arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۲۸۱۹۲
تاریخ انتشار: ۰۱ : ۱۵ - ۲۱ خرداد ۱۳۹۰

واقعیت تاریخی مرگ ابن زیاد چه بود؟

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

در قسمت سی‌‌و‌سوم سریال «مختارنامه»، سر بریده اُم‌الفتنه دشت نینوا را برای مختار ‌آوردند، اما «عبیدالله‌بن ‌زیاد» چگونه در ششمین سالروز واقعه عاشورا و در نبرد با ابراهیم‌بن مالك‌اشتر به درك واصل شد؟

به گزارش انتخاب به نقل از فارس، شب گذشته (جمعه ‏شب) و در قسمت سی‌‌و‌سوم مجموعه تلویزیونی مختارنامه، «عبیدالله‌بن ‌زیاد» ملعونی كه میان كاروان حسینی و فرات مانع شد و نگذاشت كه حسین (ع) و همراهانش از آن بنوشند، به سزای اعمال جنایتكارانه‌اش رسید و سر بریده‌اش را برای مختار آوردند. اما چگونگی قصاص وی نمایش داده نشد. برای بررسی این موضوع، به یكی از معتبرترین و كامل‌ترین منابع موجود درباره قیام عاشورا و وقایع پس از آن یعنی؛ «دانشنامه 14جلدی امام حسین(ع)» رجوع كردیم كه حاصل آن در پی می‌آید.

ابوحفص عبیدالله بن زیاد، در سال 33 یا 39 هجری به دنیا آمد. پدرش، زیاد بن اَبیه بود كه داستان تغییر یافتن نسب او و الحاقش به ابوسفیان توسط معاویه، مشهور است. مادر عبیدالله نیز زن مجوسی به نام مرجانه، فرزند یكی از پادشاهان فارس بود كه از زیاد، جدا شد و با مردی كافر به نام شیرویه ازدواج كرد و عبیدالله در خانه او پرورش یافت.
ابن زیاد، در جوانی به سیاست و قدرت، دست یافت. او هوش سیاسی و به تعبیر دیگر، جرئت و قساوت خود را ـ كه از پدرش به ارث برده بود ـ در راه مقاصد شیطانی بنی امیه به كار می‌گرفت. ابن زیاد در زمان معاویه، به حكومت بصره منصوب شد و پس از معاویه، یزید او را در همان منصب، ابقا كرد و برای مقابله با امام حسین (ع)‌ با مشورت سِرجونِ نصرانی، فرمانداری كوفه را نیز به وی واگذارد.
در حادثه كربلا، همه جنایت‌ها، به دستور مستقیم عبیدالله تحقق یافت، چنان‌كه پس از یزید، بیشترین نقش را در این فاجعه دردناك داشت. او پس از واقعه كربلا نیز در كمال سفاكی، اعتراض‌های عراقیان را سركوب نمود؛ اما سرانجام و پس از مرگ یزد، در حالی كه بر حسب نقل، چهار هزار و پانصد نفر از شیعیان با وضعی فجیع در زندان او بودند، در برابر نافرمانی و شورش بصریان، تاب نیاورد و ذلیلانه فرار كرد.
اندكی بعد، وی در روز دهم محرم سال 67 هجری ـ یعنی تنها شش سال بعد و درست، در همان روزی كه امام حسین (ع) به شهادت رسیده بود ـ با سپاه ابراهیم بن مالك اشتر،‌ در خازر (در پنج فرسنگی موصل در شمال عراق) درگیر و به وسیله او كشته شد. در این جنگ سخت كه با پیروزی ابراهیم اشتر همراه بود، افزون بر ابن زیاد، بسیاری از فرماندهان جنایتكار و سپاهیان شام، به هلاكت‌ رسیدند. ابراهیم، بدن ابن زیاد را سوزاند و سرش را برای مختار ثقفی فرستاد و او نیز سرش را روانه حجاز نمود تا امام زین‌العابدین (ع) ‌و خاندان پیامیر (ص) را خوشحال كند.

در كتاب «البدایة و النهایة» آمده است: زمان تولد عبیدالله بن زیاد، بر اساس آنچه ابن‌ عساكر از ابوالعباس احمد بن یونس ضبّی نقل كرده، سال 39 [هجری] بوده است....
ابونعیم فضل بن دكین گفته: گفته‌اندكه عبیدالله بن زیاد، وقتی حسین (ع) را كشت، 28 ساله بود. می‌گویم: بنابراین، او در سال 33 [هجری]، به دنیا آمده است.

