امروز ساعت ظهر باید برویم به کارخانه «ژیراردم» که حالا صاحب آن مسیو ویطرس آلمانی است. چهلوچهار ورس از ورشو تا آنجا راه است که شش فرسنگ ما میشود، همان خط راهی است که به اسپالا میرود.
خلاصه هوا صاف و آفتاب بود، نه سرد بود و نه گرم. رخت پوشیدم. من و امینالسلطان و پاپف توی کالسکه نشسته رفتیم به گار [ایستگاه مرکزی راهآهن]. رسیدیم به گار، جنرال کورکو بود، زن جنرال بود، زن حاکم ورشو، زن نایبالحکومه همان سیبیلو بود، بعضی زنهای پیر و پاتال دیگر هم بودند، با همه دست دادیم و احوالپرسی کردیم. چون زن حاکم ورشو در این کارخانه دستی یا شراکتی دارد به این جهت خودش و این زنها هم حاضر شدهاند. فرنگی و ایرانی رفتیم توی واگن، همه جابجا شدیم. اشخاصی که از ایرانی همراه ما بودند از این قرارند: امینالسلطان، عزیزالسلطان (ملیجک دوم)، احمدخان، ابوالحسنخان، آجودان مخصوص، میرزا محمدخان، اکبرخان، باشی، آقادایی، ادیبالملک، آقامردک، حاجی لَله، آقا عبدالله، شاپور، عزیزخان، میرزا محمودخان، مهندسالممالک، میرزا رضاخان.
ترن حرکت کرد و سه ربع طول کشید که رسیدیم. کارخانه کوچکی داشت، جمعیت زیادی داشت که در کارخانه جمع شده بودند. این جمعیت از جایی نیامده بودند، تمام از اهل و عملجات همین کارخانه هستند. این کارخانه در حقیقت یک شهری است. در سیودو سال پیش از این پدر این ویطرس آمده بوده است به روسیه، این زمین را که آن وقت صحرا و شکارگاه بوده است از روسها امتیاز گرفته که کارخانه بسازد، روسها هم امتیاز داده، این کارخانه را ساخته است و بعد مرده، حالا به پسرش که ویطرس است رسیده، هفت هزار زن و مرد عمله مخصوص این کارخانه است که برای آنها خانههای دو مرتبه [طبقه] و سه مرتبه تک تک ساختهاند و آنجا منزل دارند، کوچههای راست وسیعی دارد، شهری شده است. سوای این خانههای عملجات بعضی عمارات و خانههای خوب هم این صاحب کارخانه ساخته است که هرکس بیاید اینجا و بخواهد منزل نماید کرایه میدهد. دودکشهای زیاد از این کارخانه پیداست و دود میکند. در این مدت سیودو سال اینجا شهری شده است. ذغال زیادی هم که از کارخانه زیاد آمده است توی کوچهها عوض شن ریختهاند، خیلی مقبول شده است.
از گار سوار کالسکه شده راندیم رسیدیم به یک عمارت چوبی که تمامش را از چوب ساختهاند. اسم این عمارت «ازیل» است، اِزیل یعنی پناهگاه دخترها و زنها. این عمارت را ویطروس، صاحب کارخانه، از پول خودش ساخته و خرجش را از خودش میدهد، برای بچههای کوچک و بزرگ اهل این کارخانه که در اینجا کار میکنند، بچهها تحصیل کنند و پدر مادرشان آسوده باشند. اول وارد طالار بزرگی شدیم، تختی گذارده بودند، من روی تخت نشستم، کورکو، زنش پهلوی من نشستند، امینالسلطان و سایرین هم توی این طالار ایستاده بودند. این طالار تمامش پر از بچههای مختلف بود، صف اول بچههای پنجساله و ششساله بود که بچه چهارساله هم در میان آنها بود، صفهای بعد بچههای نهساله، دهساله بودند. هر دسته هم یک زن معلمه جلوشان ایستاده بود، با این بچهها بازی میکردم و دست به صورتشان میزدم و تماشا میکردم، قدری که گذشت دسته به دسته این بچهها به طور مشق و قاعده زن معلمشان جلوی آن دسته میافتاد و از جلوی ما به طور دفیله میگذشتند، و دست همدیگر را گرفته میرفتند، خیلی مقبول بود، معلمشان هم اغلب خوشگل بودند، دسته آخری که رد شدند یک زنی پیانو میزد و این دسته به حالت رقص و ساز از جلوی ما رد شدند و طالار خالی شد. از طالار که بچهها بیرون رفتند تمام رفتند هر کدامی به اطاقها و جای خودشان، ما هم برخاسته رفتیم به تماشای اطاقها. اول داخل اطاق بچههای سهساله و چهارساله شدیم، چون حالا وقت تحصیل اینها نیست، در این اطاق میزهای دراز و کوچک و صندلیهای کوچک گذارده اسباببازی اینها را فراهم آوردهاند، یک سمت اطاق را هم برای بازی خالی گذاردهاند، تمام ملزومات بازی از عروسک و گاهواره، اسبابهای مقوایی که روی زمین بکشند و غیره و غیره برای اینها حاضر بود و زن معلمهشان هم ایستاده بود و به اینها بازی یاد میداد. این بچهها مثل بچههای جن کوچک کوچک، ریزه ریزه با هم بازی میکردند و جیرجیر میکردند، خیلی مقبول و خوشوضع و قشنگ بودند. بعد رفتیم به اطاقهای دیگر که طبقه به طبقه برای اطفال ساختهاند که در آنها بچهها نقاشی میکردند، مشق میکردند و زبان میخواندند و تحصیل علمهای حسابی مینمودند. آنجا را هم گردش کردیم، تمام مرتب و منظم بود. این همه خرج برای تحصیل اینها است و آسودگی پدر و مادرشان که از صبح تا عصر که کار میکنند، از بابت بچههاشان آسوده باشند. همه کار فرنگیها از روی قاعده است، مثلا بازی این بچههای کوچک برای این است که دیگر در کوچه و باغ بیخود نروند و حرکت بیقاعده نکنند. خلاصه جای عالی بود، اینجاها را که تماشا کرده آمدیم بیرون، سوار کالسکه شده، این جمعیت مرد و زن هم اطراف ما را گرفته میآمدیم. اما مرد و زن اینها جور غریبی هستند، مردهای مهیب دارد، زنهای خوشگل دارد، اما به واسطه کار و زحمت بیچارهها رنگهای زرد و پریده داشتند.
