arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۷۷۴۷۶
تاریخ انتشار: ۳۹ : ۲۲ - ۱۰ مهر ۱۳۹۹
«۲۰ نامه به یک دوست»؛ خاطرات دختر استالین، قسمت ۱۶؛

دشمنیِ استالین با محصولات تجملیِ کارخانه‌های غرب بی‌پایان بود

پدرم دریافت کالاهای تجملی را به شدت منع کرده بود و چندین بار مادرم را به این خاطر سرزنش کرد. او به هیچ‌ وجه تحمل چنین گشاده‌بازی‌های اشرافی را نداشت و آن را برای همه مخصوصا نزدیکان خود تحریم می‌کرد. گویی دشمنیِ او با محصولات تجملیِ کارخانه‌های غرب و اصولا خارجی بی‌پایان بود و هرگز حتی برای یک لحظه قدرت تحمل بوی ادکلن و دیدن آن‌چه که از غرب می‌آمد نداشت.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ گرمای دل‌پذیری تمام فضا را اشغال کرده بود و راحتی و لطف یک زندگی بی‌دغدغه را به آدم تلقین می‌کرد به اضافه یک غم بی‌پایان و مالیخولیایی که قلب مرا سخت آزار می‌داد. سلامتی و علاقه او به زندگی بر خلاف اندوه درونی او آسیب‌ناپذیر و جاودانی جلوه می‌کرد و با وجودی که بیش از ۷۰ سال از عمرش می‌گذشت سالم و تندرست و جذاب به نظر می‌آمد. احساس گنگ و دردناکی او را دچار اضطراب و سرگیجه ساخته بود و نمی‌دانست به چه اتهامی دخترش «آنا» زندانی شده است. همین نگرانی درونی و ابهام سبب شد که پس از چندی نامه‌ای به پدرم به این مضمون نوشت:

«به خاطر من، برای عاطفه و محبت مادرانه‌ای که قلب مرا آکنده است دخترم آنا را به من ببخش. این موجود نازک‌دل و ستمدیده را به من بازگردان و سپاس همیشگی مرا به خودت جلب کن.»

مادربزرگ ناگهان در هنگامی که هیچ‌کس مرگ او را نمی‌توانست پیش‌بینی بکند در سن ۷۶ سالگی جان سپرد. همه فرزندان او سرنوشتی تلخ و اندوهگین داشتند و بدون استثنا هر کدام سازنده قصه و ماجرای دردآلودی بودند که زندگی دراز مادربزرگ را تیره‌تر از هر مادر داغ‌دیده‌ای ساخت.

برادر محبوب و مورد علاقه مادرم، پال آلیوویچ، به حکم یک جبر و تحمیل ناشناخته در جوانی به ارتش پیوست و در بحبوحه جنگ‌های داخلی به عنوان یک سرباز حرفه‌ای به جبهه رفت. بیست سال پس از خدمت در ارتش شوروی پیش از آغاز جنگ دوم جهانی که هنوز آلمان تسلیم قدرت فاشیسم نشده بود او را به سمت نماینده نظامی کشور شوروی به آن‌جا فرستادند. وقت و بی‌وقت دایی پال هدایایی برای مادرم می‌فرستاد؛ هدیه‌های کوچک که همیشه می‌توانست هر زنی را غرق شادی و لذت کند مانند یک لباس و یا یک شیشه ادکلن. در آن زمان هیچ‌کس حوادث آینده را نمی‌توانست پیش‌بینی کند و از تحولات عظیمی که بار دیگر در کمین بود اطلاعی نداشت. پدرم دریافت کالاهای تجملی را به شدت منع کرده بود و چندین بار مادرم را به این خاطر سرزنش کرد. او به هیچ‌ وجه تحمل چنین گشاده‌بازی‌های اشرافی را نداشت و آن را برای همه مخصوصا نزدیکان خود تحریم می‌کرد. گویی دشمنیِ او با محصولات تجملیِ کارخانه‌های غرب و اصولا خارجی بی‌پایان بود و هرگز حتی برای یک لحظه قدرت تحمل بوی ادکلن و دیدن آن‌چه که از غرب می‌آمد نداشت.

ناچار مادرم این لذت و خوشی را از چشم او پنهان می‌کرد، هرچند که [پنهان کردن] این لذت‌جوییِ غیرقانونی مخصوصا در مورد ادکلن ممکن نبود و رایحه آن خیلی زود می‌توانست گناه او را آشکار کند و برای مادرم گذشتن و نادیده گرفتن هدایای برادرش هم چندان آسان نبود.

