arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۶۱۱۶۱
تاریخ انتشار: ۵۳ : ۲۳ - ۲۱ تير ۱۳۹۹

یادداشت‌های ناصرالدین‌شاه، جمعه ۲۱ تیر ۱۲۶۸؛ دیدار ناصرالدین‌شاه از کارخانه‌های شهر شفیلد انگلستان

اول رفتیم در کارخانه آهنگری اسباب‌های بزرگ حجیم مثل میل چرخ بخار کشتی‌ها و غیره. در آن وقت به جهت تماشا میل بزرگی می‌ساختند، چندین ذرع طول و به قدر یک چنار قوی کلفتی داشت، در کوره بود، می‌تابیدند، وقتی ما رسیدیم دور ایستادیم، همین که میل از کوره بیرون آمد سرخ بود و می‌درخشید و حرارت آن ‌طوری از دور می‌زد که نتوانستیم بایستیم، عقب رفتیم. در مسافت دوری ایستادیم...
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

امروز باید برویم به شفیلد، از خواب برخاستیم، ناهار قلیان خوردیم. در بیست دقیقه به ظهر مانده حاضر حرکت شدیم، لرد صاحب‌خانه که به احوال‌پرسی مادرش رفته بود امروز صبح زود برگشته می‌گفت مادرش بهتر است. زن صاحب‌خانه و دو خانم دیگر که از اقوام او بودند دم در ایستاده بودند با آن‌ها وداع کردیم، با لرد و ناظم‌الدوله و امین‌السلطان در کالسکه نشسته راندیم. همچون خیال می‌کردیم که باز به همان استاسیون [ایستگاه] برومسگرو برویم، قدری که رفتیم راه به طرف دست چپ برگشت، معلوم شد به استاسیون دیگر می‌رویم که اسم آن ردیچ است (Redditch)، به قدر پانزده دقیقه هم راه ما تا استاتیون دورتر شده از جاهای خوب گذشتیم به یک شهر کوچکی رسیدیم که هیچ همچو شهری نمی‌شود، شهر پریان بود. کوچه‌ها کوچک و ظریف، خانه‌ها دو مرتبه [طبقه] بیش‌تر نیست، با روح است. شهر بالای بلندی واقع شده منظر باصفایی دارد. دره‌ها و تپه‌های کوچک سبز و خرم، درخت‌های تک‌تک مثل بهشت و به قدری دختر و زن خوشگل دیدیم که اندازه نداشت، چه خوشگل‌ها، اغلب گیسوها را نبافته پشت سر انداخته بودند، به دوش آن‌ها ریخته بود، مثل پری، به طوری این شهر و این خوشگل‌ها فریبنده بودند که ما میل کردیم در این‌جا بمانیم. کار اهالی این شهر سوزن‌سازی است و بعضی اسباب‌های کوچک مثل چنگک‌ ماهی‌گیری و غیره. اغلب سوزن‌های عالم از این‌جا می‌رود.

آمدیم تا به گار رسیدیم، در آن‌جا کارخانه‌چی‌ها در اطاقی سوزن و اسباب دیگر از صنعت خودشان در سر میزی گذاشته بودند، تماشا کردیم. به ما پیشکش کردند. گفتیم ببندند بفرستند به ما برسد. از میان این شهر کوچک که می‌گذشتیم هورا زیاد کشیدند، اظهار خوش‌وقتی زیاد می‌کردند در گار هم خیلی هورا کشیدند. با لرد وداع کردیم، سوار راه‌آهن شدیم راندیم برای شفیلد.

این شهر ردیچ قریب هفت هشت هزار جمعیت بیش‌تر ندارد. در راه بعد از حرکت رو به شفیلد از دو شهر گذشتیم یکی از آن‌ها بورطن (Burtun)، بود، شهر معظم بزرگ با کارخانه زیاد به نظر آمد. ما تصور کردیم بیرمنگام است و دوباره از بیرمنگام می‌گذریم، معلوم شد اسم این‌جا بورطن است. کارخانه آبجو در این‌جا زیاد است اغلب آبجو انگلیس در این شهر ساخته می‌شود.

