صفحه نخست

تاریخ

ورزش

خواندنی ها

سلامت

ویدیو

عکس

صفحات داخلی

پنجشنبه - ۰۴ دی ۱۴۰۴
کد خبر: ۹۰۱۹۳۶
تاریخ انتشار: ۴۷ : ۲۰ - ۰۴ دی ۱۴۰۴
آرش دربندی، عکاس ۳۴ ساله اهل اهواز در جنوب ایران، برای پیدا کردن کار به روسیه رفت و هرگز تصور نمی‌کرد که سر از یک جنگ دربیاورد. او توضیح می‌دهد که چگونه یک تلاش عادی برای امرار معاش، به اجبار، بازداشت و در نهایت سربازی اجباری در ارتش روسیه ختم شد.
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

یونایتد۲۴ مدیا نوشت: آرش دربندی، عکاس ۳۴ ساله اهل اهواز در جنوب ایران، برای پیدا کردن کار به روسیه رفت و هرگز تصور نمی‌کرد که سر از یک جنگ دربیاورد. او توضیح می‌دهد که چگونه یک تلاش عادی برای امرار معاش، به اجبار، بازداشت و در نهایت سربازی اجباری در ارتش روسیه ختم شد.

به گزارش انتخاب،  اگرچه آرش به‌صورت دانشگاهی مهندس نفت آموزش دیده بود، اما بیشتر عمرش را پشت دوربین گذرانده بود. او با ویزای توریستی وارد سن‌پترزبورگ شد و از راه عکاسی از رهگذران زندگی می‌گذراند.

او می‌گوید: «از هر کسی که لباس‌های رنگی داشت عکس می‌گرفتم. اگر عکس را دوست داشتند، هزار روبل (حدود ۱۰ تا ۱۱ دلار) می‌دادند.»

آرش می‌دانست که روسیه با اوکراین در حال جنگ است، اما این جنگ را دور از زندگی خودش می‌دید. این حس فاصله زمانی از بین رفت که به گفته خودش، حادثه‌ای رخ داد که در نهایت او را برخلاف میلش وارد ارتش روسیه کرد، آن هم بدون هیچ سابقه نظامی.

او می‌گوید: «من حتی تا آن موقع چاقو هم دست نگرفته بودم.»

دربندی با صراحت توضیح می‌دهد که چگونه جست‌وجوی ساده برای کار، به اجبار، بازداشت و اعزام اجباری به جنگ تبدیل شد و سازوکارهایی را شرح می‌دهد که برای به‌دام‌انداختن غیرنظامیان خارجی در ماشین جنگی روسیه به‌کار می‌رود.

پرسش: چطور سر از ارتش روسیه درآوردی؟

پاسخ: دوم یا سوم فوریه بود که در خیابان با یک پلیس درگیر شدم. بعد از آن بازداشت شدم و مرا به یک اداره اداری و سپس به یک پادگان نظامی در منطقه‌ای به نام لیگوفسکی پروسپکت بردند.

آن‌جا به من گفتند یا باید ۳ تا ۵ سال زندان بروم، یا یک سال به جنگ بروم. من گفتم به جنگ نمی‌روم و علاقه‌ای هم ندارم. گفتم اشتباه کرده‌ام، با پلیس درگیر شده‌ام و باید طبق قانون مشکل حل شود. گفتم حداکثر مجازات قانونی من به‌عنوان یک خارجی باید اخراج از کشور باشد.

اما آن‌ها گفتند: «اینجا ایران نیست، هیچ جای دیگر دنیا هم نیست. اینجا روسیه است و باید به جنگ بروی.»

بعد از آن، حدود دو یا سه ماه در پادگان نگه‌ام داشتند. سپس مرا برای آموزش نظامی به منطقه‌ای نزدیک شهر بلگورود فرستادند.

وقتی به مرکز آموزش رسیدم، چون از جنگ می‌ترسیدم، عمداً خودم را زمین زدم و دستم را شکستم. هنگام دویدن، باتوم و اسلحه را روی شانه‌ام گذاشتم و عمداً پایم را به‌گونه‌ای زدم که بیفتم. مطمئن شدم ضربه دقیقاً به شانه‌ام بخورد. این کار را خودم با خودم کردم.

طبق قانون روسیه، اگر هنگام خدمت نظامی مجروح شوی، باید از خدمت معاف شوی. اما در مورد من این قانون اجرا نشد.

