arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۵۹۲۹۶
تاریخ انتشار: ۱۷ : ۱۸ - ۲۸ فروردين ۱۳۹۱

صادق هدایت به روایت محمد صنعتی: مذهب‌ستیز نبود/ افسرده نبود/ خودکشی اعتراضی کرد

عرض می‌کنم پایه‌گذاران هدایت‌ستیزی چه کسانی بوده‌اند؟ ما در مواجهه با هدایت، شاهد نیم‌ قرن اسطوره‌پردازی و اسطوره‌ستیزی هستیم.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
محمد صنعتی در کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ»، از این نویسنده و آثارش نوشته است. خبرگزاری ایسنا، در بازخوانی نگاه صنعتی به صادق هدایت، با این پژوهشگر و منتقد به گفت‌وگو پرداخته‌ است که متن آن در پی می‌آید.

 

من کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ» را یک دهه‌ پس از انتشارش خواندم. در این اثر شما از سوء تفاهمی که در مواجهه با هدایت شکل گرفته، حرف می‌زنید. برخلاف نگاه رایج که «بوف‌ کور» و «صادق هدایت» را مروج خودکشی می‌داند، شما تأکید دارید این نویسنده و اثرش به شکل شگفت‌انگیزی میل به جاودانگی و زندگی دارد و زندگی برایش خواستنی است. می‌خواهم بدانم این سوء تفاهم در فهم و خوانش صادق هدایت از کجا آب می‌خورد؟

 

 ببینید باید گفت مسالۀ هدایت از معضل‌های روشنفکری ماست. در ایران از سال ۱۳۱۵ که «بوف کور» در هند چاپ شد، تا دهۀ ۷۰ خورشیدی، این مساله بوده است. نخستین تلاش‌ها برای بازبینی مسالۀ هدایت بین محققین ادبی و تاریخ ادبیات ایران آغاز شد. صادق هدایت برخلاف بسیاری از روشنفکران زمان پهلوی، درگیر سنت فرهنگ عرفانی و اسطوره‌ای نبود. به عبارت دیگر، غالب روشنفکران آن زمان یک ذهنیت اسطوره‌ای داشتند. بسیاری از این به اصطلاح روشنفکران مانند بقیۀ جامعۀ ایران بودند. آن گونه که در زمان قاجار بوده است. البته تعدادی روشنفکر قبل از مشروطه داشته‌ایم؛ این‌ها مدرنیته را درک کرده‌ بودند. آن هم نه آن گونه که در «غرب‌زدگی» مطرح می‌شود، بلکه به عنوان یک تحول فرهنگی جهانی پذیرفته می‌شود. خاستگاه اصلی‌اش غرب بوده است. آن‌ها تأکید دارند ما نمی‌توانیم تحول‌های علمی و تکنولوژی را صرفا مسالۀ جغرافیایی تلقی کنیم و بگوییم این تحول‌ها صرفا به اروپا و آمریکا اختصاص دارد و ما شرقی‌ها هم اصلا قرار نیست به علم و نگاه علمی آن‌ها و همچنین مدرنیته نزدیک شویم. همۀ کشورهای مختلف دنیا در غرب و شرق طالب پیشرفت هستند. مردم خواستار علم‌ نوین هستند. این پیام‌هایی بود که روشنفکران قبل از مشروطه به جامعۀ ایران دادند و همان‌طور که تاریخ به ما نشان می‌دهد، این چند روشنفکر توانستند جامعه‌ را به حرکت در بیاورند. این روشنفکرانی که می‌گوییم، بر خلاف تبلیغ‌ها، ضد مذهب نبودند و اتفاقا با روحانیون روشنفکر تعامل داشتند. همین جمع معدود بدون رسانه‌های گروهی وسیع کنونی، بدون مطبوعات، بدون امکان انتشار گستردۀ کتاب‌ها، توانستند مردم را روشن کنند و به حرکت درآورند. بنابراین این سوء‌تفاهم که روشنفکران در ایران زبانشان با زبان مردم تفاوت دارد، با زبان مردم کوچه و بازار آشنا نیستند، مردم با روشنفکران مخالفت دارند، این‌ها نادرست است. روی این مساله تأکید دارم. روشنفکران ایران هر آنچه را در آرزوشان بود، به‌‌ همان رسیدند، حتی روشنفکران دهۀ ۴۰ هم همین‌طور بودند.

