arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۴۴۰۳۸
تاریخ انتشار: ۳۰ : ۱۹ - ۰۱ آبان ۱۴۰۰
روزنامه‌گردی در «انتخاب»؛

نامه‌ای از عارف قزوینی در اواخر عمرش/ آرزو می‌کنم در خاکسترِ تون بخوابم، ولی مملکتم آباد باشد

من یک ایرانی پاک و بی‌آلایش هستم که به هیچ چیز جز وطنم علاقه‌ای ندارم. من کسی هستم که آرزو می‌کنم در خاکستر تون بخوابم ولی ملت شریف و بزرگوار و مملکتم آباد باشد. من اگر علاقه به خودم داشتم کارم به این‌جا نمی‌کشید که با سه تا سگ و یک زن بدبخت که کارهای داخلی و خارجی مرا تنها او بایستی اداره کند در یک گوشه‌ی همدان به سخت‌ترین وضع روزگار بگذرانم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

سرویس تاریخ «انتخاب»؛ عارف، شاعر مشروطه‌خواه ایرانی (۱۲۵۹-۱۳۱۲)، در اواخر عمر آه در بساط نداشت. در قلعه‌‌ای کوچک در دره مردابیک همدان زندگی می‌کرد و از دار دنیا تنها برایش یک خدمت‌کار پیر، چند دست لباس نیم‌دار و سه سگ باقی مانده بود. او در همان ایام این نامه را برای یکی از دوستانش به نام محمدرضا هراز نوشته است:

آقای محمدرضاخان، من یک ایرانی پاک و بی‌آلایش هستم که به هیچ چیز جز وطنم علاقه‌ای ندارم. من کسی هستم که آرزو می‌کنم در خاکستر تون بخوابم ولی ملت شریف و بزرگوار و مملکتم آباد باشد. من اگر علاقه به خودم داشتم کارم به این‌جا نمی‌کشید که با سه تا سگ و یک زن بدبخت که کارهای داخلی و خارجی مرا تنها او بایستی اداره کند در یک گوشه‌ی همدان به سخت‌ترین وضع روزگار بگذرانم.

من یک آدم عاجز و بی‌دست و پایی نبودم که نتوانم برای خود یک زندگانی بهتر از این تدارک کنم ممکن بود با پول دو سه نمایش یک ده ییلاقی برای امروز خود خریده محتاج کسی نباشم...

مبادا خدانکرده هم‌چو تصور کنید دل‌تنگی من از این است که چرا مانند همه‌ی وطن‌خواهان یک زندگانی مرتب و آبرومندی برای خودم فراهم نکردم یا این‌که چرا پول و ملک و باغ و خانه و زن خوشگل ندارم یا اقلا برای خاتمه دادن به خانه‌به‌دوشیِ خود چرا در تمام این کشور پهناور یک اتاق گلی برای یک چنین روز بدبختی خود تدارک ندیدم، خیر، از هیچ‌یک از این‌ها کدر و دل‌تنگ نیستم چون همیشه روزگار با روی خوش و آغوش باز به طرف من آمد و من همیشه پشت پا به او زده روی خوش به او ننموده به سخت‌ترین زندگانی ساخته و به هیچ قانع بودم یعنی هیچ‌وقت این‌قدرها کوته‌نظر نبودم که در این‌گونه خیال‌ها باشم.

از وقتی که پا به دایره‌ی آزادی‌خواهی گذاشتم تمام خیالم متوجه این بود که هر وقت مملکتم آباد شد همه‌اش از آن من است. وجدان خودم را گواه می‌گیرم که من تنها کسی بودم که خودم را برای مملکتم خواستم نه مثل بعضی از هم‌قدمان که همه‌ چیز را برای خود خواسته و می‌خواهند...

... از مذاکره‌ی محرمانه‌ی دکتر با دوست من چنین حس نمودم که کار قلبم خیلی خراب است... بلی قلبی را که یک عمر پی‌درپی در او خون بریزی مگر تا کی دوام خواهد کرد؟! عارف.

 

منبع نامه: سپید و سیاه، شماره‌ی مسلسل ۱۰۸۶، چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۵۷، ص ۱۶.

نظرات بینندگان