arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۱۳۴۲۸
تاریخ انتشار: ۰۶ : ۲۱ - ۲۹ فروردين ۱۴۰۰
روزنامه‌گردی در «انتخاب»؛

قهوه‌خانه «عاشق‌ها» در تبریز ۵۶ سال پیش

اینان نوازندگان دوره‌گرد محلی هستند که آذربایجانی‌ها «عاشق» می‌نامندشان. لیکن نباید تصور کرد هر نوازنده دوره‌گردی می‌تواند به جرگه عاشق‌ها وارد شده و کلمه «عاشق» را جلوی نام خود بگذارد. داستان زندگی «عاشق‌»ها که فقط در تبریز هستند و تعدادشان به پنجاه – شصت نفر می‌رسد، حکایتی است شورانگیز از عشق و عاشقی... قهوه‌خانه «عاشق‌ها» در تبریز معروف است. از بامداد تا پاسی از شب رفته صدای ساز و آواز از درون این قهوه‌خانه به گوش عابرین می‌رسد که از جلوی آن می‌گذرند. مشتریان این قهوه‌هانه را اکثرا و ۹۹ درصد کسانی تشکیل می‌دهند که شور عشق در سر دارند.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

قهوه‌خانه «عاشق‌ها» در تبریز ۵۶ سال پیش

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ آن‌چه در پی می‌خوانید گزارشی است قهوه‌خانه‌ای در تبریز سال ۱۳۴۴، که عشاق نامی شهر در آن ساز می‌نواختند و آواز سر می‌دادند، عشاقی که ماجرای عشق‌ ناکام‌شان زبان‌زد خاص و عام شهر بود. این عاشقان دل‌خسته در مه غلیظ دود قلیان‌ها تصنیف‌هایی از عشاق نامی سر می‌دادند و اشک حضار را جاری می‌کردند؛ سازشان به جان‌شان بند بود، و آن‌قدر برایش حرمت قائل بودند که اگر از گرسنگی تلف هم می‌شدند، نمی‌فروختندش. , اما ماجرای قهوه‌خانه عشاق تبریز به روایت خبرنگار خوش‌ذوق مجله اطلاعات هفتگی که در شماره مورخ ۲۷ فروردین این مجله منتشر شد:

 

سازت را بردار، اکنون هنگام رفتن فرا رسیده. قهوه‌خانه در انتظار توست، و سینه‌سوختگانِ منتظر و مشتاق چشم به در دوخته‌اند. برو و با نوای ساز و آوازت زیر سقف کوتاه و پردود آن قهوه‌خانه پرت و دورافتاده شهر، و در دل آن مردان شادی بیافرین، غم بیافرین...

برو عاشق... برو!

قهوه‌خانه در انتظار، بی‌تاب است عاشق...

صدای جرینگ جرینگ استکان نعلبکی‌ها، قُل‌قُل قلیان‌ها و نجوای آرام و خواب‌آلوده مردان تو را می‌خواند. تو را که خالق غم‌ها و شادی‌های مردم کوچه و بازار هستی!

عاشق! شتاب کن... قهوه‌خانه از انتظار لبریز است. مردانِ تنها می‌خواهند که تو بروی و با زخمه‌های سازت خاکستر گذشته‌ها را از روی یادبودها و خاطرات‌شان کنار بزنی...

و آن اندوهِ دل‌چسب، دوست‌داشتنی و لطیف را که تنها عشاق کام‌نایافته احساس می‌کنند، چون آبشاری از نور بی‌رنگ در قلب‌هاشان سرازیر نمایی....

بر لبان‌شان لبخندی و در چشمان‌شان قطره اشکی بنشانی!

اما... کمی درنگ عاشق! ما را نیز با خود ببر... بگذار با تو همراه شویم. ساعتی پای ساز و نوایت بنشینیم تا بهتر و بیش‌تر تو را بشناسیم. تو را با قصه‌ها و غصه‌هایت...