 

 

 پس این سوءتفاهم نسبت به فهم و خوانش آثار صادق هدایت ‌هم به عنوان یک روشنفکر وجود دارد؟

 

الآن می‌خواهم به همین برسم. متأسفانه برخلاف آن روشنفکران قبل از مشروطیت که سبب تحول شدند، روشنفکران دورۀ رضاخان به دو دسته تقسیم شدند؛ یک گروه‌ طرفدار‌ حکومت و نظام شدند و وارد حکومت شدند و وزارتخانه‌ها و نهادهای مدنی و دانشگاه‌های مختلفی راه‌اندازی کردند. به راه‌اندازی فرهنگستان‌ها اقدام کردند و آن‌ها را به وجود آوردند. یک گروه از روشنفکران بودند در طیف جریان روشنفکران چپ بودند، روشنفکرانی که پیوند عمیقی با فرهنگ عرفانی داشتند؛ منظورم فرهنگ عرفانی زندگی‌گریز است، فرهنگ عرفانی که مدام در مذمت این زندگی حرف می‌زند. در واقع، پیشنهادشان، یک پیشنهاد مانوی است؛ پیشنهادی که پیش از اسلام، در مذاهبی مانند مانوی و می‌تراییسم و غیره می‌دیدیم. انگار خداوند ما را فقط برای کفران نعمت آفریده است (می‌خندد). انگار قرار است بیاییم روی زمین و بگوییم زمین بد است، زندگی زمینی از زندگی اخروی بد‌تر است، هرچه زود‌تر باید از شرش راحت شویم. بار‌ها گفته‌ام تمام اشعار عرفانی ما را بخوانید، پشت به زندگی و رو به مرگ حرف زده‌اند. بنابراین به نظرم، «بوف ‌کور» و خودکشی صادق هدایت یک نعل وارونه‌ به این فرهنگ مرگ است. به نظرم، چیزی که در این سال‌های دراز به آن توجه نشده، این است که ما چقدر با فرهنگ مرگ عجین هستیم. به این توجه نشده است.

 

 

 پس همان‌طور که گفتید، «بوف‌ کور» نعل برعکسی است بر همۀ این مناسبت‌ها....

 

دقیقا اولین چیزی که دربارۀ «بوف ‌کور» مطرح می‌کنم، این است صادق هدایت تمام ساختار «بوف کور» را اسطوره‌ای بیان کرده است؛ البته ساختار قصه اسطوره‌ای نیست. با وجود اینکه از اسطوره‌ها استفاده کرده است، اما این اثر به شدت ضد اسطوره‌ است، به نوعی اسطوره‌ستیز است. راوی با کشتن لکاته، در واقع مرد خنزرپنزری را می‌کشد و مرد خنزرپنزری از داروغه تا شاگرد کله‌پز را در بر می‌گیرد. ضمنا راوی انگار خودش را می‌کشد. در تمام این کتاب به رجاله‌ها حمله می‌کند، مخاطبش رجاله‌ها هستند، رجاله‌ها یعنی ما. نباید به ما بر بخورد. نمی‌دانم چرا رضا براهنی و نجف دریابندری بهشان برخورده است؟ صادق هدایت به رجاله‌ها حمله کرده است. مخالفان می‌گفتند، او می‌خواست بگوید ما رجاله هستیم؛ اما نه خود هدایت رجاله است. این نشان دهندۀ این است که جامعۀ زمان هدایت و بعد از آن در مقابل «گفتمان انتقادی» این قدر ضعیف عمل کرده است.

