arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۱۴۰۸۹
تاریخ انتشار: ۱۵ : ۲۱ - ۰۳ ارديبهشت ۱۴۰۰
«مسافرت در داخله تهران»، در ۸۸ سال پیش؛

قسمت ۸/ در کاروانسرای دالان‌دراز

تدریجا سرِ کاروانان باز می‌شد مخصوصا کاروان طبرستان و چون حامل مرکبات بود بوی عطر پرتقال و لیمو و نارنج‌های آبدار جبران عنبر نصاری (عنبرنسارا) و پشکل ماچه الاغ‌ها را که برای چشم نخوردن دود کرده بودند، نمودند. ما کاملا در این کاروانسر از آلایش تمدن «دزنفکته» [زدوده] می‌شدیم، نه صندلی، نه میز، نه کارد، نه چنگال، نه بادبزن الکتریک، نه لیوان آب‌خوری. اگر مطاره فیلسوف و قمقمه آقای دکتر هم آب نداشت باید برویم از همان چهل‌پله آب بیاوریم و کمری می‌شدیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ در مراجعت، مسجد و جلوخان فرخ‌خانی را به دقت تماشا و کوچه‌های طاق‌پوش مجاور را دیده هنگام ورود به کاروانسرا با مشهدی فرج‌الله دالان‌دار میزبان خوش‌قیافه خودمان روبه‌رو شدیم و تقاضا کردیم امشب یک نفر از معتمدین خود را به خدمت ما بگمارد لوازم پذیرایی ما را تدارک ببیند انعامی هم به او خواهیم داد.

پذیرفت و گفت: «البته می‌دانید در این‌جا پیش‌خدمت و مردمان کاردان یافت نمی‌شود این‌جا کاروانسراست فقط ممکن است شخصی را بفرستم منزل‌تان را تمیز کند و نان و آبی بخرد.»

گفتیم: «مقصود هم همین است.»

یک نفر یتیم چاوادار اسماعیل نام را به ما معرفی کرد، کلید منزل را به او داده گفتیم اسباب‌ها را در ایوان بگذارد و اتاق را تنظیف کند و پلاس گستردند و برای رفع خستگی نشستیم. آقای فیلسوف به عجله نماز ظهر و عصر را که در نمازخانه ارامنه نخواندند در کاروانسرا شروع کردند. موقع به دست من افتاده با آقای فیلسوف ظرافتی کنم، گفتم: «آقای فیلسوف! یکی دو ساعت قبل در خانه خدا بودیم و هنگام ادای فریضه رسیده بود علت این‌که نمازتان را در همان‌جا نخواندید چه بود؟ اینما قولوا را گر تو خوانده‌ای زاهد/ گر درِ حرم بستند سجده بر کلیسا کن!»

آقای فیلسوف با نهایت انصاف تصدیق کردند، خشکی کرده‌اند و اگر نمازشان را در همان مقام منتهی رو به قبله مسلمین می‌خواندند ثوابش بیش‌تر بود.

تدریجا سرِ کاروانان باز می‌شد مخصوصا کاروان طبرستان و چون حامل مرکبات بود بوی عطر پرتقال و لیمو و نارنج‌های آبدار جبران عنبر نصاری (عنبرنسارا) و پشکل ماچه الاغ‌ها را که برای چشم نخوردن دود کرده بودند، نمودند. ما کاملا در این کاروانسر از آلایش تمدن «دزنفکته» [زدوده] می‌شدیم، نه صندلی، نه میز، نه کارد، نه چنگال، نه بادبزن الکتریک، نه لیوان آب‌خوری. اگر مطاره [آوندی چرمین که در آن آب کنند و در سفر با خود بردارند/ دهخدا – انتخاب] فیلسوف و قمقمه آقای دکتر هم آب نداشت باید برویم از همان چهل‌پله آب بیاوریم و کمری می‌شدیم.

مقارن مغرب اسماعیل از تنظیف اتاق فارغ شد و مشورت ما در باب شام امشب شروع گردید.

فیلسوف می‌گفت: «اگر یک کماج‌دان تمیزی به دست آید برای‌تان یک طاس‌کباب خوبی خواهم پخت.»

