«آدم بدبخت از روزی که تو خشت میافته تا روزی که رو خشت بیافته، بدبخته.
بدبختیام که شاخ و دم نداره. بابام خدا رحمتش کنه، میگفت، آدم بدبخت
امروز بمیره بهتر از فرداست.»* اما شاه رجب داره اشتباه میکنه. تو نه
بدبختی نه قرارت مرگ در آیسییو بیمارستان جم بود محمود آسید کاظم. وقتی
خبر پیچید، هزاران نفر یکباره زیر لب تکرار کردند: «آره... . داشتم چی
میگفتم؟ بنویس» این یعنی تو هنوز نمردی. هرچند که خبر کوتاهی که دست به
دست میچرخید، میگفت محمود استادمحمد بعد از یکسال مبارزه با بیماری
سرطان صبح پنجشنبه سوم مرداد در بیمارستان جم چشم از جهان بست. مثل همه
خبرهای مرگ خبر سریع و کوتاه بود.
مثل خبری که خبرگزاری مهر در آخرین
ساعتهای شب قبلش گذاشته بود که استادمحمد در آیسییو پذیرش شده است. این
یک گزارش ساده درباره مرگ یک هنرمند نیست.
گزارشی تکراری از اینکه هنرمندی
بود بزرگ که بیماری نفسش را گرفت. در این سالها از این گزارشها کم نوشته
نشده است. اما برای کسی که سالهاست در حاشیه تئاتر زندگی میکند؛ این
گزارش نیست داستان یک زندگی است. داستان مردی است از دروازه دولاب که یک
بیماری بیپیر نفسش را گرفت. دروازه دولاب که میگوییم نه فقط یکی از
محلههای قدیمی پایتخت، دروازه دولابی که سالهای حوالی دهه 30 زادگاه
آدمهای مهمی بود. محمود استادمحمد یکی از آنها بود که نسل ما دهه پنجاه
شصتیها با او زندگی کردیم و خاطرههای زیادی داریم. در این محله قدیمی
روزگاری شاعری زندگی میکرد که روزی سرود: «اما اگر تو به جهنم میروی/
اشعار مرا هم با خود ببر.» همین شاعر یعنی نصرت رحمانی بود که دست پسر
همسایه دیواربهدیوارشان محمود را گرفت و پیش همسایه دیگری که چند سالی بود
به آن محله آمده بودند برد که با صادق هدایت و جلال آلاحمد میپرید.
همان
همسایه که به «شهر قصه»اش معروف شد: «بیژن مفید.» و از اینجا بود که
محمود استادمحمد که میگفت نگاهکردن را از نصرت رحمانی آموخته بود همراه
بیژن مفید وارد عرصه هنر شد. نصرت رحمانی کتابهای هدایت را به او که پسر
بچهای 12، 13ساله بود میداد که بخواند و با او همراه میشد که حرفهایش
را بفهمد. اینها را سالها بعد در یک روز مردادی سال 78 برای جمعی که
میخواستیم نمایشنامهنویسی را مشق کنیم در تالار محراب لابهلای دودکردن
پشتسرهم سیگار بهمن پایهکوتاه، تعریف کرد. نام نصرت رحمانی و بیژن مفید
را مثل دو نام مقدس تکرار میکرد. میگفت: «نصرت رحمانی به من گفت برو
تئاتر بازی کن. من فکر میکردم جنم بازیگری ندارم اما روی حرف آقانصرت که
نمیشد حرف زد. رفتم که سری بزنم اما ماندم.» حاصل این ماندن نشان داد که
او جنم بازی را دارد. آن هم در یکی از نقشهای اصلی و به یادماندنی «شهر
قصه».
نقش «خر خراط» داستان به محمود رسید. تنها شخصیتی که نقابش را بر
میداشت و در آغاز قسمت دوم، نمایش را با آن مونولوگ خود جاودانه کرد: «بعد
از این اگه شبی، نصفهشبی، به کسونی مثِ ما قلندر و مست و خراب/ تو کوچه
برخوردی/ اون چشا رو هم بذار/ یا اقلا دیگه این ریختی بهش نیگا نکن. / آخه
من قربونِ هیکلت برم/ اگه هر نیگا بخواد اینجوری آتیش بزنه/ پس باهاس تموم
دنیا تا حالا سوخته باشه!»این نمایش آنطور که محمود استادمحمد در آن جلسه و
بعدها در مصاحبههای مختلف دربارهاش گفت سهسال در یک تمرین ممتد و هر
روزه تمرین شد و متنش در کنار کار جوانانی که دور هم جمع شده بودند شکل
گرفت. این یک تمرین ساده نبود نقاشی و موسیقی و بازیگری را در خود داشت و
همین بود که شهر قصه را شهر قصهای کرد که بعد از چهلوچند سال به نسلهای
بعدی هم منتقل کرد. تئاتر برای محمود استادمحمد از بیژن مفید و شهرقصه آغاز
شد و او کنار این دو قد کشید و جوان رشیدی شد.
