arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۷۹۲۳
تاریخ انتشار: ۰۷ : ۱۸ - ۰۵ مهر ۱۳۹۱

خاطراتی از لحظات قبل از سقوط C۱۳۰ به روایت تنها بازمانده اش

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
نصرالهی تنها بازمانده حادثه ۵ مهر 1360 است.حادثه ای تلخ و ناگوار که به شهادت جمعی از فرماندهان با سابقه منجر شد

به گزارش انتخاب به نقل از ندای انقلاب، نصرت الدين نصرالهي معصوم درسال ۱۳۳۲ در خانواده ۹ نفره به دنیا آمد و فرزند چهارم خانواده شد. پدرش تکنسین دامپزشکی بود. وی دوران ابتدایی تا دبیرستان را در شهر بابلسر مازندران گذارند و در سال ۵۴ تا سال ۵۶ به خدمت در ارتش رفت و آن را به پایان رساند و منتظر ایام منقض ماند(ایام منقضی به زمانی گفته می شود که سربازان در ایام جنگ باید پشت سر بگذارند.این قانون در حال حاضر ملغی شده است). پس از پیروزی انقلاب در سال ۵۸ به استخدام وزارت آموزش و پرورش در آمد.

نصرالهی تنها فرد شاهد حادثه ۵ مهر در سال ۶۰ می باشد.حادثه ای تلخ و ناگوار که به دلیل شهادت تعدادی از فرماندهان با سابقه و پرتجربه و عاشق وطن و اسلام کام همه مردم را تلخ کرد. با او از دوران انقلاب و چگونگی رخداد این اتفاق گپی زده ایم که با هم می خوانیم:

شروع فعالیت های انقلابی

هم زمان با انقلاب یک سال و نیم در یکی از شرکت ها خصوصی که فعالیتش نقشه برداری بود، مشغول به کار بودم .من جزو فعالین انقلاب و نیروهای مردمی در بابل و بابلسر بودم. زمانی که می خواستند شهربانی بابلسر را بگیرند من و با تعدادی از دوستانم همراه بودیم. حدودا ساعت ۱۲ شب یکی از شب های بهمن ماه و چند روز مانده به پیروزی انقلاب، به اتفاق چند تن از دوستان به جلوی میدان شهربانی رفتیم. آن موقع میدان نامش امام علی(ع) نبود. ما ۱۰ ، ۱۲ نفری جلوی شهربانی اجتماع کرده بودیم. مدام ماموران با بلندگو می گفتند: پراکنده شوید. ما اجازه تیر داریم و شلیک می کنیم. ما با شعار خیلی پافشاری می کردیم که حکومت از بین رفته است. پافشاری نکنید. ساعت ۲.۳۰ بود که درب شهربانی را بسته بودند. ما رفتیم در شهربانی را هل دادیم. در همین موقع مردم هم به سمت جایگاهی که بودیم آمدند و کمک کردند. مأمورها تیر هوایی شلیک کردند. یک عده از مردم متفرق شدند اما وقتی دیدند ما هنوز ایستاده ایم دوباره به کمک مان آمدند و بالاخره در را باز کردیم. اسلحه خانه را گرفتیم. امنیت شهر بابلسر تا بهمنیر و دریاکنار، دست نیروهای بود. احتمال می دادیم که ساواک و ارتش دوباره سازماندهی کند، برای همین خیلی حواسمان جمع بود.

دیدار با امام(ره)

در بابلسر بودم. خبر پیروزی انقلاب گوش به گوش به ما رسیده بود. در بابلسر مردم جشن گرفتند و ما هم روز ۲۴ بهمن راهی تهران شدیم. با چند تا از بچه ها که در بابل و تهران بودند هماهنگ کردیم. ۵ نفر بودیم. من، دوستم علی، محمود نصرتیان، محمد شاهین دار و ناصر فارابی که بچه سوادکوه بود، همه با هم در بابل قرار گذاشتیم و به تهران رفتیم. امام مدرسه علوی بودند و ما هم به آنجا رفتیم. به قدری جمعیت زیاد بود که وقتی داخل کوچه شدیم همراه جمعیت داخل شدیم. یادم است یک نفر بی حال شده بود و روی دست او را بیرون بردند. جلوی پنجره امام که رسیدم، امام را به همراه آیت الله خلخالی که کنارشان ایستاده بودند، زیارت کردم. امام یک سخنرانی کوتاه کرده بودند. بعد همه از در عقب مدرسه بیرون رفتند.

