arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۶۸۹۰۶۲
تاریخ انتشار: ۰۲ : ۱۹ - ۱۵ مرداد ۱۴۰۱
بخش پنجم؛

«سخنان امام حسین(ع) از مدینه تا کربلا» / «پیامبر(ص) خبر شهادتم را به پدرم داده بود»

امام حسین (ع) گفت: پدرم مرا فرموده است که رسول خدا خبر کشته شدن وی و مرا به او داده است و اینکه قبر من نزدیک قبر او خواهد بود. گمان می‌کنی مطلبی را می‌دانی که من از آن بی خبرم؟!
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

شفقنا: رویداد غمبار کربلا، رویدادى تاریخ ساز است که اشعه هاى تابناک آن فراتر از زمان و مکان، مرزها را در نوردیده و رنگ جاودانگى به خود گرفته است. در این میان سخنان امام حسین(ع) از زمانی که در مدینه حضور داشتند تا لحظه شهادت در کربلا برای دیروز، امروز و آیندگان سراسر درس و آموزه بوده و هست.

از این رو  ضمن تسلیت ایام سوگواری سالار شهیدان، سخنان امام حسین(ع) از مدینه تا لحظه شهادت ایشان در کربلا را براساس اسناد معتبر به صورت روزانه بازگو می کند.

در بخش پنجم به سخنان امام حسین(ع) در پاسخ به فرماندار مدینه و برادرانشان اشاره می شود:

معاویه در سال 58 هجری، فرمانداری مدینه را به برادرزاده خود ولیدبن عتبه بن ابی سفیان سپرده بود (1) یزید نیز وی را در این منصب ابقا کرد. تنها مساله ای که ذهن یزید را به خود مشغول می کرد، بیعت گرفتن از آن سه شخص امتناع کننده و در رأسشان حسین بن علی(ع) بود. پس در نامه ای خبر مرگ معاویه را به ولید نوشت و نامه کوچک دیگری را نیز همراه آن فرستاد که در آن گفته بود:

«حسین، عبدالله بن عمر و عبدالله بن زبیر را به بیعت وادار و بر ایشان سخت بگیر و تا بیعت نکنند، هیچ مسامحه ای را مپذیر. والسلام.» 

این نامه نشان دهنده ابقای ولید در سمت خود نیز بوده است اما یعقوبی متن نامه را چنین آورده است:

«هنگامی که نامه من به دست تو رسید، از مردم بیعت بگیر و حسین بن علی و عبدالله بن زبیر را احضار کن و به بیعت وادارشان کن. اگر امتناع ورزیدند، سر از تنشان جدا کن و برای من بفرست! و با هر کس که بیعت نکرد، چنین کن. والسلام.» 

ولید همان شب، عبدالله بن عمرو بن عثمان را که جوانکی بیش نبود، در پی عبدالله بن زبیر و حسین(ع) فرستاد. فصل تابستان بود، ابن زبیر پس از نماز نزد امام(ع) رفته، با او مشغول سخن گفتن بود که عبدالله بن عمرو آمد و گفت: «بشتابید که امیر شما را فرا می خواند.» آن دو گفتند: «باز گرد که هم اکنون خواهیم آمد.» پسر زبیر به امام(ع) گفت: چه حدسی می زنی؟ برای چه ما را در این ساعت فرا خوانده است؟ این ساعت که وی به مجلس نمی نشیند. امام حسین(ع) فرمود: گمان می کنم طاغوت زمانه به هلاکت رسیده است و پیش از آنکه این خبر در بین مردم منتشر شود، ما را دعوت کرده تا از ما بیعت بگیرد.

ابن زبیر گفت: من نیز همین گمان را دارم، حال چه می کنی؟ امام فرمود: من جوانان خویش(بنی هاشم) را جمع می کنم و به نزدش می روم؛ آنان بیرون می مانند و خود داخل خواهم شد.

