پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :
امروز در سالزبورغ [سالزبورگ یا زالتسبورگ – شهری در اتریش]توقف کردیم، باران هم متصل میبارید، هوای مغشوشی بود، ناهار خوردیم. بعد از ناهار با وجود باران سوار کالسکه شده راندیم برای هلبورون [هلبرون]. من و امینالسلطان و جنرال توی کالسکه نشستیم. مجدالدوله، امینخلوت، ابوالحسنخان، احمدخان، ناصرالملک، ادیبالملک، صدیقالسلطنه، معاون و سایرین هم در کالسکههای دیگر بودند و راندیم. عزیزالسلطان [ملیجک دوم]و فخرالاطبا، حاجی لَله، میرزا رضاخان و آقا عبدالله هم پیش رفته بودند به هلبورون. ما هم راندیم از کنار رودخانه سالز گذشتیم و میرفتیم سالزبورغ. نسبت به آن سفر که ما آمده بودیم خیلی آباد شده؛ هتلهای خوب عالی، قهوهخانههای بسیار خوب، خانههای اعلی، خیابانهای ممتاز درست کردهاند. اهالی اینجا هم خیلی مردمان فقیر معقول نجیبی هستند، هیچ کار به ما ندارند مثل این است که ما در طهران راه برویم همانطور مثل طهران تعظیم میکنند و خیلی متعارف هستند.
خلاصه نیم ساعت راه است تا هلبورون. از توی جنگل و گل و درخت و سبزه و چمن و جاهای باصفا گذشتیم از درِ پایین باغ هلبورون پیاده شدیم، باران هم در نهایت شدت میبارید. باغ همان باغ است که دیدیم و تفصیل او را نوشتهایم گل و سبزه زیاد داشت. از کنار حوض بزرگ که ماهی قزلآلا داشت دیدیم و آمدیم تا کله حوض که یک چادر قشنگی برای ما زده بودند و توی چادر شیرینی میوه روی میز گذارده بودند. به علاوه مهماندارهای ما بعضی از صاحبمنصبهای دیگر و پیشخدمتها ناظر و ... در اینجا حاضر بودند. یک دسته موزیکانچی هم موزیک میزدند.
داخل چادر شدیم که بلکه باران بایستد، هرچه ایستادیم باران نایستاد بالاخره برخاستیم و گفتیم بگردیم. بنا کردیم به گردش کردن، همان جاهای قدیم و لاکپشتها که آب از دهن این به دهن آن میرفت و شهری که وقتی کوک میکنند تمام اهالی شهر هر کدام به یک کاری مشغولاند. جاهای دیگر نهرهای آب صاف که ماهی قزلآلا داشت تمام را در جاهای خودش دیدیم. زن و مرد زیادی هم جمع شده بودند. با وجود باران ایستاده بودند و ما را تماشا میکردند.
رفتیم به جایی که آب از سقف و در و دیوار میریزد و کلاه درویش را آب بلند میکند، کلاه را آب بلند کرد. فخرالاطبا و سایرین را آوردند توی اطاق، یکدفعه آب را ول کرد، اما طوری ول کرد که همه آب به منریخت و من از همه بیشتر تر شدم و عزیزالسلطانتر شد. همه جاهای تماشایی را گردش کردیم. فخرالاطبا را از هر طرف گیر میآوردند و آب میریختند به او، خیلی خندیدیم و خوش گذشت و باران هم یواش یواش ایستاد.
جایی که از دهن و شاخ مرال [گوزن]که به دیوار نصب است آب میریخت دیدیم، آبش را ول کردند سر مردم ریخت. خیلی خوش گذشت و عزیزالسلطان خندید و بعد برگشته سوار کالسکه شده از راه دیگر راندیم.
امروز بنا بود برویم به راهآهنی که تازه ساختهاند و از کوه بالا میرود، چون هوا بد بود گفتم نمیرویم. این راه که آمدیم یک راست آمد به گار [ایستگاه]همین راهآهن. این راه را چهار سال است ساختهاند که میرود به یک بلندی باصفایی که آنجا قهوهخانه است و چشمانداز خوب دارد و مردم متصل میروند بالا میآیند پایین گردش میکنند. چهلوپنج دقیقه این راه میرود تا بالا، چهل دقیقه میآید پایین. این راه سه رایل [ریل]دارد عمده آن رایل وسطی است که دندانه دندانه است و این ترن در رفتن بالا پایین به آن دندانهها بند میشود وَ اِلا پرت میشود و چهل معلق میخورد تا پایین.
خلاصه وقتی که رسیدیم ترن حاضر بود، جمعیت زیادی هم جمع شده بود جمعیت زیادی هم برای تماشای ما رفته بودند بالا. گفتیم حالا که راه حاضری است خوب است برویم بالا و سیاحت و تماشایی بکنیم. اسم این راه شمن دِ فردوگزبرگ (Chemin De Fer Du Gaisberg) میگویند. همه در ترن جا به جا شدیم سوای صدیقالسلطنه، ناصرالملک، معاونالملک که به ما نرسیدند. این مهندسی هم که این راه را ساخته مرد گِرد قنبلی بیریش سبیل سفید قدکوتاهی بود. اسم این استاسیون [ایستگاه]که حالا سوار شدیم، میرویم «پارش» (Parsch) است. اول که نشستم تصور کردم این راه را بغله بغله پیچ پیچ دادهاند و یواش یواش میرود بالا. این کوه هم خیلی بلند است و مرتفع، قهوهخانهای که آن بالا دارد از این پایین چیز کوچکی به نظر میآمد. به قدرِ بلندیِ کوه دارآباد است. هوا هم ابر بود. باران هم یواش یواش میآمد و این کوه هم تمامش جنگل است. وقتی که سوار شدیم و راه حرکت کرد و نگاه کردم دیدم خیلی راه بدی است و همینطور است باید بالا رفت، خیلی واهمه کردم. جای واهمه هم بود، چرا که اگر این راه عیب کند و پرت شود یا بشکند نعوذبالله که محال است آدم زنده بماند.