از مدرسه تا پادگان ۰۶

من قبلا در شرکتی کار کرده بودم و شرکت مان تعطیل شده بود. بعد به استخدام آموزش و پرورش درآمدم.

سال ۵۹ در آموزش و پرورش مشغول خدمت بودم. خردادماه بود که دستور داده بودند که نیروهایی که منقضی سال ۵۶ هستند به جبهه اعزام شوند. همان موقع امتحانات بچه ها تمام شده بود و بهترین زمان برای اعزام بود. دلم نمی آمد وسط سال بچه های مدرسه را رها کنم. برای همین بعد از امتحانات خرداد، خودم را به ژاندارمری ساری معرفی کردم. تا نیروها را جمع کنند تیرماه شد. غروب ششم تیرماه ما را به تهران اعزام کردند. صبح هفتم تیر ما تهران بودیم. آن روز به دلیل انفجار دفتر حزب جمهوری، اوضاع به هم ریخته بود. ارتش ما را نپذیرفت. لباس هایمان را تحویل دادند و گفتند هفته بعد مراجعه کنید. دوباره ۱۵ تیر مراجعه کردیم و به پادگان ۰۶ رفتیم. یک ماه آموزش دیدیم.

روزی که در پادگان ۰۶ بچه ها را اعزام می کردند من به توپخانه اصفهان اعزام شدم. دیدم یکی از بچه های بابل که از دوستانم هم بود، خیلی ناراحت است. گفتم چی شده؟ گفت: من به عنوان نیروی پیاده شیراز انتخب شدم. گفتم: اشکالی ندارد، بیا برویم جایمان را با هم عوض کنیم. همین شد که من پیاده شیراز شدم.

یک مرخصی ۳ روزه دادند و گفتند در تاریخ معین برگردید. بیست روز هم در پادگان شیراز بودم. بعد از آن جزو سهمیه لشگر خراسان شدم. از همان جا ما را با اتوبوس به دفتر مرکزی لشگر خراسان در ماهشهر اعزام شدیم. مدتی در دارخوین بودیم، بعد دسته بندی مان کردند. همان سالی بود که می خواستند ارتش را پیاده ـ مکانیزه کنند. ۴ نفربر به تیپ ۲ داده بودند. گردان ۴ گروهان داشت و از گروهان تعدادی را برای آموزش نفربر انتخاب کردند. از گردان ۱۳۲ من و شجاع فیروزپور به همراه ۱۰ نفر دیگر انتخاب شدیم؛ هر نفربر سه نیرو (شامل یک فرمانده، یک توپچی و یک راننده) داشت. من به عنوان توپچی نفربرانتخاب شدم. آن جا ۱۰ روز آموزش توپ دیدیم. هر کسی آموزش مخصوص خودش را دید. فرمانده نفربر ما شجاع فیروزپور بچه قائمشهر بود. یک سرباز بچه تهران هم راننده نفربر ما بود. آن جا با نفربرها تمرین می کردیم. از دارخوین ما را به جاده خاکی بردند.

نفربرهای خط شکن

روز سوم مهر سال ۶۰ به ما گفتند همه جمیع گردان ۱۴۸ هستید. راستش هم به ما نگفتند. ما را به گردان ۱۴۸ بردند. تیپ ۲ لشگر خراسان بود. ما به عنوان نفربر آنجا رفتیم. یک چادر اجتماعی به ما داده بودند. خیلی به ما می رسیدند. من هیچوقت خودم را لایق چنین خدماتی نمی دیدم چون برای خدمت رفته بودیم.