 

 

به همین دلیل است که به جای اختیار کردن رویکردی علمی در مواجهه با هدایت و آثارش، از منظری ایدئولوژیک، با این نویسنده و آثارش برخورد می‌شود؟

 

دقیقا همین‌طور است. ببینید صادق هدایت به دلیل مشکل‌های سیاسی که در دورۀ رضاشاه وجود داشت، اختلافی با وزیر فرهنگ وقت دارد. «بوف‌ کور» را به هند می‌برد و منتشر می‌کند. هند غرب نیست، شرق است. بازتاب بخشی از هند و فرهنگ هند را در «بوف ‌کور» می‌بینیم. هدایت به خاستگاه‌های فرهنگ ایران، که فرهنگی هندو – ایرانی است، اشاره دارد. برخی هم، افرادی مانند ماشاالله‌ آجودانی، نویسندۀ کتاب «هدایت و ناسیونالیسم»، در این اثرش با تأسی از همایون کاتوزیان و غیره، تصورشان این است که هدایت یک ناسیونالیست رومانتیک بوده است. بله اما تا سال ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ بوده است. کتاب «بوف کور» نه تنها ناسیونالیست و رومانتیک نیست، بلکه اتفاقا فرهنگ ایرانی را از آغاز تا کنون نقد می‌کند. صادق هدایت آبا و اجداد خود را به چالش می‌کشد. این را دیگر نمی‌شود گفت ناسیونالیسم.

 

 

به نوعی می‌شود گفت این منظر ایدئولوژیک را که چپ‌ها دربارۀ هدایت آغاز کردند، از جمله همین کتاب ماشاالله آجودانی، امروزه در سویی دیگر، جریان ایدئولوژیک دیگری آن را ادامه ‌می‌دهد؟

 

عرض می‌کنم پایه‌گذاران هدایت‌ستیزی چه کسانی بوده‌اند؟ ما در مواجهه با هدایت، شاهد نیم‌ قرن اسطوره‌پردازی و اسطوره‌ستیزی هستیم. از مقطع ۱۳۱۵ آغاز شده است و همچنان ادامه دارد. صادق هدایت هنگامی که «بوف ‌کور» را تألیف می‌کند، آن را در چند نسخه تألیف می‌کند. دقیق نمی‌دانم. اما یکی چند تا از آن‌ها را برای دوست لهستانی‌اش می‌فرستد. او مستشرق است. نسخه‌هایی هم برای ‌محمدعلی جمالزاده می‌فرستد. در واقع، نخستین کلنگ بنای هدایت‌ستیزی را جمالزاده می‌زند. جمالزاده پایه‌های هدایت‌ستیزی را در فضای ادبیات باب می‌کند و بنیان می‌نهد.

 

 

چطور؟

 

هدایت این آثار را می‌فرستد، به دلیل اینکه می‌ترسد هنگام بازگشت به تهران، در ورودی فرودگاه و ورد به کشور ایران، حکومتی‌ها از او بگیرند و برایش مشکل ایجاد کنند، بنابراین آن‌ها را پیش دو امین می‌فرستد، یکی‌‌ همان فرد مستشرق بوده است، دیگری هم جمالزاده. بنابراین یکی از اولین کسانی که «بوف ‌کور» را می‌خواند، جمالزاده است. پس از آن است که اقدام به تألیف کتاب «دارالمجانین» می‌کند. این اثر نخستین داستان طنزآمیز ضد هدایت است.

 

یکی از پرسوناژ‌های داستان «دارالمجانین» جمالزاده، نامش هدایت علی موسوم به «بوف ‌کور» است. به انتخاب نام شخصیت دقت کنید. پیش‌بینی می‌کند این فرد، علاوه بر اینکه دیوانه و افسرده است، کتاب‌هایش را می‌سوزاند و سرانجام هم خودکشی می‌کند. در سال ۱۳۱۹ این کتاب چاپ می‌شود، پیش از اینکه خواننده ایرانی، کتاب «بوف‌ کور» را بخواند. یعنی پیش از انتشار شاهکار ادبیات مدرن فارسی، کتاب «دارالمجانین» جمالزاده علیه «بوف ‌کور» منتشر می‌شود.

 

 

پس این قضاوت از پیش نسبت به «بوف‌ کور» به یک سنت تبدیل می‌شود تا...