 

ساز و نوای عاشق

تبریز شهر عاشق‌هاست. عاشقان تبریز را همه مردم آذربایجان خوب می‌شناسند، و این‌ها مردانی هستند شکست‌خورده در عشق با سینه‌ای پرسوز و قلبی گرفته از زنگار غم...

اینان نوازندگان دوره‌گرد محلی هستند که آذربایجانی‌ها «عاشق» می‌نامندشان. لیکن نباید تصور کرد هر نوازنده دوره‌گردی می‌تواند به جرگه عاشق‌ها وارد شده و کلمه «عاشق» را جلوی نام خود بگذارد.

داستان زندگی «عاشق‌»ها که فقط در تبریز هستند و تعدادشان به پنجاه – شصت نفر می‌رسد، حکایتی است شورانگیز از عشق و عاشقی...

قهوه‌خانه «عاشق‌ها» در تبریز معروف است. از بامداد تا پاسی از شب رفته صدای ساز و آواز از درون این قهوه‌خانه به گوش عابرین می‌رسد که از جلوی آن می‌گذرند.

مشتریان این قهوه‌هانه را اکثرا و ۹۹ درصد کسانی تشکیل می‌دهند که شور عشق در سر دارند.

اینک ما مقابل درِ این قهوه‌خانه ایستاده‌ایم. شیشه‌ها تار و کدر است و از داخل صدای سازی و آوازی به گوش می‌رسد. مشتریان قهوه‌خانه از بیرون و از پشت شیشه‌ها چون سایه‌هایی خاموش و بی‌حرکت به نظر می‌رسند.

داخل می‌شویم و عاشقِ جوانی را می‌بینیم که تسمه‌ ساز را به روی شانه چپ انداخته و به زدن و خواندن مشغول است. در قهوه‌خانه صدایی نیست مگر صدای ساز و آوازِ عاشق و مرد دیگری که پشت سرش در آلتی چون نی‌لبک می‌دمد. این را «بالام‌بو» می‌نامند و کسی را که با زدن این با عاشق همراهی می‌نماید «بالام‌بوچی» می‌گویند.

با ورود ما نگاه‌ها برای یک لحظه زودگذر و کوتاه به سوی ما برمی‌گردد. در قهوه‌خانه تمام صندلی‌ها و نیمکت‌ها اشغال شده، مردم پس از نگاهی کوتاه به ما دوباره سر به سوی عاشق برمی‌گردانند که در حال عبور از لای میزها و صندلی‌ها هم‌چنان می‌زند و می‌خواند...

در گوشه‌ای برای خود جایی باز می‌کنیم و می‌نشینیم، و آن‌گاه ما نیز چون دیگران گوش به ساز و آواز عاشق جوان می‌سپریم. او گرم و با احساس می‌خواند. از ته دل و با تمامی احساس مضراب را به سیم‌های ساز آشنا می‌کند. آمدن و نشستن ما اصلا توجهش را جلب نکرده و او چنان گرم خواندن و زدن است که گویی در جمع ما نیست.

به نظر می‌آید که سال‌های سال است همین‌طور مشغول خواندن است... چشمانش نیمه‌باز و نگاهش چنان می‌نماید که انگار هیچ نقطه معینی را نگاه نمی‌کند. انگشتان دست چپش روی سیم‌ها نرم و چابک می‌لغزد و دست راستش گاه تند و گاه آرام و ملایم مضراب را با سیم‌ها آشنا می‌سازد و ناله ساز را درمی‌آورد...

نگاهی به جمع قهوه‌خانه‌نشینان می‌اندازم؛ چهره‌ها را یک حالت تفکر عمیق پوشانده، نگاه‌ها به عاشق دوخته شده، و همگی چنین می‌نمایند که گویی در خوابی عمیق و دل‌پذیر فرو رفته‌اند. صورت‌ها از پشت پرده غلیظ و تیره‌رنگی از دود سیگار و بخار چای گرفته دیده می‌شود.