۲۴ ساعت در این گردان بودیم. بعد ما را پشت خط بردند. گردان ۱۴۸ خط شکن بود. چهارنفر بر به ۴ گروهان داده بودند. به ما گفتند صندلی های نفربر را دربیاورید و مهمات بگذارید، ما هم همین کار را کردیم. نفربر ما ساخت شوروی بود. ما را پشت خاکریز بردند. گفتند امشب را آماده بخوابید، به خاطر شرایط جنگ؛ اما نگفته بودند حمله داریم. فقط گفتند آماده بخوابید. ساعت ۱۲.۳۰ دقیقه بود که آماده باش زدند. پشت خاکریز رفتیم تا سرگروهبان را پیدا کنیم. دیدیم کسی نیست. خاکریز را شکافته و جلو رفته بودند. وقتی از خاکریز گذشتیم، یک سرباز گفت شما نباید از بین دو نوار خارج شوید. چون پاکسازی شده و آن طرف مین گذاری بود.

راننده نفربر مهارت رانندگی در شب را نداشت و ممکن بود از بین دو نوار خارج شویم. به فرمانده نفربر گفتم: شجاع! این مهارت در شب را ندارد؛ پس من جلو می روم. چفیه ام را بالا می گیرم. به او بگو سرش را بالا بیاورد، روشنی و سفیدی چفیه من را ببیند تا بتواند راه را پیدا کند.

از محل مین گذاری رد شدیم. خاکریز دشمن را هم شکافته بودند. از خاکریز دشمن عبور کردیم. رفتیم پشت خاکریز دشمن. آن جا منطقه ای بود که درگیری مستقیم صورت می گرفت. مدام خمپاره می آمد. دیگر فهمیده بودیم که درگیری ها بالاست. ما مسئول رساندن مهمات به گردان ۲ لشگر ۱۴۸ بودیم. نمی دانستیم ادامه بدهیم یا همان جا بمانیم.

یک افسر وظیفه را فرمانده ۴ نفربر کرده بودند. چون نفربر ما (پیر وان) روسی بود و با بقیه فرق داشت، با بیسیم نمی توانستند با ما ارتباط برقرار کنند. داخل یک تانک رفته بودند و با آن سیستم توانسته بودند ارتباط برقرار کنند. بیست دقیقه گذشت که آمدند. ما در این مدت نفربرها را پشت خاکریز دشمن بردیم. بچه های ما در شیارهایی که قبلا لودر حرکت کرده بود، پناه گرفته بودند. آن ها با تیربار تیراندازی می کردند. در شب گلوله های آتش معلوم بودند.

بعد از دقایقی یکی از بچه های سپاه پایش گلوله خورد. روی زمین دراز کشیده بود و چون کاری از دستش برنمی آمد خشاب دوستانش را گلوله می گذاشت تا کاری کرده باشد. چند متر بالاتر یکی از بچه ها دو زانو روی شیارها به حالت سجده بود، جلو رفتم تا صدایش بزنم که بچه ها گفتند: او شهید شده است.

دیگر به آخر خط رسیده بودم

همان موقع افسر برگشت. گفتند دو منور قرمز پشت سر هم می فرستیم که مشخص شود آن جا محل درگیری گردان است، شما هم بیایید. همان موقع دو منور بالا رفت. سوار نفربر شدیم و به راهمان ادامه دادیم. در منطقه درگیری گلوله ها از بالای سر نفربر عبور می کرد. من چفیه را بالا گرفته بودم و راننده پشت سرم می آمد. حدود یک کیلومتر رفتیم که به یک سه راهی رسیدیم. نمی دانستیم کدام سمت برویم.

من داد زنم: راهنمای جاده، برادر. دیدم جاده راهنما ندارد. قرار بود در جاده راهنما باشد. گفتم نفربر را کنار جاده بگذارید من برمی گردم عقب ببینم از کدام مسیر باید برویم. یک نفربر دیگر هم پشت سر ما بود. گفتم من به نفربر عقبی هم می گویم که کنار شما بایستد تا من برگردم. به سمت نفربر عقبی رفتم. چند متر مانده به نفربر بعدی با خودم گفتم، عجب آدم های بی احتیاطی هستند اگر من عراقی بودم با یک خمپاره می توانستم نفربر را منهدم کنم. در همین فکر بودم که به نفربر رسیدم و دیدم نفربر عراقی است! چون نفربر ما با گِل استتار شده بود اما نفربر عراقی ها شماره زرد رنگ داشت. دو دل بودم که ادامه بدهم یا برگردم. در همین فکر بودم که نفربر از بغلم رد شد و مرا ندید. هنوز تردید داشتم که حرکت کنم یا نه که سایه چند نفر را کنارم دیدم.