خلاصه راندیم. عزیزالسلطان، امینالسلطان، فرنگیها و بارون تیمل، فخرالاطبا و سایرین همه بودند. صحبت میکردیم و میرفتیم. فخرالاطبا وقتِ رفتنِ بالا آن تهِ واگن نشسته بود که اگر ما لیز میخوردیم یکسر میخوردیم به سر او. هی رفتیم هی رفتیم و راه بلند میشد، گاهی یک کمی پیچ میخورد و بعد راست میرفت بالا و هرچه بلندتر میشدیم چشماندازش بهتر میشد. شهر سالزبورغ، رودخانه سالز، همه از این بالا پیدا بود. درههای متعدد مختلف، دریاچههای متعدد از این بالا میدیدیم. چشماندازی داشت که در دنیا اینطور چشمانداز نیست. اگر هوا آفتاب و صاف بود که معرکه بود، با این ابر و باران هم معرکه بود. اسب هرگز از این راه که راهآهن میرود محال است برود و ممکن نیست برود و اطراف این راه هم مثل راه هزارچم پرتگاههای بد دارد.
همین که میرفتیم مجدالدوله سه شوکا دید که توی جنگل خوابیدهاند، نشان داد. خودم هم دیدم. چهارپاره [تفنگ سوزنی با فشنگ چهارپاره]رس بود، اگر تفنگ بود میزدم. افسوس خوردم که تفنگ نداشتم.
این راهآهن دیگِ بخار کوچکی دارد که اختراع جدید است و ترن هم یک مجلسی است و صندلی صندلی که همه یک جا نشسته بودیم. اسب را هم به عقب واگن بسته بودند، مهندس و دیرکتر راه هم جلوی ما نشسته بودند.
خلاصه راندیم از یک پیچ کمی گذشته سربالا شدیم و باز مدتی که رفتیم از پیچ دیگری گذشته و سربالا شدیم تا رسیدیم به قله کوه که قهوهخانه و استاسیون است. در راه هم دو استاسیون کوچک مقبول بود. در استاسیون و قهوهخانه قله پیاده شدیم. هوا به شدت سرد بود، باران هم میآمد. من هم تمام استخوان و بدنم درد میکرد و حالِ خوبی نداشتم و حیف که هوا سرد و ابر بود وَ ِالا در بالای این قله کوه گرد که تمام شهر و جلگههای اطراف و کوههای اطراف و کوههای آلپ، دریاچههای توی جلگه و جنگلهای کوههای اطراف و جلگه و سبزهها و رودخانه یک تماشایی داشت که در دنیا اینطور جای با تماشا ممکن نبود و محال است که باشد. از این بالا مثل این بود که آدم در آسمان باشد و زمین را تماشا کند، اینقدر تماشا داشت.
خلاصه از شدت سرما رفتیم توی قهوهخانه. قهوهخانه دو مرتبه [طبقه]بود. خیلی مقبول و قشنگ و پاکیزه و تمیز. جمعیت زیاد آنجا بود. از پشت شیشه قدری تماشا کردیم. چای گرمی آوردند خوردیم. مردم و همراهان چای خوردند عملجات و رئیس معتبر این قهوهخانه دارد، زن دارد، یک دختر خوشگل این رئیس قهوهخانه داشت. آمدیم دربِ آشپزخانه، گوشتهای خوب دیدیم میپزند. بوش به دماغمان خورد اشتها هم آمد گوشت گرم خواستیم، خوردیم حال آمدیم. عزیزالسطان هم خورد. زیندار باشی، ناصرالملک، معاونالملک هم از عقب در راهآهن دیگر نشسته آمده بودند، اما زهرهشان رفته بوده است.
خلاصه آمدیم بیرون دکانهای کوچک کوچک از اسبابهای همین سالزبورغ و چیزهای نفیسه داشت. خیلی اسباب ما، عزیزالسلطان و سایر همراهان به یادگار خریدیم. دکان عکساندازی داشت، وقتی که آمدیم سوار واگن شویم یک عکس ما را پای واگن، یکی هم توی واگن انداخت که از عقب میآوردند.
بعد سوار ترن شده سرازیر بنا کردیم به آمدن. الحق این راه از کارهای بزرگ است و خیلی خوب ساخته. کار عمدهایست که آدم در چهل دقیقه با راهآهنی که مثل این است که از دیوار بالا بیاید، بیاید بالای همچو قلهای، خیلی کار کرده و صنعت نموده و از تعریف خارج است.
خلاصه سرازیر پایین آمده رسیدیم به گار، سوار کالسکهها شده راندیم برای هتل، رسیدیم به منزل راحت کرده شام خورده خوابیدیم.
این پادشاه مرحوم باویر که این عمارت به این خوبی را ساخت چهار پنج دفعه بیشتر در آن عمارت نرفت، هر وقت هم که میرفت تمام چراغهای عمارت که بیشتر از هشت هزار شمع است روشن میکرد و همه مردم را بیرون میکرد، تنها و تک مینشست و راه میرفت و تماشا میکرد، حالتهای غریب داشته است.
منبع: روزنامه خاطرات ناصرالدینشاه در سفر سوم فرنگستان، کتاب دوم، به کوشش دکتر محمداسماعیل رضوانی و فاطمه قاضیها، تهران: مرکز اسناد ملی، ۱۳۷۱، صص ۳۱۳-۳۱۷.