arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۸۲۹۸۲
تاریخ انتشار: ۰۰ : ۱۰ - ۱۸ آبان ۱۳۹۱
زندگینامه آیت‌الله خامنه‌ای

وقتی چشمان پدر در فراق سیدعلی خامنه ای کم سو شدند

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

مشرق: پيش از آن كه راهي مشهد شود، تصميم گرفت به ديدار زندانيان و هم بندان يك ماه گذشته خود برود. نخستين روز ملاقات را نشانه گرفت. شايد با همان پولي كه از امام گرفته بود، شروع كرد به خريدن هديه. كتاب، شيريني، آجيل، ميوه ؛ همه آن چيزي كه اگر به ملاقاتش مي آمدند و با خود مي آوردند، خوشحالش مي كرد. او تجربه زندان را دو بار از سر گذرانده بود، اما اين اولين تجربه ديدار با زندانيان از پشت ميله ها بود. منظره تازه اي بود؛ زنداني ديروز و ملاقات كننده امروز. "وقتي رسيدم به آن نقطه اي كه معمولاً ملاقاتي ها را از آن طرف راه نمي دهند، [اما] مأمورين آنجا مرا شناختند... راه دادند."

به اندازه اي هديه خريده بود كه انگار بار حمل مي كند. براي زندانبان ها هم خريده بود. هديه هر كدام را به اسم تحويل داد و برگشت.

***ملاقات با خانواده هم بند ارمني

آوانسيان به او سفارش كرده بود كه پس از آزادي سري به خانواده اش بزند و از سلامتي اش خبر دهد. تهران را درست نمي شناخت، با زحمت فراوان توانست آپارتماني كه خانواده آوانسيان در آن ساكن بودند، پيدا كند. در زد . خانمي در را باز كرد. پرسيد: خانه آقاي آوانسيان اينجاست؟ پاسخ مثبت شنيد. خودش را معرفي كرد. گفت كه در زندان با شوهرش دوست بوده و آمده اگر كاري داريد انجام دهد، پولي مي خواهيد تهيه نمايد، چيزي مي خواهيد بخرد، حال آقاي آوانسيان هم خوب است.

زن، مبهوت ايستاده بود. اولين باري بود كه يك آخوند در خانه آنها را مي زد، وحرف هايي مي گفت كه انتظار شنيدنش را نداشت. حق داشت باور نكند، شك كند. "با سردي... با من برخورد كرد ؛ ... كه نه نه، خير، كاري [ندارم] ... گفتم به هر حال آمده ام كه وظيفه ام را انجام بدهم." موضوع را به گوش آوانسيان رساند. وقتي براي ديدار هم بندانش به قزل قلعه رفت به او گفت كه رفتم در خانه ات، همسرت تعجب كرد. آقاي خامنه اي بعدها شنيد كه آوانسيان زنش را به واسطه آن برخورد ملامت كرده است.


دیدار با امام خمینی (ره)

***چشمان پدر

پيش از تحويل سال به مشهد بازگشت. از شدت عارضه اي كه بر چشمان پدر وارد شده بود خبر نداشت. قم كه بود، پدر در خلال نامه ها، به اين موضوع اشاره كرده بود. پيش از اين نيز معالجاتي كرده بودند كه بي تأثير بود. حاج سيدجواد چشم انتظار آمدن سيدعلي بود. مي خواست با او به چشم پزشك برود. گمان مي كرد پسرش ابتداي ماه رمضان به مشهد مي رسد. چه مي دانست به زاهدان رفته، دستگير مي شود و سر از قزل قلعه درمي آورد. چشم پدر كم سوتر شده بود. حالا بايد دست حاج سيدجواد را براي راه رفتن مي گرفتند. ديگر نمي توانست به تنهايي راه حرم را پيش بگيرد، برود و برگردد.

پدر، اُنس ويژ ه اي با سيدعلي داشت. "براي اول بار بود كه مي ديدم پدرم چقدر محتاج كسي بوده كه پهلوي او باشد ... اين يك سال اخير كه، زندان بوده ايم، قم بوده ايم، توي مبارزه بوده ايم و خبر نداشتيم چه طور شده كه ايشان تنها مانده ؛ و خيلي براي من سخت و ناگوار آمد."

پدر، چه در سال 1337 كه سيدعلي راه قم پيش گرفت و چه در اين زمان، مايل نبود پسرش از مشهد دور باشد؛ از او جدا باشد. اگر در آن سال مي توانست به زبان آورد و مخالفت كند، اينك نمي توانست با پسر مجتهدش مخالفت كند. از شدت علاقه سيدعلي به قم اطلاع داشت. آيت الله سيدجواد خامنه اي اكنون از عشق كهن خود، مطالعه، هم دور افتاده بود. پسر، از اين علقه ديرين آگاه بود و مي فهميد كه پدر دچار چه عذاب سختي است. تصميم گرفتند راهي تهران شوند. درمان هاي مشهد جواب نداده بود. اميدوار بودند در تهران كاري از پيش ببرند. بايد منتظر پايان تعطيلات عيد مي شدند.

سيدعلي كه نمي توانست بي كار بنشيند، تصميم گرفت تجربه عيد سال 1342 قم را در مشهد تكرار كند. بي آنكه ميدان داري او براي اين كار نمود يابد، با برخي از نزديكان و همفكران مشورت كرد و نشستند به تهيه اعلاميه ها و شعارهايي عليه حكومت. بعد از تكثير، از پشت بام حرم و بام هاي اطراف ريختند سر مردم. "اثر تكان دهنده اي در مشهد داشت به طوري كه من از فردا پس فردايش افراد زيادي را ديدم كه از دخالت من در اين كار بي اطلاع بودند؛ مي آمدند به من خبر مي دادند كه اين كار انجام گرفته؛ بعضي ها هم به خودشان نسبت مي دادند كه اين كار را ما كرده ايم."

شايد هم گوشه اي از كار را در دست داشتند، اما بزرگ نمايي مي كردند.
نظرات بینندگان