پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) : امیررضا قراگزلو: طبق عادت همیشگی ، پس از صرف صبحانه ازپنجره اتاقش که در طبقه پنجم ساختمان ده طبقه بود ، خیابان و رفت وآمد مردم را تماشا میکرد تا شاید موضوع تازه ای برای نوشتن پبدا کند . اغلب موضوعاتش را از میان مردم جستجو میکرد.و گاهی هم تخیل چراغ راه داستان هایش بود .پنجره اناقش در زاویه ای بود که تا مناطق دور دست و کوههای اطراف شهر مانعی برای دیدن نداشت و البته جلوه شهر در شب ها بیشتر بود . اما او غروب را بیشتر دوست می داشت .غروب او را بیاد شازده کوچولو می انداخت که دوست داشت بارها پشت سر هم آن را ببیند و این امکان البته در سیاره کوچک او وجود داشت . تعبیر او از غروب ، مرگ آرزو هایش بود که می بایست آن هارا در گورستان قلبش به خاک بسپارد. یکطرف دیوار اتاقش را کتابخانه ای پر از کتاب اشغال کرده بود و او به داشتن آن می بالید . بیشتر کتابهای فلسفی می خواند اما از مطالب دیگر کتابها نیز بهره می جست و بویژه رمان های عاشقانه که شاید هبچ گاه فکر آن که روزی او نیز بسان قهرمانان آن کتابها ، عاشق دختری شود و ابن عشق، نافرجام باقی بماند به مخیله اش خطور نمی کرد . برای مجلات و روز نامه ها مقاله و داستان می نوشت و گاهی هم کتابی می نگاشت وآن را به ناشران می فروخت و از این راه در آمدی کسب میکرد و زندگیش را میگذراند .
هیچ گاه دنبال معروفیت نبود و بر عکس بقول خودش دوست داشت در حاشیه بماند و مانند بیشتر مردم در زاویه روزگار قدم بردارد . معتقد بود این گونه انسانها خوشبخت ترند . آنگونه که میخواهند زندگی می کنند و زمانه را به زحمت نمی اندازند و در سادگی محض دنیا را ترک می کنند و در زمانی کوتاه فراموش می شوند .
سی وسه سال از زندگیش میگذشت اما در زندگی تجربه اش بیش از سنش مینمود . پس از تحصیلات آکادمیک ، چندین کار را تجربه کرده بود و علیرغم موفقیت در آنها بعلت بی علاقگی ، آنها را نیمه رها میکرد، اما علاقه او به مطالعه و نوشتن او را در مسیر شاید اصلیش قرارداده بود .از بیست و پنج سالگی بود که عاشق دختری از اقوام شده بود یکبار به خواستگاری اش رفته و همیشه سعی میکرد تا در نظرش جلوه کند اما هیچ گاه موفق نبود و اصلا دختر او را نمیدید و بی اعتنا از کنارش می گذشت . دیگر زندگیش رنگ و بوی سابق را نداشت افسردگی در چهره اش پیدا بود .نوشته هایش تلخ بود و طراوت و بذله گوییش که زبانزد همه بود دیگر دیده نمی شد .همه بغیر از دختر میدانستند که او عاشق است اما صد حیف که او نمیدانست .بارها بخود جرات داد تا رودر رو حرفهایش را بزند اما هیچگاه جرات و توان اینکار را در خود نمیدید و این موضوع ناراحتیش را صد چندان کرده بود تا اينکه تصميم گرفت حرفهای دلش را برای دختر بنویسد و علاقه اش را اظهار کند و از این طریق هم جوابی نگرفت .
حس میکرد وقتی دختر حرفهایش را میخواند در دلش به آنها می خندد . زندگی دیگر برایش مفهومی نداشت . بقول شاعر حتی تمام غیرت آفتاب دلسردیش را اندکی گرم نمیکرد . از نوجوانی عاشق فلسفه بود .
فلسفه میخواند تا بفهمد پشت آسمان چه خبر است اما حالا ... فلسفه میخواند تا بیشتر در پوچی زندگی غرق شود و یاد «ولتر» می افتاد که میگفت : "انسانی که فکر میکند ناچار به نیستی میرسد و خودکشی را تنها چاره میداند .اما اگر آنچنان در روز مشغول فعالیت باشد تا شبها تنها بخواب رود و فرصت تفکری برایش نباشد آسوده خواهد بود ." اما نمیدانست آیا ولتر نیز چون او گرفتار عشقی بی فرجام بوده است ؟
«گوته» میگفت: وصال کشنده عشق است و او در ذهنش بحرف گوته میخندید و میگفت: عشق بی وصال ،کشنده تدریجی انسان است و انسان ، اینگونه تنها زنده ای است خفته در تابوت و بقول «کامو» همان آلبر دوست داشتنی ،در زیر آسمان سرگردان بود و به دنبال سرنوشتش میرفت .
دیگر فلسفه «شوپنهاور» که همه چیز را در جهان رنج و بدی و سختی میدید برایش ملموس بود چرا که حالا زندگی او تبدیل به تعبیر فلسفه شوپنهاورشده بود واین سرنوشت او بود . آخرین امیدهایش نیز از دست رفته بود و این پایان ماجرای او بود .
آن روز صبح از پنجره اتاقش موضوع تازه ای برای نوشتن نیافت.از منزل خارج شد درمیان مردم قدم زد و باز موضوعی نظرش را جلب نکرد .روزهای زیادی بود که حتی حوصله خواندن کتاب را نیز نداشت . جلوی مغازه آینه فروشی ایستاد تا لباسهایش را مرتب کند . چهره غمگین خود را در اینه دید در عمق نگاه خودش خیره شد و انسانی را دید که گوئی تمامی غم جهان بر قلبش فشار میاورد .راستش دلش برای خودش سوخت اما فکری در ذهنش جرقه زد .موضوعی از این بهتر پیدا نمیکرد.
نویسنده این بار خود موضوع نوشته اش میشد! داستانش را مینوشت و بنام نامه ای برای شما منتشر میکرد و امیدوار میشد تا شاید دختر آنرا بخواند و حداقل شاید باور کند که عشق او ، ازآندسته عشق ها نبود که مردان جوان پس از کار واستراحت روزانه و صرف عصرانه وبحث های سطحی با دوستانشان ، برای سرگرمی و پرکردن وقت بیکاری خود را عاشق میدانند و هر روز معشوقشان را عوض میکنند . حالا که دیگر به او نمیرسید ، این موضوع برایش اهمیت داشت .
لبخند تلخی بر لبانش نشست . بیدرنگ به منزل بازگشت و داستانش را اینگونه آغاز کرد : طبق عادت همیشگی ، پس از صرف صبحانه........ ودر پایان داستان نیز چنین نوشت: امیدوارم که خواننده داستان من باشید .
و او رفت ،رفت تا درهیاهوی شهر خود را گم کند.