سرویس تاریخ «انتخاب»؛ دودمان میکدهها عموما اهل فضل و ذوق بوده و هستند. پدر میرزا سلیمانخان موسوم به میرزا علی آشتیانی (معروف به «عینکی») متخلص به «میکده» بود و پدر اندر پدر از مستوفیان عظام و سررشتهداران کل وزارت لشکر بودند. میرزا علی دیوان شعری هم دارد با عنوان «چهار فصل میکده» که در طهران در سال ۱۳۰۷ قمری به چاپ سنگی (در ۲۲۳ صفحه) رسیده است. یکی از رباعیات این دیوان که نمونهای از ذوق سراینده آن است در وقتی سروده شده است که کنت دمونت فرت نخستین رئیسپلیس ایران در عهد ناصرالدینشاه شرابخواری را در طهران قدغن نموده کار را بر بادهگساران سخت گرفته بود از موقعی که دیوان نامبرده را در بیروت متجاوز از ۶۰ سال پیش از این مطالعه میکردم در لوح حافظهام نقش بسته و به رسم مزاح و با معذرت از خوانندگان در اینجا نقل میشود:ای میخواران سیه شده روز شما/ حکم است پلیس بو کند پوز شما
از من شنوید و میدگر حقنه کنید/ تا آنکه پلیس بو کند ... شما
سید محمدرضا مساوات
شادروان سید رضا مساوات از مشروطهطلبان و آزادیخواهان مبارز اعلیمقام صدر مشروطیت نیز یکی از کسانی بود که گاهی در مجالس ادبی برلن حضور به هم میرسانید.
مرد بسیار متقی و با همت و با خلوص و با شجاعتی بود. گاهی (به زعم ناقص و ابتر من) در وطنپرستی غلو میکرد، چنانکه مثلا در خاطر دارم که روزی در جمع دوستان که صحبت از وطن و وطندوستی در میان بود فرمود: «من ترجیح میدهم که تمام افراد ملت ایران تا نفر آخر کشته شوند، اما یک وجب از خاک ایران به دست اجنبی نیفتد».
هنگامی که طفل بودم و در طهران به مدرسه میرفتم از زبان پدرم شنیدم که میگفت: «روزی که به امر عینالدوله (صدراعظم مظفرالدینشاه) میخواستند آقا شیخ محمد واعظ سلطانالواعظین را در نزدیکی مدرسه مروی دستگیر کنند، طلاب مدرسه خبردار شده بودند و برای جلوگیری از مدرسه بیرون ریخته بودند و شیخ محمد واعظ را نجات داده بودند. در آن روز از جمله این طلبهها یکی هم همین سید محمدرضای شیرازی بوده است که بعدها، چون روزنامه معروف «مساوات» را در طهران منتشر میساخت عنوان «مساوات» به او دادند. از قراری که در شهر میگفتند سید با یک چاقوی جیبی سرباز یا قزاقی را هم در آن مخمصه زخمدار کرده بوده است.»
من در برلن به افتخار آشنایی با ایشان نائل گردیدم و هر چند اخلاقا یک نوع «شیخ صنعان» بسیار وطندوستی بود، ولی میتوان باور کرد که آنچه دربارهاش میگفتهاند به حقیقت مقرون است، چون در عین حال به غایت غیور بود. هیچ فراموش نمیکنم که در موقع اقامت در برلن خیال میکرد کشفی کرده باشد؛ تفصیل قضیه آنکه بسیاری از عمارات و ابنیه شهر برلن در بالای آخرین طبقه و محاذی [روبهرو]درِ ورود برجمانندی دارد که در بسیاری از شهرهای دیگر فرنگستان هم مانند آن زیاد دیده میشود و به طور حتم تنها به منظور زینت و زیبایی و شکوه ساخته شده و مانند تاجی است که بر تارک ساختمان نهاده باشند. شادوران مساوات یقین قطعی داشت که آلمانها که روح سلحشوری دارند آن برجها را مخصوصا ساختهاند که در موقع لزوم بتوانند با توپ و تفنگ و شصتتیر از آنجا به دشمن تیراندازی نمایند. در این عقیده سخت راسخ بود و حرف احدی را که بوی مخالفت میداد قبول نمیکرد. خدا او را بیامرزد که یکپارچه همت و غیرت و فداکاری بود و چنانکه میدانید مدت کوتاهی هم در اوایل مشروطیت وزیر عدلیه گردید. از تقیزاده شنیدم که در دوره کوتاه وزارت خود به اندازهای متوجه درستی و پاکی کارمندان وزارتخانه بود که یک نفر از مشروطهطلبان بسیار مومن و موثر را برای خاطر کوچکترین کار غیرمشروعی از خدمت معاف میدارد بدون آنکه اعتنایی به میانجیگری دوستان و از آن جمله خود تقیزاده بکند.