در جبهه عموماً رسم بر این بود که اگر دو رزمنده ایرانی به هم می رسیدند با صدای الله اکبر به هم اعلام می کردند. سمت راست من قرار داشتند و من هم اسلحه نداشتم. نزدیک تر که شدند فهمیدم عراقی هستند. راه رفتنم را تند کردم، که شروع به تیراندازی کردند. آن ها من را دیده بودند. اولین گلوله به پایم خورد و از پشت پایم درآمد. اما فکر می کردم خار در پایم فرو رفته است. می توانستم به راه رفتن ادامه دهم.

آن شب به ما یک جفت کتانی نو داده بودند و چون گفته بودند آماده باشید من کتانی را پوشیدم. که بی انصاف ها هم با گلوله سوراخش کردند! همین که برگشتم یک تیر به سینه ام خورد. دیگر توان راه رفتن نداشتم. روی زمین افتادم و از دهانم خون خارج می شد. شنیده بودم اگر از دهان و گوش کسی خون بیاید دیگر زنده نمی ماند. با خودم گفتم این جا آخر خط است. از خدا طلب آمرزش می کردم تا خطاهایم را ببخشد.

عمری دوباره

هر دفعه که نفس می کشیدم می گفتم خدایا پس زنده ام. دوباره نفس می کشیدم. نمی دانم چه مدت آنجا جا افتاده بودم. بعد متوجه شدم چند نفر بالای سرم آمدند و من را برگرداندند. چشمم را که باز کردم دیدم سربند دارند. بچه های خودمان بودند. هوا گرگ و میش شده بود. در این مدت بیهوش نشده بودم. صحبت هایشان را می شنیدم. یکی می گفت: هنوز نیروهای ما اینجا نرسیدند. یکی دیگر می گفت: این عراقی است.

چون چهره های ما در آفتاب سیاه شده بود. فکر می کنم به آن ها گفتم من ایرانی ام. شروع کردند به بازدید لباس هایم. در یکی از جیب هایم کارت عبور موقت پادگان شیراز بود. در جیب دیگرم گواهینامه رانندگی ام بود. با چراغ دستی مدارکم را دیدند و بلندم کردند. چند نفری من را روی ماشین لندکروز گذاشتند. یک نفر دیگر زخمی شده بود و کنار من بود. مسافتی را طی کردیم و بعد هم با آمبولانس ما را به بیمارستان صحرایی رساندند. پا و سینه ام را که پانسمان کردند و به بیمارستانی در اهواز منتقل شدم.

در بیمارستان پرستار که بالای سرم آمد دید ملافه ام از پشت خونی است. دکتر که بالای سرم آمد گفت: تو دو بار تیر خوردی. از پشت هم گلوله خوردی. دکتر احتمال داد از پشت دستم گلوله خارج شده باشد.

دلجویی شهید فلاحی از سربازان

روز ۶ مهر هواپیما برای انتقال ما آمد. روز بعد ما را به فرودگاه بردند تا به شیراز اعزام کنند. با سرم من را همراه دیگر زخمی ها به فرودگاه بردند. ساعت ۱۱ صبح بود که فرماندهان ارتش آمدند. فکوری، فلاحی، نامجو، کلاهدوز و جهان آرا. آقای فلاحی صدای بلندی داشت، از همه زخمی ها و سربازها در فرودگاه دلجویی کرد.