پس حضرت از جا برخاست و با جوانان اهل بیت و غلامشان به سمت خانه ولید به راه افتاد و چون به درِ خانه رسید، به همراهان فرمود: «من به درون خانه می روم و هرگاه شما را فراخواندم یا با صدای بلند سخن گفتم، همگی وارد شوید، در غیر این صورت حرکتی نکنید تا نزدتان بازگردم.»

حضرت وارد شد و به ولید سلام کرد و او را امیر خطاب کرد. مروان پیش از این با ولید قطع رابطه کرده بود و در مجلس او حاضر نمی شد. حضرت که مروان را در آن شب نزد ولید دید، فرمود: «خداوند رابطه شما را اصلاح کند؛ زیرا صله رحم نیکوتر از قطع رحم است.» هیچ یک پاسخی ندادند. امام حسین(ع) که نشست، ولید ابتدا نامه خبر مرگ معاویه را به او داد تا بخواند، سپس او را به بیعت با یزید دعوت کرد. امام فرمود: «انالله و انا الیه راجعون… اما اینکه از من می خواهی بیعت کنم، همانا شخصی مانند من مخفیانه بیعت نمی کند و گمان نمی کنم بیعت غیر علنی من برایت کافی باشد، مگر اینکه بخواهی آن را در ملأعام نیز علنی سازی»

ولید گفت: «آری»، امام(ع) فرمود: «پس من بیرون می روم و هرگاه مردم را برای بیعت دعوت کردی، ما را نیز همراه مردم فرا بخوان تا کار یکباره شود.»

ولید که مایل بود کارش با حسین(ع) به سلامت بگذرد، گفت: «برو در پناه خدا، تا آنگاه که همراه سایر مردم به نزد ما آیی.»

مروان به ولید گفت: «به خدا قسم اگر اکنون بیعت نکرده از تو جدا شود، دیگر هرگز مانند اکنون بر او دست نخواهی یافت، تا آنگاه که کشته های بین شما و او بسیار شوند. او را نگه دار تا یا بیعت کند یا سر از بدنش جدا کن»!

حضرت از جا برخاست و به وی گفت: «یا بن الزرقاء تو مرا می کشی یا او؟! به خدا سوگند دروغ گفتی و مرتکب گناه شدی.» آنگاه بیرون رفت و با یارانش به خانه بازگشت.

فردای آن روز، ولید کاری به امام حسین(ع) نداشت و در پی عبدالله بن زبیر فرستاد. در این زمان ولید در پی احضار پسر زبیر بود، حسین(ع) در حالی که دو مرد همراهی اش می کردند، به مسجد النبی رفت، ابوسعید کیسان مقبری شنیده است که حضرت این دو بیت شعر از یزید بن مفرّغ(غلام حِمیر) را می خواند: «نمی خواهم زنده بمانم و هر روز صبح گلّه را به چرا ببرم و مرا یزید بخوانند، آن زمان که از ترس تن به ظلم و ستم دهم، که مرگ در کمین من است تا از ذلت دور شوم!»

روشن است که دیگران نیز آنچه را مقبری از کلمات حضرت دریافته بود، دریافته اند، به ویژه بنی هاشم و از میان آنها محمدبن علی معروف به ابن حنفیه، برادر امام حسین(ع)، او می دانست که خلافت حق برادرش حسین است، با توجه به همان شرطی که برادرشان حسن(ع) در هنگام صلح با معاویه گذاشته بود و از امتناع و مخالفت او در بیعت با یزید در زمان حیات معاویه با خبر بود؛ پس نه برادرش را به بیعت ترغیب کرد، و نه او را به ماندن در مدینه و عدم خروج از آن تشویق نمود.

