arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۳۷۸۹۱
تاریخ انتشار: ۳۸ : ۱۳ - ۲۰ شهريور ۱۳۹۰

از نويسنده‌ي امروز نمي‌توان انتظار اداي رسالت و صدور حكم داشت

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

منيرالدين بيروتي، متولد 1349 است. نويسندگي را در مجلات ادبي تهران و شهرستان‌ها آغاز كرد. اولين اثر جدي‌اش «تك خشت» به مجرد انتشار، مورد استقبال مخاطبان قرار گرفت و بهترين جايزه‌ي مجموعه داستان دوره‌ي چهارم جايزه‌ي هوشنگ گلشيري شد. دومين اثرش رمان«چهار درد» بود كه جایزهٔ بهترین رمان دورهٔ ششم جایزهٔ هوشنگ گلشیری را از آن خود كرد، هرچند اين رمان در چاپ اول متوقف شد. «سلام مترسك» آخرين رماني‌ست كه در سال 88 منتشر كرده‌است و مجموعه‌ي داستان «خشاب خالي» را در دست انتشار دارد.
بيروتي وضعيت ادبيات داستاني را، متاثر از بحران‌هاي اجتماعي در حد كلان خود مي‌داند بنابراين تحليل‌هاي اين نويسنده در حوزه‌ي ادبيات داستاني، به حوزه‌هاي اجتماعي ديگر پهلو مي‌زند. متن گفتگو اين نويسنده با خبرنگار ايلنا به اين شرح است:

* عقايد مختلف و متضادي بر سر اين موضوع وجود دارد كه آيا يك نويسنده يا يك شاعر نسبت به جامعه‌ي خود، رسالتي دارد يا خير! آيا شما به تقيد و رسالت متن، در نوشته‌هايتان اعتقاد داريد؟ آيا به نظر شما متن خوب، متني‌ست كه حكم و پيام خاصي را براي مخاطبانش مخابره كند؟
ـ من فكر مي‌كنم جامعه‌ي فعلي ما، در حال حاضر جامعه‌‌اي بسيار خاص است و نمي‌توان تعاريف مالوف را در يك دوره‌ي خاص كه با متعارف‌هاي شناخته‌شده فاصله‌هاي زيادي دارد، با همان كم و كيف در آن مطرح و تعميم داد. اگر شرايط حاكم بر جامعه‌ي امروزي ما، شرايطي طبيعي بود، امكان بحث كردن در مورد جايگاه اين تعاريف و احيانا رسالت‌ها نسبت به مخاطب، وجود داشت اما در شرايط فعلي، هيچ تعريف و اصلي را نمي‌توان در جامعه‌ي خود جستجو كرد.
جامعه‌ي امروزي ما؛ پر است از تحريف و شلوغي و تضاد. آن‌چنان‌كه اگر يك هنرمند بخواهد به صدور حكم و جبهه‌گيري در مقابل مواضع مخالف بپردازد، از هنرش بازمي‌ماند. از طرفي؛ اگر هم بخواهد نسبت به وضعيت جامعه‌ي‌ خود، بي‌تفاوت بوده و سكوت كند، هزار و يك انگ به او مي‌خورد. بنابراين نمي‌توان از نويسنده‌ي امروزي، انتظار اداي رسالت و صدور حكم داشت.