فلاحی به همراه دیگر فرماندهان بالای سرم آمد و از من پرسید: از کدام لشگرید؟ گفتم: لشگر خراسان. گفت: از رشادت های شماست که لشگر خراسان، لشگر پیروز لقب گرفت. همه ما را بوسید. من در پوستم نمی گنجیدم. باور نمی کردم که یک فرمانده کنار سرباز بنشیند و از او دلجویی کند. ما سربازان دوران شاه بودیم و فکر نمی کردیم با اما این گونه رفتار کنند. ساعت ۱۲ بود که از سالن خارج شد. منتظر شدیم تا این که ساعت ۶ هواپیما آمد.
هواپیما c۱۳۰ بود. مقداری برانکارد و وسایل پزشکی از آن خارج کردند. نزدیک ۹۰ مجروح داشتیم. شهدا هم بودند. مردم عادی هم بودند. همه خانواده های نظامی ها بودند. از در پشت هواپیما شهدا را وارد کردند. افسر پرواز داخل سالن آمد و به دکتر جهاد گفت: نمی توانم مجروحین را حمل کنم. ولی سرگرد خلبانی که دستور صادر می کند گفت که باید فرماندهان را باید به تهران ببرید. گفتند هر کسی می خواهد به تهران برود، روی صندلی ها بنشیند. پیش خودم گفتم من که کسی را در شیراز ندارم. دو خواهر و پسرخاله ام در تهران هستند به آنجا می روم. من هم داخل هواپیما شدم. روی صندلی نشستم. دهلیز سمت راست بودم. روبروی من یک بچه گیلان بود. ناراحتی داخلی داشت. بقیه زخمی های جبهه هم بودند. دو نفر را هم در انتها با برانکارد بسته بودند. در دهلیز سمت چپ یک خانواده آمده بود. یک مرد هم دنبال جنازه برادرش آمده بود، همسر و دخترش را هم با خودش آورده بود.
خانواده های شهدا، آنهایی که به مرخصی آمده بودند، فرماندهان ارتش هم در دهلیز چپ بودند. فرماندهان از جلوی در به ترتیب نشسته بودند. شهید فکوری، فلاحی، کلاهدور، نامجو و جهان آرا. روبروی آن ها دو نفر از محافظین فکوری نشستند که خیلی هم درشت اندام بودند.

لحظاتی قبل از سقوط C۱۳۰

هواپیما درست ساعت ۶ و ۴۵ دقیقه پرواز کرد. گفتند یک ساعت راه است. حدود ساعت ۷.۴۲ دقیقه بود که چراغ های داخل هواپیما خاموش شد. C۱۳۰ صدای زیادی دارد. به طوری که کنار هم بودیم صدای هم را نمی شنیدیم. ناگهان صدای هواپیما هم قطع شد. من فکر کردم به دلیل وضع اضطراری فرود آمدیم و می خواهیم پیاده شویم. چند ثانیه ای گذشت. در کابین خلبان باز شد. گفت چراغ دستی بدهید. کنار نعش شهدا یک افسر پرواز نشسته بود. چراغ دستی را دست به دست به کابین خلبان رساندیم. چون کف هواپیما هم نشسته بودند و امکان تردد نبود. چند ثانیه بعد دوباره بیرون آمد و با فکوری شروع به صحبت کرد. فکوری هم با فلاحی صحبت کردند. به انتهای صندلی ها آمدند. فکوری سمت چپ و افسر پرواز سمت راست بود. دریچه ای به ابعاد ۸۰ در ۸۰ را با ارتفاع یک متر و ۲۰ از کف باز کردند.
فکوری داد زد: بکش بیرون! چرا معطل می کنی؟! در همین حین بود که دیگر متوجه شدیم اتفاقاتی در حال رخ دادن است. من همه فرماندهان را نگاه می کردم. گاهی برمی گشتم تا ببینم فلاحی چه کار می کند. او سرجایش نشسته بود و تکان نمی خورد. من پشت فرماندهان نشسته بودم. بعد فکوری گفت: بذار بره پایین. همان لحظه احساس بی وزنی کردم. همه دیگر متوجه شده بودند که هواپیما در حال سقوط است. همه مردم داد و بیداد می کردند. دعا می کردند... خدایا نجات مان بده... خدایا ما را دریاب...

و خدایی که در این نزدیکی است...

