اولين چيزي كه به ذهنش رسيد اين بود كه كيف را
به صاحبش برساند كه نكند وقتي متوجه گم شدن كيفش ميشود دچار سكته شود و
خانواده او بيسرپرست شوند.
سوار بر موتور از منزل خود كه در بالاي
گورستان روستاي حميده است به طرف شهر راه افتاد. جاده خاكي را كه در روزهاي
باراني شديدا گلآلود ميشد پشت سر گذاشت تا به جاده اصلي برسد و از آنجا
راهي بجنورد شود.
ساعت دو نيمه شب به سر كار رسيد. چند كوچه را جارو
زده بود كه در يكي از كوچهها چشمش از دور شيء سياهي را ديد. نزديكتر كه
شد كيفي را ديد كه وقتي درش را باز كرد با مقدار زيادي پول، طلا و اسناد
روبهرو شد.
در صندوقچه طلاييرنگ را كه گشود، چشمش به انگشتري
افتاد كه آن را خيلي دوست ميداشت؛ فورا در صندوقچه را بست و به خود تشر زد
كه مال حرام است، طمع نكن! اولين چيزي كه به ذهنش رسيد اين بود كه كيف را
به صاحبش برساند كه نكند وقتي متوجه گم شدن كيفش ميشود دچار سكته شود و
خانواده او بيسرپرست شوند.
اين ترس باعث شد سريعتر وارد عمل شود،
موبايلي را كه در كيف بود برداشت، اما نتوانست آن را روشن كند با مسوول
خودش تماس گرفت و تا صبح منتظر ماند. صبح با موبايل و خانهاش تماس گرفت،
اما تلفن خانه را كسي برنداشت.
آدرس صاحب كيف را بهدست آورد و در
آن شب باراني به در منزل او رفت، اما هرچه زنگ زد و بر در كوبيد كسي در را
باز نكرد. بعدا فهميد صاحب كيف در حال جستجوي كيفش بوده. وقتي به خانهاش
برگشت ساعت ۷ صبح بود. براي همسرش ماجرا را گفت و او خيلي خوشحال شد كه
شوهرش چنين رفتاري داشته است. حالا هم اگر قرار است هزينه سفر كربلا را به
او بدهند، آن را به همسرش خواهد داد. او به گفته خودش چيزي در زندگي ندارد،
اما همسر خوبي دارد.