arrow-right-square Created with Sketch Beta.
کد خبر: ۱۲۵۴۳۶
تاریخ انتشار: ۲۶ : ۱۰ - ۲۸ مرداد ۱۳۹۲

باقر کچل

عباس منظر‌پور
پایگاه خبری تحلیلی انتخاب (Entekhab.ir) :


در تمام مدت زندگی و ارتباط با جنوب‌شهر، از این شخص بدنام‌تر و رسواتر ندیدم.

بچه پاماشین (1) بود. خیلی کوچک بودم و همراه پدر از گذر یحیی‌خان رد می‌شدم که دیدم چند نفری در کوچه جمع شده‌اند و به جمعی که در وسط کوچه به زدوخورد مشغول بودند نگاه می‌کنند، ولی کسی جرات نزدیک‌شدن به آنها را نداشت. پدر، آنها را شناخت و با عبور از میان مردم به طرف آنها رفت، من هم به دنبالش! وقتی به آنها رسیدیم که دیدیم یکی از آنها دیگری را لب جوی آب خواباند و چاقوی خود را به گلویش گذاشت.

 پدر فریاد زد: اصغر، نکش! آن که چاقو دستش بود و دیگری را به زمین زده بود چاقو را از گلوی او برداشت ولی از روی سینه رقیب بلند نشد. پدر جلو رفت، با خشونت کارد را از دستش گرفت و او را از روی حریف بلند کرد. آن که به زمین افتاده بود،‌تقریبا از هوش رفته و وقتی هم که به خود آمد، زبانش بند آمده بود. معلوم شد اصغر همان «اصغر شاطر» معروف است که یکی از شریرترین و جسورترین لات‌های جنوب‌شهر بود. پدرش شاطر رضا، معروف به شاطررضا ریقو! بود و اصغر هم در اوایل معروف به «اصغرشاطررضا ریقو!» بود که کم‌کم‌ رضا ریقو را از آن حذف کردند و همان اصغر شاطر ماند. همسر قبلی پدرم خواهر او بود و او به مناسبت سن بیشتر و نسبتی که با پدر داشت حرف او را شنید و از قتل حریف درگذشت. تا آن موقع چندین سابقه قتل و جرح و زندان داشت و واقعا آن روز اگر پدر به داد حریف او نمی‌رسید، قتلی دیگر مرتکب شده بود.

آنکه به زمین افتاده بود «باقر کچل» نام داشت. او هم یکی از الوات جنوب‌شهر و همان موقع هم به بی‌غیرتی و کتک‌خوری و گداصفتی معروف بود و می‌گفتند دست‌ به فرارش هم خیلی خوب است! دعوا هم بر سر 10شاهی «شتیل» قمار بود که باقرکچل نمی‌خواست بپردازد! باری، باقرکچل کم‌کم به هوش آمد و اولین کاری که کرد این بود که روی پای پدر افتاد، گیوه‌های او را بوسید.
آن روز گذشت و بار دومی که باقرکچل را دیدم تقریبا 11-10 ساله و در آب‌منگل به شاگردی پدر و ولگردی مشغول بودم. اواخر تابستان و چند روزی بود که بوی پاییز می‌آمد.
(هنوز هم که هنوز است مثل همان زمان بچگی وقتی بوی پاییز را حس می کنم، غمی شیرین در اعماق وجودم جاری می‌شود، دلم می‌خواهد تنهای تنها در گوشه‌ای بنشینم و با این غم درد دل کنم!)
باری، فصل کباب‌پزی تمام شده بود ولی پدر اصرار داشت که در تمام فصول، مردم را کباب‌خور کند و لذا به پختن کباب ادامه می‌داد و شب‌ها همیشه تا بعد از نیمه‌های شب دکان را به امید فروش چند سیخ کباب باز می‌گذاشت. آن شب هم من و برادر و پدرم در دکان نشسته بودیم و فقط چراغ ما روشن بود. هیچ‌کس در «گذر» نبود و صدای پای عابری هم نمی‌آمد. ناگهان عربده‌هایی همراه با فحش‌های رکیک نسبت به «بچه‌»های آب‌منگل شنیدیم. برادر و من، اول خیلی ترسیدیم ولی دیدیم پدر با خونسردی نشسته و حتی به «گذر»  نگاه هم نمی‌کند.

