبت‌شان جالب دقت است رنج برده و زحمت کشیده است:

یکی از آن‌ها آقای فیلسوف مستوفی‌زاده است که پدرش عضو انجمن دانش و از موسسین دارالطباعه همایونی و رفقای مرحوم میرزا یوسف‌خان مستشارالدوله تبریزی و مرحوم میرزا محمدحسین فروغی ذکاءالملک بوده و خودش سال‌ها در علوم ادبیه عربیه زحمت کشیده تواریخ فارس از روضه‌الصفا، حبیب‌السیر تا ناسخ‌التواریخ را حفظ است و غالبا در منشئاتش سجع و قافیه را رعایت و اشعار فصحای عرب و عجم را با تحریرات خود تلفیق کرده که او را می‌توان در فصاحت و بلاغت هم‌دوش صاحب تاریخ معجم دانست. عقیده ایشان این است که هیچ زبانی از زبان‌های دنیا به خوبی و شیوایی زبان عربی نیست و برای ادای مطلب و ترتیب معانی، لسانی است توانگر و غنی که اهل زبان برای آن زحمت بسیار کشیده‌اند و نیز معتقد است که اگر یک نفر عالم مطلع که عربی و یکی از السنه عالم حیه [زنده] عالم را به اندازه هم خوب و جامع بداند هر تالیف یا تصنیفی را که با هر دو زبان بکند صرافان سخن خواهند دید که متن عربی آن برای استفاده هر آشنای به هر دو زبان بیش‌تر جالب دقت و توجه خواهد گردید.

هم‌سفر دیگرمان آقای دکتر گشتاسب‌پور نقطه مقابل آقای فیلسوف مستوفی‌زاده است که ده ساله به اروپا رفته و در آن‌جا تحصیلات عالیه کرده و امروز دکتر در ادبیات است و مخصوصا آن‌چه از زند و پهلوی و اوستا که اروپاییان مانند «هارلز» و «دارمس‌تطر [دارمستتر]» و «انکتیل» نوشته‌اند همه را دیده است و قدم به قدم و نکته به نکته مخالف هم‌سفر دیگری ما است و مقصود من از هم‌سفری این دو نفر با هم این است که چون سفرنامه برای این مسافرت از روز حرکت خواهیم نوشت افکار و عقاید و بحث و جدال روزانه آن‌ها را هم ثبت کنم.

دکتر گشتاسب‌پور بر خلاف، عقیده‌اش این است که عرب در عالم مصدرِ هیچ‌گونه تمدنی نبوده و اگر نژاد «سمیتیک» در عالم کارهایی کرده‌اند موجبی ندارد که نسبت آن را به عرب بدهیم. از جمله مبالغاتش این است که عرب را غارت و جنگ ایلغار با نیزه و شمشیر آفریده‌اند و هوش او از محیط سوزان عربستان تجاوز نمی‌کند و چنان‌چه آن‌ها را به اقلیم دیگر کوچ دهند به زودی در اقوام دیگر منحل می‌شوند و استعدادشان تغییر می‌کند. از معتقدات این هم‌سفر دیگر ماست که باید به فوریت اخلاق عرب و زبان عرب را به کنار گذارد.

فردا برای تدارک سفر از هر دو تقاضا کرده‌ام به منزل ما نقل‌مکان کنند و قول و قراری بگیریم و بدهیم شاید در این سفر از بحث و جدال آن‌ها آسوده باشیم و تفصیل جلسه فردا را هم در مقدمه سفرنامه خواهم نوشت.

رفقا صبح پنج‌شنبه به منزل ما نقل‌مکان کردند؛ آقای فیلسوف معدودی کتاب و یک بقچه رخت همراه آورده و دکتر یک دست لباس انگلیسی پوشید و جیب و بغل خود را پر کرده و پر و پا را محکم بسته مانند این‌که کوهساری در پیش داریم. پیشنهاد مسافرت جدا جدا به آقایان داده شده بود و دکتر و فیلسوف هیچ‌یک از هم‌سفر خود اطلاعی نداشتند و در صورت اطلاع البته حاضر برای مماشات نبودند.