حرف حرف میآوَرَد و هیچ عیبی هم ندارد. در اینجا قضیهای به خاطرم آمد که هر چند ارتباطی با مجالس ادبی برلن ندارد، ولی به مناسبت آنچه درباره سید محمدرضا مساوات و حکم صدراعظم وقت عبدالمجید میرزای عینالدوله دایر بر دستگیری شیخ محمد واعظ (سلطانالواعظین) مذکور افتاد دریغم آمد که نگفته بگذارم و بگذرم.
در آن اوقات ملکالمتکلمین (حاج میرزا نصرالله بهشتی) که با پدرم دوستی بسیار قدیمی داشت به تازگی وارد طهران شده و برای مشروطیت وآزادی مشغول به کار و نطق و خطابه گردیده بود. شبی که پسرهای او (پسر دوم موسوم به میرزا محمدعلی و پسر سوم موسوم به میرزا اسدالله) مرا به منزل خودشان در پشت خیابان برق میهمانی کرده بودند (که آن نیز داستانی شنیدنی دارد) پدرشان به خانه نیامد و ما هر سه، چون تابستان و هوا گرم بود در حیاط خوابیده بودیم. ناگهان به صدای داد و بیداد از خواب جستم و دیدم اشخاصی دست یکدیگر را گرفته نردبان ساختهاند و از بام به صحن خانه پایین میآیند. زنها بیدار شده، داد و فریاد راه انداخته بودند. معلوم شد از نظمیه آمدهاند و مامورند ملکالمتکلمین را دستگیر نمایند. او در خانه نبود و همه جا را میگشتند و حتی با چوب آب حوض را به هم میزدند که مبادا در زیر آب پنهان شده باشد. از من پرسیدند: «تو کیستی و در اینجا چه میکنی؟» با لهجه غلیظ اصفهانی گفتم: «اصفهانی هستم و از اصفهان آمدهام.» گفتند: «بگیر بخواب.»، ولی دو پسر ملکالمتکلمین را با خود بردند و با گریه و زاری مادر آنها شب عجیبی بر من گذشت و فردای همان روز سید عبدالحمید نام طلبهای از طلاب مدرسه محمدی در نزدیکی چهارسو بزرگ و مسجدجامع طعمه گلوله سربازهای استبداد گردید و شعر معروف که: «عبدالحمید کشته عبدالمجید شد» با اشاره به عینالدوله که عبدالمجید نام داشت ورد زبانها گردید. این بود قضیه آن شب میهمانی من در منزل ملکالمتکلمین و فردای همان روز خواستند شیخ محمد واعظ را دستگیر کنند و مساوات رشادت به خرج داد و نگذاشتند سلطانالواعظین به دست دشمن بیفتد.
میرزا محمدتقی خان قزوینی
«سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه حد آموخت کزان شیفتهتر باز آمد» (سعدی)
اگر تقیزاده را به حق موسس و قوه عامله و نگهبان و در حقیقت جان آن محفل بدانیم، بلاتردید میرزا محمدخان قزوینی را باید روح عامل موثر و فیاض آن بشناسیم و ما در اینجا قدری به تفضیل از او سخن خواهیم راند:
قزوینی سر تا به پا شوق و کنجکاوی و شور و در عین حال کاملا اهل استدلال و منطق و دقت و انصاف و طرقدار سبک و طرز شیوه کار کردن علمی فرنگیها بود که «متود» نام دارد. معتقد بود که فن تحقیق و تتبع هم خود علم مهمی است و همچنانکه در شرعیات باید دانست که در موقع شک بین سه و چهار در رکعات نماز تکلیف چیست و چه راهی را باید اختیار نمود، در کارهای علمی و ادبی و تاریخی هم «متود» این کار را باید بیاموزیم تا از عهده آن کار برآییم و اِلا اگر نیاموخته باشیم کاری را که انجام میدهیم حکم سندی را پیدا خواهد کرد که بعضی عباراتش محو شده باشد و مقداری از کلماتی که باقی مانده نقطه و اعراب نداشته باشد و ارقام و اعدادش ناخوانا باشد و فاقد تاریخ باشد و یا محو شده باشد و به امضای شهود عادل نرسیده باشد.