دکتر می‌گفت: «من دو قوی ساردین (ماهی) همراه دارم و کفایت می‌کند.»

آقای فیلسوف متغیر شدند که:

آدم ماهی تازه را از مرداب‌های مملکت بگیرد و خام‌خام بخورد، بهتر از آن است که پول مملکت را در مقابل این غذاهای خارجی صرف کند و بر سبیل حکایت گفتند در زمان صدارت مرحوم امین‌الدوله از بلوک دشت نشاط (لشته نشا) گیلان ملکی آن مرحوم یک رأس خوک پرواری صید و برای آن مرحوم آورده بودند، چون خودشان از استعمال آن اکراه داشتند برای یک نفر از سفرا به هدیه فرستاده، سفیر مزبور تشکرنامه به مرحوم امین‌الدوله مشعر بر این مضمون نوشته بود:

«حضرت اشرفا

شکار مرحمتی پروار فربه بود از ارسال آن برای خوک‌خوران آن طرف دریای خزر تشکرات فائقه حاصل است. گوشت خوک در فرنگستان خیلی مورد توجه است؛ ران خوک بوداده یکی از غذاهای لذیذ و مطبوع و گران ماست که مردمان متوسط هم کمتر به وصال آن می‌رسند مع‌هذا اقسام دیگر خوک از قبیل سانگله (خوک وحشی) بسیار و در دسترس فقرا هم هست ولی از حضرت اشرف انصاف می‌طلبم در مملکت نعمت‌خیز ایران که جوجه یک قران و مرغ و خروس چاق سه قران و بره آزادبر و اوگج [گوسفند دوساله – انتخاب] شهرستانک و میش مست لرستانی هست، خوردن گوشت خوک جنگلی از بی‌عقلی نیست؟! چقدر ممنون می‌شدم اگر حضرت اشرف دستور می‌دادند از آن قرقاول‌های پاکیزه و کبک‌های دری و خروس کوهی‌های لذیذ که بهترین انواع آن مخصوص گیلان و حدود املاک سرکاری است برای مخلصین فرنگی بفرستید که به آنان سنگک دوآتشه و ماست خیکی با پلوی زعفرانی صرف کنیم. عجالتا تحفه ارسالی را سپردم برای فقرای عیسوی که از خوردن گوشتش احتراز ندارند بفرستند و از حسن توجه عالی متشکر و سپاس‌گزارم. موقع را مغتنم شمرده و احترامات فائقه را تقدیم می‌دارد. ژ. ل.»

فیلسوف گفت: ملاحظه کنید این دیپلومات خارجه تا چه درجه آن مرحوم را محبوب و شرمسار کرده است! حالا آقای دکتر در این طرف دریای مازندران که در هر قدم بهترین ماهی‌های آزاد و قزل‌آلا را میوه‌فروشان می‌فروشند یک قوطی ماهی گندیده برای غذای خود تهیه دیده‌اند! خواهشمندم اگر آقای دکتر از آن پنیر گندیده‌ها هم همراه دارند بفرمایند!

دکتر: باز هم هو شدیم! اولا باید به عرض آقای فیلسوف برسانم که این نوع ماهی (ساردین) مخصوص چند دریا و دریاچه مخصوصا بحر خزر خودمانی است. اداره‌ای داریم به اسم شیلات خیلی مهم و حاصل‌خیز که دولت استفاده‌های کامل از آن می‌کند. من چند نفر را می‌شناسم که آه در بساط نداشتند، همین که شغلی و کاری در اداره شیلات پیدا کردند صاحب پارک و اتومبیل و غیره شدند. همین ماهی بی‌قابلیت میلیون‌ها عایدی دارد و وزارت مالیه ما باید خیلی به عایدات آن اهمیت بدهد. این قوطی ساخت روسیه است، من حدس می‌زنم ماهی آن هم هم‌وطن خودمان باشد و صحیح است که ما در ایران کارخانه ساردین‌سازی نداریم، اما همان را چند قدم بالاتر برده مثل بچه آدم در قوطی ظریفی با رعایت حفظ‌الصحه گذارده و برگردانیده‌اند و بنده گناه نکرده‌ام اگر دو قوطی آن را خریده‌ام. اولین فایده‌اش این است که دیگر کماج‌دان و منقل و اجاق لازم ندارد و الان می‌شود باز کرد و خورد.