دکتر قبلا آمده بود و در اتاق کتاب‌خانه وی را نشانیده و خود به دنبال تدارکات رفته بودم و او نیز به تنظیم و ترتیب لوازم‌التحریر خود از قبیل دفتر یادداشت و قلم خودنویس و تراشیدن مداد سرگرم بود که در را زدند. در را گشوده و آقای فیلسوف را به همان اتاق رهنمایی کردم. همین‌که پرده را گرفتم و چشمش به رقیب افتاد یکه خورد و خواست به عقب برگردد، راه را بر او بسته بودم ناچار به اتاق وارد و سلام آهسته کرد. دکتر وحشت‌زده سر بلند کرد او هر چند جواب سلام را نتوانست بگوید به تواضع قیام کرد و خواه نخواه تحیاتی رد و بدل شد و هر دو نقشه را فهمیدند.

با اجازه آقایان من از اتاق خارج شدم که لباس مناسبی پوشیده و تا آقایان آب گرم و سردی صرف می‌کنند تدارک خود را ببینم ولی این بهانه بود و از داخل حیاط به اتاق صندوق‌خانه که متصل به اتاق کتاب‌خانه بود رفته پرده را کمی عقب زده برخورد آن‌ها را به دقت مطالعه می‌کردم که زمینه سلوک آن‌ها را به دست آورده هرچه زودتر زمینه اصلاح را آماده سازم. دکتر مشغول کار خودش بود و یک مشت اسباب خرده‌فروشی از قبیل میزان‌الحراره و میزان‌الهوا و قطب و قبله‌نما و ناخن‌گیر و فندک و آلت تزریق از جیب و بغل بیرون ریخته به آن‌ها ور می‌رفت و هر وقت که غفلتا آقای فیلسوف با صدای بلند و آهنگ عربی لاحولی می‌خواند دکتر از جای خود می‌جست و به فرانسه زیرلبی می‌گفت: «ساپریستی! ساکره نون دو...!» عینا منظره دورنمای گرگ و بره در لب جوی بود گاه‌گاهی، خنده عنان متانت و بردباری را از کفم ربوده نزدیک می‌شود فریاد کنم و به ناخن‌های خود توجه می‌کنم که خنده را بگذرانم گاهی در فکر فرو می‌روم که این‌ها چه نظری به معلومات یکدیگر دارند و در معلوماتی که مبانی حسی ندارد معیار تشخیص و تفکیک از خطا و صواب چیست؟ و خرد و نابخردی را در عالم با چه مقیاس باید سنجید و بالاخره حقیقت در کجاست؟ لمحه‌ای به فکر فرو می‌روم که تشخیص خوبی و بدی تربیت‌های علمی و نظری خارج از محیط قدرت فکری یک نفر آدم سطحی بی‌معلوماتی مانند من است.

آمدند و صدایم کردند که «زلفعلی نوکر نیست و چای ریخته‌اند بیایید برای مهمان‌ها چای ببرید!» به عجله آمدم و سینی چای را گرفتم و برای رفع اشکال این‌که اول پیش کدام‌یک از ایشان ببرم که دیگری بدش نیاید شعاع آفتاب را که از شیشه‌ها افتاده بود و هردو جهت جنوبی اتاق شمالی نشسته بودند بهانه کرده سینی را پای بخاری روی میز جلو گذارده دو صندلی نزدیک هم نهاده استدعا کردم محل را تغییر بدهند و اجابت کردند. صندلی خود را هم نزدیک ایشان آورده و این‌گونه سخن آغاز کردم: «فردا راه مهمی در پیش داریم. علت آن‌که هریک از آقایان را از مصاحبت دیگری آگاه نکردم این بود که مبادا بر اثر غباری که از اختلاف نظریات علمی آقایان روی آینه صافی دل‌ها مانده شاید فواید خطره این سفر روحانی را عامدا از نظر دور کرده و آماده هم‌سفری نباشد لهذا خواستم قبلا بی‌خبر بوده و بعدا در زمینه امکان آن صحبت کرده و اگر دیدیم محظور مهمی ما را از منظور دور نخواهد کرد با دل‌گرمی و آشتی هم‌قدم باشیم. فرط علاقه من به مراتب علمی و اخلاقی آقایان که هردو را معلم و مربی خود می‌دانم ایجاب کرده که دو چراغ معرفت که هردو در یک مصباح حقیقت مأوی دارند راهنمای خود در این سفر عبرت قرار داده و از وجود آقایان استفاده کنم.»