 

بله در خوانش و مواجهه با هدایت این مساله به یک سنت تبدیل می‌شود. این را ما دربارۀ هدایت می‌دانیم که او از یک خانوادۀ اشرافی بوده است. بر سر این مساله حرفی نداریم. به این مساله در جلد دوم اثری که دربارۀ هدایت و آثارش تألیف کرده‌ام، پرداخته‌ام. صادق هدایت شدیدا به خانواده و بستگانش وابسته بود؛ مانند نسل وابسته‌ای که ما امروز می‌بینیم. یک تعداد جوان‌ها مانند شما کار می‌کنند، یک تعداد هم هزینه‌های‌شان را از والدین می‌گیرند. این قضیه مهم است بدانیم صادق هدایت اهل اینکه برود در اداره‌ و بازار کار کند، نبود. آدمی نبود برود در سیاست کار کند، او هنرمند مسلک و کافه‌نشین بود؛ عین ژان پل سار‌تر، آلبر کامو و آدم‌هایی مانند این‌ها بود. همچنین اصلا افسرده به آن معنا نبود. آخر کسی که هر روز در کافه نادری و کافه‌ فیروز می‌رفت، ساعت‌ها می‌نشست با جمع دوستانش که دور او جمع می‌شدند، مرکز آن جمع بود، آن‌ قدر می‌خندید و دیگران را می‌خنداند، کجا افسرده است؟ من به عنوان یک متخصص (روان‌پزشکی) نمی‌توانم بگویم افسرده است. به این شخص افسرده نمی‌گوییم؛ آدم شادی بوده است؛ اما اکثر عکس‌هایی که از او منتشر شده، هدایت را افسرده و اخمو نشان می‌دهد. اولین عکسی که منتشر شده است و می‌بینیم هدایت می‌خندند، به اوایل دهۀ ۸۰ بر می‌گردد که در اولین یا دومین شمارۀ دفتر هنر در آمریکا منتشر می‌شود. من برای اولین بار که از صادق هدایت، عکسی خندان دیدم، در همین مجله بود. اولین بار بود هدایت را در یک عکس خندان می‌دیدم. عکسی از صادق هدایت معروف شده است، نقاشی تجویدی از اوست. در آن هدایتی اخمو و با چهره‌ای در هم را می‌بینیم. در سال ۱۳۲۴ در کنگرۀ نویسندگان، احسان طبری دومین ضربه‌ را در هدایت‌ستیزی وارد می‌آورد؛ یعنی در عین اینکه هدایت کتاب‌ «حاج آقا» را تحت تأثیر دوستان توده‌ای‌اش از سال ۱۳۲۰ به بعد نوشته شده بود و این‌ها را خیلی ستایش می‌کند؛ اما شاهکارهای‌ هدایت یعنی کتاب‌های «بوف ‌کور»، «سه قطره خون» و دیگر آثارش را به عنوان ادبیات منحط معرفی می‌کنند، آن هم در کنگره‌ای که هدایت به عنوان عضو هیات مدیره آنجا بوده است. بنابراین ما با دو شاخۀ ادبیات هدایت‌ستیز رو به رو هستیم؛ یکی حرف‌های جمالزاده در کتاب «دارالمجانین» را تکرار می‌کنند، یک عدۀ دیگر حرف‌های احسان طبری را تکرار می‌کنند. یعنی جریان‌های هدایت‌ستیز روشنفکران از دهۀ ۲۰ ایران تا دهۀ ۷۰ این کار را ادامه می‌دهند و هنوز هم دنباله دارد.

 