بعد از دربی (Derby) گذشتیم، در عرض راه از سوراخ‌های [تونل] زیاد گذشتیم، کوچک، بزرگ، در میان شهرها از بالا، از میان سوراخ، از زیر می‌گذشتیم می‌رفتیم. وضع صحرا در دو طرف راه‌آهن این‌طور است و آن‌چه در انگلیس تا حالا دیده‌ایم همین است، جنگل‌های بزرگ سرو و کاج و غیره، چنان‌چه در روسیه و آلمان دیدیم متصل به هم، انبوه و ممتد در این‌جا دیده نمی‌شود. درخت‌ها اغلب تک‌تک است در کنار مزارع، گاهی هم در وسط درخت‌های کهن قوی بلوط و درخت جنگلی بید هم در این‌جا دیدیم، در آمستردام هم دیده بودیم. گاهی هم دسته‌های درخت انبوه بزرگ و کوچک دیده می‌شود که مثل جنگلی به نظر می‌آید. تمام این صحرا مثل باغ و جنگل به نظر می‌آید. مزارع، زمین‌ها همه سبز و خرم با چمن با زراعت که آن هم سبز است، یک وجب زمین خالی ندیدیم، دور مزارع چپر دارد، درخت خار دارد، درخت گل، درخت شبیه به کاج کاشته و منظم بریده‌اند مثل دیوار، بعضی جاها هم سنگ‌چین کرده‌اند، اما خیلی کم است سنگ‌چین. دهات معظم در این‌جا ندیدیم، گذشته از شهرها اغلب به فاصله هزار قدم کمتر بیش‌تر خانه‌های دهاتی دیده می‌شود تک‌تک، دو تا، پنج تا منتها بیست خانه یک جا جمع شده باشد ندیدیم یعنی در سر راه‌آهن که ما می‌رویم این‌طور است، ده معظم خانه زیاد یکجا ندیدیم شاید در خارج راه ما باشد که ما ندیده‌ایم آن‌چه ما دیدیم خانه‌های متفرق بود اما خیلی زیاد که متصل دیده می‌شود.

قریب دو ساعت و نیم راه آمدیم به شفیلد رسیدیم (Sheffield)، در گار سرباز، قراول. احترام و موزیک بر حسب عادت هر شهر بود. سوارنظام دم گار ایستاده بود، بیگلربیگی، اعیان شهر، دوک د نرفرک که شب مهمان او هستیم حاضر بودند پذیرایی کردند، سوار کالسکه شدیم، راندیم به عمارت بلدیه.

قدری در اطاقی راحت [استراحت] کردیم، بعد آمدیم پایین در اطاق بزرگی در صفه بلندی صندلی گذاشته بودند برای ما، ایستادیم. آن‌جا ننشستیم، خطابه خواندند، نسخه آن را خیلی مزین ساخته در قاب عاج تقدیم کردند، ما هم جوابی دادیم. ملکم‌خان ترجمه کرد. زن زیاد در این اطاق برای تماشا جمع بودند.

از آن‌جا رفتیم به یکی از کارخانه‌های بزرگ آهن و فولادسازی این شهر، در آن‌جا ناهار بزرگی با نکد [؟] عالی حاضر کرده بودند، رئیس کارخانه (Ellis) آلیس نام مهمانداری می‌کرد، دوک نرفک، امین‌السلطان، ملکم‌خان، ولف، مجدالدوله، ناصرالملک نزدیک ما بودند، عزیزالسلطان هم با ما ناهار خورد. بعد از ناهار در کالسکه راه‌آهن ما را در میان کارخانه حرکت می‌دادند، در هرجا می‌ایستادیم تماشا می‌کردیم:

اول رفتیم در کارخانه آهنگری اسباب‌های بزرگ حجیم مثل میل چرخ بخار کشتی‌ها و غیره. در آن وقت به جهت تماشا میل بزرگی می‌ساختند، چندین ذرع طول و به قدر یک چنار قوی کلفتی داشت، در کوره بود، می‌تابیدند، وقتی ما رسیدیم دور ایستادیم، همین که میل از کوره بیرون آمد سرخ بود و می‌درخشید و حرارت آن ‌طوری از دور می‌زد که نتوانستیم بایستیم، عقب رفتیم. در مسافت دوری ایستادیم، با ماشین و قوت چرخ بخار این میل را از کوره بیرون آوردند و به زنجیرهای بزرگ آویخته بود که هر طور می‌خواستند حرکت می‌دادند. میل را گذاشتند زیر منگنه بزرگ فولادی که با قوت اسب حرکت می‌کند، پرس هیدرولیک می‌گویند، وقتی میل به این عظمت را زیر منگنه می‌گذاشتند فشار می‌دادند مثل خمیر به نظر می‌آمد، این منگنه را عوض چکش بخار که سابقا مستعمل بود اختراع کرده‌اند.

از این‌جا رفتیم به کارخانه که در آن‌جا فولاد می‌سازند، بوته بسیار بزرگی بود به قدر یک اطاق از آهن میان آن را با خاک‌های مخصوص اندود کرده‌اند و متصل متحرک است، بوته را داغ می‌کنند بعد آهن آب‌شده از کوره باز می‌کنند مثل نهری از آتش جاری شده می‌ریزد میان بوته، از یک ناو آهنی می‌ریزد، همین که بوته پر شد دهن آن بالا می‌رود بعد با ماشین بخار هوا می‌دهند به میان بوته و آهن آب‌شده، از دهن بوته مثل آتش‌فشان شعله و جرقه آتش بیرون می‌آید، اجزایی هم به آن می‌زنند بعد در قالب می‌ریزند فولاد می‌شود.

بعد رفتیم به کارخانه که زره کشتی و دیوار آهنی برای قلعه و کشتی می‌سازند. صفحه‌های آهن کلفت بزرگ می‌ساختند، بعضی به قدر دو وجب کلفتی داشت. یکی از این صفحه‌ها را در کوره تابیده بودند در حضور ما بیرون آوردند، حرارت کارخانه مثل جهنم شد. این کره آهن را روی عراده آهنی انداختند و با چرخ بخار حرکت دادند، زیر منگنه انداختند، منگنه غلطک بزرگ فولادی داشت، با قوت زیادی روی صفحه آهن می‌چرخید و فشار می‌داد،.

بعد در کارخانه دیگر دیدیم کنار این صفحه‌های آهن را راست می‌بریدند. خیلی تماشا داشت. صفحه‌های زیاد دیدیم، کلفتی‌های مختلف برای کشتی و قلعه و غیره ساخته بودند، اسم صاحبان کارخانه ژون‌برون است (John Brown)، اسم دیرکتور حالیه الیس. بعد از تماشای کارخانه سوار کالسکه شدیم، رفتیم به خانه دوک د نرفک که در کنار شهر واقع است. شهر شفیلد غریب شهری است مثل جهنم می‌ماند، تمام سیاه، خانه‌ها سیاه، عمارت‌های عالی سیاه، ساقه درخت‌ها سیاه، طوری دودزده است که هیچ مطبخ کثیفی در طهران به این سیاهی نمی‌شود. اغلب شهر کارخانه است، از هر طرف دودکش‌های بلند دیده می‌شود دود به آسمان می‌رود، شهر هم در گودی واقع است، دود می‌خوابد روی شهر. امروز هم مه است، قدری باران می‌بارد، دود هم گرفته کثافت غریبی است. اهالی شهر اغلب زن و مرد و بچه کارکن هستند در کارخانه‌ها کار می‌کنند. دست و صورت آن‌ها سیاه است، سایر مردم هم محال است خود را از سیاهی حفظ کنند، به کوچه آمده‌اند سیاه می‌شوند مگر بروند در اطاق تمام درها را ببندند. «بیگلربیگی شهر می‌گفت: «شهر شفیلد سیصد هزار جمعیت دارد.» اما به نظر ما نیامد، تمام مردم سر راه ما بودند در اطاق‌ها و پس‌کوچه‌ها، هرچه دیدیم کسی نمانده بود فرنگستان رسم است در این مواقع همه بیرون می‌آیند، آن‌چه را دیدیم به نظر ما کمتر از سیصد هزار آمد.

