arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۵۱۹۶۷
تاریخ انتشار: ۵۸ : ۲۳ - ۰۷ خرداد ۱۳۹۹
تورق خاطرات چهره ها در «انتخاب»؛

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه، سه‌شنبه ۷ خرداد ۱۲۶۸ / لهستان در حدیثِ سلطانِ صاحبقران

داخل اطاق‌ها شدیم. نعوذبالله که یکدفعه دیدم داخل، حمامِ بسیار گرم شدم. این طالار‌ها و اطاق‌ها پر بود از زن و مرد و صاحب‌منصب و جنرال، زن‌ها تمام ... ، تمام چراغ‌های عمارت روشن، در‌ها بسته، پرده‌ها به علاوه بستن در‌ها افتاده، همهمه این جمعیت حقیقت طوری گرم بود که آدم خفه می‌شد. این عمارت را استانیلا آگوست ساخته و جای سلاطین بوده است که حالا حاکم‌نشین است... جنرال هم متصل عذر می‌خواست که «هوا گرم است چه کنیم.» گفتم: «در‌ها را باز کنید.» گفت: «خانم‌ها ... هستند سرما می‌خورند.»
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

لهستان در حدیثِ سلطانِ صاحبقران

سرویس تاریخ «انتخاب»‌: یک سربازخانه‌ایست پهلوی عمارت زمستانی امپراطور در پطر که به عمارت چسبیده است و اسم او «پرابراژنِسکی» است که سرباز‌های مستحفظِ مخصوص امپراطور آن‌جا هستند. امروز که سه‌شنبه ۲۷ رمضان بود، صبح از خواب برخاستم، رخت پوشیده قدری توی این باغ گردش کردم. آخرِ این باغ می‌خورد به دیوار چوبی که این باغ را با پارک عمارت «لازنسکی» مجزی می‌کند. این باغ دریاچه‌های کوچک و آب‌های مختلف در اواسط و اواخرش دارد که پل‌های زیاد روی آن‌ها دارد، اما آب‌هایش بسیار کثیف و زرد و بد دارد که دور آن آب‌ها نمی‌توان رفت که آدم دست بزند، ولی اطرافش چمن و گل‌های رنگارنگ بسیار خوب دارد. خلاصه خیلی گردش کریدم. این باغ و باغ عمارت لازنسکی درخت‌های کهن دارد که بسیار قوی و مثل درخت‌های قوی جنگل‌های مازندران است. نریمان‌خان از وینه [وین]برای پیش رفتن آن‌جا خوسته بودم، امروز وارد شد آمد پیش ما، گفت: «امپراطریس خیلی سخت ناخوش است و امپراطور اوقاتش تلخ است و حالا نمی‌توان رفت به وین باید به وقت رفت.» ما هم همین‌طور قرار دادیم که به همان وقت سابق خودمان که معین کرده بودیم، این‌جا‌ها هم عجالتا که جای راحت آسوده خوبی داریم هفت هشت روز در ورشو خواهم ماند.