عاشقِ جوان آوازش را زیر سقف کوتاه و فضای پردود قهوه‌خانه پرواز می‌دهد و آوازش چون پرنده‌ای در قفس راه جست‌وجویی می‌یابد که از آن تنگنا بگریزد، لیکن دیواره‌های دودزده راه فراری برایش نگذاشته‌اد، دوباره برمی‌گردد و در گوش خواننده می‌نشیند، و درد به چهره عاشق تازیانه می‌زند.... و او بلندتر و گرم‌تر آوازش را سر می‌دهد...

به نظرم می‌رسد همراه با آوازِ سرگردان عاشق، روح قهوه‌خانه‌نشینان نیز از کالبدشان بیرون آمده و در آن فضای دودآلوده راه گریزی می‌جویند... لیکن راه گریزی نیست و ارواح دوباره به ابدان بازمی‌گردند، و هنگامی می‌رسد که ساز و آواز عاشق، و طنین ناله «بالام‌بو» آرام آرام فروکش می‌کند و مردان تکانِ آهسته‌ای می‌خورند و سر از گریبان اندیشه‌های دور و درهم خویش برمی‌دارند...

قهوه‌خانه از خواب بیدار می‌شود!

 

اولین عاشق

اینان، این عاشقان دل‌سوخته در تبریز چگونه و بر اساس چه فلسفه‌ای به وجود آمدند؟ چگونه شد که روح و جان خویش را در گروی زخمه‌های ساز و طنین آوازشان نهادند؟

این خود داستانی است شنیدنی و جالب...

یک قرن پیش از این، از این جماعت در تبریز هیچ اثر و نشانه‌ای نبود. کسی نبود که وی را «عاشق» خطاب کنند، لیکن عشق جوانی پایه‌گذار عاشقان تبریز گشت... این جوان صمد نام داشت. او را صمد چاروقچی نیز می‌نامیدند. بلندبالا و خوش‌سیما بود و زندگانی‌اش در آرامش مطلق می‌گذشت... تا روزی که اسیر زنجیر عشق شد. به بازار رفته بود که چشمان سحرانگیز دختری را دید. بُرای شیطنت چشمانِ دختر صاعقه‌ عشق را بر وجود صمد فرود آورد..

احساس کرد آتشی در اعماق وجودش فروزان گشت. گرمای سوزان و دل‌پذیرِ این آتش را در دل حس کرد، و هنگامی به خود آمد که سر از پا نشناخته و بی‌اختیار تا در خانه دختر رفته بود. وقتی که دختر می‌خواست داخلِ خانه شود، یک بار دیگر برگشته همان نگاه جادویی و افسون‌کار خویش را بر روی صمد دوخت، و با این نگاه شراب سکرآور عشق را چنان در کام صمد ریخت که جوان را مست و بی‌خود ساخت. صمد یکپارچه عشق شد، جسمش، روحش و آن‌چه که در وجود داشت اسیر زنجیر ناگسستنی عشق دختر ناشناس گشت...

به خانه که برگشت آشفته و پریشان‌حال بود. هیچ نمی‌دید جز چشمانِ سیاه دختر را... و او از دختری که یک بار دیده بود، بتی ساخت در معبد خاموش تنهایی قلبش، و آن‌گاه در محراب این معبد زانو زد و به پرستش بت سیاه‌چشمش پرداخت.

روز بعد و روزهای بعد صمد به درِ خانه معشوقه رفت. کلامش، نگاهش بود و او با کلماتِ نگاه چه راز و نیازها با معشوقه کرد و چه تمناها بازگو کرد...

