arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۳۷۵۱
تعداد نظرات: ۱۴ نظر
تاریخ انتشار: ۵۲ : ۰۴ - ۱۳ مرداد ۱۳۹۰

به بهانه سالروز درگذشت حسين پناهي؛ و خوب مي دانم سالهاست که مرده ام...

دود سيگار، در تاريکي و سکوت شب مي پيچد و از ديوار حياط بالا مي رود. استکان چاي سرد شده با دو حبه قند بر لبه نعلبکي اش، روي زمين، انگار شعري تازه است که در ذهن مي چرخد و به زبان نمي آيد. ورق هاي کاغذ، کمي دورتر از دست، روي تل کتابها.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس فرهنگ و هنر "انتخاب"؛
دود سيگار، در تاريکي و سکوت شب مي پيچد و از ديوار حياط بالا مي رود. استکان چاي سرد شده با دو حبه قند بر لبه نعلبکي اش، روي زمين، انگار شعري تازه است که در ذهن مي چرخد و به زبان نمي آيد. ورق هاي کاغذ، کمي دورتر از دست، روي تل کتابها.

تکيه داده به ديوار، از پنجره کوچک خانه خلوت، به بي انتهايي شب نگاه مي کند و خيالش، مي خزد تا دور. چرا اين همه دلتنگ؟ چرا اين همه تنها؟

دود سيگار، موج مي زند تا ذهنش، بازي تازه اي کند با کلمات. وحشي شده اند انگار... به دست ذهن نمي افتند... مي آيند و نيامده، چرخي مي زنند و دل را هوايي مي کنند و مي گريزند... کسي ازکوچه مي گذرد و صداي پاهايش، شب را خط مي اندازد. زير لب، با خود انگار، زمزمه مي کند:«شک دارم به ترانه اي که زنداني و زندانبان، همزمان زمزمه مي کنند/پس ادامه مي دهم/سرگذشت مردي را که هيچ کس نبود/با اين همه/تو گويي اگر نمي بود/جهان قادر به حفظ تعادل خود نبود/چون آن درخت که زير باران ايستاده است! »

دود سيگار مي پيچد و بالا مي رود. استکان چاي سرد شده، همچنان بر زمين مانده، دلگير...

چيزي در رگهايش مي دود و به سوي قلبش هجوم مي برد... گرم است و سوزان... انگار آتش است... دست راستش، بي اختيار روي دست چپش مي خزد و به سمت قلبش مي رود... سيگار از دستش مي افتد... دود مي کند و دودش مي پيچد و بالا مي رود و در شب ساکت مرداد گم مي شود. سرش را به ديوار تکيه مي دهد. لب هايش را ناخودآگاه به هم مي فشارد تا بتواند آهن مذابي که در رگهايش مي دود را تحمل کند. به تلافي انگار، يا براي فراموشي درد، دوباره زمزمه مي کند:«به ساعت نگاه مي کنم/حدود سه نصفه شب است/چشم مي بندم تامباد که چشمانت را از ياد برده باشم/و طبق عادت کنار پنجره مي روم/سوسوي چند چراغ مهربان/و سايه هاي کش دار شبگردان خميده/و خاکستري گسترده بر حاشيه ها/و صداي هيجان انگيز چند سگ/و بانگ آسماني چند خروس... از شوق به هوامي پرم، چون کودکي ام/و خوشحال که هنوز/معماي سبز رودخانه از دور/برايم حل نشده است... آري، از شوق به هوا مي پرم/و خوب مي دانم/سالهاست که مرده ام... ».

کرخت شده... سر به ديوار تکيه داده و رها... کلمات به بازي و شوخي انگار، به ذهن مي آيند و مي گذرند... دست مي برد به سوي کاغذها... دستش نمي رسد... چقدر اين کاغذها دورند... چشم مي بندد... شب تاريک تر مي شود... صداي پارس سگي از دوردست مي آيد... کوچه هاي روستايشان چقدر دوست داشتني بود... همانطور که به ديوار تکيه داده، مي سرد و روي کفپوش رنگ و رو رفته جلوي در، مچاله مي شود... درد توي قلبش مي پيچد... از اينجا که خوابيده، آسمان طور ديگري است... ستاره هايش نزديک ترند... هيچوقت اينطوري آسمان را نديده بود... دست دراز مي کند و خودکار را برمي دارد و کاغذ تا خورده رنگ و رو رفته اي را پيش مي کشد و به سختي مي نويسد:«در واقعيت/کمي دورتر از تختخوابي که نعش مرا قاب کرده است/تلفن، مکرر و ملايم زنگ مي زند/... زنگ مي زند/... زنگ مي زند... ».

حسين پناهي، ششم شهريور 1335 در روستاي دژکوه استان کهکيلويه و بوير احمد به دنيا آمد و چهاردهم مرداد 1383 ، در خانه اي کوچک در خيابان جهان آراي تهران، در خلوت و تنهايي خودش، به علت ايست قلبي درگذشت. دخترش «آنا»، سه روز بعد، جسد متلاشي شده او را يافت.

حسين پناهي، شعر مي گفت و نمايشنامه مي نوشت و بازي مي کرد. ساده بود و به سادگي روستايي اش افتخار مي کرد. چندين نمايشنامه نوشت که معروف ترين شان «دو مرغابي در مه» بود که خودش در آن بازي کرد و خوب هم بازي کرد. لهجه دوست داشتني و چهره ژوليده و هميشه خسته اش، از او يک شخصيت به يادماندني ساخته بود. فيلم و سريال زياد بازي کرد و در همه آنها هم، خودش بود. خود خودش. چيزي که در عالم هنر، کمتر پيدا مي شود.