رفتیم به خانه دوک که در کنار شهر بود، متصل به پارک بزرگی خانه محقری. اسباب زیاد ندارد، مایحتاج در این‌جا دارد اما خیلی ظریف و مجلل، گفتند در این‌جا املاک زیاد دارد، تقریبا نصف شهر اراضی آن مال او است، در سال سه چهار روز می‌آید این‌جا در این‌جا می‌ماند، اصل خانه و عمارت او جای دیگر است و عالی است. خود دوک د نرفک (Ducke De Norfolk) از نجبای بزرگ انگلیس است و می‌گویند در شان نجابت اول شخص است و متمول است. در ورود شفیلد در گار حاضر بود، به استقبال آمده بود، همه جا همراه بود تا ما را وارد خانه خودش کرد. آدم کوتاه‌قدی است زیاد قوی نیست اما بنیه دارد. شبیه است به میرزا محمد رئیس وزارت خارجه، ریش دارد سیاه اما ریش میرزا محمد پله پله است، ریش این صاف چشمش سیاه است، چشم میرزا محمد کبود است، به گندگی میرزا محمد نیست، همین قدر تفاوت دارند اما جنم او مثل جنم میرزا محمد است، خیلی نجیب و معقول است. بر حسب رسم آمد اطاق‌های ما را نمود، راحت کردیم. بعد رفته بود یک‌یک همراهان را خودش جا داده بود بلکه خودش و برادرش خدمت می‌کردند، متصل از این اطاق به آن اطاق می‌رفتند ببینند چه لازم است.

ساعت هشت شام حاضر بود رفتیم پایین میز مختصری بود مجلل، خود دوک و برادرش بودند، دوک قریب چهل‌و‌هفت سال دارد و زن او دو سال است مرده است، عزادار است. می‌گفت «بعد از مردن زن خود اول دفعه‌ایست که مهمانی داده‌ام.» امین‌السلطان، عزیزالسلطان [ملیجک دوم]، ملکم‌خان، بعضی همراهان و انگلیس‌ها، ولف و غیره که با ما هستند در سر میز بودند، در سر شام ولف زمزمه کرد که بعد از شام در شهر بالی هست باید آن‌جا رفت، چون در پروگرام نبود و خبر نداشتیم تعجب کردیم، اصراری کردند بالاخره از سر شام برخاستیم یک سر به اطاق خودمان رفتیم زیاد خسته بودیم، شلوار را کندیم، کلاه را برداشتیم، قدری آسوده شویم و گفتیم «حقیقتا ما بال نمی‌رویم، امین‌السلطان، مجدالدوله و غیره با دوک و حضرات بروند.» قدری گذشت دیدیم مجدالدوله آمده ایستاده سرش را پایین انداخته مطلبی دارد گفتیم «چه می‌گویی؟» معلوم شد اوضاع بال است می‌گویند یک ماه است اهل شهر تدارک دیده‌اند و منتظر ما هستند، باید رفت. با اوقات تلخ مثل سگ برخاستیم زره و چهار آینه پوشیدیم، حاضر شدیم سوار کالسکه و رفتیم. عزیزالسلطان در سر میز خوابش گرفته بود خوابید، خوب شد که نیامد.