* ريشه‌ي اين بحران‌ها را در چه مي‌بينيد و چه حد و حدودي برايش قائليد؟
ـ احساس مي‌كنم دوره‌ي ما يك دوره‌ي كابوسي‌ست يا شايد بهتر است بگويم، دوره‌ي ما؛ دوره‌ي بي‌تعريفي‌هاست. اما اين كاشته، ريشه‌هاي متعدد و عميقي دارد. در اين ميان نوع مديريت‌هاي اجتماعي قطعا بي‌تاثير نبوده‌اند اما به اعتقاد من بيشتر از آنكه نقش مستقيمي بر اين بحران‌هاي اجتماعي گذاشته‌باشند، عوامل ديگري را تشديد كرده‌اند.
بزرگترين فاجعه‌ي اجتماعي كه در سطوح و اقشار مختلف جامعه‌ي كنوني‌ ما، رسوخ كرده ‌است، نوعي بي‌مسووليتي و بي‌ايماني اجتماعي‌ست. آنچنانكه هيچ كسي مسووليت كرده‌هاي خودش را قبول نمي‌كند و همه سعي مي‌كنند اشتباهات خود را يا توجيه كنند و يا به گردن ديگران بي‌اندازند.
اين وضعيت آنقدر حاد شده كه به زعم من؛ جامعه در نوعي گم‌شدگي و يا حتي گم‌بودگي غرق شده‌است. ما ماهيت خود را در اين بحران‌ها از دست داده‌ايم . نمي‌دانيم از كجا آمده و به كجا خواهيم رفت. نوعي دست و پا زدن است كه هرچه بيشتر و بيشتر مي‌شود، بيشتر و بيشتر ما را به عمق مي‌برد.
در عرصه‌ي ادبيات داستاني نيز همچون عرصه‌هاي ديگر، اين بحران‌ها وجود دارند. گم‌بودگي نسل من و هم‌قطارانم، برمي‌گردد به فراموش كردن ريشه‌ها و سنت‌هاي ادبي كه در ميان آثار بزرگان ادبيات كهن‌مان وجود دارد. مي‌توان به جرات گفت كه ما اين گنجينه‌ي گرانبها و سنگين را ديگر فراموش كرده‌ايم، به كناري گذاشته‌ايم و ديگر آن‌ها را نمي‌خوانيم. درحالي كه اين متون، گذشته و شناسنامه‌ي ما هستند. گم شديم ديگر! هويتي نمانده برايمان! هويت هم كه نباشد، اسير داده‌هاي وارداتي خواهيم شد و متاسفانه شده‌ايم.

* زيستي كه غربيان در طول دهه‌ها و سده‌ها براي رسيدن به آنچه امروز «مدرنيته» نام دارد، تجربه كرده‌اند؛ يك شبه به جوامعي مانند ايران، هجوم آورد و هم‌وطنانمان را شگفت‌زده؛ بلكه متوهم كرد. سرگيجگي‌هاي ما را در مواجهه با تعبير جديد اجتماعي و جهاني، چطور ارزيابي مي‌كنيد؟ آيا همچنان از اين سردرگمي‌ها رنج مي‌بريم؟
ـ گيجي حاصل از هجمه‌هاي مدرنيته، تا حدي قابل قبول و طبيعي‌است، اما نه براي هميشه. متاسفانه اين سرگيجگي‌ها، بهانه‌اي شده كه ما همچنان به آن چنگ بزنيم و مظلوم‌نمايي كنيم كه؛ «...هنوز آمادگي پيدا كردن خود را نداريم».
بازهم معتقدم، مشكل برمي‌گردد به مقيد نبودن ما به ميراث و هويتي كه دراختيار داشتيم چراكه اگر زير پاي ادبيات زمانه‌ي ما، به قوت ادبيات كهن؛ سفت بود، حتي سيل مباني مدرنيسم به ايران، مي‌توانست حكم ابزارهاي جديد را براي ما داشته باشد تا با استفاده از آن‌ها فضاها و فتوحات جديدي را تجربه كنيم.
اما همانطور كه گفتم، انسان بي‌ريشه و سنت سرنوشتي بجز اسارات در دام تقليد ندارد. ريشه‌ي ادبيات ما را همين «تقليد» سوزانده. حتي در عرصه‌هاي ديگر همچون صنعت، كشاورزي، اقتصاد، سياست و ... نيز وضعيت به همين منوال است. ما مقلداني هستيم كه نبايد انتظار توفيق داشته باشيم. وقتي ريشه نداشته باشيم؛ با هر تلنگري، كيلومترها از خود دور مي‌افتيم، بي‌آنكه از خود بپرسيم؛ «كجا هستيم؟ كجا مي‌رويم؟ و....».

