arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۱۱۶۰۵
تاریخ انتشار: ۴۲ : ۱۸ - ۰۳ تير ۱۳۹۴

رییس جمهور عاشق، در بیان مصطفی ملکیان

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
 آن چه در پی می آید، گزارش سخنرانی استاد مصطفی ملکیان است که در حمع تعدادی از دانشجویان و اساتید و علاقه مندان عرفان و فلسفه است.

او با تحلیلی که از مفهوم عشق در ادبیات ما ارائه می دهد، ابعاد مختلف تراژدی عاشقی و مهجوری و برخورد مصالح و خوشایند های در زندگی بشر را توصیف می کند.آن چنان که وی در ابتدای سخن رانی تذکار می دهد، سخنان پربار بدون آمادگی قبلی بوده و به مناسبت خواندن غزلی از مولانا توسط دکتر حبیب نبوی، عرفان پژوه معاصر، در مجلس، بیان شده است.

ملکیان در این جلسه، با اشاره به ادبیات عرفانی، ترشی را صفت معشوق و تلخی را صفت عاشق بر می شمارد. او با اشاره به عشق های انسانی، نشانه یک عاشق واقعی را این می داند که مصالح معشوقش را بر خوشایند او ترجیح دهد؛ حتی اگر این مصالح، سبب تلخی و رنجش معشوق شود. از منظر ملکیان، این مصالح در سه جا باعث رنجش معشوق می شوند: بیان حقایق، دعوت به خیر و نیکی و لذات. وی از حقایق گریز ناپذیر زندگی مانند مرگ، تنهایی و عدم بازگشت به گذشته، به عنوان رنج های گریز ناپذیر زندگی و به تعبیری، حقایق تراژیک زندگی یاد می کند. او عدالت، شفقت و عبور از انانیت و درک این واقعیت که همه فضائل را انسان به رایگان به دست آورده است به عنوان مراتب امر خیر و نیکی توضیح می دهد و یادآور می شود که از ناحیه آن ها تلخی هایی بر انسان وارد می شود. ملکیان با اشاره به این که این دنیا، دار تزاحم است توضیح می دهد که همه لذات را انسان نمی تواند با هم داشته باشد و این لذات  هم، به تدریج به دست می آیند و همین دو ویژگی، سبب تلخی انسان می شود. در ادامه گزارش مبسوط این جلسه می آید.  

ترشی عاشق و تلخی معشوق

استاد مصطفی ملکیان گفت:رنج های گریز ناپذیر، وجوه تراژیک زندگی هستند.به گزارش جماران، مصطفی ملکیان، استاد فلسفه و عرفان، در جمع تعدادی از دانشجویان و اساتید دانشگاه، با اشاره به بیت: اندر آمد شاه شیرینان ترش/جان شیرینم فدای آن ترش، گفت:« در ادبیات عرفانی ما، شیرینی دو مقابل و ضد دارد: یکی ترشی و دیگری تلخی. تا جایی که من حافظه ام یاری می کند، گویی وقتی شیرینی، در مقابل ترشی استعمال می شود، درباره معشوق است و وقتی شیرینی در برابر تلخی استعمال می شود، راجع به کار و بار عاشق است. عاشق است که گاهی شیرینی هایی دریافت می کند و گاهی با تلخی هایی مواجه می شود.»

وی افزود: « در باب معشوق، به یاد ندارم که تعبیر تلخی به کار رفته باشد؛ بلکه ترشی به کار می رود. اما درباره عاشق، فراوان از  تلخی هایی که عاشق در سیر و سلوک عاشقانه ی خودش، با آن ها مواجه می شود و باید تحملشان بکند، سخن می رود.»

مولف کتاب راهی به رهایی اضافه کرد: « به تعبیر دیگری، انگار در جانب فاعلیت معشوق، ما ترشی می بینیم و البته شیرینی هم می بینیم. اما درباب منفعلیت عاشق، ما تلخی و شیرینی می بینیم. به تعبیر دیگر، معشوق فاعلیتی  و تاثیری که می خواهد روی عاشق بگذارد، گاهی با شیرینی این تاثیر را می گذارد و گاهی با ترشی. اما عاشق، گاهی تاثیر شیرین و گاهی تاثیر تلخ از معشوق می پذیرد.

معشوق مولانا، معشوقی الهی است

ملکیان با بیان این که معشوق مولانا، معشوقی الهی است، گفت: « شکی نیست که در غزلیات مولانا، و در غزلیات عارفانه به طور کلی، معشوق معمولا معشوق الهی است. در غزلیات عاشقانه نه، اما در غزلیات عارفانه معمولا معشوق، معشوق ازلی، ابدی، سرمدی و معشوق الهی و آسمانی است. در غزلی هم که خوانده شد، این گونه است؛ خواه مولانا آن معشوق را بی تشخص تصور کرده باشد خواه با تشخص و به صورت شمس تبریزی تصور کرده باشد. ولی به هر حال، دارد درباره معشوقی که عشق من و یا مولانا به او،  عشق یک انسان به انسان دیگر نیست، بلکه عشق انسانی است به موجود فوق انسان، سخن می گوید.»

شیرینی معشوق بود اوست و تلخی او نمود او

وی افزود: «اما در غزلیات عاشقانه، معمولا معشوق هم انسان است؛ کما این که عاشق هم انسان است. بنابر این، در این غزل،  مولانا می گوید معشوق من، که خداست، چه در قالب شمس تبریزی و چه بدون قالب، به هر حال، او دارد با من ترشی می کند و البته شیرینی هم دارد. و همان طور که دکتر نبوی اشاره کردند، گویی شیرینی، بودِ معشوقِ  ما است و ترشی، نمودِ معشوق. ترش می نماید اما شیرین است. اما من می خواهم  داستان عشق انسان به خدا و این که خدا به عنوان معشوق با عاشق خودش ترشی می کند را به عشق انسان به انسان بیاورم.»

چرا دوست داشتن همیشه با خوشرویی همراه نیست؟

مولف کتاب مشتاقی و مهجوری به طرح پرسشی پرداخت و گفت: «  چرا گاهی دوست واقعی انسان، آن کسی که انسان را واقعا دوست دارد، با انسان ترشی می کند؟ مثلا چرا پدر یا مادر من، در عین حال که عاشق من هستند و مرا واقعا دوست دارند، با من، همیشه شیرینی نمی کنند؟ چرا من، گاهی از جانب پدر و مادر خودم، که شکی نیست عاشق من اند، شیرینی نمی بینم؟ چرا گاهی از ناحیه آن ها، من با ناشیرینی مواجه می شوم؛ حال این ناشیرینی را هر چه بخواهیم از آن تعبیر کنیم. به تعبیر دیگر، چرا همیشه پدر یا مادر من، مرا نوازش نمی کنند؟ چرا من همیشه از آن ها رفتار نوازشگرانه نمی بینم و گاهی رفتار عتاب آلود می بینم؟ خطاب های تلخ و تیز می بینم؟ چرا با آن که در عشق پدر و مادرم به خودم شک ندارم و یا از دوستانی که مطمئن هستم مرا دوست دارند، همیشه روی خوش نمی بینم؟ به زبان دیگر، چگونه است که گاهی کسی را در عین این که دوستش داریم، ولی گاهی یک چهره نامهربانانه از ما می بیند؟ به تعبیر دیگر، چرا دوست داشتن همیشه ملازم نیست با خوش رویی، با چهره ی گشاده، با آسان سازی کار آدم. چرا گاهی کسی که انسان را دوست دارد او را به راه هایی دشوار می اندازد؟ چرا مرارت و محنت در پیش پای آدم پدید می آورد؟»

مطابقت خوشایندها و مصالح معشوق

ملکیان افزود: «از این جا شروع کنیم که اگر کسی واقعا عاشق شما باشد، تا وقتی که خوشایند های شما با مصالح شما هم سو است و خوشایندها و مصالح در یک سو هم جهت پیش می روند، این هر دو را در حق شما رعایت می کند؛ یعنی اگر می خواهی کاری بکنی که آن کسی که شما را دوست دارد، می بیند که این کار، در عین این که خوشایند شما است، به مصلحتتان هم هست، اجازه می دهد که شما آن کار را انجام دهید. وقتی اجازه می دهد آن کار را انجام دهید، در عین این که اجازه انجام دادن کاری را به شما داده است که به مصلحتتان است، در عین حال، به شما اجازه انجام کاری را داده است که از آن خوشتان هم می آید؛ چون مصلحت و خوشایندتان هم سو است.مثلا من می بینم که بچه ام، هم به مصلحتش است که صبحانه بخورد و هم، از صبحانه خوردن خوشش می آید و لذت می برد. بنابراین، من اجازه می دهم صبحانه اش را بخورد و این صبحانه خوردن را، در عین عشقی که به  او دارم،  به او روا می دارم؛ چون می بینم هم مصلحت او صبحانه خوردن را اقتضا می کند و هم خوشایند او است و لذت می برد.»