در كتاب «سیر أعلام النبلاء» آمده است: عبیدالله بن زیاد بن ابیه ... به سال 55 [هجری] در 22 سالگی، حاكم بصره شد ... صورت زیبا داشت و بدباطن بود. گفته‌اند: مادرش مرجانه، از دختران پادشاهان ایران بود ...
سری بن یحیی، از حسن [بصری] نقل كرده كه گفت: عبیدالله، در حالی كه جوانی نادان و خونریز و سرسخت بود، پیش ما آمد و معاویه او را به عنوان حكمران، انتخاب كرده بود ... حسن گفت: عبیدالله ترسو بود.

در كتاب «تاریخ الطبری» در توصیف ابن زیاد به گفته‌های خودش استناد شده است. عبیدالله بن زیاد، در یكی از سخنرانی‌هایش می‌گوید: من، پسر زیادم. در میان افرادی كه بر روی زمین‌ راه می‌روند، منم كه به او شباهت دارم و هیچ شباهتی به دایی و پسر عمو[یم] ندارم.
در كتاب «المعجم الكبیر» به نقل از دربان عبیدالله بن زیاد آمده است: پس از كشته شدن حسین، پشت سر عبیدالله بن زیاد، وارد قصر شدم. آتشی در صورتش شعله كشید. آستینش را بر صورتش گذاشت و گفت: دیدی؟
گفتم: آری.
پس به من دستور داد كه آن [حادثه] را پوشیده نگه دارم.

در كتاب «تاریخ الطبری» آمده است: یساف بن شریح یشكُری، از علی بن محمد، نقل كرد كه: پس از هلاكت یزید، ابن زیاد از بصره بیرون رفت و در شبی گفت: سوار شدن بر شتر برایم سخت است. برایم حیوان سم‌داری فراهم كنید.
برایش گلیمی را روی الاغی انداختم و سوار شد، در حالی كه پاهایش به زمین می‌رسید. او در جلوی من حركت می‌كرد و وقتی خاموش می‌شد، سكوتش طول می‌كشید.
به خود گفتم: ابن عبیدالله، دیروز فرمانروای عراق بود و اكنون بر روی الاغ، خواب است. اگر از آن سقوط كند، رنجیده می‌شود. و آن گاه گفتم: به خدا سوگند، اگر خواب باشد، خوابش را بر او ناگوار می‌كنم.
نزدیكش شدم و گفتم: خوابی؟
گفت: نه.
گفتم: پس چرا ساكتی؟
گفت: با خود، حدیث نفس می‌كردم.
گفتم: می‌خواهی بگویم با خودت چه می‌گفتی؟
گفت: بگو، كه ـ به خدا سوگند ـ نمی‌بینم عقل درستی داشته باشی و درست بگویی!
گفتم: داشتی می‌گفتی: ای كاش حسین را نكشته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می‌گفتی: ای كاش آنهایی را كه كشتم، نكشته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می‌گفتی: كاش كاخ سفید را نساخته بودم!
گفت: دیگر چه؟
گفتم: می‌گفتی: ای كاش دهبان‌‌ها[ی‌ عجم] را به كار نگرفته بودم!
گفت: و دیگر چه؟
گفتم: می‌گفتی: ای كاش دست و دلبازتر از آنچه هستم، بودم! 

