پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : مصطفي ملكيان در میزگردی که در ماهنامه آیین برگزار شده و درروزنامه اعتماد نیز انتشار یافته است به تمجید از فیلم جدایی نادر ازسیمین پرداخته است .
ملکیان در این باره می گوید: چيزي كه در اين فيلم نظرم را جلب كرد، چند نكته روانشناختي و اخلاقي است كه ميخواستم به آنها اشاره كنم. به نظر من سه محور سراسر فيلم را قابل تبيين ميكند. محور اول اين است كه نوعي بيصداقتي، نه فقط به معناي راست نگفتن كه فقط صدق نداشتن است، بلكه بيصداقتي به تمام معناي كلمه، در اين فيلم تصوير ميشود.
بيصداقتي به معنايي كه معمولا روانشناسان از بيصداقتي مراد ميكنند و معنايش اين است كه ساحتهاي پنجگانه وجود آدمي بر هم انطباق ندارند؛ يعني ساحت عقيدتي- معرفتي، به عنوان ساحت اول، ساحت احساسي- عاطفي- هيجاني، به عنوان ساحت دوم، ساحت ارادي و خواستهها، به عنوان ساحت سوم، ساحت گفتار، به عنوان ساحت چهارم و ساحت كردار، به عنوان ساحت پنجم.
وقتي اين پنج ساحت كاملا بر يكديگر انطباق داشته باشند، مثل انطباقي كه مثلا دو دست من بر هم دارند، ما تعبير ميكنيم كه شخص داراي صداقت است. اما وقتي اين پنج ساحت كه همهشان بايد با هم سازگاري داشته باشند، به درجات مختلف با هم ناسازگار بيفتند، ما با بيصداقتي روبروييم. ناراست گفتن يا دروغ گفتن، عدم انطباق ساحت اول با ساحت چهارم است، يعني ساحت عقيده با ساحت گفتار تطابق ندارد. اما ما انواع ديگر بيصداقتي هم داريم؛ مثلا وقتي ريا ميكنم، در واقع ساحت كردار من با ساحت اراده من ناسازگاري دارد.
در اينجا، البته ما به صورت شاخص، بيصدق بودن يعني ناراست گفتن يا راست ناگفتن را ميبينيم، اما انواع ديگري هم هست، يعني عدم انطباقهاي ديگري هم ميبينيم. بيصداقتي در اين فيلم بسيار بارز و چشمگير، تصوير و ترسيم شده. اين را ميتوان نكتهيي دانست مربوط به روانشناسي اجتماعي كه ميخواهد نشان دهد ما به لحاظ روانشناسي اجتماعي، به چنين وضعي گرفتاريم. نكته دوم اين است كه در عين حال اين بيصداقتي يك سلسله علل و عوامل جامعهشناختي هم دارد، يعني نظام اجتماعي ما چنان سامان يافته است كه ضرورتهاي اجتماعي ما را به سمت اين بيصداقتي سوق ميدهند. يعني اين بيصداقتي در يك فضاي كاملا آزاد و باز صورت نميگيرد، در تنگناست كه ما به اين بيصداقتي دچار ميشويم.
اگر دقت كنيد، همه اين راست نگفتنها و بيصداقتيها در يك وضع اورژانسي، در يك وضع فوري و فوتي صورت ميگيرد. چنين نيست كه در وضعي كه ميتوان صداقت هم داشت، شخص به بيصداقتي ميل ميكند. مجموعه اوضاع و احوال او را به سوي اين بيصداقتي سوق ميدهند. اين از لحاظ جامعهشناختي خيلي تاسفبار است كه سامانه اجتماعي طوري باشد كه شما در تنگنايي قرار بگيريد كه بيصداقتي اقتضاي وضع شما باشد، اگر نگويم جبر وضع شما باشد، ولي در عين حال داوري اخلاقي ما را كمي تخفيف ميدهد. ما درباره كسي كه در يك فضاي كاملا آزاد و رها بيصداقتي ميكند، داوري اخلاقي منفيتري داريم تا درباره كسي كه واقعا تحت اقتضا يا جبر اجتماعي به اين بيصداقتي اقدام ميكند. به تعبير ديگر،ما نسبت به جامعه و سامانه اجتماعي متاسفتر ميشويم، اما با فرد كمي مسامحهآميزتر برخورد ميكنيم. داوريمان با تساهل بيشتري همراه است، چون ميدانيم كه اگر نميخواست بيصداقتي بكند، چه آثار و نتايج وخيمي را بايد متحمل ميشد. بنابراين، اگر اين بيصداقتي به لحاظ اخلاقي توجيه هم نشود، ولي حتما به لحاظ جامعهشناختي تبيين ميشود. گرچه به لحاظ اخلاقي هم بايد اينجا باب داوري را كمي بستهتر نگه داشت و با احتياط بيشتري داوري اخلاقي منفي كرد.