تزاحم خوشایند ها و مصالح معشوق

مولف کتاب در رهگذار باد و نگهبان لاله در توضیح این که گاهی خوشایندها و مصالح معشوق با هم تزاحم پیدا می کنند، گفت:« اما گاهی،  منی که شما را دوست دارم، می بینم که مصلحتتان در سویی سیر می کند و خوشایندتان در سویی دیگر؛ یعنی از انجام دادن کاری خوشتان می آید که انجام آن به مصلحتتان نیست، یا انجام دادن کاری به مصلحتتان است که از انجام دادن آن خوشتان نمی آید. بنابراین الان، مصلحت و خوشایندتان دارند به همدیگر ضربه می زنند ودقیقا ناسازگار و ناهماهنگ اند و شما باید یکی از این دو را فدای دیگری کنید.»

وی اضافه کرد: «عین این سخنی که من درباره مصلحت و خوشایند می گویم، همه این ها را می توان درباره عکس این ها، یعنی مفسدت و  بدایند شما به کار برد. این دو هم، همان داستان را دارند که خوشایند و مصلحت شما دارند. من در این جا چه باید بکنم؟ مثلا مصلحت فرزندم این است که چون فردا می خواهد در کنکور دانشگاه شرکت کند، امشب زود بخوابد تا فردا در امتحان کنکورش موفق باشد. به اندازه خوابیده باشد تا بدن و اعصابش، آمادگی حضور در جلسه امتخان را داشته باشد. اما خوشایندش این است که یک برنامه تلویزیونی مثلا فوتبال یا فیلم سینمایی را نگاه کند. این جا، مصلحت فرزندم با خوشایند او با هم در تعارضند. در این جا چه باید کرد؟»

اقتضای عشق واقعی این است که مصالح معشوق را بر خوشایند او ترجیح دهد

ملکیان در پاسخ به سوال خودش ابراز کرد: «این جا است که اقتضای عشق واقعی این است که من، خوشایند بچه ام را به پای مصلحتش ذبح کنم. می دانم که خوشایندش نیست؛ می دانم اگر به او اجبار کنم که بخوابد، خوشش نمی آید و لذت نمی برد و سخت از کار من می رنجد ولی،  به هر حال چاره ای نیست؛ چون من عاشق اویم. علامت این که عاشق او هستم این است که وقتی تشخیص دادم که مصلحتش این است که بخوابد، دیگر هر چقدر هم عجز و لابه کند که من خوشایندم این است که این فیلم سینمایی را ببینم، من این کار رانمی کنم؛ چرا؟ چون علامت عشق این است که انسان، مصلحت معشوق خودش را،  و نه لزوما خوشایندش را،  بخواهد.»

ملکیان ادامه داد: «البته هر وقت خوشایند معشوق با مصلحتش هم سو بود، عاشق هر دوی آن ها را تقدیم به معشوق، مثلا فرزند خودش می کند. اما وقتی فرزند من آن آگاهی را ندارد که بتواند خوشایند و مصلحتش را هم سو نماید،آن قدر به بلوغ ذهنی و روانی نرسیده که بتواند همیشه خوشایند خودش را با مصلحتش انطباق دهد، و اینک خوشایندش به سمتی می رود و مصلحتش به سمتی دیگر، چاره ای جر این نیست که من که دوستش دارم، نگذارم که خوشایندش را بر مصلحتش ترجیح دهد.اگر چه او می خواهد یک لذت آنی را تجربه کند، ولی خودش را ازیک لذت عمیق تر و شدیدتر و یا لذت طولانی مدت تر، محروم می نماید. این در واقع اقتضای عشق است.»

وی افزود: «از این نظر، بارها گفته ام که اگر بچه من، به من بگوید پسر همسایه با معدل 13 آمد و کارنامه اش را به تو نشان داد، تو به او بستنی و سیب  تعارف کردی و او را به سینما هم بردی، اما من با معدل 19 پیش تو  آمدم اما تو از این معدل من ناراضی هستی؛ معلوم می شود تو پسر همسایه را بیشتر از پسر خودت دوست داری، من در جواب می گویم: اتفاقا علامت این که من عشقم به تو خیلی بیشتر از محبتی است که نسبت به پسر همسایه دارم، این است که پسر همسایه را با معدل 13، که چندان به نفعش هم نیست نوازشش می کنم، اما مصلحت تو را، بیشتر از خوشایندت می خواهم. من می خواهم معدل تو به جای،19،  19/5 باشد. بنابر این، من آن خشنودی که به پسر همسایه نشان می دهم، به پسر تو نشان ندادم. (در مثل مناقشه نیست؛ معدل را از باب مثال گفتم).»

عوام فریبان، خوشایند را بر مصلحت تر جیح می دهند

ملکیان با بیان این که عوام فریبان، خوشایند را بر مصلحت ترجیح می دهند، گفت: «اگر یک مرد بچه دزدی، به پسر بچه من بر بخورد، مسلما 4 تا شکلات به او می دهد؛ مسلما می گوید بیا با هم به سینما یا کافه تریا برویم. خوشایند بچه من، ممکن است بر او تاثیر بگذارد و پسر من با خودش بگوید: این فرد چقدر از پدر من مهربان تر است؛ چون پدر من، هیچ وقت همچنین کاری با من نمی کند! اما نمی داند که این دزد، دارد خوشایند تو را تقدیم تو می کند، برای این که مصلحتی را از تو بگیرد. ولی من  پدر، هیچ وقت این کار را نمی کنم. من، به محض این که این شکلات ها را در دست بچه ام دیدم، از دست او می گیرم و پرتاب می کنم و ممکن است  دو تا سیلی هم درگوشش  بزنم؛  چرا که  با چنین مرد بیگانه ای رفت و آمد کرده است. مسلما سیلی خوردن و از دست دادن چهار تا شکلات، خوشایند او  نیست، اما من عاشق بچه ام هستم و آن که خوشایند بچه ام را، بر مصلحت او مرجّح کرده، دغل بازی بیش نیست.»

وی ادامه داد:« سیاست بازان هم این گونه اند؛ من، اگر رئیس جمهور عاشق کشور خودم باشم، سرمایه ها و ثروت ملت را برای ایجاد کار، کارخانه، دامپروری قوی، کشاورزی، صنعت، تجارت و خدمات قوی صرف می کنم این، البته به مصلحت مردم هم خواهد بود؛ اما دیگر ماهی چهل هزارتومان، در خانه ی هر کسی نمی دهم. اما عوام الناس، چون خوشایند خود را از مصلحتشان، نمی توانند تشخیص دهند، از رییس جمهوری که 40 هزارتومان را درخانه شان می دهند، راضی اند و نمی فهمند که ممکن است چه خسارت ها و ظلم عظیمی در حقشان بشود. این درست مانند همان بچه ای است که نگاهش به این چهار شکلاتی است که آن آدم دزد دارد و نمی فهمد که اگر تو در کشورت دامپروری، تجارت، صنعت، کشاورزی، خدمات قوی پیدا کنی، صد برابر چهل هزار تومانی که در خانه می دهند، سود می بری. تو اجازه بده این پول را به تو ندهند تا سود بیشتری ببری. اما این عوام فریبی باعث می شود گمان داریم که چه کار خوبی برای ما انجام داده اند.»

پوپولیزم: ترجیح خوشایند مردم بر مصلحت آن ها

ملکیان در توضیح مهم ترین خصوصیت پوپولیسم گفت: «بزرگ ترین خصیصه پوپولیزم این است که خوشایند مردم را بر مصلحت مردم ترجیح می دهد. می گوید: مردم! چهل هزارتومانی که ماهانه در خانه تان دادند، شیرین هست یا نیست؟ اکثر مردم می گویند شیرین  است؛ چون اکثر مردم در جهت تشخیص ندادن مصلحتشان مثل عوام الناس و کودکانند. ولی اگر کسی بیاید و بگوید یه قران هم به شما نمی دهم، اتفاقا مالیات بیشتری هم از شما می گیرم ، سخت گیری بیشتری هم می کنم ولی بالمآل همه تان رشد می کنید، این چنین شخصی مصلحت را بر خوشایند ترجیح داده است.»