سپس بدون این‌که منتظر نتیجه گفتار باشم متذکر شدم: «هوا گرم می‌شود باید حرکت کرد.» موافقت کردند. آقایان را به خیابان رسانیده و خود به اندرون بازگشتم.

کدبانو مشغول تدارک آش پشت‌پا بود. بچه‌ها دورم ریختند؛ نادره سفارش یک گوشواره برای خود و یک نظرقربانی برای آذربانو می‌داد و امیرحسین یک دوچرخه سواری از من می‌خواست که با هزار زحمت به او فهمانیدم در خیابان‌های امروزه طهران دوچرخه‌سواری برای اطفال با ناشی‌گری و مستی شوفرها خطرناک است و تا قانون سختی برای بی‌مبالاتی شوفرها نگذشته این آرزوی او عملی نیست و عوض دوچرخه یک «لانتر ماژیک» [فانوس جادویی؛ دستگاهی مانند پروژکتور که تصاویر نقاشی‌شده یا عکس‌های ثبت‌شده را به وسیله یک منبع نور مصنوعی بر روی پرده به نمایش می‌گذارد.- انتخاب] برای او خواهم خرید. حسین متقاعد شد و به کناری رفت. تصور کردم مشکلات تا همین‌جا به پایان رسید غافل از این‌که هوشنگ عصای مرا پنهان کرده و ایران‌دخت او را تحریک کرده تا پول و اجازه رفتن امشب به سینما را به آن‌ها ندهم رفع مزاحمت نکنند و من هم که چشمم ترسیده مبادا اسماعیل گماشته من آن‌ها را در سینما بگذارد و خود به قهوه‌خانه برود در دادن این اجازه تردید دارم. بادا باد پول را دادم و به مشهدی اسماعیل التماس کردم دیگر این خطا را نکند و مرا از زیر قرآن عبور دادند و آبی پشت سر پاشیدند و از دور حرکت دستمال‌های سفید بچه‌ها را می‌دیدم تا از چهارراه امیریه گذشتیم و درشکه‌ای یافته متوجه میدان شمس‌العماره شدیم.

 

میدان شمس‌العماره و باغ مروی

می‌گویند معیرالممالک بزرگ وقتی که افتخار دامادی ناصرالدین‌شاه را حاصل کرد این شمس‌العماره را به عنوان سپاس‌گزاری و تشکر ساخته تقدیم کرد. تاریخچه این بنا را از دفتر بیوتات سلطنتی تقاضا کرده‌ایم مرقوم و برای ثبت در این سفرنامه برای ما ارسال فرمایند، هر روز[ی که] برسد در طی جریان ثبت آن روز تحریر خواهد شد. آن بنای درهم‌شکسته امروزه حکایت می‌کند از این‌که مصالح بنایی قدیم تا چه درجه خوب و مرغوب و استادان فن تا چه درجه مهارت داشته‌اند.

امروز انسان برای ساختن یک کلبه روستایی دچار هزاران زحمت می‌شود و عاقبت یک جرز به راستی بالا نمی‌رود و در قوائم و ارکان و استخوان‌بندی آن عمارت استادان فن قدرت‌نمایی کرده‌اند.

میدان شمس‌العماره یا شترگلوی سابق منظره قدیمی را از دست داده، آن حوض کثیف پر از لجن که معدن نشر میکروب مالاریا بود پر شده و از سیم‌کشی‌های اطراف حوض اثری باقی نیست.

البته خوانندگان چهل و پنجاه‌ساله سفرنامه ما به خاطر دارند که سابقا آتش‌بازی در این میدان می‌شد و آن سیم‌کشی‌ها جای چراغ‌موشی‌های استکانی بود که با پیه‌های عفن می‌افروختند.

باغ مروی که سابقا وسیع و متجمل و باصفا و نزهت بوده امروز قسمتی از آن گاراژ اتومبیل‌های کرایه‌ای، قسمت دیگر باغچه از بقایای باغ قدیم و در مساحتی از آن قهوه‌خانه‌ای دایر است که مرکز اجتماع شبانه روسای اصناف پایتخت مشهور ماست.

برای رفع خستگی و استراحت به قهوه‌خانه مزبوره وارد و به مقتضای فصل از محیط سرپوشیده آن به باغچه‌ای که دارد عبور کرده و روی نیمکت‌های آخرین، بار گشودیم و قبلا سر و صورتی از گرد و غبار صفا داده سپس به خواندن روزنامجاتی که موقع حرکت خریداری شده بود مشغول شدیم.

