arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۷۶۹۲۸
تعداد نظرات: ۱ نظر
تاریخ انتشار: ۱۵ : ۲۰ - ۲۸ شهريور ۱۳۹۱

جلال به سیمین می‌گفت: "دختر شیرازی"/ نزدیک بود پسر آنها شوم!

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : مهدی قزلی که پیش از این قلم خود را بارها در سفرنامه‌نویسی آزموده و کتاب‌هایی از او در قالب داستان در دسترس علاقه‌مندان است، در سفر به شهرهایی چون یزد، کرمان، اسالم، جزیره خارگ و زادگاه جلال ـ اورازان ـ با الهام از سبک سفرنامه‌نویسی این نویسنده نامدار دست به تک‌نگاری‌های کوتاه و خواندنی زده که بخش چهارم این سفرها از شنبه هفته گذشته به صورت متوالی در خبرگزاری مهر منتشر می‌شود.

او در چهارمین سفر خود به شهر شمالی و زیبای اسالم، سعی کرده همزمانی و همزبانی سفر و قلم جلال را پس از سال‌ها یک بار دیگر تجربه کند که از دو روز قبل با درج عکس‌های نویسنده در پی هم منتشر می‌شود. بخوانید بخش ششم این سفرنامه‌ را که احمد یاسمی در آن از علاقه جلال به فرزندخواندگی‌اش می‌گوید.

دریا آرام بود. عمق کناره هم زیاد نبود و تا مسافت زیادی که از ساحل دور می‌شدم باز هم آب از قدم بالاتر نمی‌آمد با این حال هم بچه‌های هلال احمر و هم یگان ویژه دریایی آماده باش بودند و کنار ساحل دریا هم پرچم قرمز زده بودند که یعنی شنا ممنوع.

قضیه هم فقط تعطیلی شهر تهران بابت برگزاری اجلاس کشورهای غیروابسته (عدم تعهد) بود. هر چند با اینکه تهران تعطیل بود ولی آن ساحل خلوت بود. ساحل آلالانِ خلیفه آباد را مثل ساحل گیسوم می‌شود با ماشین تا کنار آب رفت. در فاصله حدود 30 تا 60 متری دریا هم چند ردیف درخت به موازات دریا هست که می‌شود زیر سایه‌شان نشست. تنی به آب زدم و نزدیک ساعت 4 بعد از ظهر رفتم سر قرارم با آقای احمد یاسمی کنار میدان‌گاه یکشنبه بازار.

یاسمی وقتی کلاس چهارم دبستان بوده به صورت اتفاقی با جلال آل‌احمد آشنا شده. احمد مورد لطف جلال قرار گرفته و بابت همین لطف هم چند باری به خانه جلال رفت و آمد داشته. اولش کمی از خودم و کارم سوال جواب کرد و بعد ماجرای آشناییش را با جلال تعریف کرد.


احمد یاسمی، همان کسی است که 44 سال پیش جلال می‌خواست او را فرزندخوانده خود کند

احمد گفت: من چهارم ابتدایی بودم. خانواده ما در منطقه دامدار بود. اوس عبدالله حافظی با ما رفت و آمد خانوادگی داشت. سال 1347 بود. اوس عبدالله به ما گفت که جلال کمی شیر می‌خواهد و قرار شد این شیر را من ببرم. به من گفتند جلال از سمت دریا می‌آید و مشخصات ظاهری‌اش چنین و چنان است. به جلال هم مشخصات ظاهری مرا گفته بودند. بعدا فهمیدم جلال عادت داشته به پیاده‌روی و معمولا از خانه‌اش در کنار دریا پیاده می‌آمده تا بازارچه و برمی‌گشته.

یاسمی ادامه داد: او وقتی آمد من شناختمش. او هم مرا با یک ظرف شیر در دست پیدا کرد. پالتوی بلندی پوشیده بود و شلوار سفید و به نظرم قد بلند آمد. با کلاهی روی سرش. کیف مدرسه دست راستم بود و ظرف شیر دست چپ. به ما یاد داده بودند تا وقتی بزرگتر به سمت شما دست دراز نکرده شما نباید با او دست بدهید ولی ادب حکم می‌کرد من برای دست دادن احتمالی جلال آماده باشم به همین خاطر کیفم را گذاشتم بین دو پایم تا دست راستم آزاد باشد. جلال جلو آمد و اتفاقا دستش را دراز کرد و با من دست داد. از این کار من گویا خوشش آمد که پرسید چرا کیفم را گذاشتم پایین و من توضیح دادم برای اینکه رسم ادب به بزرگتر اقتضا می‌کرد آماده دست دادن باشم ولی دستم را اول دراز نکنم. دوستانم هم کمی آنطرف‌تر ایستاده بودند و بازیگوشی می‌کردند و صدا می‌زدند که من هم زود بروم و قاطی بازی‌شان بشوم. جلال از جواب من خوشش آمد و انگار تعجب کرد. پرسید: اسمت چیه؟ گفتم: احمد. گفت: من هم جلال آل‌احمد هستم. احمد یک سوال از شما بپرسم؟