خلاصه آمدیم، رسیدیم به عمارتی که یک اطاق بزرگ داشت، این اطاق تماشاخانه این کارخانه است که در آنجا بازی درمیآوردند. در این اطاق برای ما و سایر ناهار چیده بودند؛ یک میزی برای ما توی سن گذارده بودند، سه میز دیگر هم پایین خیلی دورتر از ما برای فرنگیها و ایرانیها چیده بودند دور بود اما به ما پیدا بود. سرِ میز ما کورکو، زن کورکو، امینالسلطان، عروس کورکو، دختربردار کورکو، جنرال مدم حاکم ورشو، زن جنرال مدم، خواهرزاده مدم، مادموازل کاپهر، زن نایبالحکومه همان سبیلو، پاپف، جنرال پروک، زن رئیس ژاندارم، خواهرزن رئیس ژاندارم که خیلی پیر و شوهر نکرده بود. نشستیم به ناهار. آن میزهای پایین را هم فرنگیها و ایرانیها نشسته، همه ایرانیها بودند، عزیزالسلطان بود، حاجی لَله و غیره و غیره، چون روسها با آلمانها بد هستند کورکو و پاپف و سایرین مضمون برای صاحب کارخانه که ناهار حاضر کرده بود و آلمانی است میگفتند ناهار دیر شد گفتند «این کار آلمانها است که ناهارشان هم دیر میشود»، میگفتند: «امروز عوض کارخانه بچهها را اکسپزسین کرده [نماش داده] است.» میخندیدند و مضمون میگفتند. در حقیقت ناهار را هم دیر دیر میآوردند. یک خوراک آوردند گمان کردم گوشت است تکه برداشتم و گذاردم تا گذاردم دیدم چیز بد کثیفی است و کم مانده است که قی کنم، بیرون هم نمیتوانم بیاورم، ناچارا فرو دادم و تندتند روی او گیلاس میخوردم که قی نکنم. هلو هم بود خوردم. بالاخره ناهاری خوردیم، بعد سواره شده رفتیم به پارک. این صاحب کارخانه زمین منجلابی بوده پارک کرده است. بد باغی نیست. عمارت چوبی ساخته است، آنجا هم عصرانه و میوه هلو گیلاس چیز زیادی حاضر کرده بودند، مردم ریخته میخوردند، ما هم خوردیم. پهلوی اطاق ما یک حمامی بود، رفتیم حمام، گرم بود، درها را وا کردیم عزیزالسلطان هم آمد شیرهای حمام را باز کرد و بازی کرد.
بعد آمدیم توی باغ، از خیابانی گردش کردیم، یک منجلابی بود، میگفتند دریاچه است، مرغابی و بچه مرغابی داشت. بالای این دریاچه یک اطاق کوچک چوبی ساخته بودند، به دریاچه نگاه میکرد، منظر خوبی داشت، دور او صندلی زیادی چیده بودند، با کورکو [و] زنش نشسته قدری صحبت کردیم و آمدیم پایین. تکلیف بود که زیادتر توی باغ گردش کنم، چون وقت تنگ بود، کورکو هم گفت باید برویم، سوار کالسکه شده رفتیم برای کارخانهها.