در مجموع شش ماه درگیر این آسیب‌دیدگی بودم: سه ماه در بیمارستان و سه ماه در پادگان شهر کامِنکا به‌عنوان سرباز زخمی. یک روز صبح که بیدار شدم گفتند: «وسایلت را جمع کن، باید برویم.»

گفتم دست راستم هنوز کار نمی‌کند، درد دارم و نمی‌توانم حرکتش بدهم. اما گفتند باید برویم.

حدود ۲۰ تا ۲۵ روز آموزش دیدیم. هر روز به پزشک می‌گفتم دستم حرکت نمی‌کند و درد دارد. او فقط می‌گفت خوب می‌شود.

پرسش: آموزش‌ها چگونه بود؟

پاسخ: هر روز ساعت ۵ صبح بیدار می‌شدیم. ۵:۳۰ باید در محوطه پادگان برای شمارش حاضر می‌بودیم. بعد ما را با خودرو به نقاط مختلف می‌بردند. آموزش ما فقط راه رفتن و دویدن بود. نه کار با سلاح یاد دادند و نه چیز دیگر.

بعد ما را به کوه بردند و مجبور کردند پیاده بالا برویم. آخرش خیلی مختصر کار با اسلحه را نشان دادند و آموزش تمام شد.

آن‌ها ما را انسان نمی‌دیدند؛ فقط ما را مصرف‌شدنی می‌دانستند. خارجی‌ها را به خط مقدم می‌فرستند تا روس‌ها در امان بمانند.

پرسش: چه کسانی همراه تو آموزش می‌دیدند؟

پاسخ: خارجی‌هایی از آفریقا، کشورهای عربی، ایران، کنیا و کلمبیا. ما را از روس‌ها جدا می‌کردند. محل خواب‌مان هم جدا بود.

خارجی‌ها هیچ حقی ندارند؛ هر لحظه هرچه دارند می‌توانند از آن‌ها بگیرند. خیلی‌ها فقط به خاطر پول قرارداد یک‌ساله امضا کرده بودند، اما به محض ورود به آموزش پشیمان شدند. همه درخواست انصراف می‌دادند، اما افسران آن‌ها را باز هم به جنگ می‌فرستادند.

من به همه مردم دنیا می‌گویم: هرگز با روسیه همکاری نکنید.

پرسش: رفتار فرماندهان چطور بود؟

پاسخ: همه‌چیز با فریاد، اجبار و خشونت بود. وقتی زمین می‌افتادیم، نگهبان‌ها ما را به‌شدت می‌زدند تا مجبورمان کنند ادامه بدهیم.

پرسش: درباره حقوق چیزی گفتند؟

پاسخ: هیچ اطلاعی نداشتم. فقط گفتند یا قرارداد را امضا می‌کنی و به جنگ می‌روی، یا سه سال زندان.

اولین مأموریت و مجروح شدن

در اولین مأموریت، ما را به منطقه‌ای بردند و گفتند فقط پیاده‌روی است. روز بعد، منطقه با پهپاد هدف قرار گرفت. قبل از اعزام هیچ غذایی به ما ندادند و مسخره می‌کردند و می‌گفتند: «مرده‌ها غذا لازم ندارند.»

به من یک اسلحه با دو خشاب دادند و گفتند «آموزش است، چیزی نمی‌شود». ما در یک سنگر پناه گرفتیم. بعد گلوله‌باران شروع شد.

حمله پهپاد اوکراینی

آرش می‌گوید هنگام حمله زیر تور ضدپهپاد خوابیده بود و با خدا حرف می‌زد. هر بار که بمب می‌افتاد، بخشی از بدنش مجروح می‌شد:

دست راست، چشم چپ، صورت، پشت سر و بین پاها.

ضربه آخر به جلیقه ضدگلوله‌اش خورد و بیهوش شد.

پس از حمله

دو نفر کنار او کشته شدند. او سه روز زخمی روی زمین افتاده بود و کسی کمکش نکرد. در نهایت، دو سرباز اوکراینی آمدند، به او آب دادند و به بیمارستان منتقلش کردند.

اعتراف و پشیمانی

او می‌گوید می‌داند که ورود مسلحانه به خاک اوکراین جرم است، اما تأکید می‌کند به اجبار این کار را کرده و احساس گناه دارد و می‌خواهد جبران کند.