* برگرديم به موضوع ادبيات! متاسفانه سابقه‌ي چند دهه‌اي اخير نشان داده‌است كه مخاطبان؛ نويسنده‌ي قهرمان نمي‌خواهند و حتي به آن نيازي نمي‌بينند. مطابق با آنچه شما گفتيد؛ گويا جامعه دچار گم‌شدگي‌ست و اصراري هم به پيدا شدن ندارد. با وجود جماعتي كه تقريبا تمام‌شان ديگر كتاب نمي‌خوانند و معدود مخاطبانش هم موضعي خنثي و بي‌تفاوت به ادبيات داستاني زمانه‌ي خود دارد، درمان درد و رستگاري ادبيات داستاني را در چه مي‌بينيد؟
ـ اين درد، تنها به مخاطبان تعلق ندارد. ما نويسندگان نيز بيماريم. درست است كه ما با مخاطب‌هايي مواجهيم كه به قول شما، خنثي هستند، اما ما هم در مقام نويسنده سعي خاصي نكرده‌ايم كه جامعه را به خودش بياوريم و توقع جديدي در جامعه ايجاد كنيم. نويسنده‌هاي زمانه‌ي ما به جاي تجربه‌كردن فضاهاي تازه ترجيح مي‌دهند با همان سبك و سياق قديمي، بنويسند كه مبادا ذائقه‌ي ساكن و غيرمترقي مخاطب را از دست بدهند.
به اعتقاد من؛ شناسايي درد، نيمي از درمان است. درحالي كه ما هنوز درد خودمان را هم نمي‌دانيم؛ چه برسد به شناخت درمان!. ما حتي وجود درد را هم قبول نمي‌كنيم، و بعضا خود را بي‌دردترين آدم‌هاي روزگار مي‌دانيم. انگار ما تمام قله‌هاي جهان را فتح كرده داريم، و ديگر هيچ افق تازه‌اي پيش روي ما نيست. اين باور غلط از كجا توي ذهن مردم فرو رفته؛ من نمي‌دانم.

* از نقش حاكميت به عنوان نقشي تشديد كننده در بحران، نام برديد. به نظر شما چرا هرگونه بدعت ادبي (در قالب مفاهيم و آگاهي‌هاي تازه) به مذاق مديران خوش نمي‌آيد و برخورد‌هاي منع كننده‌اي را همواره در دوره‌هاي مختلف برانگيخته‌است؟
ـ تعريفش ساده‌است. بشر براي آگاهي آفريده شده؛ آگاهي ضد تاريكي‌ست و تاريكي؛ سكون است. آن‌هايي كه مي‌خواهند در تاريكي مطلق؛ كرده‌هاي خود را به دور از آگاهي‌هاي اجتماعي انجام دهند، طبيعي‌است كه از نور مي‌گريزند.
اما در مورد برخوردهايي كه اخيرا بسيار تجربه‌شان كرده‌ايم و اخيرا به اوج خودش رسيده؛ آن‌چنان‌كه ادبيات داستاني را به ورطه‌ي تعطيلي كشانده، بايد بگويم اين‌گونه برخوردها شايد در كوتاه‌مدت بتواند مانع تولد و رشد آگاهي و آثار بديع شود اما اين انديشه‌ها دوام نخواهد داشت. بنابراين هرچند به شدت از ياس و نااميدي پر هستم، اما آينده اينطور نمي‌ماند.

* شما در گفتگو‌هاي پيشين خود، به نوعي سخت‌انديشي و سخت‌نويسي در آثارتان اشاره‌ داشته‌ايد. از طرفي آثار شما تقابلي‌ست ميان انديشه روايي‌تان و نشانه‌هاي بيروني كه همانا بارزه‌هاي جامعه‌ي كنوني ماست. آيا سبك و سياق فكري و روايي‌ در آثار جديدتان دچار تحول و تغيير شده‌است؟ يا كماكان از همان زاويه و با همان ابزرا به سراغ مضوعات جديد مي‌رويد؟
ـ اولا تحول و تغيير در آثار جديدم را بايد به مخاطبان واگذار كنيم. هرچند آخرين مجموعه‌ي داستانم با نام «خشاب خالي» هنوز در انتظار كسب تكليف از اداره‌ي كتاب است، اما قطعا اين كتاب بيانگر آخرين تحولات ذهني و ادبي من در نگارش داستان است.
اما در مجموع، فكر مي‌كنم كه نگاهم به ادبيات داستاني و نثر، عوض شده و اين تحولات روز به روز و به فراخور برخوردي كه ناخودآگاه من با موضوعات و مسائل پيراموني‌ام خواهد داشت، دستخوش تغيير و تحول خواهد بود. البته اين تحول و تغير‌ها براي هر نويسنده‌اي طبيعي‌ست، چراكه تغير و تحولات همواره در پيرامون يك نويسنده وجود دارند.