مصالح انسان ها: زسیدن به حقیقت و راستی، خیر و نیکی، جمال و زیبایی

وی افزود: « این داستان عشق است و اول علامت عشق من نسبت به تو،  در این است که من، مصلحت تو را بر خوشایند تو ترجیح می دهم. اگر من عاشق تو باشم باید تو را به مصالحت سوق دهم. حال بحث بر سر این  است که مصالح انسان ها چیست؟ بر اساس مبنایی که بسیاری دارند و من هم آن را قبول دارم، مصلحت تو در این  است که هر چه بیشتر تو را به حقیقت و خیر و جمال  نزدیک کنم.یعنی اگر کسی تو را هز چه بیشتر به حقیقت و راستی، خیر و نیکی، و جمال و زیبایی و لذت نزدیک کزد، این سه در یک مجموعه، نه به صورت تک تک، مصلحت تو را در واقع رعایت کرده  است. پس اگر من عاشق تو باشم و بنابر این باشد که مصلحت تو را بر خوشایند تو ترجیح بدهم، همیشه باید در هر کنش و واکنشی که با تو دارم، ببینم چه کنش و واکنشی است که به تو، سرسوزنی حقیقت، خیر و نیکی و جمال و لذت بیشتری می دهد. هر چه بتوان تو را به این سه نزدیک بکنم من مصلحت تو را رعایت کرده ام.»

عدالت و شفقت، مصادیق خیر و نیکی

ملکیان به نظرات افلاطون اشاره کرد و گفت: «این بنا بر نظر افلاطونیان است که معتقدند ما سه مصلحت بیشتر نداریم. ما در ناحیه عقاید و باورهایمان، باید هر چه بیشتر به حقیقت نزدیک باشیم. به توهمات، خیالات، اوهام، هذیانات، خرافات و سخنان بی دلیل راضی نشویم.باورها و عقایدمان هر چه بیشتر به حقیقت تقرب داشته باشد.در ناحیه اعمالمان، اعم از گفتار و کردار، ما باید هر چه بیشتر  به خیر نزدیک شویم چه اعمال گفتاری .چه اعمال کرداریمان. این خیر و خوبی مصداق اولش عدالت و مصداق دومش شفقت است. و در ناحیه میل هایمان هم هر چه بیشتر بتوانیم به چیزهای زیبا نزدیک شویم تا بتوانیم لذت ببریم. البته زیبایی تنها زیبایی بصری نیست؛ صدای خوش هم زیبایی است و ما ازآن لذت می برم، کما این که بوی عطر و گل خوش بو هم زیبایی خودش را دارد. معمولا ما وقتی زیبایی می گوییم به ذهنمان فقط زیبایی های بصری می آید، مثلا زیبایی بر و اندام، بر و روی یک فرد یا زیبایی یک بنا.»

زیبایی چیست؟

وی اضافه کرد: « زیبایی یعنی هر آن چیزی که به تو لذت می دهد. یعضی از این لذت ها از راه چشم ، گوش، ذائقه، شامه و لامسه حاصل می شود. حال سخن بر سر این است که وقتی که من، به عنوان کسی که عاشق توام و تو را دوست دارم و مصلحت تو را می خواهم و می خواهم تو را به این سه نزدیک کنم، ( یعنی در باورها و عقایدت به حقیقت، در اعمال و کردار به خیر و نیکی و و میل ها ی تو را ارضا کنم تا لذت ببری؛ چرا که میل همیشه، با زیبایی ارضا می شود.اگر خوراک به من لذت می دهد به  این علت است که من زیبایی مزه اش را لذت می برم.وقتی یک ادکلون به من لذت می دهد چون یک زیبایی در بوی ادکلون هست) وقتی می  خواهم مصلحت را رعایت کنم، یعنی می خواهم هر یک از این سه را به شما برسانم، تلخی را بر شما حمل می کنم. برای همین است که مرا ترش می بینید و یک تلخی هایی را احساس می کنید. حال تک تک به این موارد می پردازم.

تلخی هایی که از ناحیه حقیقت بر انسان وارد می شود

ملکیان درباره تلخی هایی که از ناحیه حقیقت به انسان وارد می شود گفت: «در ناحیه حقیقت، من بر شما چند تلخی تحمیل می کنم. یعنی اگر شما بچه، همسر و یا عزیز من باشی و من شما را دوست بدارم، مجبورم برای این که حقیقتی را به شما برسانم بر شما تلخی ای را تحمیل نمایم. این جاست که گویی از من نوعی نا مهربانی می بینید. انگار از من نوعی ترشی می بینید. انگار می بینید که من با شما خوش رفتار نمی کنم. به نظرتان می آید که من با شما عبوس و سرد هستم؛ گویی می خواهم مشکلی در کارتان ایجاد نمایم. اما این ها همه به خاطر مصالختان است.درناحیه حقیقت چرا شما از ناحیه من تلخی هایی می بینید؟»

حقایق، آسان یاب نیستند

ملکیان در پاسخ به این سوال گفت: « به چند جهت: اولا حقایق، آسان یاب نیستند و بنا بر این اگر من بخواهم تو را به حقیقت نزدیک بکنم، باید تو را به مشقت هایی فراوانی وادار کنم تا بتوانی به حقیقت نزدیک شوی. حقیقت یک امر بدیهی و واضح نیست که به محض این که یک جمله حاکی از حقیقت از زبان من در آمد، تو این حقیقت را درک و ادراک کنی وبیابی. برای این که بتوانی به حقایقی که من می خواهم تو را به آن ها نزدیک کنم برسی، باید قدرت یاد گیری، یاد سپاری و یادآوریت  را به شدت به کار بیندازی. باید سرعت انتقال پیدا کنی. باید از بهره ی هوشیت کمال استفاده را بکنی. باید سعی کنی فهمت را عمیق و تیز کنی. باید قدرت تفکر را در خودت پرورش بدهی. این ها البته چیزهای آسانی نیست.»

جور استاد به زمهر پدر

وی افزود: «یعنی به تعبیر دیگر، هر کدام از این ها در مثل، مانند این است که نجار باید یکی از آلات نجاریش را تیز کند؛ هم باید اره و رنده اش را تیز کند و هم دسته چکش را محکم کند تا از چکش جدا نشود. این ها را باید همه مجهز ومکمل کند تا بتواند یک میز بسازد. این قوای ذهنی ما هم باید خیلی تمرین ببینند و از طریق این تمرین دیدن ها، من تازه می توانم به حقیقتی یا چند حقیقتی نائل شوم. برای همین است که دائم دارم به تو تکالیفی می دهم که این تکالیف، قدرت یادگیری، یاد سپاری و یادآوریت  را بالا ببرد، قدرت انتقال و تفکر به تو بدهد، طرز استفاده از بهره هوشیت را به تو یاد بدهد. این یک سلسله کارهای مشقت انگیز است که سبب می شود با خود بگویی چرا معلم من این گونه با من رفتارکرد؟ این همان است که گفته اند جور استاد به ز مهر پدر. وگرنه اگر پدر من باشد که دغدغه این ها را نداشته باشد، البته هیچ وقت آن رفتاری را که استاد با من می کند، یک پدر نادلسوز با من نمی کند و من به نظرم می آید کاش، من پیش پدر نادلسوزم بودم. اما وقتی استاد یا پدر آدم، دلسوز آدم است، یعنی واقعا مرا دوست دارد، چاره ای از این کارها ندارد.»

ملکیان اضافه کرد:« در راه حقیقت، خیلی ورزه باید به تو بدهند. مشق نوشتن اولین ورزه ای است که به ما یاد می دهند که  البته شاید خوشایند بچه نیست. از سخت گیری معلم در امتحان گرفتن و نمره دادن، همیشه احساس تلخی می کنیم اما همه این ها برای این است که  می خواهد تو را  به حقیقت یا حقایقی نزدیک کند.»

کشف حقیقت ناگوار است

ملکیان در بیان دومین تلخی ای که از ناحیه حقیقت بر انسان عارض می شود خاطر نشان کرد: «نکته دوم این است که وقتی که تو به حقیقت نزدیک شدی، آن حقیقت تلخ است و خود تلخی آن حقیقت هم، تو را از دست کسی که تو را با این حقیقت آشنا کرده است، شاکی می کند. در قسمت قبل گفتم که فرایند کشف جقیقت تلخ است، اما حالا می گویم که خود حقیقت را وقتی کشف می کنی ناگوار است.»