جای فارغی پیدا کرده بودیم لب آب و زیر سایه درخت بود و تا عصر این‌جا لم خواهیم داد که هوا بشکند و بتوانیم سفر خود را ادامه دهیم. سر و کله دکتر با قهوه‌چی بند شد، مدت‌ها بود آتش‌بیار برای پذیرایی ما چای طلب کرده بود و هر چند در این موقع میل نداشتیم ولی برای عدم اطمینان به خوبیِ آب مشروب آن‌جا که تغارش را دمِ در دیده بودیم ترجیح می‌دادیم آب جوشیده باشد و چون بنده چای کم‌رنگ را بی‌ضرر می‌دانم و بلکه مفید علاوه بر آن‌که می‌گویند «چای آدمی را خوش‌رنگ می‌کند» بدم نیامد از این‌که قهوه‌چی سه فنجان چای برای ما آورد.

چای‌بیار این قهوه‌خانه معروف است که از پیش‌کسوت‌های قدیم زورخانه است و مکرر دیده‌اند دوازده استکان‌تراش را روی هم چیده و تا آخر باغچه رسانیده و به همه تعارف کرده و قطره‌ای از آن نریخته است ولی از سوء تصادف وقتی خواست چای دکتر را تسلیم کند چشمش به مشتری‌های تازه‌وارد بود و استکان چای برگشت روی کت چوچونچه [نوعی کتان خنک – انتخاب] دکتر (!) دکتر مثل اسفند از جای جست و حق داشت زیرا در هوای گرم چندروزه و نزدیک ظهر آب جوش روی پای انسان بریزد خیلی زحمت می‌دهد. قهوه‌چی با لبخند مخصوصی گفت: «او بر هرچی چشم ناپاکه نعلت! عیبی ندارد آقا، چای پا را نمی‌سوزاند...» که دکتر ترقه شد: «قباحت نمی‌فهمی! تو از زبان من حرف می‌زنی که عیبی ندارد! چطور عیبی ندارد؟ عیب کدام است؟ این عیب نیست که فضای به این خوبی و محلی به این زیبایی را با این اطوار و حرکات خودتان می‌گندانید و مزبله‌ای را قهوه‌خانه می‌نماید هزار فنجان را در یک طرف می‌شویید و این گلیم‌های پر از میکروب را در همین‌جا می‌تکانید و چرسی‌ها را راه می‌دهید و این لوطی‌بازی‌ها را درمی‌آورید! مگر شما بندبازید و این‌جا سیرک شماست؟! چای را  مگر می‌شود این‌طور آورد؟! در تمام قهوه‌خانه شما یک سینی شکسته نبود که این سه فنجان را در آن بگذارید و این رسوایی را بار نیاورید؟! در تمام دنیا سرپوش و حوله استعمال می‌کنند، آن‌ها پیش‌کش، شما لااقل مثل آدم بیاورید.»

من و فیلسوف با کلمات بریده بریده آن‌ها را اصلاح می‌دهیم و هرچه به قهوه‌چی اشاره می‌کنیم «برو» نمی‌رود و خیره خیره به حرف‌های دکتر دل داده و قلوه گرفته، یک مرتبه یک پا را عقب گذاشته صدا را کلفت کرده گفت: «ده کیسه! بکش بیرون! راس راسی خیال می‌کونه این‌جا هم مثل همون کافه (پروانه) است که یارو اسم پروانه را بهانه کرده شکل هرچی نه‌بدترش را بالا در کافه کشیده. او آقا! ما این‌جا از اونا نداریم. این‌جا جای مرده، نمی‌خوای بکش میدون!»

دیدم دیگر مجال تأمل نیست برخاستم و به ملایمت و مدارا قهوه‌چی را روانه کردم و همین‌طور که می‌رفت باقی حرف‌های خودش را هم زد «او آقا! عیب این‌جا اینه که امروز جارو نشده اما خوایش دارم بدی این‌جا را به اون کافه‌ای ببخشین که کنار هر میزش چل تا از این غلاف‌های پوستی افتاده – حالا فهمیدی – این فوکول کراوات برا ما هم مایه‌ای نداره – هر شب ما هم اون‌جاها می‌ریم – حواست جمع باشه.»

