arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۱۰۷۵۶۱
تاریخ انتشار: ۴۳ : ۰۰ - ۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۲

اریک آبیدال از مرگ تا زندگی در بارسا به زبان خودش

پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :

به گزارش انتخاب ورزشی، اریک آبیدال ستاره فرانسوی باشگاه بارسلونا حدود یک سال پیش بود که عمل پیوند کبد انجام داد و حالا بعد از سپری کردن روزهای سخت به میادین ورزشی بازگشته؛ آن هم درکمال تعجب پزشکانش که آنها هم انتظار بازگشت او را نداشتند. آبیدال در گفتگو با تی.اف وان از روزهای سختی که سپری کرده صحبت کرده است شما را به خواندن صحبت های ارزشمند او دعوت می کنیم؛ صحبت هایی که می تواند درس بزرگی به همه بدهد.
متن این گفتگو را برایتان آماده کرده ایم که دراینجا می توانید آن را مطالعه کنید:
*اریک یک هفته پیش بود که تمام هواداران حاضر در ورزشگاه سرپا ایستاده بودند تا تورا تشویق کنند.چه حسی داشتی؟
حس عجیبی بود.این افتخار بزرگی است که حس کنی که این همه آدم تورا دوست دارند.درآن لحظه به خیلی چیزها فکرمی کردم؛ از جمله به نبردی که درطول این یک سال داشتم و به زندگی پسرعمویم
*ازپسرعمویت بگو.تو زیر پیراهنت، لباسی پوشیده بودی که رویش نوشته بود مرسی از پسرعمویم.می دانیم که او کسی است که با اهدای نیمی از کبدش به تو، به تو زندگی دوباره داد
بله.اگر او نبود،من الان اینجا نبودم. تقدیربه این ترتیب بود که او ازنظر پزشکی می توانست بخشی از کبدش را به من بدهد والان هردویمان درزندگی یکی ومتحد هستیم.من به لطف او زندگی می کنم و او در درون من است (می خندد).این حس قوی ای است.
*اوبا این کار زندگی خودش راهم به خطر انداخت
دقیقا.خطربرای او بعنوان اهدا کننده بیشتر از خطر برای من به عنوان دریافت کننده بود. اول نمی خواستم این کار را بکنم.می ترسیدم که اتفاق بدی بیفتد ولی تومور من خیلی سریع درحال رشد بود وپذیرش بخشی ازکبد، آخرین امید بهبودو آخرین راهکارم بود.قشنگ یادم است که زمانی که همسرم از او پرسید که آیا موافق به انجام این کار است یا نه، او بدون لحظه ای فکر قبول کرد. فوق العاده بود
*سرطان تو دوباره برگشت.خوب شده بودی ولی وقتی فهمیدی که این تومور برگشته چه حسی داشتی؟
اولین باری که از این بیماری مطلع شدم، خیلی سخت تربود.چون اصلا هیچ اطلاعاتی درمورد سرطان نداشتم. می دانید..کلمه سرطان خیلی سنگین است.
*اولین باری که جراح به تو گفت که سرطان داری وباید در طول یک هفته عمل شوی، خودت خواستی که عمل جراحی فردای همان روزانجام شود
بله.گفتم که نمی خواهم یک هفته صبر کنم.هرچه زودتر بهتر و دو روز بعد زیرتیغ جراحی رفتم
*ولی دفعه دوم به مشکلاتی برخوردی
بله.درنهایت صحبت از پیوند کبد شد. 4 یا5 عمل جراحی در طول مدتی کوتاه.روزهای خیلی سختی بود ومن 19کیلو وزن کم کردم. من هیچ وقت قوی و هیکلی نبودم ولی درآن دوران بیش از حدلاغر شده بودم
*هیچ وقت شد که امیدت رااز دست بدهی و به مرگ فکر کنی؟
نه.هیچ وقت. من خیلی به خدااعتقاددارم و وقتی کسی به خدا ایمان داشته باشد، می داند که کیست که درمورد همه چیز تصمیم گیری می کند.من خودم را یک انسان جنگنده می دانم ولی خیلی سختی کشیدم. یادم می آید که دریک روز یکشنبه، حس کردم که دیگر نمی توانم تحمل کنم. از پزشکان خواستم تا مرا به کما ببرند تا اینقدر عذاب نکشم. فردای آن روز برای آخرین بار من را عمل کردند وزمانی که از اتاق عمل بیرون آمدم، پزشکان به من گفتند که مایع زیادی در درون شکمم من جمع شده بود وا زمن پرسیدند که چطور این همه درد را تحمل کردم
*حتی جراحانت هم تصور نمی کردند که دوباره تو را درزمین فوتبال و درترکیب بارسلونا ببینند
من یک جنگنده ام. همیشه می جنگم. وقتی که شرایط سلامتم ایده ال هم بود، همین طور بودم. بیماری مرا تحت تاثیر قرار داد ولی هدف من همیشه یک چیز بوده: فوتبال بازی کردن
*خودت گفتی که مبارزه کردن با بیماری، مثل یک مسابقه فوتبال است. یک موضوع تیمی است
من قبلا این راگفته بودم و حالا تائیدش می کنم. نمی توانی رودرروی چنین چیزی بایستی.همسر من در جریان این بیماری، نقش بازیکن شماره 10 را بازی کرد و از زمانی که همدیگر را شناختیم هم همین طور بود. او هنوز هم بازیکن شماره 10 خانه و زندگی مان است.
*دربیمارستان، بازیهای بارسا را دنبال می کردی؟
آسان نبود ولی وقتی تیمم می برد، خوشحال می شدم و وقتی هواداران تیم در دقیقه 22 هر بازی (شماره ابیدال در بارسا 22 است ) نام من را صدا می زدند، لذت می بردم. این اتفاق بزرگی است.
*این عود کردن دوباره سرطان، معنای دیگری به زندگی تو داد.درست است؟
قبل از این بیماری، وقتی می دیدم نانوایی بسته است، عصبانی می شدم ولی امروز هیچ اتفاقی نمی افتد.من خیلی به جزئیات و اتفاق های زندگی فکر کردم.دنیای فوتبال به تو کمک می کند که ماشین های گران قیمت بخری و از زندگی لذت ببری ولی وقتی این بیماری گریبانگیرم شد،با خودم فکر کردم که دو تا از ماشین هایم، یک استون مارتین و یک پورش پانامرا را می فروشم تا پولش را برای اتحادیه های مبارزه با گرسنگی و بیماریها خرج کنم.
*مسائلی هم هست که کمتر گفته شد؛ مثلا اهدای ساعت رولکست به پدری که فرزندش بیماری سرطان داشت
ما همدیگر را در بیمارستان دیدیم وپدر از من خواست تا به اتاق پسرش بروم؛ چون پسرش طرفدار من بود. من یک ساعت رولکس در دستم داشتم و پولش برای من چیزی نبود. مهم، این حرکتی بود که انجام شد. الان می دانم که آن پسر کوچولو خوشحال است . او در روند درمانی اش از این ساعت استفاده خواهد کرد
*حالا حالت چطور است؟
دو ماجرا پیش روست.یکی خواست خود من است و دیگری آن چیزی است که خدا می خواهد. من به این فکر می کردم تا بااین بیماری بجنگم تا به بهترین نحوممکن به این ماجرا خاتمه دهم: با بازگشتم به زمین چمن ...تا بعد از آن ببینیم که چه می شود. می خواستم تا از زندگی، در کنار فرزندانم لذت ببرم و شاهد رشد آنها باشم.حالا می خواهم از زندگی ام لذت ببرم.

 

نظرات بینندگان