arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۴۷۵۷۰
تاریخ انتشار: ۵۷ : ۱۴ - ۲۷ آذر ۱۳۹۰

کتابی که رهبر انقلاب بعد از بی​خوابی عصبی مطالعه کردند

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
محل بازجویی، سنگر نسبتاً بزرگی بود که میزی با دو صندلی در گوشه های آن کاملش می کرد، هیچ پنجره ای وجود نداشت. تمام این سوله های زیرزمینی کارگذاشته و روی آنها را به ارتفاع چندمترخاک ریخته بودند. روزی چند نوبت هواپیماهای دشمن برای بمباران می آمدند.

«گزارش یک بازجویی»، حاصل مراحل بازجویی و زندگی اردوگاهی سرهنگ محمدرضا جعفرعباس الجشعمی است که توسط «مرتضی بشیری» نوشته شده و برای نخستین بار در سال 69 منتشر شد. مقام معظم رهبری همان سال آن را مطالعه کرده و در تقریظی بر آن نوشتند: «اثر جالبی است. ابتکاری و نمونه نیز هست. توصیف های آن از طبیعت، حوادث جنگی، وضعیت های طبیعی بس زیبا است. در آن مبالغاتی در بیان یکسونگری هایی در قضاوت و گاه برخی تنگ نظری ها و حتی سایه ای از خودستایی هست... که می شود به جنبه های مثبت کتاب بخشیدشان...!»

ایشان حال و هوای خود در هنگام مطالعه کتاب را هم نوشته اند: «در شب شنبه چهارم اسفند 1369، در لحظاتی بعد از بی خوابی عصبی، مطالعه آن، که لحظاتی کمابیش مشابه را قبلا هم فراگرفته بود، به پایان برده شد. کاش میفهمیدم چقدر از آن حقیقی و چقدر داستان سرایی است.»