 لات‌های آب منگل و پاماشین از قدیم با هم رقابت و خصومت داشتند و آن شب «بچه‌»های پاماشین برای «کنف»کردن هم‌قطاران آب‌منگلی خود، پس از مصرف الکل و مست‌شدن به آنجا آمده و آن سروصدا را راه انداخته بودند. در روشنایی چراغ دکان،‌ در بین آنها باقرکچل را شناختم. یک‌باره فریاد مخالفی با فحاشی نسبت به بچه‌های پاماشین از کوچه‌منگل شنیده شد و دیدیم چند نفری که آنها را هم در تاریکی نمی‌شناختیم به طرف قبلی‌ها هجوم آوردند.

اولین کسی که فرار کرد و رفقایش را تنها گذاشت باقر کچل بود! درگیری مختصری به وجود آمد و بقیه پاماشینی‌ها هم فرار کردند و آب‌منگی‌ها تا مسافتی آنها را تعقیب نمودند. معلوم شد جوانان آب‌منگل هم در جایی دیگر مشغول عرق‌خوری بوده‌اند و موقع آمدن وقتی به نزدیکی «گذر» رسیده بودند،‌آن سروصداها را شنیده و از همان جان به طرف دشمنان! حمله کرده‌اند. طبق معمول، آب‌منگلی‌ها در «گذر» جمع شدند و گفت‌وگو و خنده درباره رقیبان شروع شد و کم‌کم بعضی از اهالی محل که تا آن موقع نخوابیده و یا در اثر سروصدا از خواب بیدار شده بودند، ‌با چراغ‌های فانوسی به «گذر» آمدند و بگومگو تا نزدیکی‌های صبح ادامه یافت.

در بین لوطی‌های آب‌منگل «جواد زهتاب» را دیدم و معلوم شد باقرکچل زودتر از همه او را دیده و فرارش هم به همین دلیل بوده است. «جواد زهتاب» جوانی حدود 28-26 ساله، با قدی نسبتا کوتاه، سینه‌ای فراخ و سیمایی مردانه بود. می‌گفتند چندین‌بار با بچه‌های پا‌ ماشین درگیری‌هایی داشته و به خصوص باقرکچل ضرب شست او را چشیده بود، شغل او زهتابی یعنی کار در دباغ‌خانه و تهیه و آماده‌کردن روده گوسفند بود. خیلی خوش‌پوش بود (البته در فرهنگ «مشدی»ها).

وقتی سر «گذر» و یا هر جای دیگر (به‌جز محل کار) می‌رفت، لباسی سنگین می‌پوشید و کفشی مناسب به پا می‌کرد. یک دوچرخه هم داشت که هیچ دوچرخه‌ای مثل آن آذین‌بسته ندیده بودم و بعدها هم ندیدم. چهار بوق و چهار زنگ مختلف، چراغ‌های زیاد و رنگین و نواربندی مفصلی داشت. یک خورجین روی باربند آن بود که از جنس قالی خیلی خوب و به اطراف آن و همچنین جاهای دیگر دوچرخه هم منگوله‌های رنگارنگ آویخته بود. هرگز جواد زهتاب را سوار بر آن دوچرخه ندیدم، آن را به دست می‌گرفت، سینه را جلو می‌داد و پیاده راه می‌رفت!

باری، یکی از بچه‌ها در تاریک و روشنایی‌های صبح یک جفت گیوه پیدا کرد، گیوه‌هایی بزرگ و کهنه که از بیرون نواردوزی شده بود و معلوم شد متعلق به یکی از فراریان است!‌یک نفر پیشنهاد کرد گیوه‌ها را به بالای درخت بکوبیم که علامت فرار بچه‌های پاماشین باشد. این نظر فورا پذیرفته شد! و «اکبر لانتوری»، که به تازگی پدرش برای او لباس خریده بود بلافاصله از درخت نارونی که در سه‌راهی «گذر» قرار داشت بالا رفت و گیوه‌ها را به بالاترین نقطه تنه درخت کوبید. وقتی پایین آمد چند جای پیراهن و شلوارش پاره شده بود (اکبر لانتوری را در جلد اول2 معرفی کرده‌ام).