در یک آن صدای به هم خوردن شدید شیشه و آهن را شنیدیم. هواپیما تکان خورد و من با سر به زمین خوردم. دیگر داد و فریادها بلند شد. متوجه شدم چشمانم جایی را نمی بیند. دست به سینه ام کشیدم. دوباره خونریزی کرده بودم. نترسیده بودم. دیگر داشتم از خدا طلب آمرزش می کردم. گفتم مرگم از راه رسیده است. همهمه در هواپیما بالا رفته بود. داشتم با خدا راز و نیاز می کردم. یک لحظه دیدم چشمانم می بیند. رویم را برگرداندم. دیدم به فاصله دو متری من آتش زبانه می کشد. هواپیما آتش گرفته بود. خودم را روی زمین می کشیدم تا از آتش دور شوم. سمت راستم آتش بالا گرفته بود. کسانی که سمت راستم بودند در آتش می سوختند و فریادشان بلند شده بود. در همین موقع دو نفر من را از داخل هواپیما بیرون کشیدند. نزدیک ۸۰ متری من را از هواپیما دور کردند.
سینه ام خونریزی کرده بود. دو پایم زخمی شده بود. لباس بیمارستانم را پاره کردند و به پاهایم بستند. بعد از من دو نفر دیگر را بیرون آوردند. یکی که از چشمانش خون بیرون می آمد کنار من روی زمین گذاشتند. یک نفر هم دو پایش به قدری متورم شده بود که داشت لباسش را پاره می کرد. آنجا انگار عمر دوباره ای به من عطا شده بود. فهمیدم خداوند همیشه همین نزدیکی است.

آنهایی که زنده در آتش سوختند

بقیه در حال سوختن بودند و صدایشان از داخل هوایپما می آمد. همان لحظه یک انفجار دیگر رخ داد. بال هواپیما آتش گرفته بود. اینجا دیگر داد می کشیدند: ما را بیرون بیارید. سوختیم. هیچ کاری نمی توانستیم بکنیم. این یکی از بدترین خاطرات من است و همیشه مو به موی آن را به یاد دارم. همه زنده زنده داد می کشیدند بیایید ما را نجات دهید اما نمی توانستم از جایم بلند شوم. حالم خیلی بد بود. لحظه لحظه آن صحنه ها همیشه در خاطرم خواهد بود. صدای انسانهای زنده ای که درآتش می سوختند و فریاد می کشیدند به گوش می رسید. از خدا می خواستم کاش سرپا بودم و کمکی می کردم.

چه اتفاقی برای هواپیما افتاده بود؟

فکر می کنم هواپیما مقداری روی زمین کشیده شده بود. اولین بار یک کشاورز نزدیک هواپیما آمد. حال من نسبت به دو نفر دیگر بهتر بود. این دو نفر یکی آن بچه گیلان بود که روبروی من بود و یکی هم افسر پروازی بود که سمت ما بود. هواپیما به سمتی به زمین اصابت کرده بود که افراد سالم با فرماندهان نشسته بودند. منطقه شیب دار بود. ما دهلیز سمت راست نشسته بودیم. فرماندهان دهلیز سمت چپ. نزدیک کهریزک بودیم. کشاورزان فکر می کردند گندم هایشان را آتش زده اند اما وقتی صدای انفجار را شنیدند متوجه شدند اتفاقی افتاده است.
گفتند c۱۳۰ چهار موتور مستقل دارد. که اگر یکی از موتور ها خاموش شود بقیه می رساند. حتی اگر ۴ موتور خاموش شود بالک هایی زیر هواپیما است که تا ۳۰۰ متر می تواند فرود اضطراری داشته باشد. با صحبت های فرماندهان و کاری که فکوری در هواپیما می کرد احساس کردم که داشت توسط بالک های زیر هواپیما فرود اضطراری می کرد. منطقه دیده نمی شد. بدون این که بدانند کجا فرود می آیند، پایین رفتند. چراغ ها همه قطع شده بود. مجبور بود فرود اضطراری داشته باشد. منطقه شیب داشت و سرعت هم زیاد بود و این اتفاق افتاد. اگر روز بود این اتفاق شاید این گونه نمی شد. وقتی بال هواپیما آتش گرفت. با اینکه ۸۰ متر از آن فاصله داشتیم گرمای آتش اذیت مان می کرد. برای همین باز ما را به جای دیگر انتقال دادند. ۴۰ متر دورتر بودند.بعد هم یک جیپ ارتش آمده بود که با بیسیم خبر داد و هلی کوپتر آمد. هلی کوپتر سه بار تخلیه شد. هر بار حدود ۴ تا ۵ زخمی را می برد. من به اتفاق ۴ نفر دیگر را به بیمارستان شهدای هفتم تیر بودند.