تقیزاده هم، چون مجتهدزاده بود طبعا همین سبک و سلیقه را داشت و مکتب قزوینی برای او وسیله موثری گردید و او را به مرحله رشد و بلوغ رسانید و همچنانکه فطرتا در امور سیاسی و اجتماعی با دقت و تامل عمل میکرد در کارهای علمی و تحقیقی نیز در مدار رعایت سرمشق قزوینی قرار گرفته بود و انجام شرایط فنی را در کارهایی که با قلم و کاغذ و مطالعه و تحقیق سر و کار داشت بر خود لازم میشمرد.
عموما شنیده میشود که قزوینی در امر کتابت فارسی انشاء مخصوصی داشت که بوی آخوندی میدهد و باب دندان این دوره و مردم امروز نیست. باید دانست که وی تنها در مورد تحقیقات فنی و ادبی و تاریخی آن انشاء را به کار میبست و معتقد بود که هر رشته از علوم و فنون اصطلاحات و تعبیرات مخصوصی دارد که بهتر است در موقع به کار برده شود و میگفت قرنهاست که علمای فارسی زبان که چه بسا جنبه روحانی هم میداشتهاند و از فقها و حکما و عرفا بودهاند دارای انشائی بودهاند که مرسوم آن طایفه و آن دوره میبوده است و کلمات و تعابیر و اصطلاحاتی از قبیل «ینبغی» و «لایجوز» و «کذافی اصله» و «طرداللباب» و «ضرس قاطع» و «متاخم به یقین» و «غیر ذلک» و صدها کلمات و اصطلاحات دیگری از همین قبیل حکم «فرمولها»ی مشخص و معینی را پیدا کرده بود که استعمال آن در میان اهل علم عمومیت داشت و احدی بر آن ایراد وارد نمیساخت، همچنانکه امروز هم مثلا در نزد علمای علم فیزیک مرسوم است که مطالب و مفاهیمی را (از قبیل «سال نوری» و نظایر آن) با ارقام و حروف مخصوصی بیان میکنند و مسطور میدارند.
قزوینی که تربیت طلبگی داشت و در میان طلاب و در مدارس قدیمی بزرگ شده بود به همان سبک و شیوه اساتید و رفقای درس و بحث خود چیز مینوشت، و الا در سایر اقسام کتابت و مخصوصا در مکاتبات دوستانه و اخوانیان خودمانی دارای انشاء بسیار ساده و روان و شیرین و پرلطفی بود که نمونههای بسیاری از آن در دست است و حتی میتوان پارهای از آن را برای جوانان امروز سرمشق قرار داد.
راقم این سطور در همین اواخر در ضمن مقاله خود که «چند روزی با فلکی شیروانی» عنوان دارد و در مجله «وحید» در طهران به چاپ رسیدهاست درباره همین موضوع یعنی قزوینی و سبک کار و شیوه انشاء او شرحی به عرض هموطنان رسانیده است و آنچه اکنون مینویسد در حکم مکررات است، ولی صحبت از قزوینی مشک اذفر است و چه بهتر که بیشتر ببوید؛ و آنگهی مکرر از زبان خود قزوینی شنیده شد که میفرمود «تکرار» برای ایجاد تاثیر در ذهن خواننده و شنونده سودمند است و از قرآن مجید مثالها میآورد و معتقد بود که در پارهای از موارد تکرار حکم تاکید را پیدا میکند و مثلا اگر بگوییم این حرفی که فلانی زدهاست «دروغ» و «کذب» و «نادرست» و «مجعول» است بیشتر موثر خواهد بود تا آنکه فقط بگوییم «دروغ است».
در همین ایام اخیر در کتاب تازه انتشار «تاریخ فلاسفه ایرانی» تالیف فاضل گرامی آقای علیاصغر حلبی «چاپ تهران، ۱۳۵۱» در جایی که سخن از طرز نگارش امام فخر راضی در میان است (صفحه ۵۴۴) این عبارت جلب توجه را نمود که در حقیقت تایید نظر قزوینی است در مورد «تکرار»:
«.. هنر را به حد اعجاز رسانیده و گذشته از آنکه در نهایت جزالت نوشته، سادگی و سهولت را فرو نگذاشته و هرجا که لازم دیده یک مطلب را چندین بار تکرار کرده است، زیرا که تکرار به نظر وی سبب جایگزینی مطلب در ذهن میشود: «التکریر فیالذهن یفیدالتقریر».