عبیدالله گفت: به خدا سوگند، سخن درستی نگفتی و از خطا باز نایستادی. حسین، آمده بود و قصد جان مرا داشت. من هم او را كشتم تا مرا نكشد. كاخ سفید را نیز از عبیدالله بن عثمان ثقفی خریدم و یزد، یك میلیون برایم فرستاد و هزینه‌ آن كردم. اگر ماندگار شدم كه برای خانواده‌ام است و اگر مردم، برای آن، تأسف نمی‌خورم؛ چرا كه برایش زحمت نكشیده‌ام.
درباره به كارگیری دهبان‌ها، عبدالرحمان بن ابی‌ بكره و زادان فرخ، نزد معاویه از من بدگویی كردند، تا جایی كه پوست برنج‌ها را هم گفتند و [مقدار] مالیات عراق را یكصد میلیون گفتند. معاویه مرا میان بازپرداخت آنها و بركنار شدن، مخیر كرد. من هم بر كنار شدن را دوست نداشتم. وقتی مرد عربی را به كار می‌گرفتم، او از مالیات، كم می‌گذاشت و من آن را از خودش می‌گرفتم، یا جریمه‌اش را از بزرگان قومش و یا از قبیله‌اش می‌گرفتم و به آنها ضرر می‌زدم، و اگر اصلاً آن را نمی‌گرفتم، مال خدا را نگرفته بودم، در حالی كه جای [هدر رفتن] آن مال را می‌دانستم، به همین‌ خاطر، دهبان‌ها[ی عجم] را كه آشناتر به جمع‌آوری مالیات و امین‌تر بودند و در درخواست مالیات، از شما آسان‌گیرتر بودند، به كار گرفتم، ‌ضمن این كه شما را هم بر آنها امین قرار دادم كه مبادا به كسی ستم كنند.
در مورد گفته تو درباره دست‌ودلباز نبودنم ـ به خدا سوگند ـ من ثروتی نداشتم تا آن را بر شما ببخشم. البته اگر می‌خواستم، می‌توانستم بخشی از ثروت شما را بگیرم و فقط به برخی از شما بدهم و نه به همه. در این صورت می‌گفتند: «چه دست و دلباز است!»؛ ولی به همه‌تان دادم، و به نظرم، [این كار] به سود شما بود. 

درباره گفته تو كه: ای كاش آنها را كه كشتم، نكشته بودم! بعد از شهادت به توحید، من كاری كه نزدیك‌تر از این به خدا باشد كه خوارج را كشتم، نكرده‌ام.
اما من، به تو می‌گویم كه با خود، چه می‌گفتم. می‌گفتم: كاش با بصری‌ها جنگیده بودم! آنان به دلخواه و بدون اجبار، با من بیعت كردند. به خدا سوگند، من طالب این [جنگ] بودم؛ ولی فرزندان زیاد، پیش من آمدند و گفتند: اگر تو با آنها بجنگی و آنان بر تو چیره شوند، از ما كسی باقی نخواهد ماند؛ اما اگر رهایشان كنی، هر یك از ما نزد دایی‌ها و دامادهایش می‌ماند. من هم با آنها مدارا كردم و نجنگیدم. 

نیز می‌گفتم: ای كاش زندانیان را از زندان، بیرون می‌آوردم و گردنشان را می‌زدم! و وقتی این دو از دست رفت، ای كاش پیش از آن كه كاری كرده باشند، به شام می‌رفتم!
برخی گفته‌اند: عبیدالله به شام رفت و آنها هنوز هیچ كاری نكرده بودند و گویا با وجود او، آنها چند كودك بودند. برخی نیز گفتند: به شام كه آمد، آنها كارشان را كرده بودند؛ اما او همه را به نظر خودش برگرداند.