بوی خوش عطر با موج سکرآور و مست‌کننده‌اش هنوز با خاطرات گذشته من درهم آمیخته و شب‌هایی را به یاد می‌آورم که مادرم به اطاق من می‌آمد و با دست‌های نرم و ظریفش موهایم را نوازش می‌کرد و مدت‌ها پس از رفتن وی رایحه دل‌پذیر عطر در فضای اطاق پراکنده بود و مرا غرق لذت می‌کرد.

پدرم من را نیز همیشه با چهره‌ای عبوس و صدایی بم مخاطب قرار می‌داد و می‌پرسید: «آیا لباسی که پوشیده‌ای خارجی است؟» بعد لحظه‌ای به من خیره نگاه می‌کرد و اگر در جواب می‌گفتم که لباسم از محصولات داخلی است چشمانش را نافذتر به من می‌دوخت و چنین می‌نمود که به دنبال کشف تازه‌ای در جست‌وجوست.

مدتی بعد پال آلیوویچ به مسکو بازگشت. او در این زمانه به رتبه ژنرالی نائل شده بود و سرکردگی رسته زره‌پوش ارتش شوروی را به عهده داشت و در حزب نیز نمایندگی سیاسی دفتر کمیته مرکزی را به او واگذار کرده بودند. ژنرال ارتش شوروی هم مانند پدربزرگ ناچار بود لحظه‌های جان‌فرسایی را در انتظار بگذراند و برای ملاقات با پدرم ساعت‌ها در اطاق‌های کاخ کرملین سرگردان شود و یا با من و برادرم به گفت‌وگو بپردازد.

ملاقات با استالین تابع تشریفات خاصی نبود ولی به جهت گرفتاری زیادی که داشت مراجعین مجبور بودند مدت‌ها منتظر او بمانند و همین موضوع دایی مرا سخت آزار می‌داد و لحظه‌های انتظار در کاخ کرملین برایش ناراحت[‌کننده] و ملال‌آور بود و فقط صحبت و هم‌نشینی با ما اندکی او را آرامش می‌بخشید.

دایی‌ام در سال ۱۹۳۸ پس از دست‌گیری و توقیف عده کثیری از دوستان و همکاران نظامی‌اش و در روزهایی که زن او به نام «الکساندر سوانیتس» و خواهرش «آنامانیز» مشمول یک تصفیه بزرگ بودند بارها به دیدار پدرم آمد و کوشید با توسل به دلیل و برهان و یا برانگیختن عاطفه انسانی او حکم آزادی همکاران قدیمی و خویشاوندان خود را به دست آورد ولی متاسفانه تمام این تلاش‌ها بی‌نتیجه ماند و هیچ‌کدام از محکومین به وسیله او آزاد نشدند.

همان سال در بازگشت از تعطیلات تابستانی، هنگامی که پال آلیوویچ خدمت اداری خود را آغاز کرد از همکاران گذشته‌اش اثری ندید و همه آن‌ها یا به زندان و یا به محل دیگری منتقل شده بودند. مشاهده این صحنه‌ها پایان دوره سلامت فکری حکومت شوروی را به او خبر می‌داد و زوال و اضمحلال قدرت‌های ملی را به خوبی احساس می‌کرد و خوب توجه داشت که در پایان این تحولات همه قدرت در وجود یک نفر یعنی شخص استالین متمرکز می‌شود، و روزی خواهد رسید که دموکراسی و آزادی درخشنده‌ای که آن‌ها روح و هستی خود را به گروگان پیروزی آن گذاشته بودند پای‌مال دیکتاتور فردی می‌گردد و همه فداکاری‌ها، جان‌بازی‌ها و جنگ‌ها و مبارزات با یک نقطه غیر قابل عبور روبه‌رو می‌شود.

این مبارز روزهای نخستین انقلاب به عیان می‌دید که بار دیگر خورشید امیدها به محاق ابرهای تیره خودکامگی و غرور شخصی فرو می‌رود و از آن همه نور و روشنایی چیزی باقی نمی‌ماند.

سختی این روزها و تصور آینده تاریک، او را قدم به قدم به مرگ نزدیک کرد و بالاخره یک روز کالبد بی‌جان او را پشت میز کارش پیدا کردند.

منبع: اطلاعات؛ پنجشنبه ۶ مهر ۱۳۴۶، ص ۱۵.

نظرات بینندگان