قزوینی در مدت چند سالی که از فیض حضورش برخوردار بودیم هر روز و هر شب و هر ساعت به ما یاد میداد که چگونه باید حرف بزنیم و چطور باید چیز بنویسیم و اساسا با رفتار و گفتار خود راه فکر و عمل را به ما نشان میداد، حکم مکتب متکلم و زنده و ورزیده و مراقب فیاضی را داشت و، چون به مکارم اخلاقی استواری هم آراسته بود گفتار و کردارش به دل مینشست.
قزوینی رفته رفته در طی فعالیت ادبی دور و دراز خود طریقه تحقیق و تتبع و تالیف و تصنیف را به هموطنان خود و حتی به بعضی از همسایگان ما آموخت و با اطمینان تمام میتوان ادعا نمود که این طرز و سبک معقول و مفید و استوار و درستی که امروز در کارهای مذکور در فوق در مملکت ما مرسوم و معمول گردیده است نتیجه مستقیم و ثمر قطعی نوشتهها و گفتهها و راهنماییهای اوست.
قزوینی چنانکه خودش در ترجمه احوالش نوشته است در مدت طولانی اقامت در انگلستان و پاریس و با معاشرت و نشست و برخاست و مناسبات کتبی و شفاهی فراوان با علما و خاورشناسان نامدار که جز با آنها میتوان گفت با دیگران معاشرتی هم نداشت فن شریف عالیقدر تحقیق و تتبع علمی را که «متود» نام دارد و بدون آن هر کار علمی و تحقیقی و ادبی به اصطلاح خودمان در حکم چاقوی بیدسته است از فرنگیها و علیالخصوص از شادروان پرفسور انگلیسی بسیار ایراندوست براون آموخته بود و، چون دارای استعداد وافر ذاتی بود و عطش مطالعه و استقصاء و تبحر و کاوش و تحقیق و تمیز بین درست و نادرست و صواب و ناصواب و صحیح و سقیم بر سر تا پای وجودش مستولی بود و طبعا هم از موهبت آسمانی هوش و کنجکاوی نصیب بسیار داشت در مدرسه فرنگستان حداکثر استفاده را برده بود و حداکثر سعی و کوشش را کتبا و شفاها و عملا مبذول میداشت که هموطنانش را نیز از نعمتی که نصیب او شده بود بهرهمند سازد و خدا را شکر که قبل از آنکه عمرش به پایان برسد نتیجه مساعی خود را دیده و ما امروز میتوانیم بگوییم که در مدت این پنجاه شصت سال اخیر آنچه در مملکت ما در زمینه زبان و ادب و تاریخ به وجود آمده و دارای ارزش واقعی و جهانی است از تاثیر تعلیمات قزوینی خالی و عاری نیست و جای تردید نیست که در تاریخ فرهنگ ایران در سر دو راهی طرز قدیم و سبک و شیوه جدید در امر تحقیق علمی نام محمد قزوینی، چون ستاره قدر اول فروزانی به روزگاران خواهد درخشید.
قزوینی در برلن
قزوینی درباره اقامت خود در برلن چنین نوشتهاست:
«در این مدت چهار پنج سال (جنگ عمومی اول) فیالواقع برلین به وجود جمعی از نخبهنجبا و فضلای ایران آراسته بود و عده کثیری از ایشان با تفاوت مسلک و شغل و سلیقه که بناتالنعشوار در اطراف بلاد متفرق بودند به واسطه مساعی آقای تقیزاده همه پروینآسا در یک نقطه جمع آمده مانند رمه گوسفند در هنگام طوفان همه سرها را به یکدیگر نزدیک آورده در کمال اتحاد با هم به سر میبرند و از کشتار هولناک بیست میلیون نفوس که در همان اثناء در خارج از حدود آلمان در میدانهای دوردست جنگ به عمل میآمد به جز صور متحرکی که در سینما تماشا میکردند یا بعضی سربازان مجروح ناقصالاعضاء که در معابر بر سبیل تصادف به آنها برمیخوردند یا صفوف مطول زنها و پیرمردها در مقابل دکاکین نانوایی و قصابی و بقالی که در زیر برف و باران همه بیسر و صدا انتظار چند ساعته رسیدن نوبت خود را میکشیدند آثار خارجی دیگری از جنگ نمیدیدند و روزگاری در کمال آرامی و سکونت ظاهری که اشبه اشیاء به خواب یا خیال بود میگذرانیدند.»