این بال را رئیس صنف کارد و چاقوسازی داده است و تفصیل اصناف این‌جا این است که در قدیم اصناف و کسبه فرنگستان حدود و اداره مخصوص داشتند، کسی نمی‌توانست به آسانی داخل صنفی بشود، این ترتیب قدیم را حالا به هم زده‌اند اما در انگلیس صورت اداره و کمپانی‌های اصناف قدیم را حفظ کرده‌اند، یعنی سی چهل نفر از تجار و کسبه و نجبا اجزای فلان کمپانی فلان صنف می‌شوند و کار این مجمع این است که ابواب و املاک را که به مرور برای کمپانی یا صنف جمع شده اداره نمایند و گاهی در مصالح صنف گفت‌وگو کنند، اغلب این اصناف عمارت‌های عالی دارند. در این شهر شفیلد صنعت آن‌ها آهن‌آلات و خصوصا کارد و چاقوسازی و از این قبیل است، اجازی صنف چاقو و کاردسازی سی‌وسه نفرند، هر سال رئیس برای خود انتخاب می‌کنند و او را استاد می‌نماند و اغلب مردمان معتبر رئیس می‌شوند. رئیس این صنف این بار را فراهم کرده و در عمارت این صنف که عمارت عالی است و طالار ملوکانه دارد و این کمپانی و مجمع صنف دویست‌وشصت سال است برقرار است. وقتی به عمارت رسیدیم دیدیم معرکه‌ایست، چراغان، موزیک در راه‌پله بزرگ دو طرف سرباز ایستاده خیلی تشریفات به عمل آورده‌اند. زن رئیس صنف آن‌جا بود صاحب‌خانگی می‌کرد. دست او را گرفتیم زن جوانی است اما خوشگل نیست، با جوانی پیرمانند است. دوک هم همراه بود، رفتیم به اطاق بزرگ بال، در کله اطاق صفه و شادُروانی [سراپرده] ساخته صندلی برای ما گذاشته بودند، آن‌جا نشستیم. دو طرف صندلی گذاشته بودند، زن رئیس، دو سه زن دیگر، دوک و معتبرین نشستند. بعد دیدیم دفتردار مجمع اصناف خطابه آورده بخواند. ایستادیم. در این نصفه شب خطبه غرایی خواند، ما هم جوابی دادیم. ملکم‌خان زد به آن‌ها (؟) بعد یک نفر از پشت سر ما فریاد زد «خانم‌ها و اشخاصی که می‌خواهند برقصند شاه اذن داد شروع کنند.» رقص شروع شد، دو سه دور والس رقصیدند. زن خوشگل در این‌جا کمتر بود اما طالار بدان بزرگی پر بود از آدم، گرم هم بود، چراغ گاز زیاد، قدری صدمه خوردیم، رئیس دو دختر ده دوازده ساله داشت، قشنگ بودند، آن‌ها را آورد، دسته‌گلی بزرگ به ما دادند، بعد برخاستیم دست زن رئیس را گرفتیم، به همان ترتیب که آمده بودیم رفتیم به طالار بزرگی که برای مردم میز گذاشته بودند سوپه بخورند تماشا کردیم.

بعد ما را بردند اطاق کوچک‌تر دیگر، در آن‌جا میزی گذاشته بودند، اوضاع شام بود، لابد نشستیم، زن رئیس در دست چپ ما بود در دست راست زن دیگری بود که از اقوام دوک است که مرده است، دوک به او احترام می‌کرد زن جوانی است اما جور غریب زنی است، تقریری نیست، بدن او متحرک است، مثل این‌که رعشه دارد، خیلی شبیه بود به زن اقبال‌السلطنه، من شباهت به این زیادی ندیده‌ام، به عینه مثل سیبی که دو نصف کرده باشند مگر این‌که چشم این زن کبود بود چشم زن اقبال‌السلطنه زرد است دیگر تفاوتی دیده نمی‌شد، باری نشستیم، تازه شام خورده‌ایم باز باید غذا بخوریم، امین‌السلطان، ملکم‌خان، ناصرالملک، مجدالدوله، ادیب‌الملک هم بودند و آجودان مخصوص نشسته قدری میوه و غیره خوردیم، برخاستیم. ولف و انگلیس‌ها هم جمعی بودند سر میز ما نشستند.

بعد از برخاستن پایین آمدیم پرده نقاشی بود تماشا کردیم. اطاق را تاریک کرده بودند، به روی پرده از بالا روشنایی انداخته بودند، تماشا داشت، کار یکی از نقاشان معروف جدید است، خوب کشیده است، جوانی است که صورت شهوت و هوی و هوس او را به خود می‌خوانند، ملک نیکوکاری او را عقب می‌کشد و به خود می‌خواند، جوان در میانه تردید دارد، به کدام طرف میل کند. زن رئیس تا دم در همراه ما بود، جور غریبی حرف می‌زد، یواش و ریز ریز کمی هم فرانسه می‌دانست با لهجه انگلیسی بسیار هم غمزده می‌کرد. خلاصه سوار کالسکه شده راندیم به منزل، خسته بودیم، خوابیدیم.

 

منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدین‌شاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۸۸-۹۴.

نظرات بینندگان