بر اساس این گزارش، در بخشی از این کتاب می خوانیم: «محل بازجویی، سنگر نسبتاً بزرگی بود که میزی با دو صندلی در گوشه های آن کاملش می کرد. چند صندلی دیگر به ردیف و با فاصله از میز کنار اتاق چیده شده بود. هیچ پنجره ای وجود نداشت. تمام این سوله های زیرزمینی کارگذاشته و روی آنها را به ارتفاع چندمترخاک ریخته بودند. روزی چند نوبت هواپیماهای دشمن برای بمباران می آمدند.
وارد اتاق که شدم، همکارم مشغول بازجویی مقدماتی از همان سرهنگ بود. اگر غریبه ای وارد اتاق می شد فکر نمی کرد یک سرهنگ اسیر دارد جواب پس می دهد! راحت نشسته بود و یکریز حرف می زد.
لهجه عجیبی داشت. به زبان محلی صحبت می کرد، ملایم و با لحنی مهربان. حالا می توانستم چشمان درشتی را ببینم که قساوت یک فرمانده در انتهای آن خفته بود. برخلاف سه اسیر ارشد دیگر که هیچ کوششی برای پنهان کردن اضطراب خود نداشتند، او آرام بود و لاینقطع حرف می زد. انگار در منزل خود نشسته و با دوستانش گپ می زد و هیچ شکایتی را از سرنوشت خود در اسارت ندارد. پیاپی خدا را شکر می کرد که اسیر گردیده و در خاک مذلت ذبح نشده است!
شهوت حرف زدن اجازه گوش کردن را از او گرفته بود. خودستایی آشکاری داشت و زیاد اظهارفضل می کرد. هنگام حرف زدن از دیگر اعضای بدنش کمک می گرفت. دستانش را تکان می داد و با نگاهش می خواست تصدیق گفتارش را از مخاطب کسب کند و او را تحت تاثیر روانی قرار دهد.
... در صورت سرهنگ، گاه زهرخندی نقش می بست که او را موجودی قسی القلب، بی گذشت و متکبر نشان می داد.
... سرهنگ گفت: «... من عادت کرده ام که روزها را روزه بگیرم و شب ها را به عبادت بپردازم!»
با این جمله انصافا سرهنگ را تندیس ریا و تزویر می دیدم
... گفتم: «لطفا خودتان را معرفی کنید...»
سرهنگ نوشت: محمدرضا جعفرعباسی الجشعمی سرهنگ دوم، نیروی مخصوص. فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم.
- تا جایی که من اطلاع دارم سرهنگ دومی درجه فرماندهان گردان در ارتش عراق است. در حالی که شما فرمانده یک تیپ مستقل بودید.؟
-حق با شماست... البته قدرت من در جهت مهربانی و خوش رفتاری با زیردستان بود!
.... شب سوم سرهنگ و چنداسیر دیگر را به قصد اسکان در کمپ موقتی که در جاده اهواز- خرمشهر بود حرکت دادیم... عده ای افسر و درجه دار و سرباز از صف اسرایی که برای غذا ایستاده بودند، جدا شده و با اشتیاق به طرف سرهنگ هجوم آوردند. دور او حلقه زدند و با اشتیاق تمام شروع کردند به بوسیدن و پرس وجوی حالش. سرهنگ اشک می ریخت و درهمان حال که به احساسات آنها پاسخ می داد، نگاهی معنی دار به طرف من انداخت. منظور سرهنگ را فهمیده بودم. متوجه شدم که او محبوب زیردستان خود بوده و این موضوع در ذهن من جای تازه ای باز کرد.
... جشعمی نمازش را خوانده و زیر نورافکن در حال قرائت قرآن بود... حزن صدایش گیرایی خاصی داشت.
قبل از اینکه تکبیره الاحرام بگویم از دلم گذشت که نکند در مورد جشعمی اشتباه کرده باشم... افکار را به عقب برگرداندم که یکباره جرقه ای در ذهنم پدید آمد. عملیات قبلی! عملیات کربلای4!
... عدنان گفت: ابراهیم شهید شد.
پرسیدم: «کدام ابراهیم؟»
گفت: «برادرم!»
مثل اینکه آب سردی برسرم بریزند، یخ زدم. در حالی که می گریست، گفت: «خدا جشعمی را لعنت کند!»
... اولین باری بود که اسم جشعمی را می شنیدم... از عدنان پرسیدم: این شخص دیگر کیست؟
- قاتل برادرم!
با تعجب پرسیدم: مگر او چه کاره است؟
- فرمانده تیپ کماندویی سپاه هفتم عراق که بچه های ما را در ام الرصاص درو کرد. خدا از او انتقام بگیرد.
... نمی دانستم عدنان تا به حال در مورد اسارت او چیزی شنیده است یا نه...
از سرهنگ پرسیدم: درعملیات نیروهای اسلام در ام الرصاص شما کجا بودید؟
...ما نیروی پاتک کننده بودیم و در واقع ضدحمله من «ام الرصاص» را از چنگ نیروهای اسلام خارج ساخت... تعدادی از غواصان شما شهید شدند و عده ای اسیر و...
... به محوطه که برگشتم، صحنه غریبی دیدم... عدنان درمقابل صف اول، چشمان نافذش را به چهره جشعمی دوخته و سرهنگ اسیر فارغ از همه جا با افرادی که در طرفینش بودند در حال صحبت بود...
عدنان چشم از جشعمی برنمی داشت. نفهمیدم او در جستجوی چه چیزی در وجود جشعمی بود. حتی بعدها که با هم صحبت کردیم جوابی برای گفتن نداشت. از اینکه عدنان در جستجوی صحیح ترین راه برخورد با این اسیر بود و در فکرش امیال شخصی و خواست های نفسانی را در برابر احکام الهی ارزیابی می کرد، مطمئن بودم. این اطمینان وقتی تبدیل به یقین شد که عدنان با متانت رو به جشعمی کرد و گفت: محمدرضا! اهلاً و سهلاً.

 

این کتاب را سوره مهر منتشر کرده است.
نظرات بینندگان