و یک روز، غروبِ آفتاب که دختر از بازار به خانه برمی‌گشت، در خمِ یک کوچه و در پای یک دیوار بلند، رو در روی معشوقه ایستاد. گفت که دوستش دارد و گفت که آتش عشقش وجودش را به خاکستر بدل می‌سازد و آن‌گاه در انتظار پاسخ دختر مُهر خاموشی بر لب زد و منتظر ماند.

و دختر سیاه‌چشم لب به سخن گشود و گفت: «برو صمد! مرا از یاد ببر...»

صمد پرسید: «چرا! آخر چرا؟»

و دختر به دنبال لحظه‌ای سکوت که چون قرنی بر صمد گذشت، به افسوس سر تکان داد: «مرا تا هفته‌ای دیگر به عقد مردی دیگر درخواهند آورد... و تو باید مرا از یاد ببری... فراموشم کنی، زیرا که هرگز به هم نخواهیم رسید...».

این کلمات چون سِیلی از سُرب مذاب در مغز صمد ریخت و همه چیز را از یادش برد، هنگامی سر برداشت که از دختر در کوچه نشانی نبود، معشوقه رفته بود!

دیوانه‌وار در کوچه دوید و به درِ بسته‌ای رسید که خانه دختر بود، و پشت دیوارهای بلند آن خانه دختری را دید که بر سفره عقد نشسته و دست در دست و چشم در چشم مرد دیگری دارد.

تا نیمه شب پای دیوارِ خانه معشوقه، آشفته‌حال و زار به قدم زدن پرداخت و روز بعد تبریز را تنگ و کوچک و غیر قابل نفس کشیدن احساس کرد. هوا برایش سنگین و خفه شده بود. در کوچه‌ها که راه می‌رفت، احساس می‌کرد دیوارها از دو طرف بر او فشار می‌آورند و دارند خردش می‌کنند. این در دلش وحشت و آشوبی بپا می‌کرد...

دیگر همه او را می‌شناختند، اما او برایش اهمیت نداشت که دیگران درباره‌اش چه می‌گویند.

رفت و سازی خرید. قبل از این نواختن ساز را کمی می‌دانست. سازش را برداشت و سر به بیابان گذاشت. ژولیده‌موی و آشفته‌روی رازِ دل با زخمه‌های ساز می‌گفت و ترانه‌های محلی عاشقانه را برای خودش و برای گل‌های خودروی صحرایی زیر لب زمزمه می‌کرد.

از این زمان مردم نام «عاشق صمد» بر او نهادند! و عاشق صمد که قلبی ریش ریش از عشق داشت تا پایان عمر سازش را از دست ننهاد، و اندوه بزرگ و سینه‌سوز خود را جز با ساز خود با هیچ‌کس در میان ننهاد تا مرد! هنگام مرگ نیز سازش را در آغوش داشت...

و این‌چنین عاشق صمد چاروقچی در یک قرن قبل از این پایه «عاشق»ها را در تبریز با عشق شورانگیز خود بنا نهاد...

از آن پس هر جوانی که در عشق ناکام می‌شد و شکست می‌خورد، راه عاشق صمد را می‌پیمود.

 

افسانه اصلی و کرم

قهوه‌خانه در سکوت دست و پا می‌زند که در آرام باز می‌شود، پیرمردی قدم به درون می‌نهد و مشتریان به احترامش از جا نیم‌خیز می‌شوند. از گوشه و کنار می‌شنوم که «عاشق حاجی ‌علی آمد.» بانگِ «خوش گلدین»، «خوش گلدین»! (خوش آمدی... خوش آمدی) از گوشه و کنار قهوه‌خانه برمی‌خیزد.

عاشق حاجی علی پیرترین عاشق تبریز است. زخم عشق او از همه عاشقان تبریز کهنه‌تر است، و داغی که او بر دل دارد از داغ دل هر عاشقی قدیمی‌تر است.

می‌آید و دورتر از ما روی نیمکتی می‌نشیند. سر به زیر دارد و به شاگرد قهوه‌چی که استکان چای را در مقابلش می‌گذارد بی‌توجه است. انگار در این دنیا نیست.