وجوه تراژیک زندگی؛ رنج های گریز ناپذیر زندگی

وی افزود: «چرا حقیقت ناگوار است؟به دو جهت: یکی این که بسیاری از حقایق به انسان رنج های گریز ناپذیر زندگی را می نمایاند و رنج اگر گریز ناپذیر باشد،البته تلخ است. به این رنج های گریز ناپذیر زندگی، وجوه تراژیک زندگی می گوییم.یک وقت من یک رنجی می برم که گریز پذیر است،دردی می کشم که گریز پذیر است، مثلا درد دندان دارم می توانم رجوع کنم به دندان پزشک و از شر این دندان درد رهایی پیدا کنم. اما اگر تو واقعا طالب حقیقت باشی و از استاد بخواهی که تو را با حقیقت آشنا کند، می بینی که با یک دسته از حقایقی تو را آشنا می کند که این حقائق رنج های گریز ناپذیر به تو می دهند و چون تلخ است، می گویید کاش ما را در همان آرزو اندیشی، خیال ها، رویاها، اوهام و افسانه  هایمان گذاشته بودند. چرا مرا با این حقیقت تلخ آشنا کردند؟»

مرگ، تنهایی، عدم بازگشت گذشته حقایق رنج آفرین

ملکیان در توضیخ برخی از حقایقی که سبب رنج های گریز ناپذیر می شوند، گفت: «مثل این که تو را با مرگ آشنا کنند. انسان از وقتی که به حتمیت مرگ پی می برد، به یک چیز تلخ پی می برد. برای همین است که بچه ها، تقریبا از سن 7 سالگی  که می فهمند  واقعیت گریز ناپذیر زندگی مرگ است، دردی بر دردهایشان اضافه می شود یا به تعبیر دقیق تر، رنجی بر رنج هایشان افزوده می شود. وقتی استاد من، به من، تنهایی انسان را نشان می دهد؛ که اگر انسان به آسمان ببرند یا به زمین بیاید و خودش را به آب و آتش بزند، حودش را به در و دیوار بکوبد مفری از تنهایی ندارد،البته رنجی بر من وارد کرده است. البته تنهایی هم از حقایق زندگی است اما حقیقت تلخی  است؛ این که آدمی بداند تنهایی سرنوشت محتوم من است و از تنهایی می رنجم، اما هیچ راهی ندارم.»

وی ادامه داد: «این که گذشته قابل ارجاع نیست، گذشته را نمی توان برگرداند، این هم، یکی از حقائق تلخ است. چقدر از ما از این که کاری در گذشته انجام داده ایم یا یک فرصتی را از دست داده ایم که دیگر نمی توانیم آن فرصت را برگردانیم و از آن استفاده بکنیم، رنج می بریم؟ دیگر نمی توانیم اثر آن کار را در زندگیمان از بین ببریم. در واقع بازنگشتن گذشته هم یکی از حقائق زندگی است. این باز گشت ناپذیری گذشته به حدی است که متکلمان ما و متکلمان همه ادیان، می گفتند خدا هم قادر به بازگرداندن گذشته نیست. خدا می تواند الان کاری کند که من عمل x را انجام ندهم، خداوند می تواند اگر من پریروز عملی را انجام دادم، کاری کند که آثار و نتایح آن عمل را فراموش کنم؛ چون آثار و نتایج آن باز به زمان حال مربوط می شود.اما خدا نمی تواند اگر من پریروز صبح صبحانه نیمرو خوردم، کاری بکند که من پریروز نیمرو نخورده باشم. پریروز می توانست کاری بکند که من پریروز نیمرو نخورم،اما اگر پریروز صبخانه نیمرو خورده باشم، دیگر خدا نمی تواند کاری بکند که من پریروز صبحانه نخورده باشم. وقتی ما در باب خدا این سخن را می گوییم، در باب انسان هم این که گذشته بازگشت ناپذیر است، یک رنج بزرگ ما است؛ چون خیلی وقت ها ،ما بیشتر رنج هایمان از این است که یک گذشته و یا یک برهه ای از گذشته ای را نمی توانیم کان لم یکن بکینم.»

رسیدن به پاکی مطلق ممکن نیست

ملکیان افزود:« یک حقیقت دیگر این است که تو، پاک مطلق، نمی توانی زندگی بکنی. این همه ی ما را رنج می دهد. هیچ کسی نیست که جویای پاکی مطلق نباشد، اما این پاکی مطلق در وسع هیچ انسانی نیست. هیچ انسانی زندگی بی لکه نمی تواند داشته باشد. هر انسانی، حتی اگر زندگیش مانند برف روی اورست هم باشد، اگر دقت بکند و با چشم تیز تر به آن بنگرد، می بیند که لکه های ریز سیاهی مانند دوده، بر روی آن است. ما در عین این که آرزوی عصمت داریم (بی خطایی)، بدون خطای اخلاقی نمی توانیم زندگی کنیم. لا محاله حسد پیدا می کنیم، عجب پیدا می کنیم و لا محاله، هر مفسده اخلاقی برونی یا درونی، یعنی چه به خوی اخلاقی مربوط شود و چه به رفتار اخلاقی مربوط شود، در زندگی ما هست. لامحاله انسان جوری ساخته شده که فطرتا، جویای عصمت است. فطرتا آرزو دارد که زندگی ای مانند برف داشته باشد. ولی هیچ کس این را ندارد. البته برخی مان، کارنامه سفید تری از دیگری داریم، اما کسی که کارنامه اش کاملا سفید باشد وجود ندارد.این هم یک حقیقت رنج آور است.»

رسیدن به هدف، تضمین شده نیست

ملکیان درباره یکی دیگر از حقایق رنج آور زندگی گفت: «یکی دیگر از حقیقت های رنج آور زندگی این است که در زندگی هر هدفی، ولو همه کوشش های رسیدن به آن هدف را انجام داده باشیم، باز هم رسیدن به آن هدف تضمین شده نیست.این که هدف کار من،  لزوما باید با نتیجه اش انطباق داشته باشد، از قوانین جهان هستی نیست. تو هر چقدر از توانت ساخته است، در راه رسیدن به هدفت انجام بده ولی گمان مکن که حتما به هدفت می رسی. ابدا این گونه نیست. چون به هدف رسیدن تو معلول، دست به دست هم دادن میلیاردها رویداد است که یکی از آن رویدادها فعالیت شخص خود تو است. این حقیقتی است که البته رنج آور است. این که آدم هر چه از توانش بر می آید، انجام داده باشد، یعنی به گفته قدمای ما استمداد وسع کرده باشد اما باز هم به هدفش نرسد، این حقیقتی است که حقیقت تراژیک زندگی است.»

شرهای احتناب ناپذیر

وی افزود: «البته وجوه تراژیک زندگی، فقط این ها نیستند. تعداد این وجوه تراژیک، به نظر فیلسوفان و فرزانگان و عارفان مختلف، متفاوت است. این ها شرهای اجتناب ناپذیرند. وقتی ما با این ها مواجه می شویم، هر کودکی وقتی متوجه این شد که زندگی، تضمینی برای رسیدن به هیچ هدفی نیست، هیچ هدفی تضمین ندارد که به آن برسیم، با یک شوک مواجه می شود و از این نظر است که ما معمولا تا می آییم به 18 سالگی برسیم، سالی یکی، دو شوک جدید به ما وارد می شود. در 18 سالگی است که تقریبا از هیچ کدام از وجوه تراژیک زندگی بی خبر نیستیم. این ها البته همه اش تلخ  است.»

تنها حقیقت، شما را نجات خواهد داد

مولف کتاب حدیث آرزومندی درباره یکی دیگر از وجوه تلخی حقایق گفت: «وجه سوم تلخی حقایق در این است که ما خیلی وقت ها با وجوه تراژیک زندگی سر و کار نداریم، اما من باید حقیقتی را به اطلاع تو برسانم این حقیقت، خوشایند نیست. مثلا به تعبیر حضرت عیسی، وظیفه من این است که در پی حقیقت باشیم؛ چرا که که تنها حقیقت شما را نجات خواهد داد، من وظیفه ام این است که به تو بگویم، مادر تو، از این بیماری جان سالم به در نخواهد برد. فرزند تو، با این بیماری از دنیا خواهد رفت، این حقایق، دیگر از وجوه تراژیک زندگی نیست، این ها، جزو واقعیت ها است؛ نه جزو قوانین . اگر من خیر خواه باشم، نباید تو را از واقعیت ها بی خبر بگذارم. بسیاری از حقایق هست که کسانی که آن ها را از تو کتمان می کنند، به تو خیانت می کنند. من که می خواهم به تو خدمت بکنم، مجبورم تو را با این حقایق آشنا کنم. وقتی که با این حقایق هم آشنا می شوی، می بینی که چقدر ممکن است زندگی تو را تلخ کند.»