در جايي نوشته بود:«آري/با هر تولدي، جهان متولد مي شود/و با هر مرگي مي ميرد... ». با تولدش، جهان او متولد شد و با مرگش، جهان او هم مرد. تولد و مرگ کسي که دنيا را جور ديگري مي ديد و جور ديگري زندگي مي کرد.

پي نوشت: شعرهاي متن، همه از حسين پناهي است.

* علي جعفري
نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱۴
در انتظار بررسی: ۲
غیر قابل انتشار: ۰
حقیقت گو
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۸:۴۴ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۳
1
62
خدایش بیامرزد هرگاه ایشان را می بینم به یاد شادروان خسرو شکیبایی و بازی این دو هنرمند در مجموعه ی مانای " روزی روزگاری می افتم " و یاد اون خاطره ای که منجر به طرد از سوی خانواده اش شد . شادروان حسین پناهی در آغاز روحانی بودند در روستای خودشان به ارشاد مردم می پردازد روزی زنی روغن حیوانی نزد او می آورد و می گوید فضله ی موشی در این روغن افتاده آیا همه ی روغن ها نجس شده ؟؟ شادروان پناهی که می داند آن زن دارای چندین فرزند کوچک و بزرگ هست و برای تامین هزینه ی زندگی آنها نیاز به فروش این روغن دارد می گوید اگر دور و بر فضله ی موش را برداری مشکلی نیست !!! و از آن پس از روحانی بودن پشیمان می شود کاش برخی که در این لباسند اینچنین عارف می شدند درود بر شرف تو ای هنرمند برتر کهگیلویه و بویر احمد روانت شاد و یادت گرامی . برای آمرزشش نیایش فراموش نشود با سپاس .
بهزاد
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۸:۴۸ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۳
1
46
روحش شاد و يادش جاويدان

در دنياي هنر كسي همپاي او نمي رسد واقعا يك هنرمند بود.
ناشناس
|
UNITED STATES
|
۱۰:۵۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۳
0
47
روحش شاد.
دانا
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۱:۰۹ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۳
0
24
روحش شاد هنرمند با صفایی بود ساده بود وفرزند خاک
J.V.K
|
UNITED STATES
|
۱۳:۰۴ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۳
1
6
خدا رحمتش کنه.فاتحه مع الصلوات
ناشناس
|
-
|
۱۳:۵۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۳
0
15
خدايش بيامرزاد
IRAN
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۹:۵۹ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۳
1
25
سادگي و بي آلايشي در چهره اش موج ميزد.
رحیم
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۲:۵۵ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۳
2
15
خدایش رحمت کند. در این دنیای پر از تزویر او همانی بود که نشان میداد.
عامک
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۳:۳۰ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۴
2
157
دیشب باز تو به خوابم آمدی / محزون و دلشکسته با نگاهی سنگین / سلامم بی پاسخ ماند در سکوتت / سنگینی نگاهت استخوانهایم را خرد کرد / در حالی که از درد رنگم میل پریدن داشت / روحم به دنبال پاسخی از شب آخر بود / پرسیدم از تنگی نفس بود یا از تنگی قفس / که روحت اشتیاق و میل پرواز یافت ؟ / با تبسمی تلخ و آهی سردتر از سوز زمستان / و پاسخی سردتر با همان نگاه سنگین / اشتیاق ؟ میل پرواز ؟! تنگی نفس ؟!!! / نه تنهایی و حس تنها ماندن و غربت / تنگی نفس و قفس و دود سیگار بهانه ای بود برای رفتن / اشتیاق و میل به پرواز نبود به فرزندی بود که نیامد / وقتی آمد دسته ای از بهانه ها برای نیامدن داشت / با روبان قرمز ! سه روز پس از رفتنم به دلیل نیامدنش / آنا بی شوق دیدار آمده بود و حال میل رفتن داشت / شوق رفتن و میل فرار ! فرار از " بوی پدر" ! / شاید حق داشت ! تحملش سخت است / تحمل پدری که مانده برای دیدنش سه روز پس از رفتن ! / من سالهاست که مرده ام من مرد مرده ام ! / آیا گرفتی پاسخی برای دلیل رفتنم ای دوست ؟ / ماندم محزون و دلشکسته با نگاهی سنگین / و سنگینی نگاهم استخوان های باقی مانده ات را خرد کرد! / از سرمای جاسوز پاسخت تا صبح لرزیدم ! . خداوند متعال آن هنرمند عزیز را قرین رحمت خویش فرماید آمین یا رب العالمین
بچه شمرون
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۵:۰۵ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۴
0
17
سعدیا مرد نکونام نمیرد هرگز
مرده آنست که نامش به نکویی نبرند
روحش شاد و یادش گرامی باد.
آرزوکهوازی
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۶:۲۴ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۴
1
8
همیشه با شعرهایش گریه میکنم و معنای سکوتش را میفهمم
ناشناس
|
UNITED KINGDOM
|
۱۸:۴۱ - ۱۳۹۰/۰۵/۱۵
1
6
سلام دوستان - در یکی از مصاحبه هاش گفته بود بعد از مزگم رازی در مورد من منتشر میشه. ایا کسی می دونه اون راز چی بود؟ ایا منتشر شد یا نه؟ ممنون
خ-ح از اهواز
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۰۷:۴۴ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۳
0
0
بله - در یکی از مصاحبه هاش گفته بود بعد از مزگم رازی در مورد من خواهید فهمید. ایا کسی می دونه اون راز چی بود؟ ایا منتشر شد یا نه؟ ممنون
مهدی
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۱۴:۱۲ - ۱۳۹۰/۰۵/۲۳
1
8
روز را دوست دارم ولی از روزگار می ترسم
عشق را دوست دارم ولی از زنان می ترسم
نظرات بینندگان