در كتاب «البدایة‌والنهایة» آمده است: سال 67 [هجری] شد. در این سال، عبیدالله بن زیاد به دست ابراهیم بن مالك اشتر نخعی كشته شد. ماجرا چنین بود كه ابراهیم بن مالك، در روز شنبه ماه ذی‌الحجه، هشت روز به پایان سال مانده، به قصد ابن زیاد از كوفه به موصل رفت. آن دو در جایی به نام خازر در پنج فرسخی موصل، به هم رسیدند.
ابراهیم، آن شب را نتوانست بخوابد و تا صبح، بیدار بود. سحرگاهان بود كه برخاست و سپاهش را آماده‌باش و نظام داد و نماز صبح را در اول وقت با یارانش خواند. سپس سوار شد و به سوی سپاه ابن زیاد به حركت درآمد. او لشكرش را آرام آرام به راه انداخت، در حالی كه خود در میان پیاده نظام، در حركت بود، تا این كه از فراز تپه‌ای بر سپاه ابن زیاد، مشرف شد؛ ولی هنوز از سپاه عبیدالله، كسی نجنبیده بود. وقتی آنها سپاه ابراهیم را دیدند، وحشت‌زده به سوی اسب‌ها و اسلحه‌هایشان هجوم آوردند.
پسر اشتر، بر اسبش سوار شد و در برابر پرچم‌های قبایل می‌ایستاد و آنان را به جنگ با ابن زیاد، تشویق می‌كرد و می‌گفت: «این، قاتل پسر دختر پیامبر خداست كه خدا او را پیش پای شما آورده و امروز، او را در تیررس شما قرار داده است. پس بر شماست كه كار او را بسازید. او با پسر دختر پیامبر خدا، آن كرد كه فرعون با بنی‌اسرائیل نكرد.
این، پسر زیاد، قاتل حسین است كه میان او و فرات، مانع شد و نگذاشت كه او و فرزندان و زنانش از آن بنوشند، و نگذاشت كه او به شهر خودش بازگردد و یا نزد یزید بن معاویه برود، تا این كه او را كشت.
وای بر شما! دل‌هایتان را به [كشتن] او تسكین دهید و نیزه‌ها و شمشیرهایتان را از خونش سیراب سازید. این، همان كسی است كه درباره خانواده پیامبر‌تان، آن‌ كارها را كرد. خدا او را برایتان آورده است!».
ابراهیم، این كلمات و امثال این را بسیار گفت و آن‌گاه زیر پرچم خود، فرود آمد.
ابن زیاد در میان انبوه سپاه خود، با سواره‌ها و پیاده‌ها پیش آمد و حصین‌بن نمیر را فرمانده جناح راست و عمیر بن حباب سلمی را فرمانده جناح چپ سپاهش كرده بود و با پسر اشتر، رویارو شد. عمیر بن حباب سلمی به پسر مالك، قول داده بود كه با اوست و فردا با مردم، از لشكر ابن زیاد، فرار خواهند كرد. فرمانده سواران سپاه ابن زیاد، شُرَحبیل‌بن كِلاع بود و ابن زیاد، خود در میان پیاده نظام، حركت می‌كرد.
دو سپاه، در برابر هم ایستادند. حصین‌بن نمیر با جناح راست به جناح چپ سپاه ابراهیم حمله كرد و آن را شكست داد و فرمانده آن، علی‌بن مالك جُشَمی را كشت. پرچم او را پسرش محمد بن علی گرفت؛ ولی او هم كشته شد و جناح چپ سپاه عراق، به كلی متلاشی شد.
[پسر] اشتر در میان سپاه، فریاد زد كه: «ای پاسبانان خدا! به سوی من بیایید. من، پسر اشترم» و رویش را باز كرد تا او را بشناسند. در نتیجه، آنان (سپاهش) به سوی او روان شدند و بر گردش آمدند. آن گاه جناح راست سپاه كوفه، حمله را آغاز كرد... او آنان را می‌كشت، همانند كشتن قوچ، و خودش و دلیران همراهش، آنها را تعقیب می‌كردند. عبید‌الله‌بن زیاد در جایش ایستاده بود كه پسر اشتر به او رسید و در حالی كه عبید‌الله را نمی‌شناخت، او را به قتل رساند...

در كتاب «تذكرة الخواص» به نقل از بن جَریر، در بیان وقایع پس از كشته شدن ابن زیاد آمده است: پسر اشتر، سر ابن زیاد را برای مختار فرستاد. مختار در قصر نشست و سرها در برابر گذاشته شدند. او هم آنها را در همان جایی انداخت كه سرحسین (ع) و یارانش گذاشته شده بود. مختار، سر ابن زیاد را در همان جایی آوایزان كرد كه سر حسین (ع) آن جا آویزان شده بود و در روز بعد، آن را با دیگر سرها در حیاط قصر انداخت.

در كتاب «المعجم الكبیر» به نقل از عبدالملك بن عمیر آمده است: بر عبیدالله بن زیاد وارد شدم، در حالی كه سر حسین بن علی (ع) در برابرش بر روی سپری قرار داشت. به خدا سوگند، طولی نكشید كه بر مختار وارد شدم و دیدم سر عبید‌الله بن زیاد بر روی سپر است.

در كتاب «سنن الترمذی» به نقل از عمارة‌بن عمیر آمده است: وقتی سر عبیدالله‌بن زیاد و یارانش را آوردند، آنها را در ایوان مسجد بر روی هم چیدند. پیش آنها كه رفتم، شنیدم كه برخی می‌گفتند: «آمد، آمد!» كه ناگهان ماری آمد و در میان سرها گشت تا این كه داخل بینی عبید‌الله بن زیاد شد. مدتی ماند و بعد بیرون آمد و ناپدید شد. آن گاه گفتند: «آمد، آمد!» و آن مار، این كار را دو یا سه بار انجام داد.