قدری که راندیم رسیدیم به کارخانه. پیاده شده رفتیم توی کارخانه، کارخانههای بزرگ و کوچک متعدد خیلی بود. زن و مرد و دختر زیادی در این کارخانهها کار میکردند. چرخهای زیاد، دیگهای بزرگ داشت، پشم میریسیدند، میبافتند، پنبه را میریسیدند و میبافتند و ریسمان میکردند، زیرپیراهنی درست میکردند، جوراب، پارچههای روی میز و چیزهای دیگر پتو و غیره و غیره درست میکردند، بسیار کارخانههای معتبری است. جمعیت کارگر هم حساب ندارد. یک کارخانه بزرگ رفتیم که ته کارخانه هیچ پیدا نبود و به قدری جمعیت کارگر توی کارخانه بود مثل مورچه از صدای چرخ بخار و این همه جمعیت آدم کر میشد. اگر ده دقیقه آدم توی این کارخانه میماند حکما مغزش پایین میآمد. هوای کارخانهها هم گرم بود. بعد رفتیم مرتبه دویم و سیم چهارم این کارخانه، آنجا زنها نشسته بودند و بعضی اسبابها را که این کارخانهها درست میکند میدوزند با چرخ، اما چرخ پایی و دستی نیست با بخار چرخ را حرکت میدهند، اینها میدوزند. همینطور این سه مرتبه بالا زن و دختر نشسته بود و کار میکرد. هرچه نگاه کردم که توی این زنها یک زن خوشگل پیدا کنم، نبود. اقلا دو هزار زن در این کارخانه کار میکند، توی اینها یک زن نبود که خوب باشد، تمام زرد و رنگ پریده بودند، از شدت کار تمام زنها بیمصرف و زرد هستند. این بیچارهها در بیستوچهار ساعت ۹ ساعت باید کار کنند. اداره این کارخانه خیلی معتبر است، تمام خرج این عملجات و کارخانه بر عهده این صاحب کارخانه است، به قدر دویست نفر میرزا و ثبات و کارکن دارد، اگرچه از روی تحقیق تفصیل این کارخانه نوشته خواهد شد، اما آنچه تحقیق شد، بعد از وضع مخارج و مزد عملجات و کارگرها سالی دویست هزار تومان عاید جیب صاحب کارخانه میشود. از یک کارخانه که بیرون میآمدیم تصور میکردیم که میرویم به راهآهن، قدری که میرفتیم میدیدیم که کورکو ما را برد به کارخانه دیگر یک کوتاه وولی میخوردیم و بیرونی میآمدیم. بالاخره همه کارخانجات را که گردش کردیم سوار شده به کالسکه آمدیم به باغی که بودیم.
رفتیم توی عمارت چوبی قدری نشسته خستگی گرفتیم و عرق خودمان را خشکاندیم و میوه خوردیم و هلو خوردیم و راحت شدیم و بعد سوار کالسکه شده آمدیم به گار [ایستگاه مرکزی راهآهن]. رفتیم توی راهآهن نشسته آمدیم منزل. عزیزالسلطان هم همه جا همراهی کرد و بود. نزدیک غروب وارد منزل شدیم. چون گراندوکپل، برادر امپراطور حالیه، برای استقبال پادشاه یونان که دخترش را میآورد بدهد به همین گراندوکپل حال وارد ورشو میشود، امینالسلطان [و] پاپف لباس رسمی پوشیده رفتند به گار راهآهن برای ملاقات گراندوکپل. دختر پادشاه یونان را میدهند به این گراندوکپل. پادشاه یونان دخترش را میآورد پطر، حالا گراندوک او را استقبال میکند. امشب گراندوک در عمارت لازنسکی خواهد ماند و صبح زود میرود جلوی پادشاه یونان او را وارد ورشو کرده با هم میروند به پطر. امینالسلطان و پاپف پل را ملاقات کرده مراجعت کردند، گفتند حالا هم گراندوک میآید شما را ملاقات نماید. فورا لباس رسمی پوشیده حاضر شدیم. هرچه نشستیم نیامد، معلوم شده جمهدان [جامهدان] لباس رسمی گراندوک در راهآهن مانده بود به آن جهت دیر آمده است. خلاصه گراندوکپل آمد او را دیدم، شاهزاده دراز خنکی است. قدری صحبت کردیم و رفت. بنا بود صبح زود هم او را بازدید کنیم، جواب و سوال زیاد شد، بالاخره عذر خواست که «چون صبح زود میروم راضی به زحمت نیستم.» آسوده شدیم.
بعد شام خوردیم. بعد از شام با مجدالدوله، میرزا محمدخان کالسکه نشسته رفتیم گردش. هوا خیلی سرد شده بود، زود مراجعت کردیم، قدری هم پیاده آمده باز زنها ما را شناختند و دور ما را گرفتند. همینطور ما را به این جمعیت توی عمارت کردند و رفتند. ما هم خوابیدیم. عکاس پیرمرد ریشبلند هم حاضر بود تا تکان میخوردیم فورا میچسباند. بالاخره عاجر شدم، ایستادم و گفتم: «از نزدیک عکس مرا بینداز.» خیلی ممنون شد و آمد از نزدیک عکس ما را انداخت.
منبع: خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: رسا، چاپ اول، ۱۳۶۹، صص ۱۹۲-۱۹۶.