نگران سرنوشت نفربر بودم

من با دو نفر از بچه های تهران در یک اتاق بودیم. دو نفر در اتاق دیگری هم بودند. یک نفر هم یک خبرنگار بود که تا صبح فریاد کشید و صبح هم شهید شد. ما را پانسمان کردند. نیمه شب شده بود. روز بعد که سه شنبه بود فرماندهان ارتش از نیروی هوایی آمدند و از ما موضوع را جویا شدند.

بعدتها متوجه شدم یکی از زخمی هایی که با برانکارد به سقف هواپیما بسته بودند، یکی از فرماندهان جنگ های نامنظم و یکی از یاران شهید چمران بود. گنجی بود. بچه یکی از روستاهای بابل بود. خانواده او آمده بودند. از بنیاد شهید هم به دیدن مان آمده بودند. دور روز بعد به بیمارستان ولیعصر اراک اعزام مان کردند. حال مان بهتر شده بود. دو ماه به ما استراحت دادند. بعد از ۱۵ روز به بابلسر بازگشتم. یک ماه در بابلسر بودم دیگر شرایط جسمی ام بهتر شده بود. دوباره به منطقه رفتم. بیش تر نگران این بودم وقتی آمدم نفربر من چه شد؟
یک روز دیدم شجاع به بیمارستان اراک آمد. خیلی خوشحال شدم. از او پرسیدم نفربر چی شد؟ گفت: همان جا منطقه درگیری بود که ما ایستاده بودیم. آن دو منور هم برای ما نبود. برای عراق بوده است. چون شنود کرده بودند برای ما منور زده بودند. ما در خاک عراق بودیم. من گفتم: من دیدم آن نفربر ما نبود. گفت: آن نفربر آمد و کنار نفربر ما پارک کرد. یک افسر از آن پیاده شد. (آقای شجاع فیروزپور مربی دینی و عربی یکی از مدارس قائمشهر بود و عربی بلد بود.) گفت: دیدم عربی صحبت می کند به راننده نفربر خودمان گفتم این ها عراقی هستند. گفت: نه بابا. عراقی کنار او آمد. ما کلاه سرمان نبود. به شوخی زد توی سر او و به عربی گفت: برای ما کلاه گذاشتی؟ به عربی صحبت کرد و کلاهش را برداشت. آن جا مطمئن شدند که این ها عراقی هستند. عراقی ها فکر کردند ما ایرانی ها تا آنجا نفوذ کردیم. سوار نفربر شدند و فرار کردند. این ها هم دیدند من برنگشتم، بازگشتند. ولی متوجه من که کنار جاده افتاده بودم، نشدند.

همه فکر می کردند شهید شده ام

بعد از ۴۰ روز که به منطقه برگشتم دیدم گردان خراسان را عقب کشیدند. گردان دیگری را جلو بردند. گردان ما در نیشکر های ۷ تپه استراحت می کردند. از ۱۲ نفری که به خط رفته بودند. ۱۱ نفر سالم بودند، تنها کسی که نبود، من بودم. علی صفدری دنبال من آمد. در بیمارستان گشت و من را پیدا نکرد. خیلی هم ناراحت بودند. چون روابط عاطفی بین ما ۱۲ نفر برقرار شده بود. علی بچه اراک بود. معلم بود. همه من را پرویز صدا می کردند در صورتی که در لیست نصرت الدین نصرالهی معصومی رد شده این ها به اسم پرویز دنبال من می گشتند و پیدایم نمی کردند. برادر خانمم افسر نیروی دریایی در آبادان بود. گفته بود من می روم و پرویز را پیدا می کنم. حداقل اگر از من پرسیدند از پرویز چه خبر، بگویم من او را دیده ام. به لشگر خراسان آمد. با پیکانش به لشگر ۱۴۸ رفته بود. سراغ من را از بچه ها گرفت. بچه ها گریه کردند و گفتند: همه ماندیم جز پرویز. تا اینجا با ما بود رفت خبر بیاورد دیگر برنگشت. به گردان رفت و جویا شد. آن ها گفتند: نمی دانیم اسیر، شهید یا زخمی شده است. چون هلال احمر هنوز آماری اعلام نکرده بود.
عراقی ها جاده آبادان ـ اهواز را گرفته بود. سپاه و ارتش دوباره پشت عراقی ها را بسته بودند. آن شب از تمام جبهه ها به عراقی ها حمله کردند و زمین گیرشان کردند. بعد هم جاده باز شد.