دکتر: «ساکره نون‌دن‌شین! ملاحظه کنید این‌جا هم بنده بیچاره با آن جوان‌های شاگرد «شیخ‌التجدد!» مشتبه شدم – احمق پای مرا می‌سوزاند به حرف‌های حسابی من گوش نمی‌دهد و عیب جلفی معدودی هرزه و تمدن‌ بدنام‌کن را به من نسبت می‌دهد در حالی که به هیچ یک از این‌جاها که گفت به شرافت قسم است پا ننهاده‌ام مگر کافه پروانه شکل قبیحی کشیده است؟!» من: «نه! ولی آخر پروانه که اسم قهوه‌خانه نمی‌شود این شخص عوام است چیز دیگری خیال کرده است».

دکتر: «ملاحظه فرمایید همان‌طور که دیروز بعضی از آخوندنماها اسباب تضییع نوع می‌شدند، ‌امروز هم بعضی از متمدن‌نمایان اسباب تضییع نوع می‌شوند.»

فیلسوف: «آخر این تجددنمایان تضییع‌کننده نوع شاگرد همان آخوندالتجددهای تضییع‌کننده آن نوع شده‌اند.»

دکتر: «آقا! قربان! شما بیایید دهان شما را ببوسم.»

فیلسوف و دکتر یکدیگر را در آغوش گرفته و می‌بوسند و من حظ می‌کنم. طولی نکشید صاحب قهوه‌خانه یک سینی ورشو حوله‌کشیده به دست آمد و همان چای‌بیار میز جلو را پشت سر او می‌کشید و سینی را حضور آقای دکتر گذاردند و حاج‌خان معذرت خواست. محتویات سینی عبارت از یک قوری کوچک چای و یک قوری آب ‌جوش و یک چای‌صاف‌کن برنج قشنگ و یک قندان و انبر نقره بود و مقداری نان سوخاری، و دعوی صلح شد و به کوتاهی پرداختیم.

کم‌کم این‌جا را آفتاب می‌گیرد و موقع ناهار است و ما گرسنه شده‌ایم. برای حاج‌خان صاحب قهوه‌خانه پیامی فرستادیم که ما تا عصر مهمان او خواهیم بود، برای صرف ناهار و مختصر استراحت محل مناسبی برای ما تدارک کند. جواب داده بود: «زیر نارون از همه جا خنک‌تر است» و اگر مایل باشیم فورا تجیری [سایه‌بان/ مانند خیمه – انتخاب] هم دور آن خواهد کشید. با نهایت امتنان پذیرفتیم. گفتند تا یک ساعت دیگر حاضر می‌شود. به انتهای فرصت جامه‌دان‌ها و کیف‌ها و پتو، بالش‌بندهای خودمان را به تحویل‌دار دخل قوه‌خانه سپرده گفتیم: «ما هم می‌رویم بگردیم یک ساعت دیگر مراجعت می‌کنیم» و از در قهوه‌خانه خارج شدیم.

طرف دست راست ما بیرون بازارچه فضایی دیده می‌شد، به آن سمت توجه کردیم و برای تشخیص به نقشه مراجعه کردیم معلوم شد جلوخان ‌مروی این‌جاست. در جلوخان چیز جالب توجهی دیده نشد؛ یکی دو دکان سنگ‌تراشی باز بود که هاون سنگی و بام‌غلتان و لوح قبر برای فروش آماده کرده با چند دکه پینه‌دوزی و قفس‌سازی. مقابل دکان مرد قفس‌ساز درنگی کردیم و راستی بعضی از قناری‌ها خوش‌الحان و زیبا بودند. در وجه تسمیه آن مرغ صحبت کردیم که «آیا فارسی است یا نه» دکتر گفت: «این لغت در اصطلاح بین‌الملل نام این مرغ است چون آن را از کاناری به خارج برده‌اند مرغی است بی‌نهایت ترسو و کم‌دل و قلبش مانند شیشه نازک و سریع‌التاثر است.» فیلسوف گفت: «جایی که در آن این‌گونه مرغ‌های خواننده یا وحشی را می‌فروشند اسم مخصوصی دارد.» من در نظر داشتم که آن را «سعله» یا «سهله» شنیده بودم ازقضا فیلسوف هم می‌خواست بداند فارسی یا عربی است و در هر حال املایش چیست؟ من نمی‌دانستم و افسوس خوردیم چرا در لغات بازاری و مبتذل تتبع و تحقیقی نمی‌شود تا زمینه برای پیدایش هزاران لغت فراهم شود. از ترنم و آهنگ قناری‌ها که به زندان قفس انسی گرفته بعضی به سیم سقف آویخته و بعضی دیگر یا به کنجی خزیده و در عین حال زمزمه می‌کردند و یا در محیط محدودی پرواز می‌کردند لذت می‌بردیم و چون منطق‌الطیر نمی‌دانستیم معلوم نبود کدام خوش است و کدام ناخوش؟ و این نغمات موثر از قبیل مویه و لابه مستمندان و زندانیان است که در ما به عکس تاثیر کرده یا راستی به زندان خو کرده و مشتی تخم کتان و یک فنجان شکسته آب منتهای عشرت آن‌هاست.

