arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۹۸۵۶
تاریخ انتشار: ۲۷ : ۱۹ - ۰۸ مهر ۱۳۹۰

رضا کیانیان: در زندگی واقعی اندکی گناه چیز خوبی است

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :


رضا کیانیان یکی ازهنرپیشه های فیلم پربازیگر فیلم یک حبه قند است که این بار هم نقشی متفاوت دارد.

به گزارش انتخاب به نقل از پارس توریسم ،کیانیان  در این فیلم که از بیست مهرماه اکران گسترده آن آغاز می شود نقش یک بنای مشهدی را دارد . کیانیان درباره این نقش گفته است:«این شخصیت در عین اینکه فکر می کند همه چیز را می داند از هیچ چیز سر در نمی آورد . من دراین فیلم نقش یک آدم معمولی را بازی کردم . خیلی ها به من این خرده را می گیرند که تو جز نقش یک آدم  انتلکتوئل  نقش دیگری نمی توانی بازی کنی .این نقش هیچ کدام از اینهایی را که می گویند ندارد. آقای میر کریمی بعد از به همین سادگی راهی را در سینما باز کرد که  آینده درخشانی برای او خواهد داشت و ژانری را تعریف می کند که حتی در سینمای جهان هم مثال زدنی است  . در فیلمهای او هیچ قصه ای وجود ندارد . در به همین سادگی همه اتفاقات حول یک نفر رخ داد ودراین فیلم تعداد آدمها به مراتب بیشتر است .

وي درادامه افزوده :فکر می کنم آقای میر کریمی حین اینکه نگاه کاملا ساده ای دارند اما فیلمهایشان عمیق هم هستند . جنس این نگاه از جنس همان نگاهی است که من به چخوف دارم . دراین فیلم بازیگران زیادی هستند که بخشی از آنها چون درتئاتر بازی می کنند اصلا آشنا به نظر نمی رسند . جمع کردن این همه بازیگر در یک کار سختی ها وخطر کردنهای خودش را دارد. واقعا این کار گردانی جسارت می خواهد . همین جرات وجسارت در فیلم آقای میر کریمی برایم جذاب است.

مطلبی که در زیر می خوانید گزیده ای از مرور خاطرات و زندگی شخصی این بازیگر توانمند است که در سال ۸۷ در ویژه نامه ماهنامه صنعت سینما درباره رضا کیانیان به چاپ رسیده است.
کیانیان متولد تهران است اما در سه سالگی به همراه خانواده به مشهد می رود. درمیدان و محله ای بنام سعدآباد بزرگ شده «که بعدها در زندگی اش مکان مهمی شد»


می گوید: «سال های دبیرستان به مدرسه ای رفتم که بچه های آن درسخوان و اغلبشان از خانواده های مرفه و مذهبی بودند.کم کم گرایشات ایدئولوژیک مذهبی پیدا کردم و جزء بچه های مسجد صاحب الزمان شدم. بزرگ ترها در کار برگزاری جلسات بحث و بررسی مسایل دینی و سیاسی بودند و من و سیدمحمدعلی ابطحی و دیگر نوجوان ها کارهای مسجد را می چرخاندیم پوستر درست می کردیم خطاطی می کردیم آگهی نصب می کردیم جزوه های آیت الله مکارم شیرازی را پخش می کردیم و ...
آن زمان سینما جزء لاینفک زندگیمان بود. لارنس عربستان را یادم است که سه بار رفتم و هر سه بار وسط فیلم خوابم برد. به تدریج این اتفاق داشت در من می افتاد که هرچه مذهبی تر می شدم از سینما دورتر می شدم. خب اینطوری نمی شد به سینما رفت و در نتیجه تناقضی در من به وجود آمده بود. حتی در سال پنجم دبیرستان مدتی درس طلبگی خواندم. کانون بحث و انتقاد دینی مسجد صاحب الزمان مدرسه کوچکی داشت که جامع المقدمات را‌ آن جا تمام کردم.
زمانی که در رشته تئاتر در رشته هنرهای دراماتیک دانشگاه تهران درس می خواندم با دکتر شریعتی رفت و آمد بیشتری پیدا کرده بودیم . برایم جالب بود که او دین را از راه علم بررسی می کند و اصلا حرف زدنش برایم خیلی جذابیت داشت.انگار مرا جادو می کرد. بعدها فهمیدم که شریعتی اساسا شاعر بزرگی است .گرچه هیچ گاه شعر نگفته است همچنین گاهی دیوانگی هایی داشت که خیلی این کارهایش را دوست داشتم.»
«در کلاس های دانشگاه بعضی درس ها مثل تحلیل نمایش ، ادبیات نمایشی یا گریم را دوست ندشتم . چون فکر می کردم این ها را بلدم و لزومی ندارد باز آن ها را یاد بگیرم . در نتیجه سر بعضی از کلاس ها نمی رفتم و به تمرین تئاتر مشغول می شدم. گروهی با سیروس شاملو، جمشید ملک پور و عطاالله روحی درست کرده بودیم به اسم گروه تئاتر همشهری که در آن مشغول تجربه هایی بودیم.»
آغاز نظریه پردازی
«سال سوم دانشگاه شنیدیم استادی به نام علی رفیعی قرار است از فرانسه به ایران بیاید . کسی است که در فرانسه کار تئاتر کرده، فیلم بازی کرده و خلاصه آدم باسوادی است. وقتی آمد و با او آشنا شدم خیلی از او خوشم می آمد و به قدری با هم دوست شدیم که اصلا مدتی با هم زندگی کردیم ایده های مدرن و جالبی داشت و به اندازه بیضایی و سمندریان کلاسیک نبود. مثلا یکی از بحث های ما در آن زمان این بود که برشت گفته بود:«بازیگر باید نقش خود را نقد کند» و ما نمی فهمیدیم این یعنی چه؟ با علی رفیعی که آشنا شدیم فهمیدیم که وقتی بازیگر نقش خود را نقد کرده باشد دیگر از آن دفاع نمی کند اما در شیوه بیضایی بازیگر فقط راوی نقش است یا در کارهای سمندریان و جوانمرد بازیگر باید از نقش خود دفاع می کرد خلاصه اش همین بحثی است که خیلی ها دارند و خود من بعد از بازی در هر فیلمی بسیار با آن برخورد می کنم.»