بعد تبلیغ‌های بسیار شدید صبحی مهتدی در رادیوست. در حالی که هدایت نخستین بار اقدام به جمع‌آوری قصه‌ها و روایت‌های فولکلور ایرانی‌ها کرد، صبحی مهتدی هم در برنامۀ رادیویی‌اش از آن‌ها استفاده کرد؛ اما عملا صبحی هم عارف و درویش مسلک بود. به رفتارهای هدایت‌ستیزی دامن زد و یک شاخۀ دیگر را علیه هدایت ایجاد کرد. البته هدایت در کتاب «توپ مرواری» به فرهنگ ایران نقد داشته است؛ اما در کتاب «مازیار» و «پروین دختر ساسان» یک ناسیونالیست رومانتیک بود؛ اما ناگهان ما یک تغییر را در هدایت می‌بینیم؛ درست مانند تمام روشنفکران مدرن مثل مولیر و دیگر نویسندگانی که در دوران مدرنیتۀ اروپا سراغ داریم و به نقد فرهنگ خویش می‌روند، هدایت هم دست به این کار می‌زند، کاری که ما تازه از دهۀ ۷۰ تا حدی به آن پرداختیم؛ در حالی که در زمان رضاشاه یک‌سره ستایش ایران باستان بود. بعد هم به ستایش اخلاق معنوی ایرانیان پرداخته‌ایم، مدام گفته‌ایم ما در عرش اعلا هستیم و بقیۀ ملل دنیا هیچ و پوچ هستند. ما به طور جدی از اوایل دهۀ ۷۰ خورشیدی است که قدری تحمل پیدا کردیم و به صرافت افتادیم خود را نقد کنیم؛ این یعنی دروازۀ مدرنیته. این کاری بود که هدایت با جرات، ۷۰ سال پیش آغاز کرد. بین اینکه هدایت یک مقدار کاروان‌دار و غیره را در «علویه خانم» نقد کند، این به معنای نقد مذهب نیست؛ مثل این می‌ماند رفتارهای من مسلمان مورد نقد قرار گیرد و بعد بگوییم اسلام بد است؛ این سوء‌تفاهم در فهم هدایت ایجاد شده است. بعد از اینکه کتاب «صادق هدایت و هراس از مرگ» را منتشر کردم، ناصر پاکدامن «۸۲ نامه صادق هدایت» را منتشر می‌کند و در آن نامه‌هاست که هدایت برای نخستین بار از بلایی که جمالزاده و دیگر نویسندگان و روشنفکران بر سرش آورده بودند، حرف می‌زند و دلخور‌ی‌اش را در این نامه‌ها طرح می‌کند. دلخوری‌هایش را بازگو می‌کند. البته نقدهایی هم به مذهب دارد؛ اما کل آثار هدایت مذهب‌ستیز نیست. در کتاب «توپ مرواری» که شدیدترینش است، در ضمن اینکه به باقی اقوام و جنبه‌های فرهنگی ایران نقد وارد می‌کند، یکی دو پاراگراف‌ هم نقد‌هایی به پاره‌ای از رفتار مسلمان‌ها دارد. اگر من بگویم به دلیل نقد رفتار مسلمان‌ها با مذهب دشمنی دارد، منصفانه نیست. این ادعا‌های مذهب‌ستیزی هدایت تحت تأثیر اسطورۀ هدایت‌ستیزی است که دربارۀ صادق هدایت ساخته شده است.

 