دو، سه روز بعد خبر آوردند که در پای باقرکچل یک جفت گیوه تازه دیده شده و همه فهمیدند که آن گیوه‌های به‌جا مانده هم به او تعلق داشته. اکبر لانتوری پیش من آمد و یک مقوای بزرگ هم آورده بود و گفت: روی این مقوا بنویس (گیوه باقرکچل). رنگ و قلم‌مو نداشتم، او فورا تهیه کرد و من هم نوشتم و او دوباره از درخت بالا رفت و مقوا را زیر گیوه‌ها کوبید و وقتی پایین آمد باقی لباسش هم پاره شده بود! تا مدت‌ها گیوه‌ها و نوشته بالای درخت بود و ما با نگاه به آنها می‌خندیدیم، تا یک روز صبح دیدیم که هردو ناپدید شده‌اند. معلوم شد باقرکچل کسی را فرستاده و شبانه آن مدرک رسوایی را برداشته و برده بود.

دیگر خبری از او نداشتم تا بعد از وقایع 28 مرداد سال 32 که یکباره (البته با نامی دیگر) معروف شد. تمام زمین‌های جاده خراسان که اکنون به خاوران معروف است به نام او شد. گاراژ بزرگی باز کرد که اتوبوس‌های خط مشهد و شهرهای بین راه تهران ـ مشهد از آنجا حرکت می‌کردند. حمام بزرگی در میدان خراسان ساخت و به نام خودش معروف شد، رییس شهربانی، شهردار تهران، بعضی از نمایندگان مجلس و «کله گنده‌ها» برای افتتاح آن حمام حضور یافتند! در روزنامه‌ها (البته به‌صورت رپرتاژ آگهی) از خدمات او به مردم جنوب شهر تعریف‌ها کردند! نمی‌دانستم این شخص کیست و وقتی فهمیدم که او همان باقرکچل است، شاخ درآوردم!! در جنوب شهر هرکس که او را می‌شناخت از خود می‌پرسید باقرکچل این ثروت را از کجا آورده؟ تا اینکه یک روز «حسن سعله‌ای» این معما را برای پدر حل کرد. حسن سعله‌ای یکی از گردن‌کلفت‌های سیاست‌باز جنوب‌شهر بود که بعد از

28 مرداد سرپرستی موقوفات سیداسماعیل را هم به دست آورده بود. با پدر خیلی دوست بود. کمی بعد از 28 مرداد محل کلانتری شش را که خانه‌ای بزرگ بود و در کوچه‌ای مقابل خیابان خراسان قرار داشت، خریده و در نتیجه تقریبا با ما همسایه شده بود. با علی امینی و کهنه سیاست‌بازان مثل قوام‌السلطنه و دیگران روابط عمیق داشت. موقعی را به یاد می‌آورم که علی امینی در پارک امین‌الدوله که از املاک خانواده خودش بود، منزل داشت و آن پارک مثل یک کلوپ حزبی در دروازه شمیران مرکز زدوبندهای سیاسی او بود. اوایل سال‌های 1340 بود و آمریکایی‌ها اصرار داشتند یکی از عوامل خودشان نخست‌وزیر شود، چون طبق «سنت» همیشه ایادی انگلیس به این مقام می‌رسیدند. در بحبوحه فشار آمریکایی‌ها، روزی همه روسای اصناف را به پارک امین‌الدوله دعوت و از آنها پذیرایی کردند. پدر که رییس صنف پزنده بود از دعوت‌شدگان بود. وقتی پدر به خانه برگشت گفت: دکتر امینی سخنرانی کرد و در پایان سخنرانی او حسن سعله‌ای از بین حضار برخاست، نزدیک او رفت و یک حلقه انگشتر با نگینی درشت در دست امینی کرد و گفت: این انگشتر صدارت است! چند روز بعد امینی نخست‌وزیر شد!