بعد آمدیم توی اطاق ناهار خوردیم، ناهارِ کمی خوردیم؛ یعنی چیزی هم نبود که بخوریم. اعتمادالسلطنه کتابی خریده بود این‌جا سر ناهار می‌خواند. تاریخ و شرح احوال شارل دهم، پادشاه فرانسه، بود. خوب کتابی است. در ساعت دو ظهر گذشته باید برویم به اکسپزسین [نمایشگاه]زن‌ها، در سرِ ساعت جنرال کورکو آمد. با جنرال در یک کالسکه نشستیم. امین‌السلطان و امیرال پاپف، بعضی از پیشخدمت‌ها مثل مهدی‌خان، ابوالحسن‌خان و ... در رکاب بودند. رفتیم، خیلی که رفتیم آخرِ شهر رسیدیم به اکسپزسین، عمارت دو مرتبه [طبقه]بود، پیاده شده داخل شدیم. مردی که رئیس این‌جا است آمد جلو، یک زن هم رئیس آن‌جاست، آمد، بنا کردند به حرف زدن و صحبت کردن. مرتبه [طبقه]اول رفتیم زن‌ها و دختر‌ها همین‌طور فال فال نشسته بودند و جا‌های مخصوص داشتند، انواع صنایع و حِرَف که کارِ زن و با دست دوخته می‌شود؛ مثل سمندر لعل کمربز، پارچه‌های پشمی خیاطی، پارچه‌های پست که برای دهاتی‌ها مخصوصا می‌بافند و رخت می‌دوزند و می‌فروشند. پارچه‌های مفتول برای کشیش‌ها و کلیساها. در روی کارگاه‌ها و ... و ... مشغول بودند، به علاوه صنایع دیگر مثل منبت‌کاری چوب و نقاشی روی حلبی و ... و ... کار می‌کردند. خیلی مرتب و منظم و پاکیزه بودند و تماشا داشت. مرتبه [طبقه]بالا هم رفتیم. همین‌طور، ولی صنایع عمده و اکسپزسین [نمایشگاه]صحیح، خلقت خوشگلی و مقبولی آن‌ها بود که در حقیقت اکسپز‌سین خوشگل‌ها بود. الحق چند نفر خوشگل داشت که خیلی نقل داشتند. افسوس که دست به آن‌ها نمی‌رسید. خلاصه همه جا را گردش کردیم. دختر‌ها دورِ ما را گرفته بودند می‌خندیدند، حرف می‌زدند، صحبت می‌کردند، اما اطاق درهایش بسته جمعیت هم زیاد به قدری گرم بود که آدم غش می‌کرد. رفتیم یک جای کوچکی که بالخانی [بالکن]بود و به رودخانه شهر نگاه می‌کرد، جای خوبی بود. قدری نسیم خورده حال آمدیم و باز گردش کرده آمدیم پایین و سوار شده آمدیم منزل.
عزیزالسلطان [ملیجک دوم]صبح رفته بود بازار دوری زده مراجعت کرده بود بعد از ناهار هم دوباره رفته بود، حالا که آمدیم مراجعت کرده بود. سی امپریال داده بودم بعضی اسباب ورشو خریده بود. قدری منزل راحت کرده بعد سوار کالسکه شده، زین‌دار باشی پیش ما نشست، آقا میرزا محمدخان هم از حمام مراجعت کرده بود، در کالسکه دیگر نشسته بود، عزیزالسلطان هم عقب ما سوار شد.
رفتیم برای عمارت لازنسکی و پارک آن که گردش بکنیم. داخل پارک شدیم. باز قزاق و سالدات دور ما را گرفتند و رسمی شد، نشد درست گردش کنیم. آمدیم دربِ عمارت لازنسکی پیاده شدیم رفتیم توی عمارت. این عمارت را آن دفعه که دیده بودم فراموشم شده بود نمی‌دانستم همچه عمارتی است. الحق بسیار عمارت مقبول مجلل خوبی است. خیلی نقل دارد، این‌طور عمارت کم است. این عمارت را «آستانیلا اگوست» پادشاه آخر لهستان که بعد از روس‌ها این‌جا را گرفتند ساخته است. خیلی خیلی نقل دارد، طالارها، اطاق‌ها