در كتاب «الأمالی» طوسی به نقل از مدائنی، از راویانش، در یادكرد قیام مختار آمده است: پسر اشتر گفت: «پس از آن كه سپاه ابن زیاد شكست خورد، دیدم گروهی از آنها ایستاده‌اند و می‌جنگند. به طرف آنها رفتم. مردی كه داخل جمیعتی بود، آمد و گویی قاطری خاكستری بود كه مردم را می‌تاراند و كسی به او نزدیك نمی‌شد، مگر این كه زمینش می‌زد. او نزدیك من شد. دستش را زدم و قطع كردم و در كنار رودخانه افتاد. دستش در یك سو افتاد و پاهایش در سوی دیگر افتادند. او را كشتم و دیدم بوی مشك می‌دهد و فهمیدم كه ابن زیاد است (پس از خاتمه جنگ) گفتم: او را پیدا كنید».
مردی رفت و كفش‌های آن مرد را كند و دقت كرد و او طبق توصیف پسر اشتر، همان ابن زیاد بود. خدا لعنتش كند! پس سرش را جدا كرد و در طول شب، كنار جسدش آتش روشن كردند. مهران، غلام زیاد ـ كه به عبید‌الله علاقه زیادی داشت ـ او را دید و سوگند یاد كرد كه هرگز پیه نخورد. صبح شد. مردم، تمام آنچه را در سپاه (دشمن) بود، تصرف كردند و غلام عبید‌الله به شام گریخت.
عبدالملك بن مروان به آن غلام گفت: آخرین بار كه با ابن‌زیاد بودی، كی بود؟
گفت: «مردم به حركت درآمدند. او جلو آمد و جنگید و به من گفت: مشك آب را برایم بیاور. من هم آن را برایش بردم. آن را همراه داشت و از آن نوشید و آب را بین زره و بدنش ریخت و نیز بر پیشانی اسبش ریخت. سپس اسب، شیهه‌ای كشید و او را بر زمین زد. این، آخرین دیدار من با او بود».
پسر اشتر، سر ابن زیاد را نزد مختار و بزرگان همراه او فرستاد. سرها به وی داده شدند و در حالی كه چاشت می‌خورد، در برابرش گذاشته شدند. مختار گفت: الحمدالله رب‌العالمین! سرحسین بن‌علی در برابر ابن زیاد گذاشته شد، در حالی كه او در حال چاشت خوردن بود و سر ابن زیاد، پیش من آورده شد و من هم در حال چاشت خوردنم.
ماری سفید را دیدیم كه در میان سرها گشت تا وارد بینی ابن زیاد شد و از گوشش بیرون آمد و از گوشش وارد شد و ازبینی‌اش بیرون رفت.
وقتی مختار از غذا خوردن فارغ شد، ایستاد و صورت ابن زیاد را با كفشش لگد كرد و آن (كفش) را به طرف غلامش پرتاب نمود و گفت: این كفش را بشوی كه آن را بر روی كافر نجسی گذاشتم...
مختار، سر ابن زیاد را برای امام زین العابدین (ع) فرستاد و وقتی سر را نزد امام (ع) آوردند، امام (ع) در حال صبحانه خوردن بود. فرمود: «مرا پیش ابن زیاد بردند، در حالی كه داشت صبحانه می‌خورد و سر پدرم در برابرش بود. گفتم: خداوندا! مرا نمیران تا سر ابن زیاد را در حال صبحانه خوردن به من نشان دهی. پس ستایش، آن خدایی را كه دعایم را به اجابت رساند!»
آن گاه امام (ع) دستور داد سر را انداختند و نزد ابن زبیر بردند و ابن زبیر، آن را بر روی نی گذاشت و باد، آن را به تكان انداخت و سر فرو افتاد و ماری از زیر پرده در آمد و داخل بینی او شد. آن را به بالای نی برگرداندند و باد، آن را به تكان انداخت و سقوط كرد و ماری آمد و بینی‌اش را گاز گرفت. این را سه بار انجام داد و (سرانجام)، ابن زبیر، فرمان داد كه آن را به یكی از دره‌های مكه پرتاب كنند.