فیلسوف گفت: با این همه زحمتی که کشیدید تازه خوردنی نیست، این‌ها را باید در همان فرنگستان خورد. این غذا، غذای نجبا نیست و شنیده‌ام فرنگی‌ها هم به آن «هوردور» می‌گویند یعنی «خارج از موضوع!» آن فقیری که نتواند در رستوران به واسطه گرانی غذا بخورد، آن طفلی که در موقع چاشت در مدرسه نان و خورشی ندارد، آن مسافری که نخواهد غذاهای مطبوخ در کشتی در راه‌آهن بخورد از این‌ها می‌خورد. ولی در مملکت ما انواع پزندگی حاضر است؛ چلوکباب، چلوقزوینی، پلوپزی، قابلمه‌پزی، کباب‌پزی، کباب، همه چیز موجود است. شما ممکن است به ملاحظه عدم نظافت و وسواس فرنگی‌مآبی نخورید اما چون آتش، دافع کلیه جراثیم امراض می‌باشد پخته آن‌ها بد نیست، منتهی غربا و فقرا باید احتیاط کرده ظروف خود را به آن‌جاها برده در ظروف مخصوص به خود استعمال کنند و با کمترین وجهی بهتر از غذاهای اروپایی را برای خود تدارک کنند.

دکتر: از این حرف‌ها نرنید! مادام که در این‌گونه موسسات ناظر و مفتش دقیقی نگذارده‌اند و صحیه عمومی در آن‌ها دخالت نکرده، استعمال غذای بازار خطرناک است.

من گفتم: هردو صحیح می‌گویید و آقای فیلسوف هم که کماج‌دان خواستند مقصودشان این بود خودمان غذایی تدارک کنیم.

اسماعیل گفت: شهرت خوبی کباب افراسیاب تا پتل‌پورت رفته گرز رستم سرِ چارسو گروی یک سیخ کباب افراسیاب است. چه خواهیم خورد بهتر از این!

همه زدیم به خنده

من گفتم: «صلاح در این است امشب نیز به همان حاضری اکتفا کنیم» و آوند (ظرف)ی از مس درخواست دادیم و مرغانه [تخم‌مرغ] ماستی تدارک دیدیم.

اسماعیل مقابلِ اتاق را جاروب کرده حصیرِ ژاپونی دکتر و روفرشیِ فیلسوف و پتوی خودم را گستردیم و با زمزمه سماور که تازه می‌خواست به جوش آید انس می‌گرفتیم و تدریجا هیاهوی کاروانان تازه‌وارد بیش‌تر می‌شد.

دکتر مشغول خواندن یادگاری‌هایی بود که مسافرین در اتاق ما نوشته بودند و فیلسوف وضو ساخته بود نماز مغرب و عشا را بخواند و من روی بساط نشسته و تمدن باستانی را در نظر گرفته و زندگانی پرمشقت ایرانیان قدیم و اهالی مشرق را در نظر گرفته وضعیت خودمان را با اوضاع مغرب‌زمین مقایسه می‌کردم. به یاد آورده بودم ایامی را که ایران پیش‌روی تمدن دنیا بود و وسایل مسافرت و چاپار و نقلیه ایران آسان‌تر و بهتر از تمام ملل مجاور و غیرمجاور بود، به یاد آوردم زمانی را که به وسیله آتش امور مهمه را به یکدیگر اطلاع می‌دادند، به نظر رسید که گردونه و چرخ در حجاری‌های تخت‌جمشید سابقه دارد و افسوس می‌خوردم از این‌که امروز در داخله مملکت ما هنوز بدون کاروان زندگی مشکل و چند دستگاه اتومبیل قراضه با این همه تلفات سنگین حوایج ما را رفع نمی‌کند که دکتر مرا صدا کرد. به اتاق داخل شدم دیدم مشغول خواندن یادگاری‌هاست به من اصرار کرد «عینک خود را بگذار و بیا بخوان یک سطر مهم اخلاق را که مسافر دردمندی از اهل فضیلت به دیوار این اتاق نوشته» عینک خود را گذارده نظر کردم دیدم به خط بدیع زیبایی ولی با قلم ریز این دو بیت را نوشته است:

نوشیروان که طنطنه صیت فضل او/ تا حشر بر زبان اکابر روان بود

هرگز روا نداشت که نااصل و سفله را/ در عصر او سنان قلم در بنان بود

گفتم: «ایو والله! چه خوب سروده است!»