خانواده ام باور نمی کردند زنده ام
من هم در بیمارستان بودم و شرایط روحی ام خراب نبود. دو روز بعد از سقوط هواپیما با ما مصاحبه کردند. ما گفتیم شرایط جسمانی ما خوب است، اسم ما را در روزنامه نزنید که خانواده های ما نگران شوند. آن ها هم گفتند نه نمی نویسیم. غروب سه شنبه روزنامه را آوردند که دیدیم ساعت ۸ پسرخاله ام به بیمارستان آمد. گفتم: اینجا چکار می کنی؟ گفت: اسمت در روزنامه بود. در روزنامه به جای نصرت الدین نوشته بود: نصراله نصرالهی منقضی۵۶. گفتم خب کسی در بابلسر این را ببیند متوجه نمی شود.

پسرخاله ام از روی همین اسم متوجه شده بود که من هستم. گفتم: حسین نروی در بابلسر به بقیه بگویی من اینجا هستم. گفت: باشد.

او رفت و یک ساعت بعد یکی از خواهرانم آمد. گفتم: تو از کجا فهمیدی؟ گفت: شوهرم روزنامه را به خانه آورد من وقتی اسم نصراله نصراللهی را دیدم حدس زدم این تویی. گفتم: حالا که می بینی من سالم هستم. همسرم در بابلسر باردار بود. نمی خواستم طوری بشود. یا مادرم حالش بد شود. گفت باشد. خلاصه خبر به بابلسر رسید. آن جا همه فکر کردند من شهید شدم. هیچ کس باور نمی کرد من از هواپیما سالم بیرون آمده باشم.

به خواهرم اطلاع دادم برایم لباس بیاورد تا از بیمارستان مرخص شوم. او روز بعد صبح زود به بیمارستان آمد. شوهرش در حالی که دنبال من در جبهه ها می گشت از درود به خانه زنگ زده بود. خانمش گفت از پرویز چه خبر؟ گفت تو این طوری که می پرسی تو حتما خبر داری. او هم گفت: نگران نباش پرویز در هواپیمای فرماندهان ارتش بود اما سالم است. او گفت: من خوشحال شدم که حداقل نعش تو را پیدا کردم. گفتم مگر می شود هواپیما سقوط کند، فرماندهان جبهه شهید شوند ولی تو زنده بمانی! دلم خوش شد که جسد تو را پیدا کردیم که به بابلسر برویم. او هم صبح زود رسید. گفت من حاضر بودم تو قطع نخاع شده باشی اما من تو را ببینم. برای من غیرقابل قبول بود.

شب قبل از این که به بابلسر برگردم، دایی ام به خانه مان رفته بود. پدرم جویا شده بود که چرا این وقت شب آمدی او هم ماجرای من را تعریف کرد. اما هیچ کس باور نمی کرد من قرار است سالم به بابلسر برگردم.

روز بعد همه به بیمارستان آمدند. خانواده ام را که دیدم اشک از چشمان پدرم جاری شد. تا آن روز کسی از خانواده اشک پدر من را ندیده بود.
بعد از مدتی خواستم به جبهه برگردم اما چون تازه صاحب فرزند شده بودم، خانواده ام دیگر نگذاشتند.
نظرات بینندگان