سازش را روی زانو نهاده و چنان در عمق اندیشه‌هایش دست و پا می‌زند که به نظر می‌آید سال‌های سال است در خوابی گران و رویایی پایان‌ناپذیر به سر می‌برد.

لحظه‌ای بعد، من و او کنار هم قرار می‌گیریم. چهره عاشقِ پیر پُرچین و چروک است. از زبان خودش بشنویم که می‌گوید: «سن و سالم زیاد نیست، اما غمِ عشق پیرم کرده و جای پای زمان را بر چهره‌ام نشانده...» هم‌چنان که دارد حرف می‌زند، با انگشت ناله سیم‌های ساز را درمی‌آورد. این نوا در سکوت قهوه‌خانه فریاد عاشقی دل‌سوخته است که اندوه در دل می‌ریزد و پرده غم بر روح آدمی می‌گستراند.

عاشق حاجی علی می‌گوید: «آن قدیم‌ها هر کسی نمی‌توانست عاشق بشود. عاشقی آقا مراحلی داشت. تنها دوست داشتن و ساز زدن نبود، سرسپردگی بود و بندگی کردن معشوق بود... آن زمان سی – چهل سال پیش از این کسی که می‌خواست به جرگه عاشقان وارد شود باید پیش یک عاشق پیر امتحان بدهد. از او امتحان می‌کردند و او باید به اندازه کافی اشعار عاشقانه داستان عشقی و پرسوز و گداز اصلی – کرم را از حفظ بداند. در غیر این صورت به میان خود راهش نمی‌دادند.»

درباره اصلی – کرم که یکی از قصه‌های شورانگیز عاشقانه تبریز است و من درباره آن قبل از این هم چیزهایی جسته و گریخته شنیده‌ام، از عاشق حاجی علی می‌پرسم. در جوابم می‌گوید:

قصه عشق اصلی – کرم را همه مردم آذربایجان کم و بیش می‌دانند. ما عاشق‌ها بیش‌تر از اشعار عاشقانه محلی را و مخصوصا داستان اصلی – کرم را با ساز بازگو می‌کنیم... در گنجه که آن زمان از شهرهای ایران بود چوپانی زندگی می‌کرد. او «زیاد» نام داشت و صاحب زنی بود که زیبایی‌اش زبان‌زد همگان بود. زیاد زنش را می‌پرستید. هر صبح به امید بازگشت غروب، رمه را به صحرا می‌برد و تمام روز را به یاد همسر زیبایش در نی‌لبک می‌دمید و امیدش این بود که غروب به خانه برگردد و در کنار زن قشنگش بیارامد. زندگی آرام «زیاد» چوپان یک روز ناگهان به هم خورد، سواران حاکم تبریز به سراغش آمدند و همسرش را با خود برای حاکم بردند. ناله و زاری و التماس‌های زیاد اثری نبخشید و او به ناچار راه اصفهان را در پیش گرفت و رفت در بارگاه شاه عباس و تظلم‌خواهی کرد. و شاه عباس به تبریز آمد و حاکم و همسر زیاد هر دو را فرمان به کشتن داد. هنگامی که زیاد گفت: «همسرم تقصیر نداشت.» شاه عباس جوابش داد: «زنی که در بستر بیگانه بخوابد دیگر به درد تو نمی‌خورد!» آن‌گاه یکی از زنان حرم خویش را به نام خدیجه طلاق گفت و به عقد زیاد درآورد و حکومت گنجه را نیز به زیاد سپرد و چوپان دیروز «زیاد خان» نام گرفت... زمانی بدین سان گذشت... زیاد خان و همسرش خدیجه صاحب اولاد نمی‌شدند، و در گنجه مرد دیگری بود که «قره ملک» نام داشت و او نیز با همسرش مریم بدون اولاد بودند. این دو زن و شوهر با هم دوستی داشتند و یک روز که کنار رودخانه‌ای نشسته بودند، از آب رودخانه سیبی گرفتند زن‌های‌شان سیب را دو نیم کردند و خوردند و قرار گذاشتند اگر صاحب دختر و پسری شدند بچه‌ها را به عقد ازدواج یکدیگر درآورند. ۹ ما بعد مریم دختری به دنیا آورد و خدیجه پسری... لیکن دست تقدیر این دو خانواده را از هم جدا کرد. بچه‌ها دور از هم بزرگ شدند. پسر را «محمود» و دختر را «آسیه» نام نهادند. هنگامی که آنان به سن بیست سالگی رسیدند، یک روز محمود همراه با لَله‌ای که داشت برای شکار به خارج شهر رفت. بازِ شکاری خود را نیز همراه برده بود. بعدازظهر خوابید و در خواب دید که مردی به  او جامی شراب نوشاند و گفت که از این پس نام تو «کرم» است و دختری که «اصلی» نام دارد عشق ابدی توست... کرم از خواب برخاست و چنان احساسی در خویشتن یافت که با شعر آن‌چه را در خواب دیده بود برای لَله‌اش تعریف کرد: «در خواب ساقی را دیدم، دیدم، شراب را نوشیدم، با جامی از شراب در دست... و تصویری در جام دیدم، اصلی را... و من اکنون جست‌وجو می‌کنم تا او را بیابم» درست در همان هنگام که محمود خواب دید کرم نامیده شده، دختری نیز در رویا دید که نامش به اصلی بدل گشته، او آسیه بود. او نیز دانست که باید دل به جوانی بسپرد که کرم نام دارد... این دو در رویا عاشق یکدیگر شدند و از این‌جا افسانه عشق اصلی و کرم با شعر آغاز می‌شود. اشعاری به زبان ترکی که هر عاشق ترک‌زبان آن را به خوبی می‌داند و با خیال معشوق زیر لب ترانه‌های شورانگیز اصلی و کرم را زمزمه می‌کند... هنگامی که کرم از خواب برمی‌خیزد بازِ خویش را به سوی یک دسته کبک رها می‌کند، لیکن باز پروازکنان به باغی وارد می‌شود که در آن دختران زیباروی بزمی آراسته بودند. کرم به دنبال باز به درِ باغ می‌رود، و آن‌جا شاهین شکاری خود را می‌بیند که بر شانه دختری که چهره پوشانده نشسته است... کرم به او می‌گوید: «دختر زیبا که شاهین من را شکار کرده‌ای، آن را به من پس بده...» و دختر جواب می‌دهد: «تو که شاهینت مرا شکار کرده، بیا و خودت مرا نیز شکار کن!» کرم می‌گوید: «تو آن نیستی که من می‌خواهم بیابم...» دختر شاهین را به کرم می‌دهد و جوان به خانه که می‌رسد در بستر بیماری می‌افتد. عشق جانش را می‌آزارد. عشقی که در خواب دیده، و چهل روز بیماری‌اش به طول می‌انجامد. روزی با همان حالِ بیماری به همان نقطه‌ای که خواب دیده می‌رود و بر سبزه‌های کنار چشمه دراز می‌کشد. او در حال مرگ با خود می‌خواند: «اگر اصلی را می‌یافتم، زنده می‌ماندم! اگر بمیرم، اصلی را نخواهم دید... وه! چه غم‌انگیز است دوری و جدایی از اصلی» در این حال آوازی دور به گوشش می‌رسد که دختری می‌خواند: «کرم از من دور است، و من تاب این دوری ندارم، اگر بمیرم و کرم را نبینم، روح من همواره در سرگردانی به سر خواهد برد... و من نمی‌خواهم روح سرگردان داشته باشم!» طولی نمی‌کشد که دختری بر بالین کرم می‌رسد و آواز ضعیف و مرگ‌آلود کرم برمی‌خیزد: «اصلی، بیا... من انتظار می‌کشم. پیش از آن‌که بمیرم بیا.» دختر خویش را بر پیک مرگ‌گرفته کرم می‌افکند و بانگ برمی‌آورد: «کرم، منم. اصلیِ تو...» و این دو عاشق و معشوق هنگامی یکدیگر را بازمی‌شناسند که مرگ میان‌شان پرده می‌کشد و بدین طریق افسانه عشق اصلی و کرم و اشعار عاشقانه این قصه هنوز که هنوز است بر زبان عاشق‌های تبریز جاری و روان است و شاید هرگز نیز فراموش نشود.