تمام ستون‌ها از سنگ‌های مرمر و سماق به رنگ‌های مختلف دارد که خیلی قیمتی است. پرده‌های نقاشی بسیار ممتاز از سلاطین قدیم که کار «باچرلی» نقاش معروف ایطالیاست دارد که هر پرده ده هزار تومان، پنج هزار تومان ارزش دارد خیلی کهنه و کار قدیم است. مجسمه‌های مختلف از سنگ مرمر در روی طاقچه‌ها و بخاری و روی پایه‌ها بود. از مجسمه «جوبی‌تر» [ژوپیتر]و ... که خیلی نقل داشت. یک میز چینی بود که روی چینی را نقاشی کرده بودند به وضع‌های مختلف که این میز هم از آستانیلا اگوست بوده است. به قدری خوب نقاشی کرده و چیز عالی قیمتی است ده هزار تومان آن میز قیمت داشت. تمام این اسباب‌ها از آنِ پادشاه لهستان است که به دست روس‌ها آمده است. الحق عمارت عالی مجللی بود. امین‌الدوله هم که این‌جا منزل داشت، آمد پیش ما. بعد از گردش سوار کالسکه شده امین‌الدوله را هم جلوی خودمان نشاندیم باز توی پارک گردش کردیم. این پارک عمومی است؛ عصر‌ها می‌آیند مردم در این باغ گردش می‌کنند. حالا هم خیلی جمعیت زن و مرد و زن‌های خوشگل داشت. گردش کرده از جلوی دو سه قراول‌خانه سرباز و سوار که در اطراف این عمارت است گذشته آمدیم به عمارت خودمان. امشب هم در ساعت ده از ظهر گذشته باید برویم به خانه کورکو که مجلسی از مرد و زن‌های نجیب ورشو فراهم کرده است، گردش کنیم و چای بخوریم و مراجعت کنیم. یک درخت بسیار قوی در این عمارت بل‌ورد است که گل‌های قرمز دارد. این باغ به واسطه زیادی درخت و رطوبت زیاد خیلی پشه دارد که آدم توی باغ که راه می‌رود پشه آدم را تکه تکه می‌کند. دیروز کورکو بعضی از صاحب‌منصب‌ها را توی این عمارت معرفی کرد. یک صاحب‌منصب غریبی توی آن‌ها دیدم که خیلی نقل داشت و بلند و قوی بود که در هیچ جا این‌طور آدم ندیده بودم. از پهلوان یزدی بزرگ‌تر و قوی‌تر بود، با این بلندی و گندگی اجزای بدنش خیلی مناسب بود. از آدم‌های این‌جا و همراهان ما، حتی خود من که پهلوی او می‌ایستادم مثل آغامحمدخان بود پهلوی من، خیلی نقل داشت و کم این‌طور آدم بلکه هیچ دیده نشده است. این جا هفت هشت دانه قو دیدم که توی جزیره بودند و تخم گذارده بودند و روی تخم خوابیده بودند.
عزیزالسلطان هم میل داشت که با ما به خانه حاکم بیاید، شام که خورد روی رختخوابش دمر افتاد و هی می‌گفت: می‌آیم و نمی‌آیم تا در میان همین می‌آیم و نمی‌آیم خوابش برد و خوب شد که خوابید و نیامد، موزیکانچی‌های روس هم موزیک می‌زدند به هوای صدای آن‌ها خوابش برد.
خلاصه شام خوردیم و پیشخدمت‌ها هم لباس رسمی پوشیدند سوای امین‌الدوله، زین‌دار باشی، مهدی‌خان، مخبرالدوله، اعتمادالسلطنه تمام حاضر بودند و پیش رفته بودند خانه کورکو، ما هم در سر ساعت با امیرال پاپف توی کالسکه نشسته راندیم، امین‌السلطان هم عقب ما می‌آمد، کالسکه سربسته بود، تا خانه حاکم یک فرسنگ تمام راه است، با وجودی که خیلی تند کالسکه را می‌راندند، اما یک ساعت طول کشید.