وی افزود:علی بن ابی طالب(ع)، در جمله ای فرمودند: « من حذّرک من بشّرک :کسی که تو را از چیزی بر حذر داشت مانند این است که به تو مژده ای داده است. بنابراین، من اول یک خبر ناگوار به تو می دهم اما درنهایت ، یعنی اگر به خوشایندت فکر نکنی و به مصلحتت فکر بکنی، می بینی که در نهایت، من به تو خدمت کرده ام و این خدمت است که مرا در نظر تو ناگوار کرده است.»

به ازای کشف هر حقیقت، باید انضباط داشت

ملکیان درباره وجه چهارم تلخی حفایق ابراز داشت: «اما چیز چهارمی هم در باب حقیقت ناگوار است و آن این که، به ازای کشف هر حقیقتی که تو آشنا می شوی، باید انضباطی  داشته باشی. هیچ حقیقتی در زندگی نیست که وقتی فهمیدم، متوجه نشوم که باید انظباط جدیدی در زندگیم داشته باشم. یعنی اگر فهمیدم که آب در 100 سانتی گراد به حوش می آید، می فهمم که باید حواسم باشد که دستم را در آب بالای 100 درجه سانتی گراد نکنم. و اگر فهمیدم که وزن مخصوص آدم ،نسبت به بعضی از مایعات بیشتر و نسبت به بعضی مایعات کمتر است، هم نسبت به مایعاتی که نسبت به آن ها وزن مخصوصم بیشتر است و هم نسبت به مایعاتی که وزن مخصوصم نسبت به آن ها کمتر است انضباط پیدا کنم؛ یعنی خودم را وفق بدهم. وقتی انسان می فهمد که آن چنان که روی زمین می تواند راه برود، روی هوا نمی تواند راه برود، معنایش این است که هیچ وقت پنجره ای را باز نکن و پایت را در فضا مگذار. به ازای کشف هر حقیقتی، در فیزیک، شیمی، زیست شناسی، روان شناسی، جامعه شناسی، ما یک انضباط هایی برایمان تعیین می شود؛ یعنی این قدر هم یله نیستیم که بخواهیم زندگی کنیم.»

وی ادامه داد: «به ازای هر قانونی که کشف می شود، یک سلسله انضباط های جدیدی بر ما تحمیل می شود، یعنی وقتی من می فهمم که اگر دستم را به فلان میوه مالیدم، سیاه می شود، از این به بعد می فهمم، اگر نخواهم در مجلسی با دست سیاه وارد شوم، دستم را نباید به آن میوه بمالم. به تعبیر دیگر، هر قانونی، یک دیوار جدید پیش پای ما می گذارد. آن وقت، وقتی قوانین با هم متشابک می شوند؛  یعنی در یک طبقه، مثل تار و پود پارچه در هم فرو می روند، سیر کردن از لابه لای این قوانین، یک بند بازی خیلی عجیب و غریبی است. آدم باید چنان بندبازی در زندگیش بکند که سرش به سنگ هیچ کدام از این قوانین نخورد؛ چون همه ی این قوانین، در مقابل ما ایستاده اند که بگویند اگر بخواهی حواست به ما نباشد ما هستیم. این جور نیست که وقتی هوا روشن است، من این دیوار را می بینم اگر به طرفش رفتم این دیوار سرم را بشکند، ولی وقتی هوا تاریک باشد، دیوار بگوید: این بیچاره که مرا نمی بیند، بنابر این اگر سرش به من خورد من سرش را نشکنم!»

ملکیان تاکید کرد: «بنابر این، تو چه جاهل به قوانین باشی و چه دانای به آن ها باشی، اگر با یک قانونی تصادم پیدا کردی،سرت می شکند. آن وقت استادی که مدام دارد به تو قانون یاد می دهد، در واقع به تو می گوید این جا یک دیوار دیگر هست، اینجا یک بن بست دیگر هست،این جا یک مانع دیگر هست و آدم را منضبط می کند. هر چه ما حقایق بیشتری درک می کنیم، انضباط مان باید در زندگی بیشتر شود. وقتی که من بچه بودم، نمی دانستم اگر دندانم را مسواک نکنم عمرش کم می شود، اما وقتی معلم زیست شناسی من، به من یاد داد که دندان را اگر، به صورت خاصی مسواک نکنم، عمرش کم می شود، باز یک انضباط جدیدی در زندگی من آمد؛این که حواست باشد که اگر تو دندان را می خواهی یک سلسله انضباطات را باید رعایت کنی. با دندانت هر میوه و هر هسته ای را نمی توانی بشکنی. تا وقتی که نمی دانستم و فکر می کردم با دندانم هر بادامی را می توان بشکنم، بی انضباط تر زندگی می کردم ولی حالا دیگر منضبط می شوم.این ها وقتی به ما آشنایی می دهند که این گونه هستیم، ما در واقع از این نوع آشنایی ها رنج می بریم.این ها در باب حقیقت است.»

رنج هایی که از ناحیه خیرها در زندگی پدید می آید

ملکیان در بیان رنج هایی که از ناحیه خیر ها در زندگی پدید می آید گفت: « اگر مصلحت شما را بخواهم باید شما را با خیر هم آشنا بکنم؛ یعنی کاری بکنم اگر، در ناحیه عقایدتتان دست خوش توهمات و اوهام و هذیانات و اباطیل و خرافات و حرف های نامدلل نیستید، در ناحیه عملتان هم، عملتان رو به سوی خوبی داشته باشد. وقتی من این را هم به شما بگویم، این هم یک سلسله ناملایماتی برای شما فراهم می آورد. اولین خیر در زندگی، عدالت است. اگر در کف عمل خوب، باشیم یا به قول قدما، حد نصاب عمل خوب، یعنی کمینه عمل خوب، عمل عادلانه است و عمل عادلانه یعنی این که من سرسوزنی از حق تو را ضایع نکنم و به تو هم اجازه ندهم که سر سوزنی از حق مرا ضایع کنی؛ چون عدالت، یعنی پاسداشت حق ها و من اگر بخواهم عملم عادلانه باشد، باید از حق ها پاسداری کنم. از آن جا که  باید از جق تو پاسداری بکنم، پس باید به خودم اجازه ندهم سر سوزنی، حق تو را بخورم. چون حق، حق همه است.فقط که شما حق نداری؛ من هم حق دارم. بنابر این اگر بخواهم رفتارم عادلانه باشد، چون می خواهم حق تو را نخورم، باید سر سوزنی از حق تو نخورم. و چون می خواهم حق خودم را نیز رعایت کنم، به تو هم نباید اجازه دهم سر سوزنی از حق مرا بخوری.»

وی افزود: «این معنایش این است که هر کس که بخواهد در کف عمل خوب قرار بگیرد، باید خودش را با دیگران برابر ببیند و برابر دیدن خودم با شما، کار تلخی است. از آن جا که انسان در دنیای خودش، مهم ترین موجود است، برایش تلخ است که به وی بگویند در دنیای واقعی باید خودت را با همه مساوی است.»

پیش فرض انسان شناختی عدالت

ملکیان درباره پیش فرض انسان شناختی عدالت گفت: «عدالت، یک پیش فرض انسان شناختی ارزشی دارد و آن این است که هیچ کس فکر نکند که تافته ی جدا بافته است. اگر بناست که من سر سوزنی از حق تو را نخورم و تو هم سر سوزنی از حق مرا نخوری، به این معنی است که من باید خودم را با هر انسانی برابر ببینم. این برابر بینی خود با هر موجودی،  خیلی برای آدم شاق می آید. ممکن است ما الان، این برابر دیدن خود با دوستانمان را خیلی شاق نبینیم،  ولی وقتی حادثه ای رخ داد و مثلا، زمین یک زلزله 3 ریشتری داشته باشد، آن وقت می بینید که همین ما، خودمان را با دیگران برابر نمی بینیم. اما این، فعلا مهم نیست. وقتی که می خواهید خودتان را با یک سیاه پوست یا آدم ژنده پوش فقیر، یک فرد جذامی، با کسی که دین یا مذهب شما را قبول ندارد، با کسی که در خانه شما نوکر و خادم  است، یا با کسی که سرسونی ازعلم و زیبایی و ثروت شما را ندارد، برابر ببنید، آن وقت می بینید که، به راحتی،  هر کس نمی تواند خودش را با دیگران مقایسه کند.»

