پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : سرویس تاریخ «انتخاب»: کتاب «مهمان انقلاب» کاترین کوب و با ترجمه رامین ناصرنصیر، روایتی از زندگی یکی از گروگانهای سفارت آمریکا در جریان تسخیر سفارت در ۱۳ آبان ۱۳۵۸ است. این کتاب که با لحنی شوخطبعانه نوشته شده، در سال ۱۹۸۴ جایزه کتاب مسیحی ECPA در حوزه زندگینامه را از آن خودش کرده است. کاترین کوب به عنوان مدیر انجمن ایران و آمریکا (IAS) در تهران به فعالیت پرداخت و با تاسیس یک موسسه فرهنگی در ایران، به آموزش زبان انگلیسی به مردم و تبادل فرهنگ با آنها مشغول شد. «انتخاب» روزانه بخشهایی از این کتاب هیجان انگیز را در ساعت ۳ منتشر میکند.
تصمیم گرفته بودیم در عین رعایت، صداقت در مواردی که از نظر ما خوب رفتار نکردهاند آنها را خوب جلوه ندهیم اول آن صحبت کرد از نظر جسمی با ما کاملاً خوب رفتار شده. غذای فراوانی در اختیار مون قرار گرفته و جامون گرمه. اما تو تموم مدتی که اینجا بودیم در ترس به سر بردیم نامههای خونواده هامون همیشه به دست مون نمیرسیده، در حالی که گفته بودید میرسه بعضی وقتها ماهها هیچ نامهای از والدین مون به دستمون نمیرسید. به نوبت دربارهی محروم بودن از ورزش برخوردار نبودن از حمام منظم محدودیت استفاده از فضای باز و اجازه نیافتن برای گفت و گو با همکارانمان حرف زدیم. وقتی داشتند نوار را عوض میکردند تایگر لی لی به ما اعتراض کرد. خیلی دارید منفی باقی میکنید میتونید راجع به بعضی از اتفاقهای مثبتی هم که افتاده صحبت بگید.
پرخاش کنان گفتم: «میشه فقط یه نکتهی مثبت دربارهی زندانی بودن بگی؟ چنان که گویی بخواهد خود را از رنجشی مختصر خلاص کند، شانه بالا انداخت. اما محبتهایی که به تون شد چی؟ آجیلهایی که به تون دادند؟ شیرینیهایی که بهتون دادند؟ فیلم بردار حرفش را قطع کرد تا بگوید برای ادامهی فیلمبرداری آمادهاند؛ در نتیجه دوباره به جایش برگشت و به مصاحبه ادامه داد. بعد از چهل و پنج دقیقه مرخصمان کردند. ما را چشم بسته به اتاقک پیشخدمتها برگرداندند. پیش از آن که فرصت کانی برای تبادل نظر داشته باشیم سه، مرد، که شبیه تیم پزشکی به نظر میرسیدند وارد شدند روپوش سفید به تن داشتند و سینی حاوی لولههای آزمایش و ابزارهای پزشکی در دستشان بود. با فرض این که الجزایری هستند، شروع کردم به فرانسوی حرف زدن با آنها نمیتوانستند جواب بدهند. ایرانی بودند.
برادر را صدا کردم و به او گفتم چون الجزایری نیستند نمیگذارم مرا لمس کنند. من منتظر بودم دکترهای الجزایری را ببینم. آن چیزی نگفت. بعد از چند دقیقه مشاجره هونچو رسید حرف حساب تون چیه؟ قبل از این که با این آدمها صحبت کنید، آزاد نمیشید. شما به مون گفته بودید که به تیم پزشکی الجزایری میآد. اینها که الجزایری نیستند ایرانی اند پس دکترهای الجزایری چی شدند؟ اینها اینجا چیکار میکنند؟
هونچو برافروخته بود و جملات دیگری رد و بدل شد. بالاخره تسلیم شدم. البته من زندانی شما هستم. هر کاری که بخواید میتونید باهام بکنید. من و آن رضایت دادیم نمونههای خونی را که میخواستند بگیرند. میتوانستیم ببینیم که وسایلشان بستهبندی شده و بنابراین استریل است. سپس، کتاب مقدس در دست، به طبقهی پایین و به اتاقی راهنمایی شدیم که گروه دیگری از پزشکان این بار، الجزایری، ها در آن منتظرمان بودند.
همان دانشجوی بلند قامت و خوش پوشی که با انگلیسی بسیار خوب بلد بود این غائله با من صحبت کرده بود و من امیدوار بودم که از وزارت امور خارجه آمده باشد، همراه چند عکاس از خبرگزاریهای ایرانی، در اتاق معاینه بود. عکاسان به سرعت چند عکس گرفتند و بیرون رفتند، اما او که اسمش را مترسک گذاشته بودیم انگار قصد خروج نداشت.
به دکتر گفتم اگه میخواید من رو معاینه کنید، اون باید بره بیرون. » مترسک سعی کرد لبخند آشتی جویانه بزند و گفت: «خانم کوب، شما خودتون بهتر میدونید که حالا ... گوش کن، اگه میخواید یکی از خواهرها رو بفرستید تا کسی از دانشجوها این جا حاضر باشه اشکالی نداره اما موقع معاینهی من، تو نمیتونی تو این اتاق باشی. «خانم کوب...» با قاطعیت: گفتم ببین! تو دکتر نیستی اگه این دکترها بخوان من رو معاینه کنند تو باید بری بیرون من تا وقتی به مرد تو این اتاق باشه، معاینه نمیشم. چهرهاش مثل ماسک سرد و بی حالت شد، اما بیرون رفت و یکی از خواهرها را فرستاد.
یک موفقیت کوچک دیگر. به محض خروج او دکترها معاینه را شروع کردند. فرانسویام نم کشیده بود اما هر طور بود به آنها فهماندم که میتوانم از بیشتر چیزهایی که میگویند سر در بیاورم هر چند قادر نبودم در جواب چیزی فراتر از «وی» یا «نو» بگویم. معاینه به پایان رسید و به دنبال آن خانمهای جوان تکنیسین در اتاقی دیگر آزمایش الکتروکاردیوگرام را گرفتند. بالاخره کارشان تمام شد.
من و آن را که هنوز کتابهای مقدسمان را در دست داشتیم به طبقهی بالا و به اتاقک کوچک بردند. نگهبان در بستن چشم بند من دچار مشکل شده بود و با بی حوصلگی فقط روسریام را روی صورتم انداخته بود. هنگام عبور از راهروها، به وضوح توانستم تعدادی از همکارانمان را در حال آمدوشد با نگهبانهایشان ببینم. تعدادشان خیلی زیاد بود به نظر میرسید همگی در شرایط خوبی هستند و با اوضاع به خوبی کنار آمدهاند آیا به راستی غائله داشت به پایان میرسید؟ آیا واقعاً میتوانستیم به خانه برگردیم؟ جرئت نداشتم در این مورد فکر کنم.