جمعیت زیادی از زن و مرد توی کوچه بودند، اما نمی‌شد کسی را دید. شهر را چراغان کرده بودند، چراغ‌های این شهر تمام گاز است. الکتریسیته خیلی کم دارد. قراق‌ها هم مشعل در دست این طرف و آن طرف ما می‌آمدند و راندیم تا رسیدیم به خانه حاکم. جنرال جلو آمد، دست دادیم و رفتیم از پله‌ها بالا، زن حاکم جلو آمد دست دادیم. زن پیر کوتاه‌قدی است، ولی خیلی گرم و مهربان، بسیار شباهت دارد به اواخر جوانی‌های زینت‌الدوله که حالا در طهران فلج است، ولی جوره‌تر از زینت‌الدوله است. بعد داخل اطاق‌ها شدیم. نعوذبالله که یکدفعه دیدم داخل، حمامِ بسیار گرم شدم. این طالار‌ها و اطاق‌ها پر بود از زن و مرد و صاحب‌منصب و جنرال، زن‌ها تمام لخت، تمام چراغ‌های عمارت روشن، در‌ها بسته، پرده‌ها به علاوه بستن در‌ها افتاده، همهمه این جمعیت حقیقت طوری گرم بود که آدم خفه می‌شد. این عمارت را استانیلا آگوست ساخته و جای سلاطین بوده است که حالا حاکم‌نشین است. همان عمارت است، اندکی در پرده و مبل آن اختلافی به هم رسیده که نو کرده‌اند، ولی تمامش از قدیم است. یک مبل هم دیده شد که روی آن‌ها کهنه و معلوم بود از قدیم است. طالار‌های بزرگ، اطاق‌های تودرتو داشت، خلاصه با این گرما در نهایت سختی اطاق به اطاق گذشته از جلوی زن‌ها و صاحب‌منصب‌ها می‌رفتیم و طوری حالم بد شده بود که کم مانده بود خفه شوم. همین‌طور رفتم الی اطاق کابینه حاکم که دفترخانه حکومت و تمام نوشتجات و کاغذ‌های جنرال روی میز ریخته بود، آن‌جا یک لنگه در باز بود، خودی به آن در رسانده اندکی هوا خوردم، ولی کجا این هوا‌ها رفع این همه گرما و زحمت را می‌کند. بدتر این است که باید در همین اطاق‌ها که میز چیده‌اند با خانم‌ها سر میز نشسته چای و بستنی بخوریم و صحبت بکنیم. آمدیم اطاق دیگری میز گردی چیده بودند. سر میز نشستیم، زن جنرال دستِ راستم نشست. یک زن دیگر هم آوردند معرفی کردند، زن حاکم قلمی ورشو بود؛ زن بالا بلند خوش تن بدنی سرخ سفیدی بسیار مهربان و گرمی بود، اما سنش گذشته بود، خیلی مهربان و خوش‌صحبت بود، زبان فرانسه را خوب حرف می‌زد. خیلی شبیه است به تاج‌الدوله زمان ما. اگر تاج‌الدوله لخت شود و این‌طور لباس بچوشد به عینه این می‌شود. قدری تاج‌الدوله از این کوتاه‌تر است، چشم این کبود است چشم تاج‌الدوله زرد، دیگر هیچ تفاوتی با هم ندارند. سن این زن هم با سن تاج‌الدوله یکی است. او هم نشست دست چپ ما. بنا کردیم به صحبت که از شدت گرما زور آوردن به خوردن بستنی، ولی این بستی‌ها کجا می‌رسد به این حالت ما که کم مانده است خفه شویم. بعضی زن‌های دیگر هم دور میز از زن‌های صاحب‌منصب‌ها و ... نشسته بودند، اما همه پیر و بد. یک زنی هم بود زن نایب‌الحکومه ورشو، ریش و سبیل حسابی داشت، سبیلش را خوب می‌توانست بتابد. ریشش را هم می‌تراشید. یک کمی زیر لبش ریش داشت. اگر حرف نمی‌زد معلوم نبود که زن است همه می‌گفتند مرد است که لباس زن پوشیده است. طور غریبی بود و خیلی شبیه بود به میرزابیگم خواهر مریم خان، گویا او هم سبیل دارد. خلاصه با حالت خیلی بد برخاستیم و باز به یک طوری با این زن‌ها حرف زدیم و صحبت کردیم، راه رفتیم، جنرال هم متصل عذر می‌خواست که «هوا گرم است چه کنیم.» گفتم: «در‌ها را باز کنید.» گفت: «خانم‌ها لخت هستند سرما می‌خورند.» بالاخره دیدیم نمی‌شود این‌جا ماند، یک طوری سر حاکم و زن حاکم را پیچانده برخاستیم از اطاق‌ها گذشتیم، در پله با جنرال و زنش وداع کردیم و با پاپف توی کالسکه نشسته شیشه‌های کالسکه را هم انداختیم و مدتی طول کشید تا رسیدیم به منزل، از سرداری ما عرق بیرون آمده بود، حقیقت جای با خطری بود، الحمدلله که به سلامت به منزل رسیدیم فورا لخت شده با نهایت خستگی خوابیدم. تا صبح عرق از بدن ما رفع نشد.

منبع: خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۶۱-۱۶۵.

نظرات بینندگان