آقای فیلسوف را که مشغول تعقیبات نماز بود آواز دادیم آمد و همان‌طور که زیرلبی مشغول خواندن اوراد بود شعرها را به او نشان دادیم خواند و سری حرکت داده گفت: «این دوبیتی از فردوسی طوسی است و البته آن کس که این دو بیت را نوشته از اهل فضیلت بوده که قدرش مجهول مانده است.»

در طرف دیگر نوشته بود:

دوری است که گر جاهل و بی‌باک افتی/ زان به که خردمند به ادراک افتی

گر هم‌چون کمان کژی ز دستت ننهند/ ور راست شوی چو تیر بر خاک افتی

دمِ در نوشته بودند:

خطی ز آب طلامنشی قضا و قدر/ نوشته بود بر این کاروانسرای دو دَر

که ای ز قافله واماندگان ره‌پیما/ دمی کنید بر آن کاروان رفته نظر

رو به قبله به خط نسخ زیبایی نوشته شده بود:

نعیب زماننا و العیب فینا/ و مالزماننا عیب سوانا

دکتر چون عربی نمی‌فهمید متوجه این شعر نشد و هرچه اصرار کردیم گفت: «من عبری نمی‌دانم» و مقصودش عربی بود.

آقای فیلسوف ترجمه کردند که این شاعر می‌گوید: «همه زمانه را نکوهش می‌کنیم و از اوضاع بد می‌گوییم ولی زمانه عیبی جز وجود خود ما ندارد.»

دکتر تصدیق کرد.

آمدیم و سر جای خود نشستیم و مجملی از خاطرات روز گذشته را از نظر گذرانیده. دکتر می‌خواست امشب به ما حالی بدهد و سه‌تار خودش را کوک کند از آقای فیلسوف می‌ترسید. من به او اطمینان دادم که آقای فیلسوف این‌قدرها هم خشک نیستند البته می‌دانند که تمام ملل توحید به غیر از مسلمین ساز و آواز را در عبادات هم وسیله توجه می‌دانند چنان‌که حضرت داود (ع) در مزامیر فرماید: «بخوانید خدا را به سازها و تنبورها»

دکتر گفت: «تا شما اجازه صریح نگیرید من جرأت نمی‌کنم.»

من به آقای فیلسوف عرض کردم: «جناب دکتر اسبابی دارند که به آن مونس تنهایی لقب داده‌ام. ما هم فی‌الحقیقه امشب در این نقطه تنهاییم و مجلس ما به قول مردم سوت و کور است، اجازه فرمایید مختصری آقای دکتر مونس‌الوحید خود را به صدا آورند.»

اجازه دادند و فرمودند: «این معلومات هم ریشه ایرانی داشته ملاقطب در انبان خود رساله مفصلی در موسیقی نوشته، معلم اول فارابی بوده، بوعلی‌سینا امراض دماغی را به آن معالجه می‌کرده، سپاهیان قدیمی ایران با سرود و ساز مشق کرده‌اند، یونان و رم که سرچشمه حکمت را به ما نشان داده‌اند به این فن شریف خیلی علاقه داشته‌اند. من هیچ نمی‌دانستم آقای دکتر این کمال را هم دارند. بسم‌الله! آقای دکتر بسم‌الله! مشغول باشید.

دکتر جامه‌دان خود را باز کرده و سه پارچه چوب ظریفی را بیرون آورده سر هم سوار کرده و مدتی با مونس خود کلنجار رفته مثل این‌که می‌خواهد گمشده‌ای را به راه بیاورد و مریضی را دل‌داری دهد و طفلی را به زبان آورد.