اما با آن ادامه نیافت.
بیژن مفید دوست نداشت شاگردانش با گروه دیگری کار کنند. این را استادمحمد
میگفت: «مهدی فتحی داشت نمایشنامهای از محمود دولتآبادی را کار میکرد.
به او گفت که در آن بازی کند. در آن نمایش کسانی چون مهدی فتحی و سعید
سلطانپور بازی میکردند. بازی در کنار اینها افتخار بزرگی بود. اما بیژن
فهمید و نگذاشت. آخر داستان استادمحمد و بیژن مفید جدایی تلخی بود. میگفت:
«بیژن یک شب در همان تالار انجمن بانوان و دوشیزگان – جایی که شهرقصه اجرا
میشد - یک کلمه به ما گفت که اگر میخواهید کار کنید کار کنید و اگر
نمیخواهید بروید. من فردا از چوب هنرپیشه میسازم. میدانستیم که او
میتواند.»
فردای همان روز بود که او با پولی که بیژن به وسیله محمود عزیزی
برایش فرستاده بود به بندرعباس رفت و گروه پتوروک را تشکیل داد و نمایش
ریل دولتآبادی را به صحنه برد. اما این آخر جدایی تلخ محمود استادمحمد و
مفید نبود، چراکه بعد از نوشتهشدن نمایشنامه «آسید کاظم» که استادمحمد
طرحش را از نصرت رحمانی گرفته بود؛ مفید دلخور شد و در گفتوگویی گفت: «من
با شاگردم رقابت نمیکنم.» این پایانی برای رفاقت بود. تا مرگ بیژن دیگر
همدیگر را ندیدند و چشمان شاگرد برای دیدن استاد در سالن سنگلچ به در خشک
شد. استادمحمد میگفت: «بیژن هیچوقت من را نبخشید.»
اما آسید کاظم با بازی
عزیزالله هنرآموز در نقش پهلوان و مجید مظفری در نقش ممدریزه و خود
استادمحمد در نقش آسید محمود پسرآسیدکاظم روی صحنه درخشید و از آن به بعد
بود که زندگی نویسندگی او آغاز شد. اما دلگیری بیژن مفید باعث شد تا
استادمحمد تا چند سال از نوشتن دور باشد. داوود رشیدی که رییس واحد نمایش
تلویزیون بود، با او صحبت کرد و حاصل این کار به نوشتن دو سریال و بعد
تئاتر و اینبار «شب بیستویکم» منجر شد؛ اثر به یادماندنی دیگری از
استادمحمد که با بازی خسرو شکیبایی در سینما تئاتر کوچک تهران اجرا شد. بعد
از آن استادمحمد بود و مجموعه تلویزیونی همسایهها و بعد مهاجرتش به
کانادا. اما غربت نتوانست محمود استادمحمد را نگه دارد. هرچند که او در
آنجا نیز چندین نمایش از جمله کافه مک آدم را نوشت. بازگشت استادمحمد با
نمایش «آخر بازی» به کارگردانی خودش و بازی او و اکبر زنجانپور بود. دیوان
«تئاترآل» با بازی اکبر عبدی و سیامک انصاری و بعد «تهران» و نوشتن و نوشتن
و کار روی آیینهای نمایشی ایرانی. اینها همه بود تا سال91 که بیماری کبد
آغاز شد؛ بیماریای که او را از پا انداخت. بیماریای که بیشتر از دردها
هزینههای فراوانی برای او داشت و از دستمزد نوشتن و این همه سال کار هنری
چه برای استادمحمد مانده بود؟ بیماری سرطان، محمود استادمحمد را بعد از
یکسال و چند ماه از هنر ایران گرفت. اما محمود استادمحمد برای همیشه خواهد
ماند؛ در یک جمله که: «آره... داشتم چی میگفتم؟ بنویس.»
* اولین دیالوگ نمایش آسید کاظم