 

دختری پشت درِ قهوه‌خانه!

عاشق حاجی علی هنگامی که قصه اصلی و کرم را به پایان می‌رساند، دو قطره اشک در چشمانش موج می‌زند. سر به زیر می‌افکند و خاموش می‌شود لیکن اکنون نوبت اوست که باید در قهوه‌خانه ساز بزند و آواز بخواند.

در قهوه‌خانه عاشق‌ها هر عاشق دو ساعت برنامه اجرا می‌کند. این‌ها آوازهای محلی می‌خوانند و به حق می‌توان گفت زنده نگهدارنده اشعار فولکلوریک آذربایجان هستند.

درباره عاشق حاجی علی، می‌گویند؛ او خودش چهل سال قبل از این عاشق شد و سر به بیابان گذاشت.

منتظر می‌مانم تا کارش تمام شود. وقتی از خودش درباره عشق گذشته‌اش سوال می‌کنم، لبخندی غم‌آلود بر لبش می‌نشیند و می‌گوید: «وقتی که نیست، دیگر حرف زدن چه فایده دارد.»

- هنوز هم دوستش داری؟

- من با عشق او زنده‌ام، و به عشق او ساز می‌زنم...

اکنون او کارش تمام شده. هرکس در قهوه‌خانه هرچه که دلش بخواهد در کف او می‌نهد و پیر عاشق سازش را زیر بغل می‌زند و از در بیرون می‌رود.

درباره این عاشق‌ها می‌گویند:

آن‌ها برای پول کار نمی‌کنند. اکثرا شغل و حرفه‌ای دیگر دارند. این ساز و نوا را برای دل خودشان سرمی‌دهند و برای دل آن‌ها که عشقی در سر دارند و به قهوه‌خانه عاشق‌ها می‌آیند. فقط تنی چند از آن‌ها که کار و حرفه‌ای دیگر ندارند پولی از مشتریان قبول می‌کنند. معمولا مشتریان این قهوه‌خانه را کسانی تشکیل می‌دهند که دلی سوخته از عشق داشته باشند. آن‌ها که عاشق نباشند و طعم عشق را نچشیده باشند کمتر گذارشان به قهوه‌خانه عاشق‌ها می‌افتد...

هنگامی که ساز و نوای عاشق‌ها به اوج شور و دل‌سوختگی می‌رسد، در چشم قهوه‌خانه‌نشینان اشکی می‌درخشد.

این‌جا همه چیز لبریز از احساس است. شاگرد قهوه‌چی به هنگام چای نهادن پیش مشتریان گوش به شعر و ساز عاشق دارد. با این حال جمع عاشق‌ها در تبریز، چون سایر مسائل زندگی دست‌خوش تغییر و تبدیل گردیده، بسیاری از آنان هنوز اصالت کار خود را حفظ کرده‌اند، و جز برای دل خود و دل دل‌سوختگان دیگر نمی‌زنند و نمی‌خوانند، ولی پاره‌ای نیز دعوت عروسی‌ها را قبول می‌کنند، و در جشن‌ها آوازهای شاد سرمی‌دهند.