آقای فیلسوف گفت: چقدر خوب بود این آقایان ساززن‌های ایرانی قبلا ساز خود را در منزل خودشان کوک می‌کردند آن وقت به خانه مردم می‌رفتند. از ایشان که هنوز چیزی ندیده‌ام ولی یک وقتی در مجلسی گرفتار یک ساززنی شدیم که خدا نصیب نکند؛ آن آقا الا مدتی سامعه ما را خراشید و ساز خود را به صدا آورد و بد هم نمی‌زد ولی همین که ساز خواند بدبختانه آفرین‌های ما آقای نوازنده را مغرور و به فکر خواندن افتاد. چه عرض کنم که چه بر ما گذشت؛ همین‌قدر خودداری نتوانسته استدعا کردیم نخوانند. پس از آن‌که از خواندن منصرف‌شان کردیم، گاه‌گاه مضراب را نگاه می‌داشتند از کمالات دیگر خودشان صحبت می‌داشتند که منشی خوبی هستند، مینوت خوب می‌نویسند، شعر خوب می‌گویند، مدتی نایب‌الایاله بوده‌اند، از عصر خاقان مغفور تا امروز کسی به خوبی ایشان شطرنج بازی نمی‌کند، در شکار بر حاج مجدالدوله پیش‌دستی کرده‌اند، اقسام اسب از کهر و قزل و ناتو را تعلیم می‌دهند، کبوترهای جلد ایشان را کسی نداشته، چهار دست تخته از مرحوم ملک‌التجار برده‌اند، در مشاعره زبان مرحوم دلشاد ملک معارف را بسته‌اند. چانه آقا که گرم شد گفتیم آقا از ساز شما هم سیر شدیم تشکر می‌کنیم. با این‌که صاحب‌خانه خرج مفصلی کرده بود و دیگران سرشان هم گرم بود یکی یکی شیخ را دیدیم و فرار کردیم. حالا ان‌شاءالله سه‌تار آقای دکتر از این قبیل نباشد.

دکتر گفت: اثر اشخاص باهنر به مثابه آن ناوکی است که از اشعه خورشید به چشم خفاش‌منشان محاسد فرو می‌رود و هنر صاحب‌هنر را می‌شناسد و حسد است که چشم بدخواهان را کور و دل‌شان را بی‌فروغ می‌سازد.

من به او اشاره‌ای کرده و گفتم: تو کار خوبش کن که همه ریش می‌کنند.

همین‌طور که آقای فیلسوف غرق مطالعه شده بود، دکتر ناخن هنرمند رقیب‌کش را به پرده‌های ساز آشنا و یک دستگاه تمام شور نواخت و شوری به پا کرد به طوری که نه تنها مکاریان دست از تیمار ستور کشیده بلکه دواب سر از آخور گردانیده و به رقص و نشاط‌ اندر شدند و به یاد فرموده شیخ افتادم «اشتر به شعر عرب در حالت است و طرب»

دست توانای دکتر که مرتعش از بدبینی‌های رقیب بود شوری برانگیخت و فعالیتی بروز داد که به تقریر نیاید. من از دکتر گمانی نداشتم که در فهرست صفات کمالیه او احاطه به موسیقی و حسن‌ صوت هم باشد همین که خود گرم شد و ما را به خود مشغول دید این نغمه دل‌نواز را زمزمه کرد: «از فرقت تو جانا دانی چه ماند در دل/ از کاروان نماند جز آتشی به منزل!»

فهمیدم فیل آقای دکتر یاد هندوستان کرده و به یاد محبوبه خود افتاده و شب وداع را به نظر آورده و حالی دارد. آهسته به فیلسوف گفتم: «شما در چه حالید؟» گفت: «رفیق ما خیلی باکمال است واقعا یکی از فواید سفر همین شناسایی‌هاست.»

من از قول صائب گفتم:

حالیا در سفر قطره به خود می‌لرزیدم/ من که صد مرتبه چون سیل به دریا زده‌ام

دکتر مرا هم منقلب کرده است، بیچاره به یاد محبوبه خود افتاده و الان به هیچ وجه متوجه ما نیست. بگذاریم با خیال خود خوش باشد.

 

منبع: مرتضی فرهنگ، خواندنیها، شماره پنجاه‌ویک، سال نهم، شماره مسلسل: ۴۶۴، شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۲۸، صص ۱۶-۱۹.

نظرات بینندگان