در كتاب «تاریخ دمشق» به نقل از ابوسلیمان بن زَبْر آمده است: سال 66 [هجری] گفتند: در این سال، عبید‌الله بن زیاد و حصین بن نمیر، كشته شدند و ابراهیم بن اشتر، آنها را به قتل رساند و سرهایشان را برای مختار فرستاد. او نیز آنها را برای ابن زبیر فرستاد و آنها را در مدینه و مكه آویختند.
در كتاب «تاریخ دمشق» به نقل از محمد بن اسماعیل آمده است: ابراهیم بن اشتر، [جسد] عبید‌الله بن زیاد را سوزاند.
در كتاب «تاریخ دمشق» به نقل از احمد بن محمد بن عیسی آمده است: [حصین بن نمیر] در سال 66 [هجری]، سال [جنگ] خازر، همراه با عبید‌الله، كشته شد.

در كتاب «البدایة‌والنهایة» به نقل از ابواحمد حاكم آمده است: كشته شدن عبید‌الله بن زیاد، در روز عاشورا به سال 66 بود و [تاریخ] درست، 67 است.

در كتاب «رجال‌الكشی» به نقل از عمر بن علی بن‌الحسین (زین‌العابدین) آمده است: وقتی سر عبیدالله‌بن زیاد و عمر بن سعد، نزد امام زین‌العابدین(ع) آورده شد، ایشان به سجده افتاد و فرمود: «ستایش، خدایی را كه انتقام مرا از دشمنانم گرفت! خدا به مختار، جزای خیر بدهد!».

در كتاب «تاریخ الیعقوبی» در بیان وقایع پس از هلاكت عبید‌الله بن زیاد به دست مختار در سال 67 هجری آمده است: مختار، سر عبید‌الله بن زیاد را به وسیله مردی از خویشانش برای امام زین‌العابدین (ع) در مدینه فرستاد و به او گفت: بر در خانه علی بن الحسین (ع) بایست و هرگاه دیدی درهای خانه باز و مردم وارد شدند، این، همان زمان بار عام است. تو هم وارد شو.
فرستاده مختار به در خانه امام زین‌العابدین (ع) آمد و وقتی درها باز شدند و مردم برای غذا خوردن وارد شدند، او با صدای بلند اعلام كرد: ای اهل بیت‌ نبوت و معادن رسالت و مكان‌های فرود آمدن فرشتگان و جایگاه‌های نزول وحی! من فرستاده مختار بن ابی عبید هستم. سر عبید‌الله بن‌زیاد، همراه من است.
در خانه‌های بنی‌هاشم، هیچ زنی نبود، مگر این كه صدا به ناله بلند كرد. فرستاده مختار، وارد شد و سر عبید‌الله را بیرون آورد. وقتی امام زین‌العابدین (ع) آن را دید، فرمود:«خداوند، او را از رحمتش دور كند و به آتش ببرد!».
برخی گفته‌اند: امام زین‌العابدین (ع) از روزی كه پدرش كشته شد، هرگز خندان دیده نشد، مگر در آن روز. ایشان شتری داشت كه از شام، میوه می‌آورد. وقتی سر عبید‌الله بن زیاد آورده شد، دستور داد كه میوه‌ها در میان اهالی مدینه توزیع شوند و زنان خاندان پیامبر خدا (ع) شانه به سر زدند و مو رنگ كردند. از زمانی كه حسین بن‌ علی (ع) كشته شده بود، زنی شانه نزده و مو رنگ نكرده بود.

در كتاب «ذوب‌النُّضار» به نقل از امام صادق (ع) آمده است: هیچ زنی از بنی‌هاشم سرمه به چشم نكشید و مو رنگ نكرد و تا پنج سال در خانه هیچ هاشمی، دودی [برای پختن غذا] دیده نشد، تا این كه عبید‌الله‌بن زیاد ـ كه لعنت خدا بر او باد ـ كشته شد.
در كتاب «ذوب‌النضار» به نقل از فاطمه دختر امیر‌مؤمنان (ع) آمده است: هیچ زنی از ما، مو رنگ نكرد و در چشمش میل سرمه نگرداند و شانه نزد، تا زمانی كه مختار، سر عبید‌الله‌بن زیاد را فرستاد.

نظرات بینندگان