صادق هدایت بعد از ماجرای ۱۳۲۴ آذربایجان از همه‌چیز روی‌گردان و از توده‌ای‌ها آزرده خاطر می‌شود. او آدمی است که مملکتش را با تمام وجود دوست دارد. از فرنگ آمده است، بنویسد تا تحولی ایجاد کند. اتفاقا روشنفکران آن زمان هر روز دور صادق هدایت جمع می‌شدند، مذهبی‌ها، ناسیونالیست‌ها، ملی‌گرا‌ها، چپ‌ها همه در آن‌ کافه‌ها بودند. مرکزیت آن‌ها صادق هدایت بود. اما ضمنا نمی‌توانستند او را درک کنند؛ به دلیل اینکه طول موج ذهنی‌شان با هم فرق داشت. به نظرم، هدایت با آن‌ها فرق می‌کرد، او مدرن بود، اما آن‌ها مدرن نبودند، حتی آن‌هایی که ادعای مارکسیسم علمی داشتند، مدرن نبودند. به همین جهت ما وقتی چیزی را نمی‌فهمیم، با او مقابله می‌کنیم. این ویژگی ماست. اما مدرنیته را هدایت به درستی فهمید. به اشتبا‌هاتش هم اعتراف کرد و خودش پی‌ برده مدت زیادی تحت تأثیر روشنفکران ناسیونالیست آن زمان بوده است که عصر امپراتوری ایران را خیلی شکوهمند کرده بودند، به عنوان عصر زرین گذشتۀ ما یاد می‌کردند؛ خُب تحت ‌تأثیر آن جریان‌ها، کتاب‌های «مازیار» و «پروین دختر ساسان» را نوشت. اما از آنجایی که متوجه می‌شود هیتلر آمده است و سراغ آثاری دربارۀ هیتلر و نازیسم را می‌گیرند، از ادامۀ آن مشی دست می‌شود و به طور جدی‌تر به نقد فرهنگ ایران می‌پردازد. یکی دیگر از تفاوت‌های هدایت با دیگر روشنفکران آن زمان در این بود که کتاب‌های حوزۀ روانکاوی که به نوعی به او ربط نداشت، تهیه می‌کرد و می‌خواند. این آثار را یکی دو سال بعد از انتشارشان در اروپا به هر وسیله‌ای بود، تهیه می‌کرد و می‌خواند که برای من حیرت‌آور بود. می‌دیدم در دهۀ ۷۰ و ۸۰، روشنفکر ما هنوز چیزی دربارۀ روانکاوی نمی‌داند، اما او چند دهه پیش، این دست آثار را می‌خواند؛ قطعا غبطه برانگیز است. افراد نظر تنگ در جامعۀ ما زیادند. بله بعد از ماجرایی که در آذربایجان رخ داد، بسیاری از دوست‌های صمیمی‌اش در حزب توده بودند، خُب دیگر نمی‌دانست با آن‌ها چه‌ کار کند؟ احساس می‌کرد این خیانت حزب توده بوده است. از همۀ آن‌ها رنجیده‌خاطر و منزوی شده بود. از آن ‌طرف می‌دید با بهترین کارهای ادبی‌اش برخوردی خصمانه‌ می‌شد. روشنفکران آن زمان هدایت را به دل افسردگی هل می‌دهند. ببیند دربارۀ اعتیاد هدایت تردیدی نیست؛ البته ۹۰ درصد روشنفکران آن زمان اهل تریاک بودند (می‌خندد). اسناد و مدارکش موجود است. اتفاقا صادق هدایت نمی‌توانست یک معتاد رسمی دائمی باشد، نمی‌توانست در خانۀ پدر و مادرش بساط منقل و بافور برپا کند. در حالی که چهره‌های برجسته‌ای در ادبیات معاصر این‌کاره بوده‌اند، اما چرا مصرف گه‌گاهی هدایت این‌ قدر مشهور شده است؟ حتی گاهی می‌بینیم تهمت‌هایی ناروایی مانند افسردگی و انواع بیماری‌ها را به هدایت می‌زدند. این‌ قدر جامعۀ روشنفکری با یک روشنفکر به این شکل مقابله کند؟! در ضمن، حکومت وقت هم این کار را بکند. همه ضد هدایت بودند. اینجاست که آدم با خودش فکر می‌کند با این همه مخالف، چه شد که هدایت ماند؟ در واقع مخاطبان «بوف‌ کور»، جوان‌ها بودند. آن‌ها جزو هیچ‌ کدام از جریان‌های روشنفکری آن زمان نبودند.

 

نه حرف روشنفکر برابر قدرت را قبول داشتند، نه روشنفکر همراه با قدرت را می‌پذیرفتند. می‌رسیم به مسالۀ خودکشی هدایت. آیا کسی برای خودکشی نیاز دارد به پاریس سفر کند؟ خسرو سینایی فیلمی ساخته، آمده گفته است هدایت عاشق دختری پاریسی بوده است. پیش از اینکه اقدام به خودکشی کند، به پاریس می‌رود، تا قبل از آنکه خودکشی کند، آن دختر را ببیند و چون آن دختر را پیدا نکرده، خودکشی کرده است. اسم این کار را تحقیقی و مستند گذاشته‌اند! نه هدایت اگر می‌خواست خودکشی کند، نیازی به این بازی‌ها نداشت. صادق هدایت خشم داشت؛ خشم آگاهانه‌ا‌ی نسبت به اوضاع و احوال ایران داشت و به گونه‌ای فکر می‌کند دیگر امیدی به تحول ایران نیست. نسبت به دوستانش هم به همین ترتیب، مگر با یکی دو تا از جمله مظفر بقایی و انجوی شیرازی، با دیگران ارتباطی نداشته است. اما به نظرم، هدایت جای خودکشی‌اش را آگاهانه و هوشمندانه انتخاب می‌کند. او فکر می‌کند اگر این کار را در ایران انجام دهد، خانواده‌اش می‌گویند ایست قلبی کرده است. به هر حال، خودکشی اعتراض‌آمیز هدایت را لاپوشانی می‌کنند، مانند کسانی دیگر که در گذشته خودکشی کرده‌اند، اما خانواده‌های‌شان نگذاشتند خودکشی آن‌ها برملا شود. بنابراین جایی انتخاب کرده بود تا خودکشی‌اش یک اعتراض‌نامۀ بسیار تیز و برنده باشد. از همین‌روست که خودکشی هدایت برای ما ایرانی‌ها در ۷۰ سال گذشته این قدر مسالۀ مهمی شده است. بعد از هدایت، کسانی دیگر از اهل قلم خودکشی کرده‌اند، اما از آن‌ها حرفی به میان نمی‌آید؛ اما خودکشی هدایت جوری انجام شد که اعتراضش آشکار شد. کسی افسرده و ناامید باشد، اصلا میلی به نوشتن نخواهد داشت. درست است هنر برخاسته از یک درد درونی است، اما افسردگی نیست. من معتقدم جامعۀ روشنفکری ایران به دلیل تجانس نداشتن با ذهنیت هدایت، او را به گوشۀ عزلت هل داد. او یک ذهن منتقد داشت. دلش می‌خواست جامعۀ ایران هم فرهنگ بالاتری پیدا کنند. در اواخر دهۀ ۲۰، اتفاق‌های اجتماعی – سیاسی رخ‌ داده، او را ناامید کرد؛ اما در ۸۲ نامه می‌خوانیم، وقتی «توپ مرواری» را می‌نویسد، در پی نوشتن چیزی علیه همۀ اقشار است؛ او ضد مذهب نیست.