* در كتاب‌هاي قبلي، عموما مسائل اجتماعي را موضوع داستان‌هايتان قرار داده‌ايد. جريان انتخاب موضوع در آثارشما چگونه اتفاق مي‌افتد؟
ـ من معتقدم كه اين نويسنده نيست كه به سراغ موضوعات مي‌رود بلكه موضوعات هستند كه سراغ نويسنده را مي‌گيرند. به عبارت ديگر انتخاب موضوع جرياني‌نيست كه در تسلط و اختيار من باشد. معمولا موضوعات با توجه به تيپ فكري و شخصيتي نويسنده، در حوزه‌ها و با رويكرد‌هاي متفاوت به سراغش مي‌روند، در او ايجاد دغدغه مي‌كنند و او را به نوشتن وا مي‌دارند. بنابراين من نمي‌توانم بگويم چرا داستان‌هايي كه مي‌نويسم به موضوعات خاصي گرايش پيدا مي‌كنند.

* پيشتر گفته‌بوديد خيلي كم كتاب مي‌خوانيد، زيرا اغلب كتاب‌ها شما را اغنا نمي‌كنند و در همان صفحات اول شما از آن‌ها دلزده مي‌شويد. به اعتقاد شما نوشتن امري انفعالي‌ست؟ آيا براي رسيدن به يك داستان ناب، نويسنده بايد رشته‌هاي ارتباطي خود با جامعه را بگسلد يا بايد تعادلي ميان اين انفعال و آن ارتباط برقرار شود؟
ـ قطعا من وجود ارتباط ميان نويسنده و دنياي پيراموني‌اش(خواه آثار ديگر نويسندگان باشد و خواه جريان‌هاي اجتماعي) را نفي نمي‌كنم. اما شخصا به تاثيرپذيري از عوامل خارجي(هرچه كه باشد) در طول نگارش اثرم، اعتقاد ندارم.
اما مقوله‌ي ارتباط براي من اينگونه معنا مي‌شود كه هر هنرمندي، شاخك‌هاي گيرنده‌اي به مراتب حساس‌تر از ديگر اقشار جامعه دارد كه با آن‌ها عوامل بيروني و اجتماعي را خيلي سريع، دريافت و احساس مي‌كند. پس اولين عامل موفقيت براي رسيدن به يك متن خوب، گيرايي بالاست. در ادامه‌ي راه، يك هنرمند مي‌بايست با دريافته‌هايي كه در ذهنش به دغدغه بدل شده‌اند، زندگي كند. او بايد فهم درستي از شرايط و مختصات كامل ماجرا داشته باشد و در طي زمان اين دغدغه را به مثابه يك انديشه، در درونش بارور كرده و به كمال برساند. وقتي اين مرحله نيز به پايان رسيد، هنرمند خوب(نويسنده) اجازه‌مي‌دهد تا حاصل اين كش‌مكش‌هاي ذهني، بدون هيچ محدوديتي به صورتي خلاقانه متولد شوند. بنابراين تنها در صورتي كه اين مراحل به درستي اتفاق بيافتند، مي‌توان انتظار داشت كه حاصل كار، اثري هنرمندانه باشد.

* درحال حاضر مشغول نگارش اثر تازه‌اي هستيد؟
ـ مشغول بازنويسي يك رمان هستم با نام «مثله». معمولا بازنويسي كارهايم برايم درد‌آور است اما به سختي پيش مي‌روم. هرچند هيچ سرنوشتي را براي اين رمان؛ همچون مجموعه داستان «خشاب خالي» متصور نيستم اما همچنان به كار خود ادامه مي‌دهم.
گفتگو: هادي حسيني ‌نژاد
نظرات بینندگان