آنگاه قزوینی دنباله مطالب را چنین آوردهاست:
«آقای تقیزاده حضور این آقایان را در برلین مغتنم شمرده یک انجمن ادبی و علمی تشکیل دادند که هر شب چهارشنبه ده پانزده نفر از فضلای آنها در اداره کاوه جمع شده در انواع مسائل علمی و ادبی و فنی گفتگو میکردند و مقرر بود که هر یک از اعضاء به نوبه خود در موضوعی بهخصوص که خود او قبل از وقت بر حسب دلخواه معین میکرد مقاله با اسنادی نوشته در حضور اعضاء قرائت مینمود.»
قزوینی و مباحثه
قزوینی به همان رسم و راه طلبگی از مباحثه روبرگردان نبود. با شور و جوش و خروش در میدان مباحثه جولان میداد. در خاطر دارم در یکی از مجالس ادبی صحبتی به میان آمد و اتفاقا به همه خامی و نادانی نظر راقم این سطور با نظر قزوینی موافق نیفتاد. ادب حکم میکرد که کوتاه بیاورم لذا اصرار نورزیدم. از قضا پس از پایان مجلس راهمان یکی بود. در وسط خیابان بزرگ برلن ایستاد و مرا مخاطب قرار داده گفت فلانی جوان محبوبی هستی، اما شیوه مباحثه را نمیدانی. در کار مباحثه برافروختگی و تندی از شرایط کار است. عرض کردم ادب حکم میکرد که لُنگ بیندازم و اصرار را جسارت و گستاخی پنداشتم. فرمود: «این حرفها کدام است! من وقتی در طهران بودم و جوان بودم، روزی در مباحثه با برادرم که حکم پدرم را داشت و نهایت احترام را نسبت به او مرعی میداشتم در موقعی که با او وارد مباحثهای شدم احترام را بوسیده بالای طاقچه گذاشتم و قلیان از این سر اطاق به جانب او به آن سر اطاق انداختم. ّ قزوینی مبارز و سلحشور بود و افسوس که با کسی سر و کار پیدا کرده بود که همیشه گفته و میگوید «کس نیاید به جنگ افتاده»
باز به خاطر دارم سالیان بسیاری پس از آنکه قزوینی با خانواده خود از پاریس به ایران آمده و ساکن طهران شده بود در ضمن یکی از مسافرتهای خود از ژنو به طهران به سعادت زیارت ایشان نایل گردیدم. او را سخت ملول دیدم، دل پری از پارهای پیشآمدها داشت و با برافروختگی هرچه تمامتر خطاب به من فرمود فلانی تو میدانی که من دلم نمیآید که به گنجشکی آزار برسانم، ولی به خداوندی خدا قسم که اگر شمشیر به دستم بدهند و مختارم سازند حاضرم به دست خود پانزده نفر از این منافقین را به دست خود سر ببرم. اسم کسی را نبرد، ولی برای من مشکل نبود حدس بزنم که مقصودش از منافقین کیست. امروز او رفته است و از آن اشخاص هم کمتر کسی باقی مانده است و در قرآن مجید درباره این حیوان دوپایی که انسانش خواندهاند میخوانیم که «لقد خلقنا الانسان فی احسن تقویم، ثم رددناه اسفلالسافلین» و من هنگامی که قزوینی خوب و پاک را در گوشه آن خانه حقیر اجارهای در طهران بدان روزگار مستاصل و بیچاره دیدم به خاطر روزی افتادم که سالها پیش از آن در برلن یک نفر از بزرگان مملکت ما که به قزوینی ارادت میورزید اصرار داشت که قزوینی باید به ایران بیاید و سرچشمه پرفوران فیض باشد و به یادم آمد که قزوینی به او فرمود: «یقین دارم که به من لطف دارید و از راه خیرخواهی و عنایت مرا دعوت میفرمایید، ولی یقین دارم که اگر بیایم فراموشم خواهید فرمود و خود را میبینم که در بحبوحه گرمای تابستان در خیابان ناصریه پیاده برای تحصیل آب و نان عرق میریزم و جنابعالی سوار بر کالسکه از آنجا عبور میفرمایید و همینکه چشمتان از دور به ارادتمندان میافتد بدون آنکه امر بفرمایید که کالسکهچی کالسکه را یک دقیقه از حرکت بازدارد از همان راه دور دست شریف را جنبانیده و خطاب به من میفرمایید: جناب، خدمت برسیم؛ و رد میشوید و همین و همین!