فیلسوف گفت: «شک نیست که قناری صورتا از بلبل قشنگ‌تر است هرچند حرکات و اطوار آن را ندارد و بعد از بلبل صوتش هم از سایر مرغان هم‌سلک خود بهتر است. نمی‌دانم شعرای هر ملت که بلبل را عاشق خطیبی پنداشته و به چهچهه آن هزار شرح و تعبیر نوشته‌اند چرا برای قناری شعوری قائل نشده‌اند.»

دکتر (عصبانی): «حرکت کنید! باز فلاسفه و شعرا نکته‌ای پیدا کردند. حال که می‌خواهید وقتی صرف و تفکری کنید برویم در این دکان سنگ‌تراشی ببینیم این صنعت که از فنون جمیله است و ایران هنرمندان بزرگی داشته که ستون‌های استخر و کتبیه بیستون به آن گواهی می‌دهد در چه حال است!» متابعت کردیم و وارد دکان سنگ‌تراشی شدیم. فیلسوف به چند شعر عربی که به خط نستعلیق زیبا روی سنگ مبنی بر بی‌اعتباری دنیا نوشته شده بود دقیق شده و من به سنگ دیگری که این بیت پارسی بر آن نقش شده بود چشم دوختم که آن را حفظ کنم: «این که بر تربت ما می‌گذری دیده گشای/ که به خاک قدمت چشم تری دوخته‌ایم»

دکتر به استاد سنگ‌تراش خطاب کرده و گفت: «امروز این صنعت مهم شما که دنیا به او افتخار می‌کند به همین هاون و یانه [هاون]  و سنگ قبر محدود شده است. شما مگر نمی‌توانید هیکلی بتراشید یا اشیا و اسبابی بسازید که لایق ضبط در موزه و تالارهای رسمی باشد؟! امروز از روی پایه‌ستون‌ها و سرستون‌های خرابه استخر دانشوران دنیا نقاشی‌های مهم کرده و به طور برجسته نازک‌کاری آن‌ها را که به قلم نقاش هم نمی‌آید ساخته و مبالغ گزافی می‌فروشند و شما در این طرف دنیا دست و قلم خود را رنجه کرده بام‌غلتانی می‌سازید که صورت آن با هزار سال قبل فرق نکرده است!» استاد سنگ‌تراش [که] از سختی و مشقت کار فرسوده و به واسطه نداشتن مشتری دل‌تنگ و غضب‌ناک بود گفت: «مشتری نیامد نیامد حالا که آمد مثل آقا است! برو آقاجان پشت میز اداره‌ات بنشین و شکر کن خدا برای شما عاجزها دارالعجزه‌ای ساخته، من همین هستم تا چشمم کور بشود. اگر بخت من است امسال کسی هم دنبال سنگ قبر و هاون سنگی نخواهد آمد.» فیلسوف خندید و گفت: «عمو جان از این بترس آن‌ها را هم رزاق‌اف از فرنگ بیاورد.» دیدم باز میزان‌الحراره بالاست نزدیک است غوغا بشود دست رفقا را گرفته قرار دادیم عصر برای گردش مدرسه مروی بیاییم و به قهوه‌خانه برگشتیم.