عاشق‌های تبریز از عاشقی معروف به نام «عاشق احمد» یاد می‌کنند که آوازی سحرآمیز و سازی جادویی داشته... می‌گویند:

عاشق احمد در اواخر زندگی دچار تنگ‌دستی و فقر شد اما آن ساز و نوای خود را از دست نداده بود. وقتی که در قهوه‌خانه عاشق‌ها پا می‌گذاشت مردم چنان برای شنیدن ساز و آوازش سر و دست می‌شکستند که گفتنی نیست...

در سال‌های آخر زندگی چهل‌ساله بود، دختری جوان دل به آواز او می‌بندد. این دختر را بسیاری دیده‌اند که وقتی عاشق احمد در قهوه‌خانه آوازش را سرمی‌داد، او چادربه‌سر پشتِ درِ قهوه‌خانه به گوش می‌ایستاد. این دختر با زیبایی و وجاهت فوق‌العاده‌ای که داشت نتوانست در دل عاشق احمد نفوذ کند. پدرش ثروتمند بود و حاضر شده بود دختر خویش را که شب و روز در عشق عاشق احمد می‌گریست به عقد عاشق تهی‌‌دست درآورد، لیکن عاشق احمد حاضر نشده بود. وقتی دوستان عاشق احمد به او می‌گویند: چرا حاضر به این کار نیست، در جواب‌شان می‌گوید: «مگر نشنیده‌ای... یار یکی، خدا یکی!»

و او با عشق ناکام خویش تا پایان عمر به سر می‌برد، و عاقبت در عسرت و تنگ‌دستی یک شب سرد زمستان در اتاق محقر خویش می‌میرد در حالی که از مال دنیا هیچ نداشته جز یک ساز!

پس از مرگ عاشق احمد دختری که خاطرخواه او بود، تا دم مرگ شوهر اختیار نمی‌کند و با عشق پاک خود از دنیا می‌رود.

یک عاشق همان‌گونه که عشق خویش را با دل و جان می‌پرستد سازش را هم دوست دارد. برای یک عاشق سازش هم‌پایه عشقش است. این‌ها می‌گویند: «اگر ساز ما را بگیرند، دیگر هیچ نخواهیم داشت.» تا پایان عمر به اولین دختری که سودای عاشقی را در سرشان پدید آورده فکر می‌کنند و هرگز او را از یاد نمی‌برند. اینان وفادارترین عشاق روی زمین‌اند!

از قهوه‌خانه بیرون می‌آییم، و من در اندیشه‌ام که در این دوره و زمانه حدیث عشق و عاشقی را تنها از زبان این مردان سینه‌سوخته می‌توان شنید و بس.

آواز عاشقی که در قهوه‌خانه می‌خواند، از درزِ در بیرون می‌زند و زیر گذر می‌پیچد، به آواز این عاشق گوش کنید. می‌خواند: «اگر ستارگان از آسمان فرو افتند... اگر خورشید روشنی از دست دهد، اگر چشمه‌سارها خشک شوند، و ابرها هرگز نبارند و از زمین گیاهی نروید، ساز در دستم است و عشق در قلبم و آواز بر لبم... به یاد او... به یاد او!»

برای آخرین بار نگاهی به داخل قهوه‌خانه می‌اندازم «عاشق یدالله» همراه با زخمه‌های سازش، آواز گرم و شورانگیزش را چون پرنده‌ای سرگردان زیر سقف پردود قهوه‌خانه پرواز می‌دهد و مردان گوش تا گوش در سکوت و خاموشی چشم به او دوخته‌اند. قهوه‌چیِ پیر پشتِ دستگاه کنار سماور وروشوی بزرگی که از آن بخار برمی‌خیزد با شور و حالی بس غریب سر تکان می‌دهد...

چه احساسی آنان را دربر گرفته!

از قهوه‌خانه دور می‌شویم و من بی‌اختیار در دل می‌گویم: «ساز در دستم است و عشق در قلبم و آواز بر لبم... به یاد او... به یاد او!»

نظرات بینندگان