گفتم: بفرمایید. پرسید: احمد جان از دست چه چیزی نمی‌شود فرار کرد؟ خوب من سال 1341 پدرم را از دست داده بودم و کمبودش را در خانواده خیلی احساس می‌کردم. همان روزها هم یک نفر در منطقه از دنیا رفته بود و من یادم بود. جواب دادم: آقا از دست مرگ نمی‌شود فرار کرد. از جواب من خوشش آمد و خندید. گفت: راست گفتی، از دست مرگ نمی‌شود فرار کرد ولی به دنیا آمدن و مردن برای همه هست، جزو زندگی است. اما احمد جان از دست علم نمی‌شود فرار کرد. علم هرجا باشد بالاخره انسان را پیدا می‌کند. یاد بگیر و به این همکلاسی‌هایت هم یاد بده که علم را به زحمت و دردسر نیندازند که بیاید سراغ شما، شما بروید سمت علم. این حرف جلال در من آن موقع خیلی اثر کرد.

باز هم ساحل خلوت و دنج اسالم


چند وقت بعد، شاید یک ماه بعد هم جلال از طریق نظام که خانه‌پایش بود پیغام داد که: اگر احمد می‌تواند بیاید اینجا سری به من بزند. با اینکه از اینجا تا دریا 6ـ7 کیلومتر بیشتر نبود، ولی من اولین بارم بود که رفتم کنار دریا، آن هم به خاطر پیغامی که جلال داده بود. بهار بود و هوا خیلی عالی. جلال تا مرا دید داد زد: دختر شیرازی! بیا احمد آمده.

من آن روز سیمین دانشور را دیدم. جلال و سیمین خیلی تحویلم گرفتند، خیلی. مخصوصا سیمین خانم خیلی به من محبت کرد. هیچ وقت یادم نمی‌رود، خدا رحمتش کند! جلال از وضعیت خانوادگی من مطلع شده بود و فکر کنم پرس و جو هم کرده بود. به من گفت: «احمدجان! حیفه تو اینجا بمونی. اگه دوست داری این دختر شیرازی می‌خواد تو رو با خودش ببره تهران. بیا اسمت رو بنویسم یک مدرسه خوب که درس بخونی.» گمانم اسم مدرسه را هم گفت، فکر کنم هدف.

من هم جواب دادم که باید از بزرگترهایم اجازه بگیرم و البته مودبانه از لطف و پیشنهادشان تشکر کردم. می‌دانید که جلال و سیمین بچه نداشتند و این یک جور پیشنهاد فرزندخواندگی بود. بعدتر هم مرحوم جلال به پسرعمویم که یک جورهایی بزرگترم محسوب می‌شد، پیغام داد که احمد را من بزرگ می‌کنم. او را بده به من! پسرعمو و بزرگان دیگر البته قبول نکردند و خوب طبعا من هم نرفتم تهران و ای کاش می‌رفتم!

البته رابطه‌ام با جلال قطع نشد و چند بار دیگر هم خانه‌شان رفتم. یک بار یادم هست از سفری به تهران برگشته بود و میرزای توکلی و زن میرزا مهمانش بودند همینطور چند نفر دیگر که ماشین‌شان هم بنز بود. طبق معمول آنها پذیرایی خودشان را داشتند و جلال لب به آنچه که حرام بود نمی‌زد. جلال در آن روز به مهمان‌هایش می‌گفت: به من گفته‌اند بیا وزیر بشو ... و من اولین و آخرین حرف بدی که از جلال شنیدم همان جا بود که به هویدا گفت.

من اصرار کردم احمد آقا بگوید جلال چه فحشی داده و او اصرار داشت نگوید. می‌گفت در ‌شأن گپ و گفت‌مان نیست که آن فحش را به زبان بیاورد و من فکر می‌کنم آنقدر جلال برایش محترم بود که حاضر نبود فحش جلال را بگوید. خیلی که پافشاری کردم گفت معنی فحشش یک چیزی نزدیک به حرام‌زاده بود.

احمدآقا ادامه داد: در همان جلسه بعضی از دوستان جلال به او انتقاد کردند که شما باید قبول کنی و چرا قبول نمی‌کنی. پرسیدم: شما آنجا در خانه جلال چه می‌کردید؟ جواب داد: من به لطف جلال و سیمین آزاد به رفت و آمد در آن خانه بودم و البته زیاد هم نرفتم. کلا من 4ـ5 بار جلال را دیدم.