وی افزود: «الان هم که ما همه در یک رتبه ایم، اگر مقام عمل پیش بیاید، می بینم برابر دیدن خودم با شما، مشکل است. اگر زمین تکانی بخورد، سعی می کنم اول خودم و فرزندم را از این ساختمان بیرون ببرم. اما تازه فقط هم این نیست که ما، هم طراز هم هستیم. ما در زندگی با آدم هایی برخورد می کنیم که یا به لخاظ ثروت یا به لحاظ قدرت، جاه و مقام، حیثیت اجتماعی، شهرت، محبوبیت، علم، زیبایی، هوش، و یا به لحاظ همه موارد، می بینیم که از ما کمترند، آن وقت به من می گویند خودت را با این فرد برابر کن و سر سوزنی خودت را برتر از این نبین. این برابر دیدن و خودم را که در دنیای خودم همه چیز هستم،  مساوی با سایر انسان ها دیدن، کار دشواری است. این است که اگر کسی می خواهد به انسان راه خیر را نشان دهد، اول باید به او یاد دهد که فلانی! تمام عنانیتت را باید کنار بگذاری، تمام نفسانیت و تبختر و رعونت و این که من یک تافته جرا بافته هستم را، باید کنار بگذاری. این البته خیلی تلخ است. حال اگر پدر من، روزی از سر خیر خواهی به من گفت چرا این قدر باد در کله ات است؟ در واقع می خواهد مرا به برابری بکشاند اما این سخن او به طعم من ناگوار می آید. این است که وقتی می خواهیم انسان ها را به خیر هم سوق دهیم برایشان آدم های ناگواری جلوه می کنیم؛ چرا که  اول چیزی که به ما می گویند در اینجا می گویند، این است که شما عین بقیه هستی. توی دانشمند مشهور جهانی چهره شده فلان و بهمان، با یک جزامی فقیر و رفتگر مساوی هستی، با یک سیاه پوست مساوی هستی، با کسی که مثل وحشی ها زندگی می کند مساوی هستی و این البته به کام ما تلخ می آید.این تازه اولش است.در سمت بالاتر از عدالت من باید رو به شفقت ببرم.»

خیر دوم:شفقت یا احسان یا عشق

ملکیان در ادامه به خیر دوم یعنی شفقت پرداخت و گفت: « در عدالت من سر سوزنی از حق شما را نمی خورم، به شما هم اجازه نمی دهم که سر سوزنی از حق مرا بخورید. در این جا من با شما برابرم. اما در شفقت من سر سوزنی از حق شما را نمی خورم و بخشی از حق خودم را، عند اللزوم، می خواهم به شما ببخشم. به شفقت در تعبیر دینی، احسان  و در آئین مسیحی به آن عشق می گویند. این احسان یا عشق یا شفقت، یعنی من سر سوزنی از حق تو را نمی خورم اما یک بخشی از حق خودم را هم می خواهم به تو ببخشم؛ یعنی اگر شما یک سیلی در گوش من زدید، عدالت اقتضا می کند که من، یک سیلی با همان شدت و قوت در گوش شما بزنم. این ما را با یکدیگر هم طراز می کند. اما اگرگفتند بیا عفو بکن، عفو یعنی این که می توانستی سیلی را بزنی اما از حق خودت، به نفع طرف مقابل، صرف نظر می کنی. این یعنی این که من باید خودم را از شما، مقداری کمتر بدانم. عفو فرقش با قصاص، به معنای دقیق حقوقیش که عدالت است، این است که قصاص، عدالت است اما عفو، شفقت است. اگر من 50 هزارتومان از شما قرض گرفته باشم و آن را سر موعدی که وعده کرده بودم، به شما باز گردانم این البته عدالت است اما اگر یک فقیر پیش من آمد، منی که حقی از او نخورده ام،  وقتی از من می خواهد از خودم، چیزی به  او ببخشم، به این معنا است که من باید نسبت به او شفقت داشته باشم و البته حد شفقت و احسان و عشق، بالاتر از عدالت است. در این شکی نیست که کسی که قدرت عدالت ندارد، هرگز، قدرت شفقت ندارد. یعنی شرط لازم احسان داشتن، این است که عدالت داشته باشیم. بنابر این، عدالت شرط لازم است اما شرط کافی نیست. این هم البته چیز ناگواری است.چون خیلی مواقع می گویید: چرا نمی گذارید من انتقامم را از فلان کس بگیرم؟ در واقع، اخلاق و خیر از او می خواهد که انتقام نگیرد بلکه عفو کند، بخشی از ثروتش را در اختیار مستمندان بگذارد، این ها البته برای آدم ناگوار است.»

شفقت و احسان رایگان بخشی است

وی اضافه کرد: «این را مقایسه کنید با کسی که می گوید: تمام ثروتم را با زحمت خودم به دست آوردم، به کسی هم یک قران هم کمک نمی کنم، از شما که چیزی نخوردم از من هم چیزی طلب ندارید. کسی که این گونه رفتار کند، به نظر شما مهربان تر می آید؛ با این که در واقع این گونه نیست. به تعبیر دیگر، عدالت، حق گزاری است، یعنی  حق دیگران را بگذاریم، اما دومی رایگان بخشی است و آدم هم از رایگان بخشی خوشش نمی آید؛ این که مقداری از حقمان را، عند اللزوم، به دیگری ببخشیم.»

بالاتر از شفقت چیست؟

ملکیان ادامه داد: «بالاتر از شفقت و عشق، این است که انسان برای خودش شانی در زندگی قائل نباشد. به این جا می رسی که هیچ چیز، حاصل دست رنج خودت نیست. همه چیز را رایگان به تو داده اند. در مرجله قبل می خواستم به رایگان،  چیزی را به دیگری بدهم اما این جا می گویند این چیزی که تو به دیگری دادی، در واقع تو ندادی، چون این که تو دادی، برای خودت نبود؛ تو هر چیز از هستی گرفته ای، به رایگان گرفته ای. هیچ نعمتی، هیچ نقطه قوتی، در زندگیت از حانب خودت به دست نیامده است. اگر بگویم من شب بیداری های فراوانی کشیدم تا درس بخوانم و برادرم این کارها را نکرد، می گویند: چه کسی به تو اراده بیدار ماندن را  داد که به برادرت نداد؟ یا مثلا می گویم: من پشتکار داشتم ودکتر شدم، اما پسرخاله ام، پشت کار نداشت و دکتر نشد و پرستار شد. می گویند: آن آی کیو را چه کسی به شما  داد که به دختر خاله ات نداد؟ به هر چه بخواهی متوسل بشوی و بگویی این دیگر مال خودم است، می گویند هیچ کدامش حاصل دست رنج تو نیست. می گویم: برادرم عاشق فوتبال بود و من عاشق کتاب بودم، حالا نباید دستمزد من ده برابر دستمزد او باشد؟ می گویند: چه چیز عشق فوتبال را از ذهن تو پاک کرد؟ و چه کسی عشق کتاب خواندن را در دل تو انداخت؟ اینها دیگر برای انسان انانیتی باقی نمی گذارد. در واقع من، حاصل دست به دست دادن هستی ام. بنابر این خودش از خودش هیچ چیز ندارد.»

همه چیزمان را به رایگان گرفته ایم

وی تاکید کرد: « به تعبیر دیگر، هر انسان یک گره گاه از هستی است. یک نخ، یک جا، یک گره می خورد، کمی آن طرف تر 8 گره می خورد و حایی دیگر بیست گره می خورد. بنابر این کوچکی با بزرگی این گره ها، دست خودشان نیست. ما هر کداممان، یک گره گاهیم و گره گاه ها، بسته به خودشان نیستند. اگر تو خیلی آی کیو و حافظه ات قوی تر است، قدرت یادسپاری و یاد آوری ات بیشتر است، سلامت بدنی ات بیشتر است، زیبایی بیشتری داری، در ساحت های مختلف، توانایی های فراوانی داری، همه اش را به رایگان به ما داده اند و این البته برای ما چندان خوشایند نیست. چون شما می خواهید بگویید یک چیزی را من، به حق مستحق آن هستم. اما به تو می گویند: تو مستحق هیچ چیز نبودی، چه آن هایی که داری و چه آن ها که نداری. در عالم، نظام، نظام رایگان بخشی است.»