 

 

به اعتقاد شما، این مساله از کجا ناشی می‌شود که نویسندگان به نسبت سایر هنرمندان با افسردگی بیشتری رو به رو می‌شوند. دلایل خاصی دارد که نویسندگان میل و اقبال بیشتری به مرگ داشته‌اند و به نسبت سایر گرایش‌های خلاقیت، تعداد بیشتری هم خودکشی کرده‌اند؟

 

ببینید بخشی از آن را دربارۀ صادق هدایت گفتم، اینکه نویسندگان بیش از سایر هنرمندان اقدام به خودکشی می‌کنند، شاید تفاوتش آن قدر نباشد که در موردش گفته می‌شود. ضمن اینکه وقتی نگاه کنیم، می‌بینیم ارسطو در آغاز گفت، افسردگی بیماری خردمندان است. نویسندگان اهل تفکر هستند، همین‌طور هنرمندان و دانشمندان اهل تفکرند. والتر بنیامین، ارنست همینگوی و ویرجینیا وولف خودکشی کردند و هر کدام در زمینه‌ای فعالیت می‌کردند. نکتۀ دیگر این است که والتر بنیامین درگیر اعتیاد هم بود. کتاب معرفی دربارۀ حشیش دارد. این‌ها چند گروه هستند که باید آن‌ها را از هم جدا کرد. یک گروه گرفتار بیماری‌های دوقطبی هستند و در این تردیدی نیست. ویرجینیا وولف افسرده بود. برای افسردگی‌اش تحت درمان بود. نمونه‌های مانند وولف زیاد بودند. یک گروه دیگر داریم، زندگی درهم ریخته‌ای دارند و نمی‌توانند خودشان را در چارچوب‌های اجتماعی جای دهند و همواره شخصیت‌های تراژیک و ناسازگار دارند. ذهنی خلاق دارند، اما نمی‌توانند مانند اکثریت مردم عادی باشند. از طرفی هم دلشان می‌خواهد متفاوت باشند و هم اینکه متفاوت هستند؛ مثلا بهرام صادقی که یک پزشک و ضمنا نویسندۀ خلاق بود که کتاب «ملکوت» را نوشت. این نویسنده دوران تحصیل پزشکی را هم درست درس نمی‌خواند. در تحلیلی که بر کتاب «ملکوت» نوشته‌ام، توضیح می‌دهم نویسندۀ رمان «ملکوت» میل به خودکشی دارد و این خلاقیتش بوده که جلو مرگ را گرفته است. اگر خلاقیت نبود، او خودش را نابود کرده بود. می‌دانید بهرام صادقی هم درگیر اعتیاد بود. هنگامی که پنج - شش سال آخر عمرش زن گرفت، به یک آدم معمولی تبدیل شد و دیگر چیزی ننوشت. البته منظورم این نیست که هر کس به هم ریخته باشد، بهرام صادقی می‌شود. از سویی، گروه دیگری را می‌توانیم سراغ بگیریم. در آغاز قرن بیستم، به ویژه در میان سور رئالیست‌ها که خودکشی کردند، این موضوع یک عمل جدی روشنفکرانه به شمار می‌آمد! مثل دهۀ ۶۰ و ۷۰ میلادی، خودکشی‌ها جنبۀ اعتراضی به خود گرفته بود. از دوران جنگ ویتنام تا دوران جنگ سرد ادامه داشت. این نوع خودکشی یک نوع خودکشی سیاسی بود. در دوران هدایت هم این سبک زندگی سور رئالیست‌ها برای برخی یک الگو بود؛ بنابراین در اینجا نظریۀ واحدی برای توضیح علت بیشتر بودن خودکشی‌ها در بین نویسندگان وجود ندارد؛ مگر اینکه به تبیین علل گوناگون خودکشی در میان نویسندگان پرداخته شود.