کنار نارون تجیر قشنگی کشیده و از خانه حاجی‌خان قالیچه‌های خوب آورده فرش کرده‌اند. جامه‌دانم را باز کردم قابلمه را بیرون بیاورم و خبر داشتم کدبانو مرغ پخته با نان سفید بریده برای ما تدارک دیده که دیدم یک مجموعه سرپوشیده‌ای که سرپوش قلمکار زیبای کار اصفهان و نوارهای سبز ابریشمی داشت نمایان و به طرف ما می‌آورند. گفتم: «رفقا! دعوای دکتر کار ما را ساخت و مصارف یک هفته خودمان را باید انعام بدهیم.» سینی را زمین گذاشته و کارتی به دست من دادند. روی آن را به دقت مطالعه کردم نوشته بود: «هرمز سجستانی» ذیلش را نگاه کردم دیدم نوشته است: «از نقشه مسافرت شماها مسبوق و خود به شرکت شائقم عجالتا چون به این محله وارد شده بودید روی اصول اخلاق قدیم به این گستاخی مبادرت شد امیدوارم هم‌سفر باشیم.»

رفقا نمی‌خواستند قبول کنند، من گفتم: «این عبارت را بخوانید و آشنا را بیگانه نپندارید.» به آورنده گفتم: «برای مزید گوارایی بسیار ممنون می‌شدیم که به شرف آشنایی میزبان محترم قبل از صرف غذا سرافراز می‌شدیم.» آورنده اطمینان داد که چون منزل نزدیک است میزبان محترم ما در موقع صرف ناهار حضور خواهد داشت.

آورنده کارت برای رسانیدن پیام ما به میزبان نادیده فورا حرکت کرد و یک ربع ساعت بعد در حالی که هنوز سرپوش ناهار را برنداشته بودند به معیت جوانی که آثار تفکر و هوشمندی در ناصیه او ظاهر بود به منزل ما که با آن تجیربندی شبیه به چادر ایلات و عشایر شده بود ورود کردند. جوان به محض ورود خود را معرفی کرد: «هرمز سجستانی».

از ابراز احساسات ایشان سپاس‌گزاری کردیم و از این‌که بدون سابقه و معارفه نسبت به ما اظهار ملاطفت نموده‌اند و ناهاری فرستاده‌اند قدردانی شد. جوان اظهار کرد: «من قبل از آشکار شدن زمینه مقصود آقایان مدتی بود در این خیال بوده و برای انجام همین مقصود راه دور و درازی را پیموده از آمریکا به ایران برگشته‌ام. شغل من در دنیای جدید تجارت است و زوجه آمریکایی دارم چند ماه است در نزدیکی همین محل به یکی از اعیان و رجال که قرابتی دارد ورود کرده‌ایم. بنده در این شهر با کسی آشنایی نکرده‌ام با خانمم غالبا به گوشه و کنارهای این شهر و شمیرانات برای مطالعه و تحقیق گردش کرده‌ایم ولی زمینه علمی نداشته و پروگرام و خط‌مشی آقایان خیلی پسندیده است، ما هم متابعت خواهیم کرد.» در این موقع صدا کرد سرپوش را برداشتند. وعده داد مابقی صحبت را پس از صرف غذا بگوید و به همین جمله اکتفا کرد که: «امروز روز پای‌تختی پسر میزبان ما بود دیشب عروسی داشت جمع کثیری امروز مهمان دارند بنده با آن‌که مشتاق مطالعه و دیدن این‌گونه مجالس هستم و خانمم هم آرزو داشت یک اجتماع رسمی زنانه ایران را ببیند به مناسبت نشر اعلان عزیمت آقایان و این‌که روز موعود امروز بود از آن مجلس عذر خواستیم و در میدان شمس‌العماره حاضر بودیم و جریان را مطالعه کردیم و همین که به بازارچه داخل شدید به مناسبت این‌که منزل ما در کوچه نقابت و نزدیک این محل است همراه شما بودیم تا به این محل وارد شدید. خانم مراجعت و بنده باز همراه‌تان به قهوه‌خانه آمده و سعی داشتم مراقبی در صبحت و اعمال داشته باشم و بودم تا آن مناقشه شیرین آقای دکتر و قهوه‌چی شروع شد و خیلی دقت کردم که چرا در مملکت ما حس احترام جهال از علما که واجب‌الرعایه بود زایل شده و قهوه‌چی گستاخی کرد. وقتی که به منزل رفتم دیدم خانمم نوشته که مرا خانم‌های ایرانی به زور سر ناهار خود بردند و چون شما ممکن بود دیر بیایید ناهار شما را به اتاق خودمان خواهند فرستاد، و این سینی را با کیفیتی که دارد فرستاده بودند. من که می‌دانستم از چای قهوه‌خانه مشمئز هستید چه رسد به ناهار آن، بهترین مصرف آن را مطابق خوی قدیم ایرانی تقدیم آن به همسایه تشخیص دادم و حضورتان فرستادم و سعی داشتم خودم مختصر نان و مربایی که حاضر بود بخورم که گماشته برگشت و جواب کارت را آورد اینک در خدمت شما آن را صرف می‌کنیم.»