مباحثه کزازی و محمد قزوینی
صحبتها و سخنرانیها همیشه یکسان نبود و گاهی در ضمن صحبت مطالبی مطرح میگردید که حضور مرد دقیقی، چون قزوینی که گاهی مته به خشخاش مینهاد کار را به جاهای نازک میکشانید. مثلا شبی صحبت به میان آمد که آیا انسانهای دورههای بسیار دور که هنوز غارنشین بودند به چه زبانی یا زبانهایی تکلم میکردند. مرحوم سید حسن کزازی از وکلای مجلس شورای ملی (وکیل کرمانشاهان) که مانند مهاجرین ایرانی دیگری کمکم آبشخورش برلن شده بود و مرد بسیار بسیار شریف و پاکدامنی بود گفت: «خوب دیگر معلوم است که به زبان عربی تکلم میکردهاند.» چشمهای قزوینی که در این قیبل موارد، چون دو مشعل فروزان برافروخته میشد به کزازی دوخته گردید و پرسید: «از کجا به جنابعالی معلوم شده است که آنها به عربی سخن میگفتهاند و چه دلیل و مدرکی دارید؟!» کزازی در نهایت آرامی و نزاکت جواب داد: «مگر در قرآن مجید نمیخوانیم که خداوند تبارک و تعالی هنگامی که حضرت آدم را آفرید و به او فرمود یا آدم اسکن انت و زوجک الجنه و کلا منها رغدآ». قزوینی به شنیدن این سخن چنان خندید که گویی صدایش هنوز در گوشم زنگ میزند و فرمود: «در قرآن خداوند با آن همه پیغمبران صحبت داشته است پس آیا خیال میکنید که با همه به زبان عربی صحبت میداشته است؟! و آیا واقعا معتقدید که حضرت موسی و فرعون و نوح و شداد و حضرت یوسف و آن همه اشخاص دیگری که نامشان در قرآن آمده است عربی میدانستهاند و به زبان عربی تکلم میکردهاند؟!» کزازی مرد منصفی بود و زود تصدیقکنان سپر انداخت.
مباحثه قزوینی و کاظمزاده
شب دیگری مرحوم کاظمزاده (که بعدها نام «ایرانشهر» را که عنوان مجلهای بود که در برلن منتشر میساخت به نام خانوادگی خود افزود) درباره علم زبانشناسی و فقه اللغه صحبت میداشت و از آن جمله فرمود که «لرهای ایران حرف دال را، چون در جلو حرف واقع شده باشد در تکلم حذف میکنند.» قزوینی که به غایت کنجکاو و متفرس بود (علیالخصوص در آنچه با زبان و صرف و نحو ارتباط داشت) پرسید: «به چه دلیل چنین حکم میفرمایید؟» کاظمزاده گفت: «هنگامی که با مهاجرین و ملیون ایرانی در موقع جنگ در کرمانشاه بودیم و ملیون دو دسته شده گروهی طرفدار آلمان و گروه دیگر هواخواه ترکیه (عثمانی) شده بودند و این گروه دوم در همانجا دولتی به ریاست نظامالسلطنه مافی تشکیل داده بودند و گویا گروه دیگر در صدد سوءقصدی بر ضد نظامالسطنه برآمده بودند (و یا چنین تهمتی به آنها بستند)، چند نفر را دستگیر کردند که من نیز از آن جمله بودم. پای ما را با زنجیر به زیر شکم قاطرها بستند و ما را به لرستان تبعید کردند. قاطرچیهای ما که همه لر بودند ما را بنی میخواندند و معلوم شد مقصودشان بندی است یعنی کسانی که در بند زنجیر و اسیری هستند.» قزوینی پرسید: «آیا مثالهای دیگری هم برای اثبات این ادعا دارید و آیا در جایی درباره این نکته علماللسانی مطلبی خواندهاید؟»
کاظمزاده که مرد کاملا صادق و سادهلوح و فرشتهسیرتی بود جواب نفی داد. قزوینی برافروخت و درس مضبوطی درباره صدور حکم بیتامل در زمینه مسائل علمی به همه حضار داد که فراموششدنی نیست و کاظمزاده هم که منصف بود و از نعمت گرانبهای قدرت حق شنوایی نصیب کافی داشت به آسانی پذیرفت و مرافعه پایان یافت.
ادامه دارد...
منبع: محمدعلیجمالزاده، یادگارهایی از روزگار جوانی، مجله خواندنیها، شماره ۷۰، سال سیوچهارم، سهشنبه ۳۱ اردیبهشت تا شنبه ۴ خرداد ۱۳۵۳، صص ۲۲-۲۶.