 

 

در رویکردهای نقد ادبی جدید عموما گفته می‌شود اثر هنری ماهیتی مستقل از خالق اثر و هنرمند دارد و ضرورت دارد با این مشی با اثر هنری رو به رو شد. در حالی که حوزۀ نقد روانکاوانه نظر گاهی دیگر دارد، چطور می‌شود با این مساله رو به رو شد؟

 

ببینید آنچه دربارۀ مرگ مؤلف گفته شده، چه چیزی است تا بعد ببینیم سوء تفاهم‌هایی که در این مورد هست، می‌تواند رفع شود یا خیر؟ بارت نظریۀ «مرگ مؤلف» را تبیین می‌کند و بعد هم عده‌ای دنبالش را می‌گیرند، مربوط به زمانی است که مرگ مخاطب‌ محور یا نقد خواننده ‌محور وارد مباحث ادبی شده است؛ به این معنا که خالق اثر آگاهانه اثری را به وجود می‌آورد و انگیزهای ناخودآگاهش در خلق اثر نقش دارد؛ اما خواننده به طور مستقل می‌تواند متنی را تفسیر کند. منظور از مرگ مؤلف در این‌جا به این معنا بود که من فقط بگردم و دنبال این باشم ببینم نویسنده و خالق اثر می‌خواسته چه بگوید. نه این تنها حقیقت موجود نیست؛ بلکه هر اثری می‌تواند به شکل‌های دیگری توسط هر خواننده‌ای تعبیر و تفسیر شود و نمی‌شود گفت که خالق اثر در به وجود آوردن آن هیچ نقشی نداشته است. بنابراین این نظریه‌ گاهی به افراط می‌رود، به طوری که واقعیت‌های مسلمی انکار می‌شود. من آیا می‌توانم بگویم نقش هدایت در به وجود آوردن «بوف کور» صفر است یا ارنست همینگوی در تألیف «پیرمرد و دریا» نقشی نداشته است؟ بنابراین نویسنده نقش مهمی دارد. ما در نقد روانکاوانه می‌گوییم علاوه بر نقش خودآگاه نویسنده، ناخودآگاه او هم نقش زیادی دارد؛ یعنی آنچه نویسنده می‌گوید، من می‌خواستم فلان چیز را نشان دهم. علاوه بر آن، چیزهایی در اثر هست که انگیز‌های ناخودآگاه نویسنده در آن نقش داشته و نویسنده از آن بی‌خبر بوده است. من تحلیلگر این بخش‌های پنهان را از اثر بیرون می‌کشم، ببینم واقعا چطور بوده است. نظریۀ بارت خودش قابل نقد است و در ایران، درست فهمیده نشده است. این تئوری باید درست فهمیده شود و البته از سال‌های دهۀ ۷۰ تلاشی برای فهم دقیق‌تر این مسائل صورت گرفته است. ضمن اینکه باید بدانیم نظریۀ مرگ مؤلف اصلا نقش نویسنده را در خلق اثر انکار نمی‌کند، دیگر اینکه نظریه‌ عیب و ایراد دارد. ضمن اینکه آنچه رولان بارت گفته، قابل نقد است.

نظرات بینندگان