گویا محمد حنفیه نیز امیدوار بود مردم گرداگرد حسین(ع) جمع شوند؛ اما همزمان از اختلاف مردم در این مورد می ترسید، به همین دلیل نزد او رفت و گفت:

«برادرم، تو محبوب ترین مردم نزد من و عزیزترین آنها هستی. من نصیحت را سزاوار کسی جز تو نمی بینم. از بیعت با یزید کناره گیر… به مکه برو، اگر آنجا را مکان امنی یافتی، بمان و اگر مشکل ساز بود، به بیابان ها و کوهها پناه ببر و از شهری به شهر دیگری برو… از شهرها تا می توانی دوری کن. آنگاه پیک خویش را به نزد مردم بفرست و آنان را به سوی خویش دعوت کن و بنگر چه می کنند… اگر با تو بیعت کردند، سپاس خدا را به جای آور و اگر گرد دیگری جمع شدند… با این امر خدا از دین و عقل تو نکاسته و جوانمردی و فضیلت تو را از دست نخواهد رفت.

من ترس آن دارم که به یکی از این شهرها (کوفه و بصره) بروی و در آنجا میان مردم اختلاف بیفتد و گروهی با تو باشند و گروهی علیه تو، آنگاه این دو گروه با یکدیگر بجنگند و تو نخستین هدف این نزاع باشی(درست مانند اتفاقی که برای برادرمان حسن در مدائن افتاد.) پس آنگاه، نیکوترین مردم از جهت پدر و مادر و نفس خویش، خاندانش ذلیل ترین خاندان و خونش بی بهاترین خون خواهد گشت! و تو هنگامی که اقدام به امری کنی، درست ترین رأی را بر می گزینی و دور اندیشانه ترین عمل را به انجام می رسانی.»

امام حسین(ع) در پاسخ فرمود: برادرم، دلسوزی نمودی و اندرز دادی. امیدوارم رأی تو درست و نتیجه بخش باشد.

در این گفت وگو سخنی از علت نیامدن محمد حنفیه همراه برادرش و یا اینکه حضرت او را از آمدن معذور داشته باشد به میان نیامده است. البته ایشان از محمد حنفیه برای همراه شدن نیز دعوتی نکرده است.

نویسنده «عمده الطالب فی أنساب آل أبی طالب» می گوید حسین(ع) برادرش عمر را برای حرکت به سوی مکه دعوت نمود؛ اما وی نپذیرفت و همراه وی نرفت، و به ایشان گفت: ابومحمد(حسن بن علی) به نقل از پدرمان امیرالمومنین مرا خبر داده است که تو کشته خواهی شد؛ پس اگر بیعت کنی، به سودت خواهد بود!

امام حسین(ع) گفت: پدرم مرا فرموده است که رسول خدا خبر کشته شدن وی و مرا به او داده است و اینکه قبر من نزدیک قبر او خواهد بود. گمان می کنی مطلبی را می دانی که من از آن بی خبرم؟!

اما من هرگز بیعت نمی کنم و بی تردید فاطمه(س) پدرش را می بیند و از ستمی که فرزندانش از این امت دیدند، شکایت خواهد کرد و هر کس فاطمه را به سبب آزار فرزندانش آزرده باشد، وارد بهشت نخواهد شد. بنابراین روشن است که عمر با یزید بیعت کرد.

عبدالله بن عمر نیز موضعی مشابه داشت و به همین دلیل فشاری بر وی نبود. چه بسا او نیز مانند عمر اطراف به امام حسین(ع) پیشنهاد داده باشد که بیعت کند و در مدینه بماند که حضرت به وی فرمود: «یا اباعبدالله، نشنیده ای که بنی اسرائیل در فاصله سپیده دم و طلوع آفتاب هفتاد پیامبر را کشتند سپس به خرید و فروش پرداختند گویا هیچ اتفاقی نیفتاده است! از بی ارزشی دنیا نزد خدا همین بس که سر یحیی(ع) را برای زنازاده ای از زنازادگان بنی اسرائیل به ارمغان بردند و سر مرا نیز به زنازاده ای از بنی امیه پیشکش می برند!

نظرات بینندگان