بالاخره كسي كه اگر دروغ نگويد، معلوم نيست پدر و دخترش، بمدت دو سال، در چه وضعي قرار ميگيرند، دروغ گفتنش به لحاظ اخلاقي قابل تحملتر است. نميگويم قابل تحمل است، ولي قابل تحملتر است. اما نكته سوم، يكسره اخلاقي است و آن اين است كه وقتي بناست اين خطا تصحيح شود يا اين بيصداقتيها به نحوي جبران شوند، به تعبير ديگر، بناست نوعي تدارك مافات شود، اينجا هم تمام كساني كه ميخواهند اين تدارك مافات را بكنند، همه به دنبال عدالتاند، نه به دنبال غمخواري.
يعني اخلاق مبتني بر عدالت ميخواهد كارها را به سامان بياورد، نه اخلاق مبتني بر غمخواري، غمگساري و شفقت. مثلا نادر ميگويد من پانزده ميليون تومان را نميپردازم، چرا نميپردازم؟ چون اثبات نشده كه مجرم هستم، حالا هم كه مجبورم كردهايد، ميخواهم به مُرّ عدل رفتار كنم. اما اگر به او ميگفتند اثبات نشده تو مجرمي و بنابراين به مقتضاي عدالت پانزده ميليون تومان هم بدهكار نيستي، ولي وضع بدهكاري شوهر اين زن را در قبال بدهكارانش ببين و بيا اين زندگي را با دادن 15 ميليون تومان نجات بده، اينجا ديگر ما از او انتظار عدالت نداريم، انتظار غمخواري داريم.
اخلاق مبتني بر عدالت نميتواند امور را تمشيت كند. ما به يك اخلاق مبتني بر غمخواري نياز داريم. در موارد فراوان ديگري همچنين است. مثلا وقتي قاضي ميخواهد براي آن شخصي كه دايم جلسه را به هم ميزند يك قرار بازداشت موقت صادر كند، نميتواند وضع اين شخص را درك كند و غمخوارانه با او مواجه شود، بنابراين اصرار ميكند كه او بايد بازداشت موقت شود. دايم اصرار ميورزد و اين اصرار آن قدر ادامه پيدا ميكند تا همسر اين شخص را به التماس كردن ميكشاند، يعني عزت نفسش را از بين ميبرد و مخدوش ميكند. اين در سراسر فيلم در مواردي ديده ميشود. به تعبير ديگر، وقتي ميخواهيم امور را تمشيت و بسامان كنيم، تازه ميخواهيم به عدل رو آوريم، آن هم عدالتي كه فقط و فقط در قالب حقوق و قانون جلوهگر ميشود. اگر ميتوانستيم به جاي اخلاقيات مبتني بر عدالت، اخلاق مبتني بر غمخواري را پيش بكشيم، چقدر مثبتتر بود؛ مثال خيلي خوب آن وقتي است كه سيمين در عين حال كه خانه را ترك كرده، براي اينكه شوهرش را نجات دهد، وثيقه ميگذارد. اگر ميخواست بر مقتضاي عدالت رفتار كند، هيچ نيازي نبود كه اين كار را بكند.