او درباره خصایص و برخی تفکراتش می گوید:«معتقدم گاهی در زندگی واقعی اندکی گناه به شرط آنکه چندان سنگین و خلاف شرع و عرف نباشد چیز خوبی است چون بعدش می توان آمرزش و توبه را تجربه کرد. توبه نه تنها به مفهوم الهی بلکه به معنای آنکه با خودت قرار بگذاری دیگر آن کار بد را تکرار نکنی. خیلی از کسانی که در سراسر زندگی به نحوی متعصبانه مواظب هستند سر سوزنی کار بد نکنند پر از عقده می شوند و از قضا بعدا کارهای بدتری می کنند. در همین معنا عارفی به من گفت: «وقتی طناب اتصال تو با خدا پاره شود خیلی زیباست چون بعد که آن را گره بزنی به او نزدیک تر شده ای».


«من روزهای افسردگی و روزهای شادابی دارم. نه مثل همه. رسما یک منحنی سینوسی است که هر دوره اش چند روز یا چند هفته طول می کشد گاهی همینطور بی دلیل افسرده و ایرادگیر می شوم و بعد از آن بی دلیل ،شاداب و سرحال. می گویم بی دلیل برای این است که واقعا دلیلش را نمی دانم.
وقتی افسرده ام، سعی می کنم جایی نروم و کاری نکنم یک بار افسردگی ام خیلی شدید شد و شش ماه طول کشید که یک دکتر گیاهی نجاتم داد. یک بار هم در دوران بحران ایدئولوژیکی ام و بار دیگر همین چند وقت پیش بود که بیشتر از معمول طول کشید.»
بحران ایدئولوژیکی او ادامه دارد:
«انقلاب که شد بحران ایدئولوژیکی من هم شروع شد. همه گروه های چپ و راست را دیده بودم. با بعضی تا ته خط رفته بودم، ناآرامی کرده بودم و حالا انقلاب شده بود همان که آرزویش را داشتم و ایدئولوژی ها هجوم آوردند. همه از مخفی گاه هایشان بیرون آمدند. همه از دنیایی حرف می زدند که قرار بود برای بشریت ایجاد کنند. برای آسایش بشریت. دنیایی که باید باشد. هیچ کدام از دنیایی که هست حرف نمی زدند فقط شرایط موجود را تحلیل می کردند که چگونه به آینده برسند.
سوال، سوال، سوال. بنیان های فکری از پیش طراحی شده برایم جوابگو نبودند دیگر قالبی بودن را دوست نداشتم. تنها و تنهاتر شدم. کتاب های زیادی خواندم . اعتقاداتم را از دست داده بودم. کینه هایم را از دست داده بودم.
هر روز ارتباطاتم کوچک تر می شد. گریه می کردم. مثل زایمان بود درد داشت. بعضی روزها به اتاقی می رفتم و در را می بستم گریه می کردم و نقاشی می کردم. نقاشی هایم پر از کابوس بود. دوستشان نداشتم بعدتر به رویاهای بی ریشه ای تبدیل شدند. باز هم دوستشان نداشتم. مدت ها برای گذران زندگی کتاب نقاشی کردم پشت جلد طراحی کردم پوستر کشیدم اما هیچ کدامشان را دوست نداشتم این خیلی بد است کاری کنی که دوستش نداری برای همین هیچ کدامشان را نگه نداشتم. به دنبال چیزی بودم که دوستش داشتم. آن روزها هایده (همسرم) تنها دستاویز بود. دستاویزی که نمی گذاشت توفان و دریا مرا ببلعند.»
اما او معتقد است: «جهان مرا هرکجا ببرد جای من همانجاست. کمتر آرزو می کنم. بیشتر درک می کنم. بیشتر هستم و می دانم که این بودن پایانی ندارد. «سیندارتا»ی هرمان هسه را دوبار خواندم و یک جمله­اش برایم به یادگار ماند:«از رودخانه بیاموز. همیشه می رود و همیشه هست.»
نظرات بینندگان