باری، روزی حسن سعله‌ای در خانه ما برای پدر تعریف کرد که شب 28مرداد اردشیر زاهدی با قرار قبلی به خانه من (حسن سعله‌ای) آمد و پول زیادی برای لات‌ها آورده بود و سران آنها هم در خانه من جمع شده بودند. علت این گردهمایی هم آن بود که من چندین‌بار به آنها گفته بودم اگر در روز 28مرداد شهر را با ایادی خود شلوغ و خانه مصدق را غارت کنند، اردشیر زاهدی پول زیادی به آنها خواهد داد ولی آنها باور نمی‌کردند. در نتیجه مجبور شدم از زاهدی بخواهم خودش را با پول‌ها به آنها نشان دهد. وقتی هم که آنها زاهدی و پول‌ها را دیدند. من گفتم: پول‌ها پیش من می‌ماند و فردا پس از اینکه کارها به نتیجه رسید آن پول را به شما می‌دهم و آنها هم قبول کردند. می‌ترسیدم. آنها پول را بگیرند و فردا نیایند! باری، دو روز بعد از 28مرداد پول‌ها را (که همه اسکناس‌های درشت و با همان بسته‌بندی بانکی بود) در دستمال بزرگی پیچیدم و طبق قرار قبلی به قهوه‌خانه‌ای در خیابان خراسان رفتم. البته سهم خودم را از آن برداشته بودم. وقتی دستمال پول را که هنوز بسته بود روی میز و میان آنها گذاشتم ناگهان باقرکچل آن را برداشت و مثل برق فرار کرد  و تا دیگران آمدند به خود تکانی بدهند، مخفی شده بود. هرچه گشتند او را پیدا نکردند و کم‌کم مامورانی از شهربانی آمدند و لات‌ها را به‌شدت تهدید کردند که هرکدام از آنها مزاحم باقر بشود، سروکارش با رییس شهربانی خواهد بود. معلوم شد باقر مبلغ قابل‌توجهی از آن پول‌ها را به رییس کلانتری محل داده و پشتیبانی همه‌جانبه آن اداره را به دست آورده است. با کمک شهربانی و دیگر سازمان‌ها (که البته از همان پول‌ها در آنجاها هم خرج می‌کرد) سند مالکیت تمام زمین‌های خاوران را از ثبت گرفت. آنها را به قطعات زیاد تقسیم کرد،‌ تعدادی از قطعات را فروخت و در قسمتی از زمین‌ها خانه و دکان زیادی ساخت که آنها را هم یا فروخت و یا اجاره داد. حمام و گاراژ سابق‌الذکر هم از همین پول‌ها ساخته شد.

تا از یاد نبرده‌ام، به شرح آخرین ملاقات خود با باقرکچل می‌پردازم؛ سال 1333 بود. اواخر آبان‌ماه و برای خدمت وظیفه عازم مشهد بودم. پدر نیز مرا همراهی می‌کرد. باقر تازه گاراژ خود را ساخته و به حمل‌ونقل مسافر پرداخته بود. پدر پیشنهاد کرد از گاراژ او که نسبتا نزدیک خانه ما بود برای این مسافرت استفاده کنیم. وقتی به گاراژ رسیدیم که اتوبوس مشهد پر از مسافر و بار مسافران نیز در باربند آن کاملا بسته‌بندی شده بود.

وقتی باقر پدر را دید و پس از تعارف‌های معمولی از نیت مسافرت ما آگاه شد، فورا به یکی از اطرافیان خود دستور داد دو مسافر پشت‌راننده را از اتومبیل پیاده کند و بارهای آنها را هم از میان باربند بردارد و جای آنها را به ما بدهد! و به آن مسافران بلیت فردا را بدهد. پدر که می‌دانست مسافران، که از یکی، دو روز پیش به گاراژ آمده و جا تهیه کرده‌اند، چقدر از این بی‌عدالتی ناراحت خواهند شد، با اصرار او را از این کار بازداشت و گفت ما فردا برای مسافرت می‌آییم و بهتر است اتوبوس با همان سرنشینان حرکت کند. فردا هم از سفر توسط آن گاراژ صرف‌نظر و به یکی از مسافربری‌های خیابان ناصرخسرو مراجعه و با آن حرکت کردیم. باری، باقرکچل خیلی ثروتمند شد. ولی همان فرد بی‌آبرو و رسوا باقی ماند. نمی‌خواهم درباره بدنامی‌های بعدی او چیزی بگویم. چون به هر حال بازماندگانی دارد، و حتی‌ نامی را که بعدها به آن معروف شد، ننوشتم و مسلما خیلی از اشخاص نمی‌دانند که این دو نام، از آن یک نفر است. وقتی باقر در‌گذشت حتی یکی از لوطی‌های آبرومند تهران در مراسم ختم او شرکت نکرد.

پی‌نوشت:
1- پاماشین: محله‌ای در اول خیابان خراسان در ابتدای خط ماشین دودی.
2- در کوچه و خیابان، «آب‌منگل»،‌ چاپ اول، ص 171، 1379.


منبع: شرق
نظرات بینندگان