ملکیان با اشاره به داستان موسی در قرآن گفت: «موسی در قرآن به قارون می گفت: « تو که این همه ثروت داری، مقداریش را به فقرا ببخش. قارون دو دلیل آورد؛ اول این که خدا مگر خودش نمی تواند بپردازد؟ چرا خودش نمی پردازد و از من می خواهد بپردازم؟ اگر خدا می خواست فقرا را سیر کند، چرا خودش این کار را نکرد؟ خودش نمی دهد آن وقت از من می خواهد بدهم؟ و دوم که به بحث ما مربوط است، این بود که گفت: من که این ها را از کسی نگرفتم؟ خودم علم وفن یاد گرفتم، رفتم و فلان کارها را انجام دادم و پولدار شدم. جواب قارون این است که آن علم که تو داری و بقیه نداشتند را چه کسی به تو داد؟ ممکن است بگویی پدر و مادرم، آی کیو شان بالا بود، باز می پرسند آیا پدر و مادرت را خودت انتخاب کرده بودی؟ کجایش را می خواهید بگویید مال خودم است؟ بنابر این، وقتی بنا است که من هیچ چیزی از خودم نداشته باشم به این معنی است که همه چیز را به رایگان به دست می آوردم.»

وی افزود: «قبلا می گفتم با شما برابر بودن، برایم تلخ است. بعد گفتم از شما پایین تر بودن هم تلخ تر است. حالا اگر بخواهم خود را هیچ چیز ندانم، به مراتب برایم سخت تر خواهد بود.»

زندگی دار تزاحم است

ملکیان درباره تلخی هایی که ممکن است از ناحیه ی  لذت ها به ما وارد شود، گفت: اما در ناحیه لذت و جمال که بخش سوم بود و قرار بود در آن، میل ها ارضا شود؟ چه تلخی هایی عارض می شود؟ من اگر خیر خواه شما باشم، باید سعی کنم بیشترین لذت ممکن را در زندگی و کمترین درد ورنج ممکن را ببری. این جا هم البته مشکلی وجود دارد. اولا من اگر خیر خواه شما باشم، زودا زود، به شما یاد می دهم که در زندگی، دار دار تزاحم است. یعنی در زندگی، همه چیز را نمی توان با هم داشت. بنابر این، آدم در هرگام زندگی، باید یک قربانی بکند. نمی خواهم وارد بحث فلسفی این که دار، دار تزاحم است، بشوم. می خواهم آن را با بحث خودمان تطبیق کنم. فرض کنید که احساس گرما می کنید. اولین کار که می کنیم به کسی می گوییم که پنجره را باز کن. تا پنجره را بازمی کند، می بینم که سر و صدا ما را اذیت می کند. یعنی می خواستم هوا خنک  شود، اما با آن که هوا خنک شده، سر و صدا داخل می آید. می خواهم سر و صدا تو نباشد، هوا گرم می شود. فرض کنید با خود می گویید، یک دستگاهی درست می کنم که نه بگذارد سر و صدا داخل بیاید و نه هوا گرم شود. اگر این چنین دستگاهی بخواهی، البته باید پول بدهی.»

وی ادامه داد: «یعنی در زندگی این گونه نیست که همه چیز را بشود با هم خواست. ما در هر قدم زندگیمان، در برابر هر دو راهی یا سه راهی یا n راهی قرار می گیریم، معنایش این است که یک چیز را باید فدای چیز دیگر کنیم. همه چیز با هم قابل جمع نیست.بنابر این اگر علم می خواهی، علی القاعده باید از قدرت صرف نظر کنی. اگر قدرت می خواهی، احتمالا باید از محبوبیت صرف نظر کنی. من نمی توانم هم رییس جمهور کشوری باشم و هم محبوبیتم را حفظ کنم. وقتی من می خواهم به تو لذت بدهم، اولین چیزی که باید به تو بگویم این است که چون لذت ها با هم قابل جمع نیستند، پس باید در زندگی، هر لذتی، به قیمت از دست دادن n لذت دیگر، به وجود بیایدو این نکته را تلخ می کند.»

ملکیان اضافه کرد: «استانیسلاو لم،  رمانی نوشت که بعدها، فیلم سولاریس را، تارکوفسکی، کارگردان معروف روسی از روی آن ساخت. خود رمان هم رمان جالبی است. فیلمش را هم، احتمالا خیلی از دوستان دیده باشید. استانیسلاو لم، در مقدمه این سولاریس خودش، سه صفحه ای مطلب درباره خود رمان نوشته است. می گوید ما در زمانی که جوان بودیم، یعنی در نیمه اول قرن بیستم، وحتی چه بسا ربع اول قرن بیستم، تلویزیونمان کانالی داشت که اگر برنامه مورد علاقه ما را نشان می داد، روشن نگاهش می داشتیم و اگر مورد علاقه مان نبود، خاموشش می کردیم. اما اگر روشن نگاهش می داشتیم، تمام لذت را از این برنامه و فیلم می بردیم. بعد می گوید در زمان ما، بچه های من چهار صد شبکه تلویزیونی دارند که در هر آنی، یکی از این چهار صد تا را می توانند بگیرند. حالا فرض کنید می توانستند چهارصد شبکه را در یک شبکه، به طور ریز ریز ببینند و بفهمند که کدامشان را دوست دارند.  آن وقت بچه من بگوید که من این شبکه را می خواهم. در واقع او 399 شبکه دیگر را نمی خواهد. وقتی این شبکه را می زند، گویی به آن شبکه می گوید: می دانی  که من با چه هزینه ای تو را به دست آوردم؟من 399 فیلم دیگر را از دست داده ام که می توانم تو را ببنیم. این باعث می شود که بچه گمان کند که خیلی هزینه کرده برای دیدن این فیلم و در نتیجه لذتش کم شود.»

وی ادامه داد « چرا لذتش کمتر خواهد شد؟ چون اگر چه که این فیلم را بر آن تک تک آن 399 فیلم دیگر ترجیح داده است و آن را بیشتر می خواهد، اما از مجموع آن 399 فیلم که بیشتر نمی خواهد. یعنی شما وقتی فیلمی را انتخاب می کنید، به این معنی است که می گویید من این فیلم هفدهم را، مثلا از این فیلم یکم، بیشتر دوست دارم. این فیلم را از سایر فیلم ها بیشتر دوست دارم.اما آیا این فیلم را از محموع آن 399 فیلم دیگر، بیشتر دوست دارم؟ معنایش این است که من از این فیلم هم لذت نمی برم چون می بینم هزینه زیادی برای این لذت کرده ام. هر وقت هزینه از یک حدی بالاتر می رود آدم از آن شی لذت نمی برد. چون دار، دار تزاحم است. تو اگر این فیلم را می خواهی، باید از 399 فیلم دیگر بگذری.در زبان عربی، توجه از وجه می آید به این معنی رو. تو اگر بخواهی به این رو بکنی، باید به تمام چیزهای عالم، منهای این، پشت بکنی و بنابر این روی کردن به هر چیزی، یک هزینه بالایی دارد که هزینه اش، پشت کردن به هر چیز در جهان، به غیر از این یک چیز است. وقتی شما می بینی به خیلی چیزها پشت کردی تا بتوانی به این رو بکنی، از این هم خیلی لذت نمی بری؛ چون وجودت می گوید که خیلی پای این هزینه کرده ای. آیا واقعا این قدر می ارزید که هزینه کنم؟»

ملکیان افزود: «گاهی به شوخی به دوستان می گفتم که وقتی شعرهای ادبیات فارسی را می خوانید، گول نخورید؛ چون می بینید هر چقدر معشوق ناز می کند، باز هم عاشق او را ول نمی کند. می گفتم دختر خانم ها چنین اشتباهی نکنید. اگر تا حدی ناز کنید، درست است اگر بیشترش کردید، عاشق  می رود؛ چرا که با خود می گوید به این قدر هزینه نمی ارزد. هر چیزی هزینه ای دارد. اگر گفتید در شعر حافظ و سعدی دیده ایم که به چشمش خنجر زده است و باز هم این فدایی او است، می گفتم اگر چنین خیالی کردی البته اشتباه می کنی؛ چون هر آدمی در زندگی، برای هر چیزی حاضر است هزینه ای بکند. ناز را باید تا یک حدی بکنی؛ اگر بیشتر از حد شود می بینی که طالبان رفتند و شاید محبور شوی تو به دنبال آن ها بیفتی.»

برای رسیدن به بیشترین لذت ممکن، باید از خیلی از لذت ها بگذری

ملکیان تاکید کرد: « در زندگی، آدم وقتی می خواهد به بچه اش، بیشترین لذت ممکن و کمترین درد و رنج ممکن را برساند، اول درسی که باید به بچه اش بدهد این است که برای بیشترین و کمترین لذت ممکن و درد و رنج ممکن، باید از بسیاری از لذت ها بگذری و این چیز تلخی  است که آدم نمی تواند هر چیزی را چهار لپی و ده لپی بخورد. اگر لپت را پر کردی  تنها با یک چیز می توانی پر کنی.  این معنایش این است که بقیه چیزها، باید از لپ تو بیرون بروند.»