او به مقتضاي غمخواري عمل ميكند و يك نوع شفقت دارد. اين است كه باعث ميشود سند خانه پدرش را گرو بگذارد، براي اينكه بتواند شوهرش را رهايي دهد. خود اين رهايي هم امور را نرمتر و هموارتر ميكند، حتي بين زن و شوهر. اين نكته كه پس از اينكه در جامعه بيصداقتي ميبينيم، به اينكه چقدر ضروريات زندگي اجتماعي اين بيصداقتي را اقتضا ميكند، توجه نكنيم و بعد هم كه ميخواهيم اين بيصداقتي را به سامان بياوريم، فقط به مُرّ عدالت رفتار كنيم، آن هم عدالتي كه در قالب قانون و حقوق جلوهگر ميشود و به غمخواري اعتنا نكنيم، به نظر من چيزي است كه در اين فيلم به خوبي نشان داده شد.
به نظر من، وقتي كسي اين فيلم را ميبيند، لحظاتي پيش ميآيد كه به يكي از شخصيتهاي فيلم ميگويد كاش تو كوتاه ميآمدي، گرچه عدالت اقتضا نميكند چيزي بپردازي، ولي كاش به حكم غمخواري ميپرداختي. اما موضوع ديگري كه ميخواهم به آن اشاره كنم، اين است كه آقاي فرهادي در جايي گفتهاند من در اين فيلم نوعي نسبيگرايي اخلاقي را نشان دادهام؛ نوعي رفتن از اطلاق اخلاقي به طرف نسبيت اخلاقي. وقتي ميبينيد همه اين آدمهايي كه دروغ ميگويند و بيصداقتي ميكنند، ضرورياتي آنها را به اينجا كشانده، آن وقت ممكن است كسي گمان كند چيزي جز اين نيست كه اخلاق يك امر نسبي است.
در مواردي بايد دروغ گفت، يعني نميتوان به صورت كلي گفت در هيچ وضعي و در هيچ حالي و در هيچ مكان و زماني نبايد دروغ گفت. چون خود ما ميبينيم كه مواردي هست كه انگار دروغ گفتن براي ما قابل تحمل ميشود، حتي چه بسا فتوا دهيم به اينكه شخص بايد دروغ ميگفت؛ ايشان از اين به نوعي نسبيانگاري اخلاقي تعبير كردهاند. من به دو جهت نميتوانم بپذيرم. يكي به اين جهت كه اصلا نميتوانم از حقانيت نسبيانگاري اخلاقي دفاع كنم و يكي هم بخاطر اينكه اتفاقا اين فيلم نتوانسته نشان دهد نسبيانگاري اخلاقي بر حق است. به تعبير ديگر، ميخواهم بگويم نسبيانگاري اخلاقي بر حق نيست و اگر هم كارگردان معتقد است نسبيانگاري اخلاقي بر حق است، نتوانسته اين حقانيت را در فيلم تصوير كند. به تعبير منطقيتر، من هم در مدعاي آقاي فرهادي تشكيك ميكنم و هم در دليل آقاي فرهادي.
مدعاي آقاي فرهادي اين است كه نسبيانگاري اخلاقي بر حق است، البته اگر من سخن ايشان را خوب فهميده باشم. من اين مدعا را قبول ندارم. نسبيانگاري اخلاقي نه به لحاظ نظري حق است و نه به لحاظ عملي به مصلحت. من معتقدم امر، داير به اخلاقي زيستن و اخلاقي نزيستن است.
ما ميتوانيم به هر دو صورت زندگي كنيم. البته شكي نيست كه هم اخلاقي زيستن يك امر ذومراتب است و هم اخلاقي نزيستن، ولي اساسا امر ما داير به اخلاقي زيستن و اخلاقي نزيستن است. يا بايد اين سو باشيم يا آن سو. اما اينكه كسي بگويد اخلاقي زيستن درست است و ما بايد اخلاقي زندگي كنيم، ولي اخلاق امري نسبي است، به نظر من قابل دفاع نيست. اينكه بگوييم اخلاقي زيستن دو جور است، اخلاقي زيستن با مطلقانگاري اخلاقي و اخلاقي زيستن با نسبيانگاري اخلاقي، به نظر من درست نيست.
