arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۹۴۹۹
تاریخ انتشار: ۳۵ : ۱۲ - ۰۵ مهر ۱۳۹۰

خاطره رهبر انقلاب از روز اول مدرسه

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
ضمیمه فرهنگشهر روزنامه همشهری در شماره جدید خود خاطره روز اول مدرسه رفتن رهبر انقلاب منتشر كرد و نوشت:

روز اوّلى كه ما را به دبستان بردند، روز خوبى بود؛ روز شلوغى بود. بچه‏‌ها بازى مى‏ كردند، ما هم بازى مى‏ كردیم. اتاق ما كلاس بسیار بزرگى بود - باز به چشم آن وقتِ كودكى من - و عدّه بچه ‏هاى كلاس اول، زیاد بودند. حالا كه فكر مى‏كنم، شاید سى نفر، چهل نفر، بچه‏ هاى كلاس اول بودیم. به هرحال و روز پُرشور و پُرشوقى بود و خاطره بدى از آن روز ندارم. البته چشم من ضعیف بود، هیچ‏كس هم نمی دانست، خودم هم نمی دانستم؛ فقط می‏ فهمیدم كه چیزهایى را درست نمی‏بینم. بعد‌ها چندین سال گذشت و من خودم فهمیدم كه چشم‌هایم ضعیف است؛ پدر و مادرم هم فهمیدند و برایم عینك تهیه كردند. آن زمان - وقتى كه من عینكى شدم - گمان می ‏كنم حدود سیزده سالم بود؛ لیكن در دوره اول مدرسه این نقصِ كار من بود. قیافه معلم را از دور نمى‏ دیدم، تخته سیاه را كه روى آن مى‏ نوشتند، اصلاً نمى‏ دیدم و این، مشكلات زیادى را در كار تحصیل من به وجود مى‏ آورد.

دبستانى كه من در مشهد می ‏رفتم، معلم آن، مرحوم میرزا حسین تدین كرمانى بود. تنها مدرسه‏ دینى مشهد هم مدرسه‏ى ایشان بود، به نام «دارالتعلیم دیانتى». بنده شش سال در این مدرسه زیر دست آقاى تدین درس خواندم. مرحوم تدین واقعاً یك مرد حسابى بود. نه تنها آن زمان كه من بچه بودم، این حس را داشتم، بلكه زمان ریاست جمهورى هم كه ایشان در مشهد به دیدن من آمده بود، از نو نگاهى به ایشان كردم؛ دیدم مرد سنگین، جاافتاده، محترم و باشخصیتى است. ایشان، هم معلم بود، هم ناظم. با آن وقار و هیمنه‏ اى كه داشت، در حیاط مدرسه راه می ‏افتاد و چوبى به دستش می‏گرفت و البته گاهى هم بچه‏‌ها را فلك می‏كرد؛ بنده را هم یك‏بار فلك كرد.

ایشان مرد محبوبى بود. در‌‌ همان دوره‏ بچگى هم بنده و شاید همه‏ ى بچه‏‌ها به ایشان علاقه‏ مند بودیم. وقتى درسم در آن مدرسه تمام شد، یكى از برادرانم در آن‏جا مشغول تحصیل شد؛ ولى باز من با ایشان سلام و علیك داشتم. سر ماه وقتى می ‏رفتم شهریه‏ برادرم را بدهم، ایشان را می‏دیدم؛ باز هم با‌‌ همان منش و چهره‏ محترم و آقاوار و واقعاً مدیریتى؛ آن هم نه مدیریت یك دبستان. ایشان در مدرسه هیبت داشت. ما در مدرسه محلى داشتیم به نام قصاص‏گاه، كه بچه‏‌ها در آن‏جا مجازات مى‏ شدند؛ بنده هم در همان‏جا یك‏بار قصاص شدم!

آنجا، هم محل مجازات بچه‏‌ها بود، هم نوعى زباله‏ دانى؛ یعنى بچه‏‌ها خربزه یا هندوانه میخوردند و پوست‏‌هایش را باید در آنجا می‏ریختند. ایشان وقتى در مدرسه راه می ‏رفت، با‌‌ همان لهجه‏ كرمانى به بچه‏‌ها خطاب می كرد: هر كس مِیْوه می خورد، پوست‌هایش را بریزد قصاص ‏گاه. از آن سال‏‌ها، این صدا هنوز در گوش من هست.
نظرات بینندگان