غذای مطبوع خوبی بود با کمال لذت صرف کردیم. پس از ناهار حاج‌خان سینی چای را تجدید کرد و موقع صحبت را با آقای هرمز سجستانی دادیم و مفاد اظهاراتش به شرحی است که ذیلا می‌نویسم:

هرمز گفت: «پدرم مقداری تمبر باطله ذخیره و مقداری اشیای عتیقه تدارک و به قصد تجارت چندی پیش از ایران به قصد آمریکا حرکت کرد و مرا همراه برد. مال‌التجاره ما به مبالغ گزافی فروش رفت و در مقابل مال‌التجاره آمریکایی تدارک و به قصد ترکیه و ایران حرکت کرد. ابتدا مرا به مدرسه تجارت گذارد و خود یکی دو سفر کرد. مدتی من تحصیل خود را دوام می‌دادم لیکن چون پدرم دست‌تنها بود و پیرمرد شده بود در مسافرت‌های بعدی با او همراهی کرده مدرسه فنی خود را مدرسه تجارت عملی تشخیص داده مکرر با او مال‌التجاره به ترکیه و بمبئی و جنوب ایران آورده و مصرف کرده‌ام. پس از چندی پدرم در شام مرد و من تجارت‌خانه در آمریکا دایر کرده و زوجه‌ای اختیار کردم و امروز کار تجارت من به خوبی می‌چرخد. نظر به این‌که پس از ازدواج مطابق معمول سفری می‌کنند و ترقیات روزافزون ایران عزیز را می‌شنیدم خانم من حاضر شد که ایران را با هم سیاحت کنیم. پس از ورود به خاک ایران خانم من علاقه‌مند شد مطالعاتی در اطراف روحیات خانم‌های ایرانی و زن‌های روستایی و دهقان این مملکت نماید و سفرنامه هم ترتیب داده که به طبع خواهد رساند. و سفرنامه ایران ما از بنادر جنوب که اول بدان ورود کرده‌ایم شروع شده است و هنوز قسمت مرکز تنظیم نشده. اشغال روحی خانمم به این مطالعات لطیف مرا هم وادار کرد در اطراف حرفه و شغل خود یادداشت‌هایی بردارم و لهذا در امور تجاری من هم مختصر مطالعاتی کرده‌ام و هنوز قسمت مرکزی آن نوشته نشده است. اجازه می‌فرمایید در این سفر پرمنفعت که خواهید فرمود ما نیز افتخار مصاحبت شما را پیدا کنیم و همراه باشیم و البته چون هنوز اختلاط خانم‌ها با مردان آن‌طور که در اجتماعات عفیف فرنگستان معمول است متداول نشده است معیت خانم من هم با این کاروان بدون فایده نخواهد بود.»

دکتر از این مذاکرات حظ کرد و دلش غنج می‌زد از این‌که بالاخره یک نفر فرنگی آن هم آمریکایی در سوسیته [جمع] ما راه یافت و پیوسته می‌گفت: «با نهایت افتخار! زهی افتخار!»

فیلسوف آهسته به من گفت: «تحقیق کنید خانم‌شان روبسته است یا نه؟» مقصود فیلسوف معلوم بود که اگر آزاد باشد مسافرت ما مشکل است.

ادامه دارد...

منبع: مرتضی فرهنگ،‌ خواندنیها، شماره چهل و پنجم، سال نهم، شماره ۴۵۸ شنبه ششم فروردین ۱۳۲۸، صص ۲۴-۲۸، خلاصه‌شده از روزنامه کوشش سال ۱۳۱۲.

نظرات بینندگان