وقتي شما ميگوييد در يك اوضاع و احوال، به لحاظ اخلاقي دروغ گفتن رواست و در اوضاع ديگري ناروا، به حسب ظاهر، به نظر ميرسد ما به نوعي نسبيت اخلاقي رسيدهايم. اما چرا دوگانه حكم ميكنيم؟ براي اينكه اصل بالاتري داريم و آن، اين است كه مثلا نجات انسان، وظيفه اخلاقي ماست. يك جا با دروغ گفتن اين نجات امكانپذير است، پس ميگوييم آنجا دروغ بگو. يك جا با دروغ نگفتن اين نجات امكانپذير است، آنجا ميگوييم دروغ نگو. اما به هر حال، چيز بالاتري وجود دارد و آن اين است كه نجات انسان، وظيفه اخلاقي ماست و اين يك وظيفه اخلاقي مطلق است. اين امر مطلق بالاست كه بر ما الزام ميكند يك جا دروغ بگوييم و جايي دروغ نگوييم.
ميگويند گاهي تكبر ورزيدن از لحاظ اخلاقي رواست، ولي در برخي موارد هم روا نيست. به حسب ظاهر به نظر ميرسد اينكه ميگويند تواضع كار درستي است يا تكبر نادرست است، امري نسبي است. اما چرا چنين است؟ چون اصل بالاتري وجود دارد و آن اين است كه عزت نفس تو بايد محفوظ بماند و عزت نفس ديگران هم بايد محفوظ بماند. مثلا از حضرت علي(ع) در نهجالبلاغه نقل شده كه طوبي تواضعالاغنياء للفقراء و اطيب منه تكبر الفقراء علي الاغنياء. چه خوش است كه ثروتمندان وقتي با فقرا و ناداران مواجه ميشوند، تواضع بورزند و از آن بهتر اينكه فقيران وقتي با ثروتمندان مواجه ميشوند، تكبر بورزند. در اينجا ميبينيم اين اصل كه عزت نفس انسان بايد در هر اوضاع و احوالي محفوظ بماند، ميگويد گاهي متواضع باشيد و گاهي متكبر. ميخواهم اين نكته را عرض كنم كه نسبيانگاري اخلاقي، تناقضآميز است. اگر بناست اخلاقي باشيم، مطلقهاي اخلاقي داريم، اما اين مطلقها لزوما در رده پايين نيستند، ممكن است يك رده بالاتر بروند.
بنابراين به لحاظ نظري نميتوانيم از نسبيگرايي اخلاقي دفاع كنيم. اما به لحاظ عملي، ميگويم كه به مصلحت هم نيست. چرا كه جامعهيي كه حتي در و ديوارش ادعاي مطلق بودن اخلاق ميكنند، ما اينقدر اخلاقي زندگي نميكنيم. حالا اگر آمديد و نسبيگرايي اخلاقي را هم ترويج كرديد، آن وقت چه خواهيم كرد؟ هزار و چهارصد سال بعد از اسلام و حتي قرنهايي قبل از اسلام، در ايران همهچيز به همين صورت بوده: تا قبل از دوران مدرن به ندرت كسي از نسبيانگاري اخلاقي دفاع ميكرده، بنابراين قرنهاست در طول تاريخ به استثناي تقريبا اين سيصد سال اخير كه نسبيانگاري اخلاقي هم مدافعان جدي پيدا كرده، به انسانها گفتهايم اخلاق مطلق است. يعني هميشه بايد راست گفت، هميشه بايد متواضع بود، هميشه بايد اهل احسان بود، هميشه بايد اهل صداقت بود.
با اينكه گفتهايم هميشه بايد اينگونه باشيم، حالا به اينجا رسيدهايم. آن وقت اگر نسبيانگاري اخلاقي را ترويج كنيد (نميتوانيد آن را اثبات كنيد، چون اثباتش يك كار نظري است كه امكانپذير نيست، اما ممكن است بدون آنكه آن را اثبات كنيد، ترويج و تبليغش كنيد)، ما را به كجا ميكشاند؟ حال فرض كنيد ترويج آن حق هم بود و به مصلحت هم بود، آيا اين فيلم موفق شده اين نسبيانگاري را نشان دهد؟ به نظر من نه.
اين فيلم نتوانسته نشان دهد ما بايد نسبيانگار اخلاقي باشيم. اين فيلم توانسته نشان دهد كه ما در داوري اخلاقي بايد مداراي بيشتري داشته باشيم. مدارا در داوري اخلاقي يك سخن است كه سخن حق و قابل دفاعي هم هست و نسبيانگاري اخلاقي، سخن ديگر. اولي نشان داده شده، اما دومي نه.