لذات به تدریج حاصل می شوند

ملکیان با بیان این که لذات در زندگی به تدریج حاصل می شوند، گفت: «اما نکته بعدی که در لذت تلخ است، این است که لذت به تدریج به دست می آید و انسان، عجول آفریده شده است. البته آدم می تواند به لذت برسد؛ فارغ از این که گفتم آدم هر چقدر تلاش هم بکند لزوما به هدفش نمی رسد. اگر هم بخواهی به لذت استادی دانشگاه برسی، به لذت رسیدن پزشک جراح مغز و اعصاب برسی، سی سال زمان لازم دارد و این زمان درنوردیدن، خیلی برای ما لذت دارد. می خواهیم یک جوری زمان کوتاه شود. از این نظر است که بیشتر  لذات، آن قدر زمان می برند که وقتی به آن ها می رسیم، مثل غذای سرد شده، دیگر از دهان افتاده اند. اگر لذت آن  گونه بود که وقتی به همه لذات عالم، برای رسیدن به لذتی،پشت کردم، لااقل این لذت فوری حاصل می آمد البته مطلوبمان بود.

ثروت، حیثیت  اجتماعی و محبوبیت، سه مطلوب احتماعی پرطرفدار

وی ادامه داد: « در جوانی، انسان از سه مطلوب اجتماعی بیشتر لذت می برد: ثروت، حیثیت اجتماعی و محبوبیت. اما این سه، بسیار دیر و معمولا در میان سالی به دست می آیند. یک جوان وقتی تصور می کند که اولین کتابش منتشر می شود،  لذتی فراوانی می برد اما اگر بخواهد این کتاب را چاپ کند و آن حیثیت را به او بدهد، باید سی سال درس بخواند و وقتی کتاب منتشر می شود، می بیند که دیگر لذت اولیه را ندارد. بنابراین خیلی وقت ها تو مشمول تدریج زمان هستی»

وجوه تراژیک زندگی در نهج البلاغه

ملکیان به نامه ی امام علی(ع) به امام حسن(ع) اشاره کرد و گفت: «علی بن ابی الطالب، در نامه ای که به حسن بن علی، در اواخر عمرشان، می نویسند ( علی بن ابی طالب آماده جنگ صفین دوم می شدند و همه کارها، لشکر کشی ها و تجهیزات را آماده کرده بودند و می خواستند به محض این که رمضان گذشت، به جنگ صفین دوم بروند،که البته این جنگ انجام نگرفت.در این شرایط ، قبل از روزهای ضربت خوردنشان نامه ای به امام حسن نوشتند): پسرم! من الان در سنی هستم که فقط باید به فکر خودم باشم. باید به حال خودم برسم که چه کار کردم و جبران خطاهای گذشته را بکنم. اما دیدم نمی توانم این نامه را به تو ننویسم؛ برای این که من «وجدتک جزئی و کلی»: به خاطر این که من دیدم تو هم یک چزء از وجود خود من هستی؛ بلکه کل وجود من هستی. بنابراین چاره ای جز این ندارم که نصایحی به تو بکنم؛  وگر نه من الان باید به خودم و اشتغالات شخصی خودم بپردازم. اول نامه این گونه شروع می شود:من الوالد الفان، المقر للزمان، المستسلم للدهر. برای خودشان نه ویژگی ذکر می کنند و برای فرزندشان نیز 7 ویژگی می گویند. این ویژگی ها، همان وجوه تراژیک زندگی اند. اگر دقت بکنید، هم ویژگی هایی که برای خودشان و هم برای فرزندشان گفتند، نه اختصاص به خودشان دارد و نه به فرزندشان. این ها وچوه چاره ناپذیر زندگی اند.»

به دنبال چیزهایی برو که می توانی به آن ها برسی

وی افزود: «یکیش این است که تو باید المستلسم للدهر، تسلیم زمان می شوی. زمان حاکمیتی دارد؛ نمی شود بگوید من می خواهم از این حاکمیت زمان بگریزم. در این نامه، یکی از چیزهایی که جالب است این است که: المومل ما لا یدرک، یعنی تو آرزوی چیزهایی را داری که به آن ها نمی رسی و اگر هم برسی از آن ها لذت نمی بری؛ چون طول می کشد و زمان می برد و چون طول می کشد، از همین اول به تو می گویم که دور این ها را خط بکش. به دنبال چیزهایی برو که می توانی به آن ها برسی؛ نه چیزهایی که تا وقتی که به آن ها برسی، یا زمان از دستت رفته یا وقتی می رسی، می بینی که دیگر مزه ندارد. اگر شما سیبی را که الان پوست می گیرید، مجبور شوید هفت ساعت دیگر بخورید، بعد از هفت ساعت، دیگر  رغبت به خوردن این سیب نمی کنید. از بس رنگش برگشته و لطافتش را از دست داده و لاجرم شما از آن خوشتان نمی آید. بنابراین سیبی را پوست نگیر که بین پوست گرفتن و خوردنش هفت ساعت فاصله است. این است که باید آرزوهایتان را کوتاه کنید. آرزوهای بلند همان هایی است که وقتی به آن می رسی به جزغاله آن می رسی. وقتی من این سخن را به شما بگویم، برایتان ناگوار می آید. می گویید: ما می خواستیم به فلان جا برسیم و فلانی ما را از آن منع کرد. این به خاطر این است که ما عجولیم. ما می خواهیم زمان برایمان طی شود. همان گونه که می گویند فلانی طی الارض می کند، ما طالب طی الزمان هستیم. پس اولین چیزی که باید به دیگران یاد دهیم، این است که بگوییم اگر لذت هم می خواهید، باید به تدریجی بودن آن توجه داشته باشی. به تدریج اعتراف کردن یعنی بدانی که چه چیزهایی به مرور زمان به دست می آید و چیزهایی که مرور زمان آنها زیاد است، از همین اول قطعشان کن.

پرسش و پاسخ:

سوالم درباره این بحث آخرتان است. درست است که خیلی چیزها مشمول زمان می شود. تسلیم زمان بودن هم گویا یک ویژگی است نه این که آن را حسنی در نظر بگیریم. البته شاید حسنی هم باشد چون رنج کمتر را وارد می کند. مفهوم صبر چه ربطی به این مفهوم دارد؟

ربطی ندارد؛ چون صبر در فرایند کار است. این بحثی که ما مطرح کردیم در هدف است. ما می گوییم در هدف، به دنبال اهدافی که به لحاظ زمانی خیلی دورند نرو. اما صبر در فرایند است که اتفاق می افتد. یعنی اگر هدفی را انتخاب کردی، اراده ات، به خاطر مشکلاتی که در راه پدید می آید، ضعیف نشود. صبر یعنی اراده را به سبب بروز مشکلات از دست ندادن. پس نه باید اهداف راخیلی دراز کرد که به تعبیر قرآن، به امنیه دچار  شوی و نه به طول امل پرداخت. این هر دو، مورد تخطئه قرآن است. بنابر این اهدافت را آن قدر طولانی نگیر که یا عمرت کفاف ندهد برای رسیدن به آن ها و یا اگر عمرت کفاف داد، می بینی وقتی رسیدی دیگر برایت خوش مزه نیست. دیده اید که الان مد شده که پسری به آمریکا می رود، تلفن می کند که برای من دختر فلانی را خواستگاری کنید؛ ان شاء الله 8 سال دیگر اجازه ایشان را هم می گیرم که به آمریکا بیایند! کسی نیست به این بگوید تو بعد از 8 سال، همین  میل امروز را داری؟ ما در زندگی هایمان، خیلی از این کارها می کنیم. اگر می گفت 2 ما دیگر ویزا می دهند سخنی نبود، اما این که بگوید فعلا او را عقد کنید تا بعد از 8 سال دیگر که من شغلم تضمین شد و ویزا گرفتم ومشکلات ایران و آمریکا حل شد برایش ویزا می گیرم! البته جای تعجب است. در 8 سال دیگر معلوم نیست که تو همین گونه  باشی. بنابر این، یک بحث این است که انسان هدف را نباید آن قدر طولانی بگیرد که یا احتمال عقلایی عمر آدم تا رسیدن به آن هدف، نباشد  یا اگر عمرش هم رسید، به یک سنی برسد که دیگر میلش کم شده است.

*جماران
نظرات بینندگان