بالاخره هم در سال 48 او را مسموم کردند. من از آقای ملکیان شنیدم سالاد مسموم به جلال داده‌اند. یک روز در خانه نشسته بودیم که صدای بوق کارخانه چوب‌بری بلند شد. کارگرها که خبر از دنیا رفتن جلال را شنیده بودند، می‌خواستند در تشییع جنازه‌اش شرکت کنند، برخلاف میل باطنی ساواک و شهربانی. اما آنها وقتی دیدند کارگرها مصمم هستند، مجبور شدند به احترام جلال بوق تعطیلی کارخانه را بزنند که یعنی ما خودمان کارخانه را تعطیل کردیم برای تشییع جنازه. نمی‌خواستند این ماجرا جرقه فعالیت‌های انقلابی کارگرها بشود.


احمد یاسمی می‌گوید که خیابان جلال آل‌احمد با پیشنهاد او نامگیر شده است

پرسیدم: مگر کارگرها جلال را می‌شناختند؟ احمد آقا با تاکید گفت: بله. چرا نشناسند؟ جلال آدم بسیار متشخصی بود. شخصیت جلال طوری نبود که از کنارش کسی رد بشود و بعد نخواهد بداند او کیست. جلال جویای احوال مردم می‌شد، سئوال می‌پرسید، اطلاعات کسب می‌کرد. جلال آدم معمولی‌ای نبود. از کوچک‌ترین فرصت‌ها برای ارتباط با مردم استفاده می‌کرد و بهترین ابزارش هم مردم بودند. هرکس هم با جلال برخورد می‌کرد، شیفته اخلاق و خصوصیاتش می‌شد. جلال مرد بزرگی بود. اینجا کسی قبول نمی‌کرد که می‌شود ضد شاه و رژیم شد، ولی جلال حتی بعد از مرگش در سیاسی شدن این منطقه خیلی اثرگذار بود. جلال با اینکه تحت نظر بود، ولی دانشجوها تنهایش نگذاشتند.

به نظر من اگر جلال وزارت فرهنگ و آموزش عالی را آن زمان قبول می‌کرد، چه بسا انقلاب هم عقب می‌افتاد. چون دانشجوها به جلال اعتماد داشتند. مثل جلال حتی در دنیا کم داریم. جلال با آن ابهتش با یک شخص کوچک، کوچک بود و با یک بزرگ، بزرگ.

پرسیدم: چیز دیگری یادتان نیست از جلال؟ کمی فکر کرد و گفت: جلال به نیما یوشیج خیلی علاقه داشت. به من هم توصیه می‌کرد از نیما بیشتر مطلب بخوانم. من به خاطر جلال و علاقه‌اش به نیما اسم پسرم را گذاشتم نیما.

این را هم شما در کارتان یادآوری کنید که وقتی شهرداری به محله ما آمد من به احترام جلال پیشنهاد دادم اسم خیابانی که می‌رود تا نزدیک خانه‌اش را بگذارند جلال آل‌احمد و این پیشنهاد تصویب شد.

به احمد آقا گفتم کار خوبی کرده و همین خیابان باعث می‌شود آدم زودتر می‌رسد به آثار جلال در اسالم و البته گفتم که اگر حوصله دارند تلاش کنند همان‌جا کنار دریا یک خانه فرهنگ به نام جلال راه‌اندازی کنند تا خاطرات و آثار جلال ماندگار شود در منطقه.

احمد آقا از ملکیان هم گفت که اطلاعات بیشتری از جلال داشت و البته از دنیا رفته است و گلایه‌هایی کرد از اینکه خانه جلال باقی نمانده و هیچ کس از خانواده‌اش نیامد دنبال وسایل خانه که ارزشمند هم بوده‌اند و شاید بین آنها مطالب و دست‌نوشته‌های جلال هم بوده باشد و گفت که خانه جلال کم‌کم توسط افراد ناشناس تخریب شد و اموالش برده شد و دریا هم با پیش‌روی‌اش کارِ خانه را یکسره کرد و بالاخره از اشک ریختن کنار خانه مخروبه گفت و این پایان صحبت ما بود.

از احمد آقا تشکر کردم و خداحافظی. برگشتم سمت خانه کامی تا ببینم دیگر در منطقه اسالم کاری دارم یا نه. هوا داشت تاریک می‌شد و حسابی خسته شده بودم...

ادامه دارد...


منبع: خبرگزاری مهر

نظرات بینندگان
انتشار یافته: ۱
در انتظار بررسی: ۰
غیر قابل انتشار: ۰
آپولو
|
IRAN, ISLAMIC REPUBLIC OF
|
۲۰:۵۹ - ۱۳۹۱/۰۶/۲۸
0
21
جلال آل احمد شخصی بود که در کمال سادگی زیست و مظلومانه از این گیتی چشم فرو بست.
یادش گرامی و راهش پر ره رو باد...
نظرات بینندگان